حضور
همکارم، موضوع پرونده را برایم میخواند و راهکار پیشنهادی ام را میپرسد.
پدر و مادری مبتلا به ام اس و پیشرفت کننده که کودکی اتیسمی دارند و صاحبخانه جوابشان کرده و « در آستانه» کوچه نشینی هستند.
با یک « بی تفاوتی» پاسخش میدهم که: به کمیته امداد معرفی میکردم و تمام.
مجبورم میکند برای ادامه پیگیری پرونده شیفت عصر با او به درب منزلشان که تا ساعت هفت بیشتر فرصت ندارد ورنه اساسیه در خیابان ریخته خواهد شد برویم. یکی دوساعتی وقت میگذاریم و به سراغ پیگیری پرونده دیگر میرویم. مرد خانواده این پرونده افکار خودکشی داشت و پیراهنش از شدت اشکهایی که میریخت خیس شده بود. اما این آشفتگی روان چرا اتفاق افتاده بود؟ خانمش به قول خودش نارفیقی کرده بود. یا در واقع خیانت. خیانت که چه عرض کنم، وارد بازار این سودا شده بوده!!
همکارم از خانم می پرسد اگر زن برادرت این کارها را کرده بود چه میکرد؟ لبخند ملیحی زد و گفت: می کشت!!
در این حین، که گیج و حیران زندگی این زن و مرد و کودک بامزه شان بودم« موبایلم» زنگ خورد. مرد ام اسی بود که شورای حل اختلاف رفته بود تا فرصت بگیرد.
داستان دیگری که این مرد ام اسی داشت آن بود که خانه به علت بی دقتی صاحبخانه سقفش ریخته بود و کتف مرد شکسته بود و صاحبخانه برای اینکه از زیر بار دیه در برود همه تلاشش را کرده بود تا آنها را از خانه بیرون کند تا سقف را درست کند تا دیه را نپردازد. در آن یکی دو ساعت با صاحبخانه صحبت کردیم و آدم های منطقی و عادل نیافته بودمشان.
حالا هزینه کارشناسی سیصد تومانی را اگر پرداخت میکرد میتوانست هم زمان بخرد، هم برای دیه اقدام اساسی انجام دهد. در همان گریه مرد خیانت دیده به برادرم زنگ زدم سریع پول لازم را از پولی که دوستان و آشنایانم در اختیار قرار داده اند، هزینه کارشناسی را بریزد، تا « ظلم مضاعف» متحمل نشود.
اشک های مرد جاری بود و دوباره در داستان او غوطه ور شدم و در پایان که میخواستیم منزلش را ترک کنیم، بغلش کردم، دوباره اشکش روان شد و لحظات بیشتری در بغلم ماند. همکارم پرسید: چرا بغلش کردی؟
فکر کردم بغل لازم است.
با خودم فکر میکنم من که در ابتدا به زندگی خانواده ام اسی« بی تفاوتانه »برخورد کردم چگونه شد که حتی شماره موبایلم را دادم و بلافاصله در کسری از دقیقه پولی که لازم داشت را واریز کردم!!
یاد زمانی افتاده ام که مربی شبانه روزی بودم. یکی از بچه های گنده و قلچماق میخواست به بچه نحیف و لاغر و تازه آمده زور بگوید. تهدیدش کردم اگر بزنیش با رضازاده ای دگر طرف خواهی شد. بعد از دقایقی در قسمت دیگر خوابگاه پسرک را زده بود. رفتم جلویش، پرسیدم مگر هشدار ندادم، تا آمد بهانه ای بیاورد و بگوید سر و صدا کرد و مرا از خواب بیدار کرد، کشیده اول را خواباندم زیر گوشش. باورش نشده بود چه شده که کشیده دوم را زدم. از بچه های بیش فعال بود و خیلی سریع رشد کرده بود و قد و قواره اش هم اندازه خودم شده بود. معمولاً مربی ها سر درگیری با او احتیاط میکردند. سمتم که حمله کرد فن های کشتی که بلد بودم رو اجرا کردم و زمین زدمش و...
وقتی دیدم صاحبخانه خانواده ام اسی در حال زور گفتن است و او هم مظلوم است، اون رگی که نمیدانم چند سال بود تکان نخورده بود، به جنبش درآمد. پس شماره موبایلم را دادم و پولی که لازم بود و...
اما دقیقا حالت ابتدایی مرا چه عاملی به حالت دومی تبدیل کرد؟
« مشاهده مستقیم» و « حضور» در فضا به نظرم این اثر را داشت.
چند روز بود که به موضوع غیبت کردن فکر میکردم. به همکارم گفتم غیبت فلانی را نکن، گفت جلوی رویش هم میگویم. گفتم او اینجا نیست تا از خود دفاع کند، فرق ماجرا اینجاست. چند روز بعد اما در « حضور» هم خیلی دوستانه و همکارانه رفتار میکردند.
با توجه به بی تفاوتی اولیه ام در ابتدای نوشتار، و قسمت های پایانی نوشتار ، کارکردی دیگر از موضوع غیبت نکردن را فهم کرده ام. این عمل برای این نهی شده است که وقتی آدم ها در « حضور» هم هستند، نسبت به هم شرم دارند، نسبت به هم پروا دارند. هم دل ترند. او مادر فرزندیست، یا او پدر خانواده و سرپرست خانواری که زحمت میکشد...
غیبت، این نسبت را برهم میزند. به هم بی پروا میشوند و شرم داشتن از دیگری را چون « حضور» ندارد از آدمی میگیرد و جامعه انسانی را از یکی از مهمترین خصلت ها و چسب های خود محروم میکند.
فهمیدم نسبت به فهم ماجرا، نسبت به دیگری، حتی دشمن، باید « حضور» داشته باشم.
کلمه « حضور» برایم معنای اصیل تر و عمیق تر یافت.
به فکر تهیه پول پیش خانه برای خانواده ام اسی هستم و ذهنم درگیر مرد اشکان خیانت دیده و رکاب میزنم. دو پرونده سنگین را همزمان جلو برده بودیم.
بعلت آلودگی هوا، مسیر را نصف میکنم و سمت مغازه برادر، میروم. فروشنده داخل مغازه که مرا میبند، میگوید:
چشمانت چه خسته است.
@parrchenan