در شب باران خیس و سرد آذر ماهی تهران، بی حوصله سوار چنبر می‌شوم و به راه می افتم. با همین چند رکاب اول، باران سرد اذرماهی، سرعت میگیرد.
حوصله پوشیدن لباسهای مخصوص بارانم و ضد آب کردن خورجینم را هم حتی ندارم. گو هر چه شد. هر چه باش. قرار نیست همیشه از باران لذت ببری، یکبار هم سردی اش، خیسی اش را بچَش. شاید همدل تر شدی با کارتون خوابی، معتادی، آشغال جمع کنی.

میخواهم حواس خودم را به چیزی دگر سوق دهم. به اشکهای لحظه وداع « آن پدر» می اندیشم. گزارش شده بود در چادری در پارک دو کودک تنها هستند. به محل اعزام شدیم. سرد بودند و کز کرده در خود. تلفن پدر را گرفتیم و آمد. با توپ پر. چند کلفت حواله کسانی کرد که چادر بچه ها را جمع کرده بودند فرصت یافتم در درنگی ،معرفی کنم، ما از آنها نیستیم. شرایط زندگی او را به نقطه صفر رسانده بود، کم کم با ما نرم شد، نیمچه اعتمادی کرد. قرار شد فعلاً بچه ها در بهزیستی اسکان یابند تا او فکری به حال در به دری اش کند. با یک ماشین پژو کار میکرد و نمی‌توانست زندگی را بچرخاند. زندگی که زمین اش زده بود.
با من رفیق شده بود، گفت اگر همان ابتدا سفت صحبت کرده بودی دست به یخه ات میشدم و بعد میرفتم فلان جا و بر خودم آتش میگیراندم.
بچه ها که در ون ۱۲۳ قرار گرفتند چشمان پدر، تر و تر تر شد. میدانید چرا؟
حجم عظیمی گوشت و چربی و استخوان و درد به نام « پدر» کسی که مسیول فرزندان اش هست، طبق عرف، طبق شرع، طبق قانون ، طبق باور خودش،
فرزنذانش را به « باد» سپرد. به « ما» سپرد

به مرکز نگهداری رسیدیم. حجم بچه ها به طرز باور نکردنی زیاد بود و مربی ها مستأصل. با این حجم از بچه، مربی بودن جک است، همین که کاری کنند وقتی بچه ها راه میروند به هم بر نخورند، شاهکاریست.

کودکی که اواسط تابستان گرفتیمش، مرا میبیند و بغلم میکند و میزند زیر گریه، سوالی میکند که عاجزم از پاسخ دادن:
« چرا مرا از مادرم جدا کردید؟»
لعنت به زمانی که عاجز بشی بر پاسخ رفتاری که کرده ای.
در خانه بود هم مدرسه نمی‌رفت. اینجا هم. در خانه هر از چندی پدر اعصاب و روان اش می نواختش و اینجا هم با این حجم از کودک ،خشونتی ملامب حداقل اش انتظارش را خواهد کشید. آنجا آغوش مادرش بود و اینجا نیست!!

هر روز که روزگار سرزمین و اقتصادش و مردمانش سرد تر و زمستان تر میشود، پاسخ به سوال آن کودک، برایم سخت تر میشود. من به کاری که میکنم مشکوکم. شک گریبانم را رها نمی‌کند.
باران سرد همه وجودم را خیس و سرد کرده است. منطقم می‌گوید در این خیسی و باران راه را نصفه بروم و به سمت مغازه تغییر مسیر کنم
اما فریاد بلندی که در وجودم بر می‌خیزد و از دهانم خارج میشود میگوید : نه
شاید میخواست اینگونه تنبیه شوم. خیس خیس خیس پس از دوساعت و اندی، به خانه میرسم.

@parrchenan