بند محکومین نوشته کیهان خانجانی


یکی از بهترین رمان‌هایی بود که این چند سال خوانده ام. نویسنده فسفر سوزانده، در چند زمینه تحقیقات زیادی کرده و به لایحه های زیرین زبان گام برداشته است. لایه های که هنوز نمی‌دانیم با کجای مغز و روان آدمی درگیر میشود. این رمان معتقدم ترجمه ناپذیر است، چون نقش زبان و حملات فارسی بسیار برجسته است، 
این رمان پیرامون طبقه فرودست و زندان افتاده جامعه است. 
این رمان پیرامون اعتیاد و جزئیات خیره کننده ایست که نویسنده میدهد.
این رمان پیرامون مرد و هویتی که پیرامون او شما میگیرد است، یعنی زن. هویتی که در عشق و در زن، مرد را پله پله میسازد.
این رمان پیرامون قدرت واژه و کلمه و جمله است
 این رمان پیرامون وضعیت حصار گونه مملکت است. تحریمی که اینک  شبیه بند شده است.

من معمولاً خود رمان را نقد نمیکنم. تلاش میکنم مواجهه خودم را با داستان بیان کنم و اینک چند مواجهه دارم.
مربی شبانه روزی که بودم، ادبیات بچه ها زشت و دُرشت گو بود. و این رمان سرشار از جملات قصاری از دُرشت گویی با ظرافتی محض است( این تناقض را با خواندن رمان خواهید فهمید)
برای این دُرشت ظریف تو باید مخاطبت را بشناسی و فهم کنی، از آی کی یو تا داشته ها و نداشته ها تا شنیده ها و نشنیده ها، تا تجربه ها و تجربه نکرده ها  همه چیز،  بشناسی
یعنی فرد  را وزن کنی، تا بدانی حرفت شهید نمیشود، پای کار می‌نشیند.

 یادم می آید بین دو تا از بچه ها دعوا شد، دعوایی سخت، بسیار سخت. تقریباً نفسی و رمقی نمانده بود هم بین آنها و هم بین ما مربی ها. با بچه ها رفیق بودم، انتهای شب در گریه بچه ای که دعوا را شروع کرده بود رفتم و پرسیدم، چی شد دیوانه شدی بهش حمله کردی؟
پاسخم داد: آقا چِشم تو چِشم کرد برام!!
و این جمله نشان از زبانی دارد که در کلام نیست. نگاهیست که به کلام معنی میگیرد.

اما اعتیاد، چند سال مددکار کلینیک ترک اعتیاد بودم و بچه های با مرام آنجا هم کم از خاطرات خود بر من هویدا نمی‌کردند. شاید کسی نفهمد زنگ فندکی که در پای کار است یعنی چه!!
اتفاقاً این رمان را میشود به کسانی که در حال مصرف هستند پیشنهاد خوانش داد، که چگونه هویت و زندگی و قوه تعقل آنها زدوده میشود و خاله سوسکه میشود راه نجات!( به افرادی که در حال ترک و یا ترک کرده هستند پیشنهاد نمیشود)

 اما مرد، مردان را چه می‌سازد؟ هویت مردان چگونه شکل میگیرد؟ قبل از خواندن این رمان گونه ای دگر پاسخ میدادم. اما حالا میگویم: اول چیز در تشکیل هویت مرد، زن است. عشقی که پیرامون زن در او ایجاد می‌شود، حتی  عشق بدلج با عدم زن تعریف میشود: « عشق بدلج، زن جماعت نبود».
و آیا در اسطوره می‌توان آدم را از حوا جدا فرض کرد؟ خیر. آدم بدون داستان حوا، آدم نیست حتی.
حال به مملکتی که در آن زیست میکنیم بنگریم و ببینم چه مقدار طرق رسیدن به هویت های زنانه و مردانه به دلایل اقتصادی، حقوقی، فرهنگی، سخت و لاممکن شده است. درنتیجه این آدمهای بی هویت و  پناه بردن است به مواد و بنگ و اسباب که در خیال‌بافی، هویت تولید کند. نمی‌برد؟
 خیال‌بافی زاپاتا( راوی داستان) ساده است. یک زن و یک شغل و دختری سه چهار ساله که موهایش را پدرسگ، خرگوشی بافته و همین. و برای یافتن این، تا عمق خیال بافی، به کمک بنگ و متاع می‌رود.

اما بیش از همه سرنوشت مختومه   بچه درس های روزگار است. درس خوانده هایش که درس خوانند و آگاهی یافتند تا مملکت را آباد کنند و در نهایت سرنوشت شأن می‌شود: دختره. شخصیتی که داستان به واسطه او شکل میگیرد.
 قسمتی از داستان و تامام:
« دختره مثلاً خجالتی بود شکم از کمرویی بالا می آید از یکی می پرسند چرا اینطوری شدی؟ گفت، من کمرو بچه‌های محل پررو... عمو حرفش را سر گرفت آدم چه بگوید گفتنی باشد؟ این چه بازی ای است آ..آ کجا هست این وکیل بند؟ من این بی بی را  ورِ دلِ کی بگذارم سور نشود؟»
@parrchenan