گزارش از بیمارستان بود. به انجا، اعزام شدیم. دختری نُه ساله که موهایش را ماشین کرده و تا تمام لحظه که با آن صحبت میکردم لبخند از چهره اش نیفتاد را مصاحبه کردم.

 زیبا ترین چیزی که من از انسان سراغ دارم لبخند است.

 لبخند برای من تداعی تشعشع آفتاب را میکند. برایم حتی بو و عطر دارد و گاهی شدیداً دلتنگت دیدن یک لبخند میشوم.

 و با کسی که لبخند داشته باشد از حضورش سیر نمی‌شوم.

باری

 به معنای واقعی کلمه کودک بود. از آن کودکان نبود که بخواهد ادای آدم بزرگ‌ها را در بیاورد، سری و خیالی و رفتاری در بُزرگانگی داشته باشد. برای شهرک های اطراف تهران بود و در عالم بچگی خود.

 کودک به معنای اخص کلمه، از همان ها که در زمان ما بیشتر بود و اکنون به واسطه نت و گوشی و هوشمند نایاب.

پدر و مادرش سالها پیش فوت کرده بودند و با خواهر بزرگ‌ترش زندگی میکرد. خواهر برایش چون مادری بود.

دوسال بود که از دردهای گوناگون به بیمارستان مراجعه می‌کردند و در نهایت چند روز قبل متوجه شده بودند، کودک HIV دارد. 

کودک هنوز نمی‌دانست. منشأ آن نیز نامعلوم بود هنوز.

 نتیجه راوی:

خسته از باری روانی سوار ماشین شدم و بیمارستان را ترک کردیم. در ماشین در خود فرو رفته بودم و به کودک و شرایطش و جبر جغرافیایی فکر میکردم.

 اینکه کودکی ابتدا پدر و مادرش را از دست بدهد و سپس این بیماری...

هر چقدر که به شرایط و جبر جغرافیایی خودم و دوستان و آشنایان و نزدیکان و کسانی که میشناسمشان، فکر میکنم، میبینم، روزگار، دهر، فلک،... هر چه که میخواهی نام بر آن نهی، با ما بد تا نکرده است.

 خضوع شاید نام دیگر پذیرفتن شرایط سخت این روزهایمان باشد.

 خضوع کنیم و تلاش، برای ساختن روزگاری به برای خود و دیگری ها داشته باشیم. با کُنش خود این خضوع را باز تعریف کنیم.

 

@parrchenan