پرچنان:

در حال رانندگی است و پادکستی پیرامون افغانستان در حال گوش دادن هستیم. شکوفه های بادام وحشی یا ارژن در جای جای جاده سرک به عالم هستی سَرَک کشیده اند.

پرتاب میشوم چند هفته پیش، از سید میپرسم گواهینامه داری؟ پاسخ میدهد، به افغانی ها که گواهینامه نمی‌دهند. سی سال است پیش با پدرش ایران آمده است و هنوز نه خودش و نه فرزندانش و نه نوه هایش شناسنامه ندارند. با خودم فکر میکنم اگر تصادف کند هم خودش و هم فردی که مصدوم شده و هم خانواده هایشان منهدم میشوند. 

 اینگونه می‌شود که باوری به نام دست تقدیر یا سرنوشت یا قسمت در اذهان شکل می‌گیرد.

می‌گوید: هر چی قسمتمون باشه.

 یکی از دلایل قسمت یا تقدیر گرایی را گمان دارم کشف کرده ام. نبود و فقدان قوانینی حمایتی. نبود خرد دور اندیشانه.

ادامه می‌دهد، خیلی از فامیلاهایمان چند سال پیش مهاجرت کردند اروپا و پولدار شده اند و آمدند ایران و زمین و باغ خریده‌اند.

 با تعجب میپرسم: برگشتند ایران؟

پاسخم میدهد: آری. به هر حال هم زبان و هم دین هستیم، جای دیگه نمی‌توانیم.

 

 کنج کوه را پشت سر گذارده ایم و به داستان خود برگشته ام. وطن جایی است که در آن به زبان و دین خود راحت سخن دل بگویی. احساس راحتی کنی حتی اگر سی سال بدنبال شناسنامه باشی.

وطن جایی است چون آغوش محبوب.

مهاجر کسی است که به وطن محبوب رسیده باشد.

 

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی

#مولوی

 

@parrchenan

 

دیگر سیبی نمانده

نه برای من

نه برای تو

نه برای حوا و آدم

 

ببین!

دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را

از دل‌تنگی باز کنی.

حتا اگر یک سیب مانده باشد،

رانده ‌می‌شوم.

 

سیب یا گندم؟

همیشه بهانه‌ای هست.

شکوفه‌ی بادام

غم چشم‌هات

خندیدن انار

و این‌ همه بهانه

که باز خوانده شوم

به آغوش تو

و زمین را کشف کنم

با سرانگشت‌هام.

زمین نه،

نقطه نقطه‌ی تنت.

 

بانوی زیبای من!

دست‌های تو

سیب را

دل‌انگیز می‌کند...

 

#عباس_معروفی

 

نوار های دوران نوجوانی و جوانی، نوارهایی که قبل از سی دی و دی وی دی و رم و هارد سالهای سال در زندگیم حضور داشت را بیاورده ام شمال و گاهی با ضبط کاست دوران قدیم پخش میکنمش.

با محبوب مشغول صبحانه هستیم که هوس موسیقی میکند:

«همون فرامرز اصلانی»

نوار را پیدا میکنم و پخش میشود. 

... دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم...

مشغول شستن ظرف‌ها بعد از صبحانه هستیم. میگویم میخواهی روایت این نوار را بدانی؟

 پاسخ مثبت می‌دهد. کلا برای هر چیزی و ابزاری وسیله و داستان و قصه ای تو انبان حافظه‌ ام دارم.

و حافظه امر نباشد گویی که دنیا نیست گویی که حضوری نیست.

روایت را شروع میکنم:

ما تا ده سالگی هیچ نوار و موسیقی نداشتیم جز دو تا کاست. یکیش فرامرز اصلانی بود و یکی هم مرضیه.

از نوارهای بابا و زمان مجردی اش بود و تو ماشین و ضبط صوت ماشین بود.

بابا اهل موسیقی های این طوری بخصوص مرضیه بود. اما از وقتی که با مامان ازدواج کرد و دید مامان به دلایل مذهبی، با موسیقی هم دل نیست، او هم بی خیال موسیقی شد. اما این دو تا کاست و یک کاست نوار ترکیه ای همیشه تو ماشین ما ماند. به نوار که نگاه میکنم میبینم تاریخ ۲۵۵۶ خورده است.

حالا چی شد که این را وسوسه شدم بنویسم؟

وقتی که محبوبی در زندگیت حضور پیدا کرد که نام هم‌سر را هم بر خود افزون دارد لازم است که هم‌کوک شوی، هم‌ساز، لازم است مُودِت را با مودش همراه کنی.

چرا؟

چون محبوب است، همین.

 

بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود

چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر دُرج عقیق تو حلال است مرا

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

حافظ

 

@parrchenan