سرباز
اسنپ گرفتم و سوار ماشین شدم.
راننده سربازی بود که یک ماه تا پایان خدمت بیشتر نداشت. در این مدت سربازی با ماشین کار کرده بود و توانسته بود مختصر سرمایه ای برای خود دست و پا کند.
ما مردها وقتی به روزگار سربازی برسیم به اندازه نه دو سال که بیسال خاطره داریم و حسابی می توانیم با هم گرم بگیریم و صمیمی شویم.
منتظر بود این یکماه نیز بگذرد تا راحت شود. خبرهای جنگ را دنبال نمیکرد و فقط انتظار برآمدن وتامام شدن این سی روز را داشت.
شاید بسیاری از ما مردم ایران نیز در انتظار او شریک هستیم. این که این جنگ لعنتی تامام شود و به سرزمین و مردم ما آسیب نرسد.
خبرها را که مرور میکردم یک مصاحبه با یک خانواده از طبقه متوسط در غزه را میخواندم که زندگی خوبی داشتند هفته ای یکبار بیرون رفته و پیتزا سفارش میدادند، گاهی اسب سواری دخترانش و...
با خودم فکر میکنم آیا آن خانواده از اینکه در آن سرزمین ماند و مهاجرت نکرد اینک پشیمان نیست؟ آنها که می دانستند ایده های حاکمانشان چیست.
آیا ممکن است ما نیز روزی این پرسش در پندارمان شکل گیرد و از اقدامات و تصمیماتی که میتوانستیم در گذشته بگیریم اندوهناک شویم.
چند مطلب این روزها داشتم که بنویسم ، طنز، شرح حال، گفتگو اما دلم نیست و دستم کمتر میرود به نوشتن.
گویی من هم منتظرم.
امیدوارم آن سرباز پایان خدمت خود را به سلامت انجام دهد.
نتیجهگیری
گاهی واقعیات نزدیک چشم انسان است اما آن قدر هول انگیز است که چشم آدمی تلاش میکند آن را نبیند و اینجاست که دنیای انتزاعیات به کمک قوه خیال تجلی می یابد. چیزی چون عرفانِ از جنس مولوی در هجوم مغول که شروع به درخشش میکند.
و شاید همه ما مردم این سرزمین به واسطه سالهای سال زیستن در این سرزمین جنگ خیز چنین ژنی از عرفان و انتزاع را با خود حمل میکنیم تا زیستن را تاب آوریم.
امروز با خود فکر میکردم آیا من نیز عرفانی ام؟
پاسخی که یافتم آن بود که دوست داشتم باشم.
و آیا این نه همان دور شدن از واقعیت به کمک قوه خیال است.
https://t.me/parrchenan