سفرهای تابستانی
چند روزی شمال بودم. هوا براستی دل انگیز بود.ابرو بارانی ریز . هوایی برای عاشق شدن.
کنار دستت تاسیان سایه و سیاه مشقش و در کنار دیگر شرح مثنوی معنوی.
به راستی که دل کندن از این 3 در آن هوا غیر ممکن می نمود.بین این 3 مثنوی چیز دیگری بود. چرا که هم آن داشت و هم این.
بزرگترین هنر مولانا شاید این باشد که آیه های قرآن را و من جمله بهتریناشان را در انبوه ابیات خود جای داده است. آیه هایی که حکم نگین انشگتری دارد.
همانا که قرآن خواندن، ببخشید مثنوی خواندن و شرح آن کم از آن ندارد که هیچ. شاید برای من فارسی زبان ارجح تر باشد. بدنبال شرح مثنوی هستم که چون خود مولانا عاشقانه باشد. شرح دکتر شهیدی در جاهایی از آن رنگ و بوی مذهب دکتر را می دهم. اما باید توجه داشت که مولانا نه این است که به قول او عاشقان را دین و مذهب یا دین ملت جداست.
هنگام برگشت بود و جاده ای ابری. سی دی بال در بال لطفی –سایه را ضبط می خواند.
در ابر جاده شروع کرد :
ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من...
همه از غم بود
خمار شده بودم یا نه مست نمی دانم کدام دو یا هر دو.
به گردنه گدوک رسیده بودیم که آفتاب سر رسید و ابرها تمام شدند.
همزمان با آفتاب شعری آفتابی حسن ختام دکلمه محموش گون سایه بود. سرشار از امید و امید.گویی کارگردانی فضای جاده را با شعر پایانی جاده هماهنگ کرده بود. ابرها به آهستگی از تراکمشان کم می شد و از شعر سایه تلخی مخصوصش، که ناگهان آفتاب در آمد و زنده باش سایه بر جانم، نه بر درونم، درون و عمق قلب صنوبری شکلش نشست.
...
چه فکر می کنی؟
جهان چون آبگینه شکسته ایست!
که سرو راست هم در او شکسته می نماید؟
...
زمانه بی کرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ایست این درنگ درد و رنج
به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ مجز ز مرده نیست. زنده باشد.
اگر این کاست بال دربال را گرفتید حتماً کامل و تا به آخر بشنوید.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به سنت سالهای گذشته آخر هفته برای اهدای خون خواهم رفت.
اگر کسی خواست مرا در این امر همراهی کند اعلام کند.
سال پیش را که با پنجره چوبی همراه بودیم.و البته افرادی خارج از تهران .باشد که امسال افراد بیشتری به اهدای زندگی رو بیاورند.
علی آقا برای شما هم بد نیست ها