باز هم توچال

 این هفته هیچ کجا گیر نیاوردم و توچال رفتیم.

اولین برف ماندگار امسال را هم تجربه کردیم. از بی راه رفتیم و حسابی هم برف کوبی کردیم. آسمان گاه ابری ، گاه آفتابی و گاه مه می شد. کلاً جالب بود.


نمی دونم تا حالا تجربه کردید یا نه؟ شاید در شهر کمتر پیش آمده باشد که تجربه کنید.

در کوهستان به سمت بالا می روی و سرما وجودت را فرا گرفته. آسمان ابری است و از آفتاب هیچ خبری نیست. برف کاملاً به کفشهات چسبیده و سرمای برف از چرم کلفت کفش به انگشتان پاهایت می رسند و انگشتها به سمت سردی و کرختی پیش می روند. روی یال قرار داری و باد می وزد.طوری که پاچه های شلوارت را تاپ تاپ تاپ تکان می دهد و هرچی بدنت گرما تولید می کند را از بین می برد. بدنت که کوله پشتی روی آن قرار گرفته هم عرق کرده و اکنون آن عرق گرم به یک چیز سرد تبدیل شده. به ناگاه آن باد معجزه می کند و ابرها به کناری می رود و آفتاب ، درخشان بر بدنت می تابد. گرمای آفتاب را کاملاً احساس می کنی و هر لحظه آفتاب پرست تر می شوی. طوری به آفتاب انس می گیری که گویی رفاقت هزار ساله با او داری.گرمای آفتاب ، ذره ذره ذره در بدنت نفوذ می کند و از آن لذت می بری.

یاد این شعر و این بیت پاییز می افتی و لذت این لحظات بیشتر می شود.گویی آفتاب شرمیگن است از این که نتوانسته در همه لحظات با تو باشد و بر ابر نفرین می فرستد که چرا نمی گذارد دمی با هم باشیم.

پاییز آمد / لا به لاي درختان / لانه کرده کبوتر / از تراوش باران می گریزد ،
خورشید از غم / با تمام غرورش / پشت ابر سیاهی / عاشقانه به گریه می نشیند ،
من با قلبی / به سپیدی روز / میروم به گلستان / همچو عطر اقاقی /لا به لای درختان می نشینم ،
شعر هستی / بر زبانم جاری / پر توانم آری / می روم در کوه و دشت و صحرا ،
ره پیمای / قله ها هستم / در کنار یاران / راه خود در طوفان / می نوردم ،
در کوهستان / یا کویر تشنه / یا که در جنگل ها / رهنوردی شاد و پر امیدم ،
شايد روزي / شعر هستي بر لب / جان نهاد بر كف / راه انسان ها در نوردم ،
شعر هستی / بودن و کوشیدن / رفتن و پیوستن/از کژی بگسستن / جان فدا کردن در /راه خلق است

من اطمینان دارم که شاعر این قطعه حتماً چنین لحظه هایی را تجربه کرده است.

دیروز از این حال کم نداشتم.

01.JPG

 حس خوبٍ بودن

02.JPG

شاخه های یخی

05.JPG

پیر سگ

03.JPG

چیست در بازی آن ابر سپید روی این آبی آرام بلند؟


04.JPG

مرحوم میکائیل(باورش سخت است. توچال بی میکائیل)

*دقت کردید در این دو روز طبیعت تهران پاییزه پاییزه شد.

**جمعه و شنبه یکی از پاک ترین و آبی ترین روزهای تهران بود که شاید تنها در عید نوروز بتوان سراغی از آن گرفت.

عکس های سنگچال - ولیران و داستانک

گفتم عکس کم اما با کیفیت بهتری بگذارم.

01.JPG

خدا با همه زیبای هایش


05.JPG

در این خانه حتماً کسی هست== بازآی_بازآی_ هر آنچه هستی باز آى*

02.JPG

3 یارو یاور و خانه شان=من اناری را میکنم دانه/به دل می گویم/ ای کاش
این مردم دانه های دلشان پیدا بود.*


04.JPG

بر افراشته


03.JPG

حسرت کودکی خاله*

داستانک:

تازه شهرداری دیوارهای بتونی شهر را کاشی کرده بود. زیر گذر آزادی هم از این قاعده مستثنی نبود.خیلی قشنگ کنجشکک اشی مشی با تمام ورجه ورجه هایش را در داخل آن دخمه به تصویر کشیده بودند.

دست کارگرا و سرامیک کارا و هنرمنداشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیده بودند.

اما گنجشک واقعی، همونی که از اندازه نقاشی روی دیوار خیلی خیلی خیلی کوچیک تر بود حیرون و سرگردون داشت دنبال لونه و جوجه هاش می گشت حیونکی.

آخه روی لونش را کارگرای زحمت کش با گچ و بتن و سیمان و سرامیک ،گنجشکک اشی مشی گذاشته بودند.

پیشنهاد:پنجشنبه ها ضمیمه روزنامه اعتماد صفحه آخر ُداستان کوتاه احمد غلامی و داستانک تاکسی نوشت سروش صحت را از دست ندهید./

*اسامی که دوستان در آن نقش داشته اند. با تشکر از خاله و لیلی عزیز خانی

پراکنده گویی

چند وقتی است که آهنگ ورزشم را عوض کرده ام.

همیشه وقتی که شروع به دو می کردم با موسیقی تکنو می دویدم. اما این روزها ترجیح می دهم با سرعت کمتری بدوم و بیشتر استقامتی کار کنم. در نتیجه تصمیم گرفتم موسیقی ورزشم را هم عوض کنم. این روزها با آخرین کار بنیامین دوندگی را آغاز می کنم. یک جورهایی عاشقانه زمینی زمینی است. مینی مال مینیمال. بعضی از ترک هاش حتی زیر یک دقیقه است. دویدن با آن یک جورهایی آدم رابه حالت خلسه می برد. چرا که تکنو نیست که با طبالی های محکم خود به آدمی انگیزه مضاعف برای سرعت بیشتر بدهد.

داری می دوی و بنیامین می خواند. مرغ عشقهایی که این روزها به هم جفت خورده اند روبریت قرار دارند و دائم  از نوک هم غذا میرباینند. عشق بازی این مرغکان هم تماشایی است ها. همه این ها انگیزه ای می شود که خستگی بر تنت رسوخ نکند.یاد روزهای گذشته می افتی که با وکمن داغونت در حالیکه اولین کارهای محسن چاووشی را گوش می دادی در پارک می دویدی. بارها و بارها کاست را جابجا می کردی، اما خسته نمی شدی.

این روزها نگاهم به موسیقی کمی تفاوت کرده، یعنی سلیقه ام عوض شده است.اما در این بین همچنان گوگوش را ترک نکرده ام. مخصوصاً کار جدید او و ترک آبی آن . کارهای جدید او هم به نوعی بار فلسفی اش بیشتر شده است بدون آنکه بار هنری آن کاهش پیدا کرده باشد. یادش بخیر وقتی که گنجی در آمریکا همایش سبز ایرانیان آمریکا را گذاشته بود و گوگوش هم در آن شرکت کرده بود به بعضی ها که این را می گفتم،با تمسخر جوابم را می دادند که همین مونده که جن.. ها سبز بشن.اما من و بسیاری همچون من فکر میکنند که گوگوش صدای زندگیست و این روزها صدای امید.

پراکنده گویی هایم را با این خاطره به پایان میبرم.

این روزها که همه از حال و هوای مترو خبر دارید.

حال مسافرها که یکیشون من هستم شده مثل این قماربازهای حرفه ی تخته نرد باز.

بهعضی وقتها تخته بازیی که تو عمرش به مرد و نامرد التماس نکرده می بینی داره به تاس التماس می کنه یک  6 و 4 بده تا بازی را به سود خود تمام کند.حال شده قضیه وقتی که قطاری در ایستگاه مورد نظر نمی ایستد و تو مجبوری یکی جلو یا عقب پیاده شوی و التماس کنی که قطار ی که خواهد آمد در این ایستگاه بی استد و در ایستگاه بعد هم.قیافه مردی که به تاس التماس می کند رقت بار است، اما اگر شانس با او همراه شد بهترین لحظه عمرش را لحظه ای بدست می آورد. ما هر روز چه شد می شویم از دست دولت فخیمه.

برنامه راهپیمایی جنگل از سیاه سنگ به ولی ران آمل

برنامه راهپیمایی جنگل از سیاه سنگ به ولی ران.

گزارش فنی آن بعداً ارائه خواهد شد.

مست و مستانه:

پنجشنبه با کوله پشتی به دانشگاه رفته بودم تا سر ساعت بتوانم خود را به ترمینال شرق برسانم. ساعت 4:30 از تهران حرکت کردیم و در پلیس راه آمل آژانس گرفته و ساعت 8:30 در روستای زیبای سنگچال بودیم و در تکیه قدیمی حسینیه روستا، شب را به صبح رساندیم.

هوا حسابی سرد بود و پاییز را ما به راستی تجربه می کردیم. دوباره تنبل بازیمان گل کرده بود و من وممد نان نخریده بودیم. صبح ساعت 7:00 که آماده حرکت بویدم بانویی که برای زیارت اهل قبور خود به حسینیه آمده بود به ما 5 قرص، گرمه نان داد و رفت(خدا خیلی باهالی- به خدا)

هوا بسیار خوش بود و آسمان آبی آبی آبی، درست رنگ عشق. واقعاً برای همچین آسمانی دلتنگ بودیم. این روزها که هوای تهران به مرز جنون و لجنمالی رسیده است بودن در چنین هوایی حکم نفس کشیدن در بهشت برین را داشت. آسمان صاف بود و خورشید طلایی، طلایی.

چندین بار اشتباه به جنگل زدیم(جی پی اسی که قرار بود همراه ما باشد را دوستمان نیاورده بود)

دفعه قبلی که این مسیر را آ مده بودیم دائماً در مه قرا داشتیم و نتوانسته بودیم منطقه را شناسایی کنیم.به حدودی که قرار بود به روستای دیوا بپیچیم رسیده بودیم. هوا بقدری دل ربا بود که هوش از سرمان ربود و همین طوری تصمیم گرفتیم  آن سمت جنگل برویم.(واقعاً همین طوری)

بعد از گذر از چندین یال و دره بجایی رسیدیم که عملاً گم شدیم. هنوز سر کیف بودیم و پر انرژی . اما احساس خطر کم کم در دلمان پدیدار می شد.چندین بار به دل رودخانه زدیم و در آمدیم تا به آخر تصمیم گرفتیم به بلندترین ارتفاع منطقه برویم. تقریباً در قسمتهایی تا بالای قوزک پا در گل چسبناک مخصوص جنگل فرو می رفتیم. خود را به ارتفاع رساندیم. چشمتان روز بد نبیند_ تا چشم کار می کرد جنگل بود و جنگل. فکر می کردیم پای آدمیزاد و روستتاهایش به عمق جنگل باز شده باشد اما کور خوانده بودیم. ما دقیقاً در عمق جنگل بودیم. جایی نزدیک قلب در بدن آدمی. با کمی چشم چرخاندن در منطقه متوجه شدیم که در یک کاسه قرار داریم، که تنها یک راه خروجی از آن کاسه وجود دارد. در این بین کلبه دامداران وجود داشت. اما دامداری وجود نداشت.بعد از چندین ساعت، در یکی از کلبه ها قاطری دیدیم که مشغول خوردن ناهار خودش است.(در عمرم از دیدن قاطری این چنین خوشحال نشده بودم. همچنین یکم حسودیم شد از ناهار خوردن او و گشنه ماندن خودمان). هر چه داد و بیداد کردیم – صاحب آن لامصبی را پیدا نکردیم. ای کاش سلیمان بودیم  یا قاطر تا زبان آن زبان نفهم را می فهمیدیم. البته اولی بودیم بیشتر حال می داد.

باز بسمت کف دره حرکت می کردیم تا به ابتدای رودخانه رسیدیم. آب آشامیدنیمان تمام شده بود و آب رودخانه هم چندان تمیز نبود. ماهی هایی در آن وجود داشت که این ور و آنور می رفتند.بعد از چندی- صدای گاوهای زنگوله دار پیدا شد و سپس خودشان. نمی دانم تا به حال صدای زنگوله این گاوها را شنیده اید یا نه . چنیدن زنگوله که صدایشان با هم پیچیده بود تنینی خوش را بوجود می آورد.مثل صدای پیانویی که از دور دست بشنوی.

هر چه صدا زدیم صاحبشان را پیدا نکردیم. باز همان حسرت که برای پی بردن به زبان قاطر بر دلمان افتاد به شکل دیگری حس شد برای گاوهای زبان نفهم!!!

بعد از چندین دقیقه صدای اوووی صاحب گاوها را شنیدیم. در بد جایی بود که نه او می توانست پایین بیایید نه ما بالا برویم. همین را فهمیدیم که امتداد رودخانه به سمت روستای ولی ران می رود. او گفت که نمی رسید و گم می شوید. پس مهمان او باشیم. دعوتش را رد کردیم و بر سرعت خود افزودیم.بلآخره چشمه ای یافتیم. قمقمه ها را پر کردیم و لبی تر کردیم. چشمه چون نافی بود که آب از آن خروج می کرد. لب بر سر حفره گذاشتیم و قرت قرت قرت آب نوشیدیم. مزه ای داد در آن حال و هوا و تشنگی.مسیر رودخانه بی نهایت زیبا بود اما ترس از نرسیدن اجازه نمی داد حتی برای لحظه ای ایستاده و عکس بگیرم.

40 تا 50 بار عرض رودخانه را قطع کردیم تا اینکه در ساعت 6:30 به روستای ولی ران رسیدیم و خدا را شکر کردیم که اجازه داد از جنگل بیرون بیاییم.

امیدوارم که دیگر طبیعت زیبا ما را جو گیر نکند و راه خودمان را برویم.

افراد شرکت کننده: من و نعمت و ممد کبلایی. وای بر ما اگر تعدادمان بیش از این بود، چرا که سرعتمان نصف می شد و ما شب را مهمان جنگل بودیم.

عکس های این برنامه را بعداً در پست جدا گانه قرار می دهم.

24 لاست

.

در این چند وقت دو سریال دیدم و تقریباً هر دو به پایان رسیده است.

اولی لاست بود و دومی 24

حال می بینم که تفکرات قوی در آن سوی جهان و در دو سوی متفاوت و متضاد جریان دارد. اول لاست است که منبعش کتب آسمانی است، می خواهد با حداقل صفات مشترک انسانی ، عموم انسانها را به هم باز پیوند دهد. می خواهد نشان دهد تک تک اعمال ما در همین دنیا به خودمان باز می کرد. تک تک اعمال ما ، حتی نیات ما، حتی فشار دادن دکمه کوچکی ممکن است سرنوشت بسیاری دیگر را عوض کند. پس باید بر اندیشه و نیات و اعمالمان بیشتر دقیق شویم. اندیشه کنیم.

لاست نشان می دهد که بازگشت به فطرت تنها راه علاج انسان بیمار اکنون است. نه جنگ ، نه شکنجه ، نه خود بزرگ بینی  هیچ کدام راه حل نیست که جام شوکرانی بر این بیمار رو به موت است.عشق را بر جسته می کند( حتی اگر در نظر متشرعین مسلمان ،صحنه های خلاف  عفت جای جای فیلم را پر کرده باشد و مگر حافظ برای معانی بلند خود جز این صحنه های خلاف عفت عمومی بهره برد؟)

بدی به ذات خود بد است . بد خوب نداریم بد مصلحت اندیش نداریم.دروغ، شکنجه، خیانت به ذات خود بد است و مصلحت بردار نیست. ( مقایسه کنیم با امروز خودمان که آن قدر مصلحت اندیش شده اند که رویه همان مصلحت است)



اما 24 نماد مخالف لاست است. مردی که برای جان انسانها مجاز به شکنجه کردن است. عبور کردن از قانون است تا جان انسان های بسیاری را نجات دهد.(البته فیلمنامه طوری انگاشته شده است که بشدن مخاطب را همراه خود می کند و با خود همراه می کند). بله شکنجه ، کشتن ، قتل  و... بد است اما لازم.دنیا مکان آرامی نیست که دم از انسانیت بتوانی بزنی. دنیا مکانی است که یک 24 ساعت آن اندازه 1000 سال سرعت دارد. پس باید کارهایی کنی که اندازه 1000 سال جلو بی افتی و گرنه نابود می شود.

جان کلام 24 این است :هدف وسیله را توجیه می کند.( بشدت افکار ماکلیاوی در پشت پرده های آن وجود دارد).

حال باید دید کدام دیدگاه می تواند در مردمان آینده نهادینه شود.این یا آن. با توجه به سیر تحولات جهان و حتی کشور خودمان، از جنبش سبز بگیر تا ریس جمهور رنگین پوست آمریکا ، من به این که دنیا ما، اندیشه لاستی بر خود بگیرد خوش بین تر از دیگری هستم.


مادر

مادر، پسر

رابطه مادر، فرزندی چگونه است؟مادری که از دست فرزند شاید گه گاهی ضرب دستی نوش کند،فحاشی بشنود. اما باز مادر بگوید: بهنام جان، اگر به پای تو خاری رفت، به قلب من تیری رفته است.

مادر نه روشنفکر بود، نه ادیب ،نه شاعر که شعر مادر ایرج میرزا را خوانده باشد.

مادر در یک کلام آمی بود.

اما این چه جمله ای بود که بر زبان راند؟

مادر، مادر بود و کلام هم از عمق جان مادرانه بر خواسته بود. از فطرت بر خواسته بود.

مادر تمام جان و قلب خود را گذاشته بود تا پسر اعتیادش را ترک کند. حتی به قیمت آنفاکتوس کردن های چند باره.

از خود می پرسم چرا این همه کرده و می کند؟ چرا؟

شاید تنها جواب آن باشد که او مادر بود.

عشق شیشه ای

عاشق شدن، عشق،

شاید در نگاه اول این کلمات ،در درون خود نوعی تقدس را نهفته داشته باشند. اما وای بر عشق مردی شیشه ای بر زن هر جایی، عشق مردی که توسط محبوب خود شیشه ای شده باشد.مردی که عاشق  محبوب خود است. حتی به این قیمت که هر هفته یکبار هم نبیندش. در عالم هبروط خود کودک 6 ساله اش را با سیگاری که وام گرفته از عشق آغازین است می سوزاند و  هنوز در آرزو به عقد در آوردن محبوب 6 ساله اش است.هنوز ثمره و میوه لحظه دیدار اش را که اکنون 6 ساله است را صاحب اوراق شناسایی و هویت نکرده است.اما تا بخواهی cd اسپاپدر من به او داده است

شاید مرد عاشق باشد اما نه به زن که به شیشه ای که از او می گیرد.

امان از عشق های شیشه ای که همانند شیشه عمر کوتاهی دارند. نه این که با سنگی و آجری زخمی شوند. که با ریز گردی متلاشی و نابود می شوند.خرد و خرد تر می شوند. عمر شیشه ای ها کوتاه است. همانند عشقشان.

اندر مصائب سهیل بودن.


برداشت اول:

از جنگل تازه برگشته ای و می بینی که گل غلیظی بر پوتین چسبیده است.

در پارکینگ به کناری می گذاری . می دانی که نه همسایه ها و نه هیچ دزدی رغبت بردن آنها را نمی کند. دو روز می ماند هر روز که از کنار آن عبور می کنی غم شستن آن بر دلت می ماند. روز سوم می بینی هوا ابری است. پوتین هایی که اکنون بیشتر به نخاله های ساختمانی شبیه است را بر می داری و می اندازی وسط حیاط. باران خوبی آمده و یک طرف پوتین ها کاملاً تمیز شده است.

روز چهارم هم هوا را ابری می بینی و پوتین ها را بر عکس می کنی تا طرف دیگرش آب بخورد.شب که خانه می آیی می بینی خوب تمیز شده است. اما اگر خدا کمک کنه و یه نصفه روز دیگر باران ببارد. تمیز تمیز می شود. پوتین ها را بر می داری و می آوری در کنار راه پله . تا هم اگر باران آمد آن قسمت کثیف تمیز شود و اگر هوا آفتابی باشد. کفش ها خشک شود.

روز پنجم. هوا آفتابی است و کفش تمیز می شود. دو روز هم آنجا مانده و هیچ کس به آن دست نمی زند . آخر روز هفتم یکی از رو می رود و کفش ها را جلو درب واحدمان می بینم. حال عزا گرفتم که کی و چه قوت واکس بزنم.

این را همین جاداشته باشید تا به برداشت دوم برویم.

صبح جمعه برنامه توچال چیده ام. دوستان پیشنهاد دادند که کلکچال برویم. اما بنده مصر بودم که قله توچال را صعود کنیم. آخر حرف خود را بر کرسی نشاندم.

 عمویم یک ماشین جدید خریده بود و مرا هوس انداخت که با ماشین بروم و از شر اتوبوس و تاکسی راحت شوم. خوب یک ساعت صبح اول صبح بیشتر می خوابیدم . صبح ساعت 5:45 از خواب بیدار می شوم و وسایل را در صندوق عقب ماشین می اندازم. همین که میآیم بروم یادم می افتد که مدارک ماشین را نیاورده ام. حال 3 طبقه بالا می روم و همه جای خانه را می گردم تا مدارک را بیابم. سینا (برادرم)هی غر می زند که لامصب بزار بخوابیم .آخر که نمی یابم . مدارک ماشین خودمان را بر می دارم و تصمیم بر این می گیرم که با ماشین خودمان بروم و پدر با ماشن عمو.

کمی تاخیر دارم. بر سرعتم میافزایم. تمام فکر و ذکرم نانی است که نخریده ام. هی یکی درونم میگوید. نون نخریدی. نون نخریدی... به هر حال خود را به سربند می رسانم و ماشین را پارک می کنم. کیپ دیوار تا هیچ ماشینی ، ماشین پدر را خش نندازد.با زحمت  پارک می کنم و صندوق را بازم می کنم.

 محکم تو سرم می زنم.

خاک تو سرم(این رو یکی تو خودم گفت و من بر زبان آوردم)خاک تو سر خودت( این را هم یکی دیگه باز درون خودم گفت و بر زبان اما این بار نیاوردم).

کمپلت وسایل از جمله کفش و کوله و دوربین و ... را در صندوق ماشین عمو جان جا گذاشته بودم و من بودم و یک یکتا پیراهن و یک دمپایی. البیته مدراک ماشین همراهم بود. هنوز شوکه بودم. رفتم به دوستان خبر بدهم که به علت فراموشکاری نمی توانم همراهشان بیایم. سیاووش هم که تازه اولین ملاقاتمان بود را در واقع قالش گذاشته بودم. سعی می کردم کاملاً خودم رو رلکس نشان دهم. توچال و یال امیری خودنمایی می کرد و یکی درونم می گفت خاک تو سرت و اما  هنوز خودم را رلکس نشان می دادم.با دوستان سریع خداحافظی کردم و شرمندگی اولین دیدار من و سیاووش هم ماندبر دلم.  همون چیزی که درونم می گفت خاک تو سرت حالا 3 تا آتو از من داشت و من هیچی از اون نداشتم. پس هر چی می گفت ، من خودم رو رلکس تر نشون می دادم.

با زحمت ماشین را از پارک در آوردم و راه افتادم حالا همون چیزی که درونم می گفت خاک تو سرت پرو شده بود می گفت خنگول –خنگول – خنگول...

برای این که لجش رو در بیارم( همونی که اول می گفت خاک تو سرت و حالا می گفت: خنگول –خنگول – خنگول...)رفتم کبابی محل و بعد از تقریباً 10 سال حلیم ازش خریدم و خیلی آرام شروع بخوردن کردم.اصولاً من غذا را آرام نمی خوردم. چرا که باعث میشود کمتر بتوانم غذا بخورم و من اصلاً دلم نمی خواهد کم غذا بخورم. برای همین اکثراً دل درد دارم).یک دل سیر  حلیم خوردم(یادم آمد که امیر هم به من حلیم نداده بود)، اما کثافت(همونی که اول می گفت خاک تو سرت و حالا می گفت: خنگول –خنگول – خنگول...) دست بردار نبود. یکم هم رفتم پارک روبروش قدم زدم و رفتم خونه. حالا به همه فک و فامیل داشتم گند خودم را توضیح می دادم و اون همچنان می گفت: خنگول –خنگول – خنگول...

© LimpidD

رفتم پشتبام و همان پوتین های باران شسته را برداشتم و قشنگ واکسشون زدم و قفس پرنده ها را تمیز کردم و دیدم یکم صدای اون کثافت (همونی که اول می گفت خاک تو سرت و حالا می گفت: خنگول –خنگول – خنگول...)کمتر شده. حالا

هم که این پست را دارم تموم می کنم، کاملاً خفه شده است.

اما سهیل بودن هم عالمی دارد ها.



*این را هم در موج سبز آزادی حتماً بخوانید:

روایت شما از راهپیمایی ۱۳ آبان-۴/ دومین گلچین گوگل‌خوان

 و  این:http://amirane.persianblog.ir/post/2111

طراوت صبحگاهی

1.چند وقتی است که در اورژانس اجتماعی(123)مشغول  به کار شده ام، شاید گاهی تلخ شوم اما همواره پرچنان خانه امید خواهد ماند.

این روزها با بی آرتی بیشتر رفت و آمد می کنم تا مترو. یکی از خصوصیات بی آرتی آن است که رادیو دارد و مردم داخل آن هم می توانند شنوده اخبار باشند.صبح اول وقت بود و همه به محل کار خود می رفتند. اکثراً خواب آلود و کز کرده در خود بودند. رادیو پیرامون طرح جدید دولت در اختصاص یک میلیون تومان به نوزادان تازه متولد شده برنامه ای تهیه کرده بود و مجری برنامه با سخنگوی طرح وزارت رفاه مشغول دیالوگ بود. فردی که به واقع می توان گفت بی خبر ترین فرد ماجرا بود را به عنوان سخنگو انتخاب کرده بودند و مجری با او صحبت می کرد.هنگامی که به پارک سوار آزادی رسیدیم همزمان شد با اتمام این برنامه.

هنگام پیاده شدن پیر و جوان، دانشجو و کاسب، کار گر و کارفرما، زن و مرد ... همه شادان و خوشحال بودند. البته سوتفاهم نباشد ، نه به خاطر این طرح، بلکه این طرح ها و این نوع برنامه هار ا نوعی شوخی و مزاحی تلقی می کردند که دولت با مردمان شوخ طبع خود می کند. چرا که همان گونه که همه می دانیم ما ملتی هستیم که خندان ما سخت است و به همین خاطر دولت به این روش سعی در مزاح با رعیای خود ، ببخشید با ملت خود کرده است.مردمان که از این طرح ها زیاد شنیده اند و دیده اند ، این خبر را پس از پالایش فکری که انجام دادند نوعی مزاح تشخیص دادند. در نتیجه این برنامه رادیویی باعث انبساط خاطر مردم در هم تنیده اتوبوس شد و صبح اول وقت مردم خواب آلود و کسل را شاد و شنگول و سر زنده کرد، لذا از دست اندر کاران صدا و سیمای فخیمه تقاضا دارم ، اگر چنانچه از این نوع طرح ها گزارشی تهیه کردند آن را اول وقت پخش کنند تا مردم با طراوت سر کار خود حاضر شوند.

لطفهای بیکران



این هفته جنگل بودیم و پاییز را تماشا کنان.
پنجشنبه شب راهی پل سفید شدیم و از کنار پمپ بنزین عازم بای کلاه علم شده و شب در آنجا ماندگار شدیم.اولین آش زندگی علی و فاطمه را در هوایی واقعاً پاییزه نوش جان کردیم (یکی از خوشمزه ترین آش هایی بود مه خورده بودم)و شب را به خواب رفتیم.صبح ساعت 5 از خواب بر خواستیم و بعد از صرف صبحانه(فکر کنم همه بدانید چی خوردیم دیگر؟؟!!)عازم جنگل شدیم. ابتدا تا روستای رجه در جاده حرکت کردیم و سپس از بریدگی سمت راست جاده به سمت چشمه و از آنجا در مسیر پاکوبی در دل جنگل حرکت کردیم.پاییز ، سالار فصلها در اینجا خودنمایی می کرد. بعد از رسیدن به یال و دیدن علامتهای رنگی که بر روی تنه درختان زده بودند بر روی یال و در شیب تندی به پایین رفته و در ادامه پس از دیدن درختان رنگی شده دیگری به سمت چپ و در نهایت به جاده چوب بری رسیدیم. حجم عظیمی از درختان برش داده شده بودند. کمی اوقاتم از دیدن چنین منظره ای تنگ شده بود.به راستی مگر ایران چه مقدار جنگل دارد که صنعت چوب هم داشته باشیم؟؟؟؟
در ساعت 12.5 به روستای لمزر و امامزاده آنجا رسیدیم. ناهار را آنجا خوردیم و کمی استراحت کردیم. همین که دراز کشیدم زیباترین و طلایی ترین و ناب ترین درخت زندگیم را دیدم. طوری مبهوت آن شده بودم که از دیدن آن سیر نمی شدم. همه طلاهای جهان زیبایی آن تنها درخت را نداشت. ساعت 15.30 سوار ماشین شده و عازم تهران شدیم . بعد از گدوک هوا بارانی بود و عاشقانه. عاشقانه از هر لحاظ.
از علی و فاطمه بابت زحمتهایی که بر آنان روا داشتم تشکر می کنم. باشد که من هم هر زمان که ما شدم بتوانم گوشه ای از لطفهای بیکرانشان را جبران کنم.

پاییز آمد / لا به لاي درختان / لانه کرده کبوتر / از تراوش باران می گریزد ،
خورشید از غم / با تمام غرورش / پشت ابر سیاهی / عاشقانه به گریه می نشیند ،
من با قلبی / به سپیدی روز / میروم به گلستان / همچو عطر اقاقی /لا به لای درختان می نشینم ،
شعر هستی / بر زبانم جاری / پر توانم آری / می روم در کوه و دشت و صحرا ،
ره پیمای / قله ها هستم / در کنار یاران / راه خود در طوفان / می نوردم ،
در کوهستان / یا کویر تشنه / یا که در جنگل ها / رهنوردی شاد و پر امیدم ،
شايد روزي / شعر هستي بر لب / جان نهاد بر كف / راه انسان ها در نوردم ،
شعر هستی / بودن و کوشیدن / رفتن و پیوستن/از کژی بگسستن / جان فدا کردن در /راه خلق است


001.JPG

در هوای پاییز


002.JPG

رها شدن از بند تنگ


004.JPG

قامت نگاه بلند دوست



005.JPG

همچنان استوار

0011.JPG

خلوتگاه


006.JPG

قربانی


0010.JPG

دوستان یک رنگ

009.JPG

تنها شده

003.JPG

پهن جنگل خیال انگیز



007.JPG

می توان هر فاجعه ای را زیبا دید

0015.JPG

برکه و جنگل


0013.JPG

طلای ناب

0014.JPG

باب راس


0012.JPG

طلایی ترین درخت


008.JPG

آرامشگاه

مهرچال

قله مهرچال (3950 متر)

این هفته مهرچال را صعود کردیم. 13 ساعت برنامه طول کشید و طاقت بسیاری از ما ربود.

صبح ساعت 8 در روستای امامه بودیم و در میدان اصلی روستا ماشین ها را پارک کردیم . یک ماشین گذری که از آنجا رد می شد ما را تا ابتدای گردنه برد و در کنار مسجد کوچک حاج انیسی صبحانه را خوردیم. سپس در مسیر لوله آب حرکت کردیم تا به ابتدای گرده یا همان یال رسیدیم. از آنجا با سنگ و صخره درگیر شدیم تا ساعت 3 که بر روی قله بودیم. رمق بسیاری گرفته شده بود.سپس از مسیر پاکوب جنوبی آن که کاملاً مشهود است به سمت روستا حرکت کردیم. رودخانه هنوز آب داشت و ما از آن نوش جان نوشیدیم. روشنایی کم کم از بین رفت و هلال زرد رنگ ماه هویدا شد. (من غلام قمرم دگر هیچ مگو را با عمق جان درک کردیم)من و چند تن دیگر که چراغ نبرده بودیم زیر این نور ماه حرکت می کردیم  تا رسیدیم به دره آخر که ماه از نظر غایب می شد و مسیر در تاریکی فرو می رفت. مسیر بسیار ریزشی بود و پاکوب در آن گم. چند بار زمین خوردن تنبیه خوبی بود که ما هر گز در برنامه های پاییزه چراغ را فراموش نکنیم. ساعت 9 روستا بودیم و عو عو سگان ده به همه روستا خبر داد که ما برگشته ایم.



1.JPG

در حریم سنگ



2.JPG

امتداد کج راه

4.JPG

سنگ و دماوند

5.JPG

نگاهی به عقب


3.JPG

مستانه

6.JPG

در قله



باز هم همان حس کلاغی

  1.

امروز سوار مترو بودم و باز همان زن آمد.(پست حس کلاغی).تا برسد به من کلی فکر کردم، دستمال بخرم یا نه؟ آخر به حرف شما گوش دادم و از او دستمالی خریدم. اما نتنها حس کلاغیم از بین نرفت که بیشتر شد. چرا که به دیگران راهی دیگر نشان دادم .راهی که می توانند با فروختن شرافت، عزت، انسانیت خودشون به پشیزی برسند.خوب اگر انسانیت و عزت و شرافت کسی فروخته شود، از او هر کاری بر می آید. می تواند با باتوم بر سر کسی بزند و هیچ احساس کلاغی نداشته باشد.می تواند آدمیانی را بزند و له کند و هیچ حس کلاغی نداشته باشد. به دیگران این چیزها را نشان دادم. اما به خود آن زن یاد دادم که اگر بچه اش گرسنه تر باشد. اگر بچه اش بیمار تر باشد، اگر بچه اش گریان تر باشد پول بیشتری بدست می آورد. شاید مسئول گرسنگی و بیماری و گریه بچه اش در روزهای آینده من باشم. شاید مسئول مرگی زود رس برای او باشم. حس کلاغیم بسیار بیشتر از قبل شد. ای کاش کمک نمی کرد. ای کاش...

باور کنید این تفکرات اگزیستانسیالیستی همون لحظه در ذهنم جاری شد و هیچ قصدو انگیزه ای و هدفی برای آن نداشتم.

****

بارک حسین اوباما صلح نوبل را برد. بعضی معترض بودند. اما من از زاویه دیگری آن را دیدم. این جایزه را او نبرد. جایزه را ملتی گرفت که توانست مهمترین تغییرات را در جامعه خودشان پیاده کنند. ملتی ریس جمهوری انتخاب کرد که پدر پدر بزگ زنش برده بوده است.به راستی چنین رشد و پیشرفتی در افکار و اندیشه ها ،برازنده هزاران نوبل است.

( من این مطالب را سر جاش می نویسم اما کی تو وبلاگ مشاهده شود خدا می داند.مثل اتوبوس هاس خط ویژه ولیعصر می مانه که زیاد هستند اما ترافیک اجازه تردد را بهشان نمی دهد.)