ستایش قابل ستایش نیست!

دو هفته است که نتوانسته ام به دامان طبیعت بروم. ورزشم نزدیک به صفر رسیده و از بس خوابیده ام ، بدن درد گرفته ام. دیازپام است و برای بنده ای که تا به حال این قرص را مصرف نکرده بودم، 15-16 ساعت خواب بودن.

خدا بر این جانبازان و معلولانی که مجبورند دائم در تخت باشند رئوف و بخشنده باشد. خیلی سخت است. خدا بر آنان صبر و رحمت عطا فرماید. همچنین یاد اصحاب کهف افتادم ، بعد 300 سال احتمالن با چه کمر دردی از خواب بیدار شدند.

خلاصه یک موضوع بود که می خواستم هفته قبل بنویسم که نشد، اما حالا خواهم نوشت:

 جمعه پیش بود و با بچه ها داشتیم ستایش را می دیدم. یکی از معدود سریالهایی که بچه ها برای دیدن آن سر و دست می شکنند.

اکثر بچه ها به دیلیل بازی درخشان داریوش ارجمند هم ذات پنداری قویی با او دارند.

:"حرف زیادی بزنی، به شوهرت می گم بندازتت تو گونی ببره بندازه جلوی در خونه بابات"

بچه ها با شندن این سخنان و آن لجی که بازی خوب سیما تیر انداز(انیس) از ببننده در می آورد، شروع به خوشحالی و باریکلا گفتن به آقای فردوس کردند و بد و بیراه بود که نصیب انیس  می شد( بد و بیراه ها).

حالا اگر تئوریسین های ایرانی یا یک مرحله پایین تر بیاییم، کارگردان و تهیه کننده این سریال قصد دارند دیکتاتوری موجود در خانواده ایرانی چه در گذشته و چه حال و این باور غلط پسر زا و دختر زا را تقبیح کنند و آن را برای جامعه فرهنگ پذیر کنند ، یا این نقش و با این دیالگ ها ره به ترکستان می برند.

 اگر این فیلم به همین صورت ادامه پیدا کند(بد من فیلم همچنان سیما تیرانداز باشد)، می توان این هشدار را داد که یک سنت و باور قدیمی به لطف این سریال از عمق خاک بیرون سر خواهد زد و تلاش بسیاری از مردمان که با کلام علم(چرا که عامل تاثیر گذار در جنسیت بچه در کروموزم های مرد است) و شرع و دین و انسانیت سعی بر خاک کردن این سنت داشتد همه کم ثمر خواهد شد.

با عزیزی این بحث را می کردم، گفت خوب آن زمانها آن جوری بود، خوب دقیقاً چون آن زمانها این جوری بود باید نکات منفی آن را برجسته کرد، نه اینکه آن را آب و تاب داد.

باشد که دکتر عباسی ها(تدوریسین ایرانی) از لاست و 24 و فرنچ و فرار از زندان بیرون بیاید و جمعه ها ستایش را هم ببنید، شاید قابل ستایش نبود.

آمنه آمنه چشم تو جام شرابِ منه

از همین ورا:

*این جمعه بعد از مدتها که در دامان طبیعت حیران بودیم، شیفت بودم و نتوانستم برنامه ای بروم.

 دم دمای غروب بود، نگهبان گفت فلانی یه چیزیت هست، مثل همیشه نیستی؟ گفتم چیزیم نیست. باز شب هنگام شام گفت، مشکلی پیش آمده گفتم نه ، فکر کنم کوه نرفتم از این باشه. با اینکه سعی می کنم خودم را مثل همیشه نشان دهم باز انگار یک چیزیم بود. بدون آنکه واقعاً خودم بخوام. خیلی دم غروب جمعه مزخرفه خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم.

* نمی دونم مجله حرفه هنرمند رو تا به حال دیده اید یا نه؟ اما شماره 36 مجله ، ویژه تهران  چاپ شده. خیلی مقاله های پر محتوایی دارد. اول فکر کردم می خواهد از این شهر تعریفی بکند ، اما نه. البته عکسهاش مثل همیشه نیست.توانستید این شماره را بخوانید.

* اگر شما هم وبلاگ خوانی می کنید - گهگاهی به وبلاگ دلقک ایرانی سری بزنید. نگاهش متفاوت از آن چیزی است که در دنیای وب است. پیرامون قصاص آمنه تقریباً تمام نوشته ها یک سمت و سو داشت، منتظر یک نگاه متفاوت بودم، مطلب این دلقک پیر را خواندم.خواندنی بود. حداقل آنکه باعث می شود از یک نگاه یک سوی نجات پیدا کنیم.خیلی دلم می خواست پیرامون این مطلب چیزی بنویسم. اما دلم نمی گذارد، حتی هنوز هم از دیدن چهره آمنه عاجزم.چشم در برابر چشم شاید. و شاید این گفته گاندی اگر همه چشم در برابر چشم را اجرا کنند ، دیگر بینایی پیدا نمی شود(نقل به مضمون).شاید. اکنون آمنه قاضی است. قاضی 70 میلیون ایرانی و شاید قاضی به نمایندگی از نوع بشر. چه وظیفه سنگینی دارد آمنه.

آمنه آمنه چشم تو جام شرابِ منه.آهان -آمنه چشم ندارد و نمی تواند جام شرابِ هیچ بنی بشری شود.(این ترانه از اولین ترانه ها بود که یواشکی و در خانه دیگران و اقوام گوش دادم)

*گهگاهی به فتو وبم که در لینکها آمده سر بزنید.

*آخر هفته برنامه سالگرد گروه آلاله در ارفع ده اجرا خواهد شد.


نمایشگاه

یک امروز:

 صیح از خواب پاشدم کارها را انجام دادم و رفتم دور مرکز دویدم همین که ورزشم تمام شد و آمدم برم داخل ،یک جوجه گنجشک بود که افتاده بود زمین. پدر و مادرش هی به این ور و آن ور می زدن که یک کاری بتونن بکنن

اما زورشون نمی رسید بلندش کنن.

جوجه رو بردم داخل به بچه ها گفتم می تونید بزرگش کنید. باید با نی بهش غدا له شده بدید. هیچ کی قبول نکرد. آخه اونها پرنده باز آلکاتراس رو ندیده بودند که بفمند لذت بزرگ کردن یک جوجه . حتی جوجه کلاغ چیه؟

 دوباره بردم گذاشت رو هره حیاط.خیلی با غرور نشست.انگار از اینکه تونسته بال بزنه و بیاد پایین خیلی مغرور بود. یادم رفت ازش عکس بگیرم!. مادر و پدرش دوباره آمدند. اما کاری نمی تونستند بکنند. الان احتمالن خوراک گربه ها شده باشه.

سوار مترو شدم برم نمایشگاه کتاب

 تو خط جدید بودم و خلوت بود

 یک خانم با دو تا دخترش آمدند. دختر کوچیکه 4 ساله 5 ساله بود. از اونهایی که روسری سر می کنند. بلند شدم و جام رو بهش تعارف کردم

 همش به علامت سر می گفت بشین نمی خواد . خیلی حرکت سر و چشمش جالب بود. بنده هم یکم تعارفاتم رو داغ تر کردم و اون هم مجبور شد سر و چشمش  رو بیشتر تکون بده. این قدر بامزه بود.

 نمایشگاه رو خیلی زود دور زدم و دیدم آخه فقط داشتم تابلو ها رو میدیدم.

غرفه های ناشرهای معروف هم شلوغ بود و نرفتم.بعضی قسمتهای نمایشگاه مثل حرم امام رضا شده بود.

دو تا کتابی که می خواستم رو پیدا نکردم و مجبور شدم برگشتنی برم انقلاب بخرم!!!

اما مگه میشه نمایشگاه رفت و از محمود دولت آبادی چیزی نخرید!؟

خیلی از ناشرها اسماشون دینی بود. یکم برام عجیب بود. اما جالب بود اون غرفه های بزرگی که خیلی خلوت بودند!

 با همه حواشیش به نظرم باید نمایشگاه را آمد چرا که ما ها که خودمون را می خواهیم به طبقه دوستداران آگاهی وصل کنیم این نمایشگاه یک نوع گرد هماییمون تلقی می شه.بعدش هم امثال ظاهراً کلاس داشت که بگی نرفتم. بگی نشر دلخواه من رو راه ندادند. پوز روشنفکری نرفتن بود.

داشتم گول این حرفها رو می خوردم. دیدم این کار رو بکنم برای شخص بنده غرور می یاره که فلانی تو هم برای خودت کسی شدی ها

الان تشخیص می دی که بری یا نری.احساس کردم این کار باعث می شه غرور جاهلانه بهم دست بده پس رفتم. 

تازه از معماری داخلی مصلا هم خوشم می یاد. ارزش دیدن سالی یکبار رو هم داره.

کتابی که به خاطر آن رفتم نمایشگاه و نبود(اولین کتاب):


گور بابای نمایشگاه و کتاب و کوفت و زهر مار و آگاهی و دانش و معلم و درس و دانشگاه

 حال و عشق است:


بخور بخور یالاه بخور

  


 



امامزاده گزو

چند روزی شمال بودیم

بوی بهار (شکوفه نارنج و پرتقال)اگر نبوئیده اید تا اواخر این هفته می توانید به شهر های شمالی بروید و مست بر گردید. منطقه بابل سراسر بوی بهار نارنج داشت.

چه میشد  همیشه بهار بود و بوی بهار جاری.بلبلان مست بودن نمی دانم از بوی بهار یا از دیدار یار. لامصب ها شب و روز را هم قاطی کرده بودند. شب برای معشوقش می خواند و صبح برای محبوبش.

سری به آبشار گزو زدیم و از آن دیدن کردیم.

معمولن هر روستای شمال چند امامزاده دارد. اما 3 امامزاده بی نشان در پرت ترین و دور ترین نقاط جنگلی سواد کوه دل مردمان مازنی را برده.در جاده ای نا  مطلوب ماشین را در 30 کیلومتر می کشانند بالا تا بیمه اش کرده باشند.بار دیگر اگر باشم با دوچرخه مسیر را طی خواهم کرد. فکر کنم اواسط پاییز

 انسان

در شمال انسان بی امامزاده بی معناست.

ارد یبهشت در حال اتمام است دوستان بودن و نبودن ما به یک نفس است. آن را غنیمت شمریمش.

شالی

کهنه

راه تو را فرا می خواند

آبشار گزو

دروازه بهشت

خواب ناز طبیعت

بوسه

خوش به حال گاوها شاید!



شعر وارطان سخن نگفت شاملو را اگر خوانده باشید. دو روز پیش سالگرد شهادتش بود.

با تشکر از وبلاگ مجمع دیوانگان که متن خواندنی از این شهید چون کوه برایمان نوشته است:

"این صحنه را یکی از شکنجه گران، بعد از انقلاب اعتراف کرده است: «انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارطان گفت: می‌شکند!. من باز هم فشار دادم. لعنتی حرف نمی‌زد. وارطان گفت: می‌شکند!. بیشتر فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمی‌کرد.باز وارطان گفت: می‌شکند ها! خشمگین شدم. مرا مسخره می‌کرد. باز تمام نیرویم فشار دادم. صدایی برخاست. وارطان گفت: دیدی گفتم می‌شکند. نگاه کردم انگشتش شکسته بود. وارطان به من پوزخند می‌زد»..."


قسمت سوم(قلعه رودخان)

قسمت سوم

 قلعه رودخان:

 صبح روزبعد از مردم گرم و صمیمی امامزاده ابراهیم خداحافظی کرده و سپس به سمت قلعه رودخان رفتیم.

برای بار سوم یا چهارم بود که قلعه رودخان می رفتم. بعضی از همراهان اما اولین بارشان بود که می آمدند. قلعه رودخان مسیری جنگلی است که با توجه به پله شدن در سالهای اخیر عموم مردم می توانند از زیبایی های آن استفاده کنند.

 مسیر شلوغ بود و برگشت شلوغتر شد. تقریباً از هر جای ایران آمده بودند و این البته با روح برنامه هایی که ما در گروهمان اجرا می کردیم در تضاد بود.

وضعیت آلودگی منطقه خود نشان می داد که هنوز فرهنگ محیط زیست نتوانسته در جامعه رسوخ پیدا کند.

  در مسیر یک سئوال در ذهنم جریان و شکل گرفت:

بسیاری از گروه ها با هم هم خوانی می کردند. سر و صدا می کردند. تقریباً همه به فاصله چند متر چند متر موبایلهایشان موزیک پخش می کرد.

 ما خودمان در گروه وقتی تنها گروه در منطقه هستیم ،پس از موافقت گرفتن از اعضا و همنوردان یک موسیقی می گذاریم و از آن بهره می بریم. اگر احیانان کسی نیز مخالفت کرد، خاموش می کنیم.

اما در این جمعهای عمومی این گونه نمی توان عمل کرد. نمی توان نظر همه را پرسید و اینکه گروه ما خوشحالی کند و سرو صدا.شاید باعث شود که بنده ای که خود را روشنفکر می دانم یا از آن طرف خود را مقید به اخلاق اسلامی و حق الناس می دانم، باعث شوم حق یک شهروند، حق یک انسان که آمده از سکوت جنگل و آواز بلبلان بهر ببرد را پایمال کنم.

از طرف دیگر دوستان دلیل دیگر آوردند که آنها خوشحالند و خوشحالیشان را نشان می دهند و البته ما نیز ار خوشحالی آنها مسرور می شویم.


حالا نمی دانم در این گونه موارد رفتار درست کدام است. شاید امثال ما ها حق داشته باشند که به نقاط دور افتاده و ناشناس بروند و حتی یک خساسات در آدرس دادن آن مناطق نشان بدهیم، تا حداقل زمانی برای خود بودنمان داشته باشیم.

 به نظر بنده همان است که ما باید اصول اصلی را بیابیم و اخلاق را بر سر آن پایه ریزی کنیم. اگر کسی حتی یک نفر آمده باشد که از سکوت طبیعت بهره ببرد، باید این خواسته اش محقق شود.و چون ما کثرت داریم نباید حق انسانی آن فرد را زیر سئوال ببریم.

خوشحال خواهم شد نظرات شما را نیز پیرامون این موضوع بدانم.

البته در این مسیر حجاب به معنای آن چیزی که باید اجرا نمی شد( بنده با این موضوع مشکل نداشتم و حتی شاید از آن استقبال هم میکردم!!! )اما یاد سخنی که هفته گذشته در دانشگاه تهران در جریان بود افتادم.

 یکی از استادید آنجا می گفت عده ای از بسیجیان ، بانوان  دانشجویی را که حجاب خود رعایت نمی کردند  باز خواست می کردند که شما باعث پایمال شدن حق شهروندی ما شده اید!!

لابد به این خاطر که اکنون عرف و قانون می گوید که یک زن باحجاب باشد در جامعه اسلامی

 و از آن طرف بانوانی که به این سنت اعتقاد نداشتند می گفتند شما باعث پایمال شدن حق انسانی ما در آزادی اولیه شده اید. شماحتی در نگهبانی، حراست و... باعث دل نگرانی ما شده اید و از این قبیل

حالا به دور از مسائل سیاسی و عقدیدتی در این برنامه با توجه به آن جریانی که در دانشگاه(قسمت اول گزارش) اتفاق افتاده بود، برایم سئوال بود که کدام یک محقانه تر صحبت می کند؟









*دیشب شیفت بودم، داشتیم بازی استقلال و السد رو تماشا می کردیم. هروقت دوربین رو قیافه پرویز مظلومی می آمد بچه ها از ته دل می خندید. خوب ما هم به خنده اونها می خندیدم.!!!

*دلم برای اون مرده که تو بفرمایید شما هی می گفت این غذا باید خیلی خوشمزه باشه چون دست پخت یک خانم ایرانیه، سوخت. یعنی اگر روزی برم خارج و غذایی تا حدود اندازه دست پخت مادرم پیدا نکنم، بر میگردم، مطمئنم.

امامزاده ابراهیم قسمت دوم

برای رسیدن به امامزاده ابراهیم ، سوار اتوبوس های رشت شده و از آنجا سوار تاکسی شده به سمت شفت(35 کیلومتر) رفته و از آنجا با یک تاکسی دیگر به امامزاده ابراهیم (35 کیلومتر)رفتیم.

روستای امامزاده ابراهیم یکی از زیباترین مناطقی بود که تا کنون دیده ام. شاید بتوان گفت از معدود شهر هایی( با تسامح) چوبی ایران است. ساختمانهای حتی 4 طبقه دارد که همه از چوب ساخته شده بدون دیوار و درب و پنجره، چرا که در تابستان هوای خنک از بین اسکلت چوبی رد شده و مردم زائر را پر طراوت سازد.

 به نظرم اوج تسامح فرهنگ گیلکی است، چرا که با دید تساهل گرا یانه و اعتمادی که به هم نوع خود دارد باعث شده که مردان و زنان از هوای خوب منطقه لذت کامل را ببرند( پیشنهاد می کنم اگر تا به حال ماسوله رفته اید ، برای سفر بعدی در آن منطقه ، امامزاده ابراهیم را انتخاب کنید).

شب را در یکی از اتاقکهای آنجا در طبقه سوم که از چوب بود خوابیدیم.صبح از سمت چپ قبرستان به سمت ارتفاعات و جنگل حرکت کردیم در راه یک چشمه قرار دارد. از آن به بعد در یال به سمت جنوب در حرکت بودیم و یک جاده چوب بری نیز در مسیر قرار دارد. در مه و در جنگل مسیر را ادامه می دهیم تا در نهایت ساعت 13:30 بر روی قله مهراب می ایستیم.( بر روی قله یک صندوق صدقات  قرار دارد).روبرویمان قله لات و برهنه خود نمایی می کند و قله شاه معلم نیز در ابر و مه گم و پیدا می شود.(چنانچه کسی گزارش کاملش را خواست هماهنگ کند).

به جرئت می توانم بگویم این فضا و هوایی که ما آن روز در آن نفس کشیدم ، لحظه ای از بهشت بود.

 ساعت 7:15 به روستا رسیده بودیم. شب یک نیمرو +مرغ زدیم و خوابیدم تا صبح به سمت قلعه رودخان برویم

 مردم روستا بسیار مردمان با صفایی هستند. تقریباً ما وسایلمان را بدون هیچ حفاظی یک روز در روستا رها کرده بودیم  و هیچ اتفاقی نیفتاد. باز هم تاکید می کنم تا بافت آنجا تغییر نکرده بروید و ببینید.


کامنت قبلی آخر خاتون خاله  کمی برایم گران آمده است.بنده خدایی ناکرده نمی خواهم با نوشتن از برنامه ها و آپ کردن عکسهایش، باعث رنجدان کسی و حسرت به دل کردن فردی بشوم.نمی دانم، اصلن یکم آن کامنت با ذات و هدفی که از نوشتن داشتم و نتایجی که برای خودم پیش بینی کرده بودم در تضاد است.فعلن. شاید مجبور شوم طرحی نو در اندازم.

به قول سروش هدف دین نرنجاندن و نرنجیدن است(البته که گاهی شیطنتهایی داشته ام که به این سخن نمی خورد، اما اکنون ترجیح می دهم اینگونه فکر کنم)، فعلن

شاید این و قسمت پایانی گزارش این برنامه، آخرین گزارش از این نوع باشد.



اردی           بهشت










ادامه دارد...



امازاده ابراهیم قسمت اول

این هفته برنامه قله مهراب و ییلاق ونی را در منطقه شفت امازاده ابراهیم استان گیلان جرا کردیم.
 به دلیل حواشی برنامه ترجیح می دهم این برنامه را در چند پست تقدیم حضور کنم.البته گزارش کامل آن را هم در پست های بعدی قرار خواهم داد.
قرار بود بچه های دانشگاه را راهنما باشیم.
 سوار اتوبوس شده بودیم .همانگونه که در سالهای دور بسیار سوار شده بودیم.
 آماده حرکت بودیم که مقام مسئول آمد و دید چند عدد پسر در اتوبوس هم هست( در حالیکه این موضوع در نامه های جدا گانه به هر جای و سوراخ دانشگاه ارسال و موافقت آنها و امضای آنها گرفته شده بود)( طبق روال حداقل 10 ساله ای که می شناسم، در برنامه بانوان چند پسر برای حمل بار اصلی!!!  و اتفاقات پیش بینی ناپذیر همراه آورده می شود!!!)
پس از رفت و آمدها بسیار قرار شد ، فقط و فقط بانوان حضور داشته باشند. مانده بودم اتوبوس را چه کسی خواهد برد!!)
خلاصه سرپرست برنامه ترجیح داد برنامه را کنسل کند و ما هم که از مسولیت فراری ترجیح دادیم با دوستان بجا مانده در دانشگاه، خود برنامه را اجرا کنیم.
اما بعضی وقتها تازه متوجه می شوم که ذهن بیمار تا کجاها می تواند پیش برود.
راستش دانشگاه در زمان ما دانشگاه تر بود. بچه ها گیر اذهان بیمار کمتری بودند.
 در میخانه ببستند خدایا مپسند که در خانه تزویر و ریا بگشادند.

اردی بهشت + جنگل












امامزاده عباس علی



  این هفته برنامه طبیعت گردی قله امامزاده عباس علی را بصورت خانوادگی و در گروه آلاله اجرا کردیم.

 هوا مه آلود بود و جنگل زیبا.

برای رسیدن به این منطقه 13 کیلومتر بعد از ورسک تابلوی روستای کمر پشت مشاهد می شود که 7 کیلومتر جاده خاکی می رسد به روستای کمر پشت. شب را در حسینه خوابیده و صبح در دل جنگل و در مسیر پاکوب به سمت امامزاده حرکت می کنیم.

حال شما را به تماشای عکسها دعوت می نمایم:

 اردی بهشت:












از بقالی مرکز خرید نزدیک خونه داشتم می آمدم خونه. کوچه تاریک بود. دختر بچه ای حدوداً 3 ساله می آمد دنبالم و  با لحن خواب آلود خطاب به بنده می گفت: بابا سویچ و بده.

برگشتم، دید اشتباه کرده برگشت.

همین جوری جالب آمد برام

محفل فیلسوفان خاموش

می خواستم عکسهای برنامه این هفته رو بگذارم، فعلن کامپوترم بهم ریخته و نمی تونم عکسها رو ریسایز کنم. بگذارید برای بعد. بازهم تاکید می کنم اردیبهشت را از دست ندهید.

 در این پست درباره کتابی که ایام عید خواندم مختصر مطلبی می نویسم.

کتاب محفل فیلسوفان خاموش

 نوشته نوراک/ ویتوریو هوسله

ت. کوروش صفوی

انتشارات هرمس

کتاب شرح نامه های یک دختر 12 ساله به یک فیلسوف ایتالیایی و جواب های او به نامه هاست که حدود دو سال ادامه داشته است. در این کتاب می توان فهمید کودک با این گفتگوها چقدر پخته می شود و از خامی اندیشه خارج می شود.ضمن آنکه بسیاری از نامه ها می تواند ذهن ناتوانهایی چون بنده را هم کمی روشن سازد.

 به نظرم، افرادی چون بنده که در کودکی نتوانسته اند اندیشه خود را بارور سازند خوانش این نوع کتابها برایشان بسیار مفید خواهد بود.

 از این کتاب ره به کتاب دنیای صوفی برده ام و اکنون آن را می خوانم. البته که بعد از عید کمی تنبلی گریبان خوانش هایم را هم گرفته است.

 قسمتی از کتاب:

آنگاه که دیگر نتوانی زیبایی کوهها و آب زلال را حس کنی

آن گاه که دیگر نتوانی همچون کودک شاد باشی و از ته دل بخندی، همان وقت است که در این مسیر زیادی به جلو رفته ای(چوانگ تسه فیلسوف چینی)