مدتها بود می خواستم مطالبی درباره دوچرخه هایم از کودکی تا به امروزم بنویسم
که امروز احساس کردم وقتش فرار رسیده است:
اون قدیم ها نمی دانم خانواده شما چطوری بود، اما ما بیشتر قرضی بودیم. یعنی از این آدم به اون آدم وسایلی که کوچکش شده بود یا اندازه اش نمی شد جابجا می شد.
اولین دوچرخه من هم یک دوچرخه سبز رنگ کوچیک بود که تو 4-5 سالگی سوارش می شد و از دایم بهم رسیده بود، خاطرات کمی از آن دوران در ذهنم جاری است، اما باشکوهترین روز ، همان روزی بود که بابام دو پایه های کمکیش رو باز کرد و من مثل جیمبو پریدم، اون قدر تند از تو پیاده رو ها می رفتم ، که هنوز مزه اش در ذهنم باقی مانده
بعد ها بابام دو تا دوچرخه دست دوم برای من و داداشم خرید، برای من آبی بود و فرمان خرگوشی و برای داداشم کوچکتر بود و قرمز رنگ، برای اون پشتی داشت و برا من نه،
مدتها در کوچه بن بست خودمون رکاب می زدم و گاهی یواشکی به سمت محل کولی ها که آوارگان جنگ بودند می رکابیدم که همیشه مامانم مرا از رفتن به آنجا بر حذر می کرد
بزرگتر که شدم یک روز بابام دو تا دوچرخه یاماها دیسکی به شکل موتور که باک پلاستیک داشت آورد.
داشتم بال در می آوردم، چه ساعتها که با آن رکاب زندم، همه محل به داشتن چنین دوچرخه ای بر ما حسرت می خوردند و ما هم( من و داداشم) جلو آنها ویراژ می دادیم
تا سال سوم راهنمایی که یک مینی کورسی گرفتم( بازم دست دوم)
فرمون دوچرخه بیست و هشت رو داشت(اصطلاحاً لحاف دوزی) و بدنه کورسی
و 6 خورشیدی عقبش بود و 2 تا جلو
اولین بار بود که دوچرخه دنده ای سوار می شدم و کل تابستان را با آن رکاب زدم
دنده اش مثل دنده ماشین بود و وسط بدنه قرار گرفته بود و بعضی وقتها شل می شد و حین رکاب زدن خودش دنده رو عوض می کرد!!
مدرسه دبیرستانمون اجازه می دادند که دوچرخه ببریم
با بابام نشستم یک دو دو تا چهار تا کردم و گفتم این قدر هزینه رفت و آمد تاکسی ام می شود و با نصف این پول می توانم دوچرخه بگیرمو هزینه تاکسی در جیبت بماند
او هم قبول کرد و یک کبری خریدم، نمی دانم تبلیغاتش رو یادتون می یاد یا نه، یک کمر فنر خر وسطش بود و تو گل و شل فرو می رفت و باز دوچرخه سوار از آن بیرون می آمد.
خریدم118 هزار تومان و هر روز با آن مدرسه می رفتم
زمان دوم خردادی ها بود و من همیشه با دوچرخه روبروی دکه روزنامه فروشی می ایستادم و روزنامه می خواندم ، تا صدای روزنامه فروش و مردم در بیاد که جا بجا شو(چقدر آن روزها مردم روزنامه خوان بودند و جلو دکه ها صف می ایستادند!!!)
با این دوچرخه چند بار تصادف کردم، یکبارش که یک پیکان خلاف می آمد زد به من و من هم مثل فیلم ها پرت شدم رو کاپوت ماشین و در نهایت افتادم روبرو چرخش،
راننده آمد پایین و مردم جمع شدند، می گفتن ببرینش بیمارستان و من هم انکار می کردم که نه کاملاً حالم خوبه!!(اون موقع ها فکر می کردم نباید از خودم ضعف نشون بدم، الان هم همین فکر ابلهانه رو گاهی دارم)
یکبار هم با دوچرخه ای دیگر در چتگر زدم به یک دورچرخه سوار دختر و جفتمون با دوچرخه ها منگنه هم شدیم، جفت دوچرخه ها له شدند، دوچرخه من که حسابی کج و کوله شد(هنوز هم بعد این همه سال اون کمک فنر خرش نرم نشده و سفت و تزئینی مانده!!!)
، بعد دانشگاه شروع شد و چون در کرج بود از دوچرخه غافل شدم، تا رسید به پایان درس و رفتن به بازار،
من دوچرخه کرسی دایم رو قرض گرفتم و با آن هر روز به بازار می رفتم، سرعتی و تند و تیز، با داداشم که با موتور می آمد رقابت می کردم، بعد از چندی ریه ام آسیب دید و مجبور شدم دوچرخه رو متوقف کنم( این ها را یکبار نوشته ام)
تا 3 سال قبل که یک مریدا تی اف اس 100 گرفتیم و دوباره دوچرخه در متن زندگیم وارد شد
و در نهایت زمستان سال قبل آن را دزدیدند.
از زمستان تا به این اواخر با دوچرخه قرضی کارم را راه می انداختم
تا در نهایت تصمیم گرفتم دوچرخه ای برای خود بگیرم
و هفته قبل آن تصمیم را عملی کردم
شاید سالها بود، که از خرید چیزی شادی کودکی بر تنم نشته بود، اما آن روز یک شادی کودکانه که سالها بود آن را فراموش کرده بودم بر وجودم حاکم شد(از آن شادی هایی که در دوران کودکی از خرید وسیله بازی بر من حاکم می شد)
حتی دوچرخه دزدی شده هم که اول روز خریدم این حال را در من ایجاد نکرد، شاید به این خاطر که الان مزه دوچرخه را چشیده ام
اما حال و روز خوبی بود
فقط یک بدی که دارد بشدت از تنها گذاشتن آن می ترسم و نمی توانم به راحتی در هر جایی قفلش کنم، چشمانم ترسیده و دیگر اجازه نخواهم داد این را از من بربایند
حتی دوچرخه را داخل خانه می آورم و در گوشه حیاط خلوت می گذارم تا در امان باشد
این بود تاریخچه دوچرخه های بنده تا به امروز
***
کتاب سیذارتا نوشته هرمان هسه ، کتابی خواندی است که این روزها دستم است
به جای کلی کتاب های بازاری و کلیشه ای در پناه نور و معنویت و ...می توان آن را خواند.
نکات تفکر برانگیز و در عین حال ساده خوبی دارد، پیشنهاد خوانش آن را دارم
***
این هفته پس از مدتها به همراه امیر پنجره چوبی به سینما رفته و فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو را دیدیم
فیلمی که در آن روابط سنتی و مدرن و تفکر مربوط به آنها و صفاتی همچون غیرت ، مردانگی و ... به چالش کشیده می شود
پیشنهاد می کنم همه افرادی که درگیر روابط هستند یا خواهند شد این فیلم تفکر برانگیز را ببینند، قطعاً قسمتی از خودشان را در آن یافت خواهند کرد
***
مجله زنان اولین شماره آن خرداد ماه امسال در ویترین دکه ها مشاهده شد
و پس از گزارش مغرضانه 20.30 و همفکران آنها ،تصمیم گرفتم آن را تهیه کنم، مجله ای پر محتوی و قوی است که نیازمند همراهی همراهان است، اما بیش از همه سخن ابتدایی خانم شهلا شرکت در ابتدای مجله که سرشار از عاطفه و درد 7 ساله و احساس بود مرا به خود جلب کرد