چرا؟

 

یکی از بچه های از لحاظ آی کیو در حالت مرزی قرار دارد

 و چون بقیه بچه ها از هوش معمولی و بالاتر بر خوردار هستند  و او با آنان زندگی می کند و خود را با آنان مقایسه می کند، زندگیش سوزناک تر شده است.

چند روز پیش رفته بود کلانتری تا در آنجا استخدام شود!!

کلی باهاش حرف می زنیم که باید برود کار کند،

اما کارهای سبک و یدی

یک روز سوز دلش را گشود و به مددکار پشت میز گفت:

فکر می کنی من دوست ندارم آنجا که تو نشستی بنشینم؟

چرا من نباید آنجا بشینم؟

چیم از تو کمتره؟

و ناراحت شد و رفت خوابگاه

 یک لگد پا حواله مبل کرد و هم مبل و هم مچ پایش را آزار داد.

من برایم گاهی مسئله شر و رابطه آن با طبیعت ،جامعه و محیط و برایند آن با اراده و اختیار و در نهایت با عدالت خداوندی آزارم می دهد

گاهی

 و دوست ندارم فکر کنم

 اما مگر دست خودم است!

***

بعد از عید خانه را عوض کردیم

چند وقتی حسی منفی نسبت به خانه جدید داشتم

 کل دوران کودکی و جوانیم را در آن محله گذرانده بودم و از این که از تکه ای به این بزرگی از خاطره ام جدا می شدم غمی بزرگ در دل افتاده بود .

 مدرسه ، فوتبال های محلی، دوستان محله، مسجد النبی و  گپ هایی که با دوستان در آنجا داشتیم و پاساژ مفید و دوستان پا به قرارمان

 و قدم زدنهای در پارک ستارخان  و...

از همه آنها جدا شدم.

 و اینکه پس از خالی شدن خانه از وسایل متوجه شدم که چقدر آن خانه فرسوده شده بود.

 از لخت بودن آن هم ناراحت شدم.

 باور نمی کردم جا به جابی را

،

اما وقتی که کتابخانه ام را خالی کردم متوجه شدم که رفتنمان حتمی است.

 نزدیک به 2 ماه کل خانواده دست دست می کردند که جا به جا شویم و هر کدام بهانه ای می آوردیم.

 اما در نهایت آمدیم.

 

مرور زمان، صبر و این موضوع که آدم دل نتوان بست به چیزی، زندگی درمحل جدید و خانه جدید را برایم ممکن ساخت

 

قله خشچال 3925 متر

این هفته به همراه دوستان مهر قم قله 3925 متری خشچال واقع در منطقه الموت قزوین را صعود کردیم

 با تشکر از سرپرست برنامه آقای شاکری و دیگر دوستان.

این قله نسبت به دیگر قله های هم ارتفاع خود زمان طولانی تری را برای صعود از کوهنوردان می گیرد.

منطقه در این وقت سال سبز است

و جانپناه خوبی دارد که برای زمستان می توان از آن استفاده کرد( با هنماهنگی، قفل دارد)

 و متاسفاه جاده ای که به منطقه بسیار آسیب رسانده،( وجود معدن ، دلیل ساخت آن جاده می باشد)

پناهگاه آب نیز دارد

 برای صعود از روستای اُوان و دریاچه زیبای آن باید اقدام نمود.

 

 

 

 

2چرخه


مدتها بود می خواستم مطالبی درباره دوچرخه هایم از کودکی تا به امروزم بنویسم

که امروز احساس کردم وقتش فرار رسیده است:

اون قدیم ها نمی دانم خانواده شما چطوری بود، اما ما بیشتر قرضی بودیم. یعنی از این آدم به اون آدم وسایلی که کوچکش شده بود یا اندازه اش نمی شد جابجا می شد.

 اولین دوچرخه من هم یک دوچرخه سبز رنگ کوچیک بود که تو 4-5 سالگی سوارش می شد و از دایم بهم رسیده بود، خاطرات کمی از آن دوران در ذهنم جاری است، اما باشکوهترین روز ، همان روزی بود که بابام دو پایه های کمکیش رو باز کرد و من مثل جیمبو پریدم، اون قدر تند از تو پیاده رو ها می رفتم ، که هنوز مزه اش در ذهنم باقی مانده

 بعد ها بابام دو تا دوچرخه دست دوم برای من و داداشم خرید، برای من آبی بود و فرمان خرگوشی و برای داداشم کوچکتر بود و قرمز رنگ، برای اون پشتی داشت و برا من نه،

 مدتها در کوچه بن بست خودمون رکاب می زدم و گاهی یواشکی  به سمت محل کولی ها که آوارگان جنگ بودند می رکابیدم که همیشه مامانم مرا از رفتن به آنجا بر حذر می کرد

 بزرگتر که شدم یک روز بابام دو تا دوچرخه یاماها دیسکی به شکل موتور که باک پلاستیک داشت آورد.

 داشتم بال در می آوردم، چه ساعتها که با آن رکاب زندم، همه محل به داشتن چنین دوچرخه ای بر ما حسرت می خوردند و ما هم( من و داداشم) جلو آنها ویراژ می دادیم

تا سال سوم راهنمایی که یک مینی کورسی گرفتم( بازم دست دوم)

فرمون دوچرخه بیست و هشت رو داشت(اصطلاحاً لحاف دوزی) و بدنه کورسی

و 6 خورشیدی عقبش بود و 2 تا جلو

اولین بار بود که دوچرخه دنده ای سوار می شدم و کل تابستان را با آن رکاب زدم

 دنده اش مثل دنده ماشین بود  و وسط بدنه قرار گرفته بود و بعضی وقتها شل می شد و حین رکاب زدن خودش دنده رو عوض می کرد!!

 مدرسه دبیرستانمون اجازه می دادند که دوچرخه ببریم

 با بابام نشستم یک دو دو تا چهار تا کردم و گفتم این قدر هزینه رفت و آمد تاکسی ام می شود و با نصف این پول می توانم دوچرخه بگیرمو هزینه تاکسی در جیبت بماند

 او هم قبول کرد و یک کبری خریدم، نمی دانم تبلیغاتش رو یادتون می یاد یا نه، یک کمر فنر خر وسطش بود و تو گل و شل فرو می رفت و باز دوچرخه سوار از آن بیرون می آمد.

خریدم118 هزار تومان و هر روز با آن مدرسه می رفتم

 زمان دوم خردادی ها بود و من همیشه با دوچرخه روبروی دکه روزنامه فروشی می ایستادم و روزنامه می خواندم ، تا صدای روزنامه فروش و مردم در بیاد که جا بجا شو(چقدر آن روزها مردم روزنامه خوان بودند و جلو دکه ها صف می ایستادند!!!)

با این دوچرخه چند بار تصادف کردم، یکبارش که یک پیکان خلاف می آمد زد به من و من هم مثل فیلم ها پرت شدم رو کاپوت ماشین و در نهایت افتادم روبرو چرخش،

راننده آمد پایین و مردم جمع شدند، می گفتن ببرینش بیمارستان و من هم انکار می کردم که نه کاملاً حالم خوبه!!(اون موقع ها فکر می کردم نباید از خودم ضعف نشون بدم، الان هم همین فکر ابلهانه رو گاهی دارم)

 یکبار هم با دوچرخه ای دیگر در چتگر زدم به یک دورچرخه سوار دختر و جفتمون با دوچرخه ها منگنه هم شدیم، جفت دوچرخه ها له شدند، دوچرخه من که حسابی کج و کوله شد(هنوز هم بعد این همه سال اون کمک فنر خرش نرم نشده و سفت و تزئینی مانده!!!)

، بعد دانشگاه شروع شد و چون در کرج بود از دوچرخه غافل شدم، تا رسید به پایان درس و رفتن به بازار،

 من دوچرخه کرسی دایم رو قرض گرفتم و با آن هر روز به بازار می رفتم، سرعتی و تند و تیز، با داداشم که با موتور می آمد رقابت می کردم، بعد از چندی ریه ام آسیب دید و مجبور شدم دوچرخه رو متوقف کنم( این ها را یکبار نوشته ام)

 تا 3 سال قبل که یک مریدا تی اف اس 100 گرفتیم و دوباره دوچرخه در متن زندگیم وارد شد 

 و در نهایت زمستان سال قبل آن را دزدیدند.

از زمستان تا به این اواخر با دوچرخه قرضی کارم را راه می انداختم

 تا در نهایت تصمیم گرفتم دوچرخه ای برای خود بگیرم

 و هفته قبل آن تصمیم را عملی کردم

شاید سالها بود، که از خرید چیزی شادی کودکی بر تنم نشته بود، اما آن روز یک شادی کودکانه که سالها بود آن را فراموش کرده بودم بر وجودم حاکم شد(از آن شادی هایی که در دوران کودکی از خرید وسیله بازی بر من حاکم می شد)

 حتی دوچرخه دزدی شده هم که اول روز خریدم این حال را در من ایجاد نکرد، شاید به این خاطر که الان مزه دوچرخه را چشیده ام

 اما حال و روز خوبی بود

 فقط یک بدی که دارد بشدت از تنها گذاشتن آن می ترسم و نمی توانم به راحتی در هر جایی قفلش کنم، چشمانم ترسیده و دیگر اجازه نخواهم داد این را از من بربایند

حتی دوچرخه را داخل خانه می آورم و در گوشه حیاط خلوت می گذارم تا در امان باشد

 این بود تاریخچه دوچرخه های بنده تا به امروز

***

کتاب سیذارتا نوشته هرمان هسه ، کتابی خواندی است که این روزها دستم است

به جای کلی کتاب های بازاری و کلیشه ای در پناه نور و معنویت و ...می توان آن را خواند.

 نکات تفکر برانگیز و در عین حال ساده خوبی دارد، پیشنهاد خوانش آن را دارم

 

***

 این هفته پس از مدتها به همراه امیر پنجره چوبی به سینما رفته و فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو را دیدیم

 

 فیلمی که در آن روابط سنتی و مدرن  و تفکر مربوط به آنها و صفاتی همچون غیرت ، مردانگی و ... به چالش کشیده می شود

 

 پیشنهاد می کنم همه افرادی که درگیر روابط هستند یا خواهند شد این فیلم تفکر برانگیز را ببینند، قطعاً قسمتی از خودشان را در آن یافت خواهند کرد

***

 مجله زنان اولین شماره آن خرداد ماه امسال در ویترین دکه ها مشاهده شد

 و پس از گزارش مغرضانه 20.30 و همفکران آنها ،تصمیم گرفتم آن را تهیه کنم، مجله ای پر محتوی و  قوی است که نیازمند همراهی همراهان است، اما بیش از همه سخن ابتدایی خانم شهلا شرکت در ابتدای مجله که سرشار از عاطفه و درد 7 ساله و احساس بود مرا به خود جلب کرد

 

 

قله شاه البرز 4150 متر


برای 14 و 15 خرداد امسال برنامه های کوهنوردی متعددی لیست کرده بودیم که در نهایت با توجه به وضعیت جوی ،به  همراهی  و پیشنهاد دوست خوبم، دکتر مهر افزار به منطقه طالقان و قله شاه البرز رفتیم و آن را صعود کردیم.

 بهترین روز و فصل برای صعود این قله و دیدن این منطقه همین روزها می باشد

 برای رسیدن به قله4150 متری شاه البرز، باید به طالقان رفت

 

پس از رسیدن به شهرک ، باید سمت چپ رفت و به روستای زیبای حسن جون رسید( تابلو موجود است)

 

 در آنجا کنار قبرستان که جاده ماشین رو دارد مسیر را شروع می کنیم

 تقریباً تمام مسیر از بالای درختان و باغات روستا می گذرد

 پس از نیم ساعت یک راه پاکوب سمت چپ راه که اینک مالرو شده است مشاهده می شود که به سینه کوه می رود، این مسیر را ادامه می دهیم از رودخانه فاصله بیشتری می گیریم( نیم ساعت بعد دوباره رودخانه را خواهیم دید)

پس از نزدیک به یک ساعت مسیر پاکوب به یک پل چوبی می رسیم و به آن سمت رودخانه می رویم، مسیر پاکوب جدید این سمت رود هم پس از ارتفاع گرفتن وارد دره ای دیگر می شود و از کنار صخره ها که درختان گردو بر آن سایه افکنده اند مسیر ادامه پیدا می کند، باغات تمام می شود و به رودخانه ای کم خروش تر است می رسد، که گویا همیشه رنگ کدر تری نسبت به رودخانه اصلی دارد.

 در کنار رود حرکت می کنیم( در جا چند جا نشانه سیل و درختان خشکیده آن مشاده می شود) تا به اودره می رسیم و از آنجا بر روی یال قرار می گیرم ( سمت چپ رودخانه کدر  ، ارتفاع می گیرم و پاکوب روی یال را ادامه می دهیم)، پس از اتمام یال ، یک مسیر تراورسی طولانی وجود دارد تا رسیدن به میان او(میان آب)

 در آنجا که یورد بزرگی هم هست می توان چادر زد( 5.5 زمان برای رسیدن به این منطقه با یک کوله سنگین لازم است)

 

 

روز بعد نزدیکترین یال به منطقه چادر زنی را انتخاب می کنیم و به سمت بالا صعود می کنیم ( مسیر پس از دو ساعت بر روی خط الراس قرار می گیرد)(شناسایی راه صعود نسبتاً ساده  است)

 تا قله 4.5  ساعت طول می کشد.

 

در راه صعود خانم مهوش اجلالی ، از کوهنودران پیشکسوت منطقه طالقان را می بینیم و در کنار ایشان قله را صعود می کنیم و از اطلاعات و آگاهی ایشان نسبت به منطقه و کوهنوردی بهره می بریم.

 ایشان از آن سمت کوه و یورد عباس یا چال رود به سمت قله آمده بودند که مسیری خلوت تر و دنج تر می باشد.

 اولین بار که این قله را صعود کردیم(12 سال پیش) کمتر کسی از آن شناخت داشت و امروز چادرهای زیادی در منطقه بر پا شده است.

 شب را در منطقه می خوابیم و صبح بعد عازم روستای حسن جون می شویم.

 ( این برنامه با توجه به طولانی بودن  مسافت آن ، سه روزه پیشنهاد می شود)

من الاغی دیدم، یونجه را می‌فهمید.(سهراب سپهری)

 

 

 

چراغ قرمز

در برنامه جهت اطلاع این هفته ، نشان می دهد که وزیر بهداشت به همراه آقای قالی باف در مترو هستند و راهی کاری مشترک.

 این موضوع اگر از حد شعار و فیلم در بیایید و اجرایی شود خیلی خوب است، که مسئولین با وسیله نقلیه عمومی جا بجا شوند.

 اما آنجایی که وزیر به خرید از کودک کار  می کند جلب توجه می کند:

1. آیا صدای مسئولین مترو را که از اسفند سال گذشته  به فریاد تبدیل شده که از دست فروشان چیزی نخرید را نشنیده اند( یعنی از آن زمان تا کنون مترو سوار نشده اند!!)

2. آیا این درخواست تنها از مردم است و نه از مسولین !!

3.آیا این رفتار مسئول بهداشت نیاز به تذکر شهردار در همان هنگام به عنوان وظیفه شهروندی و مسئول این امر نبود؟اصلاً خود ایشان از این موضوع با خبر بوده است( برای جمع کردن دست فروشان از  مترو، فردی از همین دست فروشان در زیر چرخ های قطار مترو له شد). یعنی برای این امر هزینه سنگین جانی( از انسانی) گرفته شده است و هزینه های مالی که بر مترو و دست فروشان باقی ماند را لحاظ نمی کنیم

4. آیا اصولاً خرید از کودک کار( فرد زیر 15 سال) رفتار مناسبی با این نوع آسیب است؟

5. آیا  صدا و سیما نیاز  داشت این رفتار را پخش کند؟

6. اصولاً صدا و سیما تا به حال راهکار ها و رفتار های کاربردی که در برخورد شهروندان با این موضوع می توانند انجام دهند را درونی سازی و فرهنگ سازی کرده است؟

7. و در نهایت به عنوان یک شهروند  این سوال در ذهنم می چرخد  که بهترین  و اخلاقی ترین رفتار و عمل در برخورد با کودک دست فروش در مترو  و خارج آن چیست؟

 

 

***

 در خبر ها آمده بود که سرانه عایله مندی زنان باید تغییر کند.

 عده ای بر آن خرده گرفته بودند

 اما من از زاویه ای دیگر به موضوع می نگرم:

 تا وقتی که در قانون مدنی تصریح شده است که وظیفه تامین مالی خانواده بر عهده مرد می باشد و این قانون از قبل از انقلاب  تغییر نکرده است

 چرا باید قسمتی از قانون با قسمتی دیگر ناساز باشد.

 در حالیکه از لحاظ قانونی بر عهده زن تامین مخارج خانواده نیست، حق عائله مندی به او پرداخت شود؟

شاید عنوان شود که امروز زنان شریک مخارج  خانواده هستند و حتی دست بالای خانواده رابعضاً داشته باشند

 و این حرف پذیرفتنی است

 پس در این صورت قانون باید به روز و متناسب با شکل امروزین شود تا این رفتار عرفی به قانون نیز تبدیل شود

 یا بستری فراهم شود که از حالت تک گزینه ای به چند گزینده ای تبدیل شود.

 و کسانی که گزینه مشارکت در تامین خانواده را انتخاب کردند از این حقوق و حقوق بالاتر بهره برند.

 اگر این موضوع به صورت پایه ای و اساسی حل شود اینگونه بخش نامه ها و تبصره های اداری و حقوقی کاریکاتور گون پا به عرصه جامعه نمی گذارند.

***

 بعضی وقتها که سربالایی خیابان خسته ات کرده است از رکاب زدن، خدا خدا می کنی چراغ چهار راه آخر در هنگام رسیدن تو به آن، قرمز باشد تا کمی درنگی کنی، بهانه ای برای نفس تازه کردن داشته باشی

 در این وقتها آرزوت می شه چراغ قرمز

 و اکثراً به آرزوت نمی رسی!!

***

 هفته پیش مهمان امیر و همسرش بودم که یک زوج دوچرخه سوار آلمانی چند روزی در خانه آنها مهمان هستند را ببینم و با آنان هم کلام شوم.

لحظات خوبی برایم رقم زدند

 ممنون

 و در حسرت زندگی آن زوج رکاب زن آلمانی چند روزی است که در خیالات خود پرتاب شده ام

 

اورامان93

 

چند وقتی بود که اسباب کشی داشتیم و خانه جدید هم بی اینترنت بود و پایم هم آسیب دیدگی داشت و مزید بر علت شد، که کم نویس باشم

 و از این بابت از مخاطبان جانم پوزش می طلبم.

 

 در این مدت برنامه یادمان آلاله در قله جارو رو تواستم تا قسمتی از مسیر را با توجه به وضعیت پایم بروم و

 در 13 رجب هم به همراه گروه آلاله به منطقه زیبا اورامان  با مردمانی پرتلاش و مهربان

رفته و به تماشا نشستیم.

 از ابتدای منطقه اورامان که روستای کماله است حرکت کرده و در انتها به روستای هجیج رسیدیم.

 یادش بخیر این مسیر را نزدیک به 10 سال پیش با بچه های تربیت معلم سابق و دانشگاه خوارزمی فعلی راهپیمایی کرده بودیم.

در این منطقه نانی به نام کلانه پخت می شود که از لذیذ ترین نان هایی است که خورده ام.

 مادری مهربان آن ها را پخت می کرد  و وقتی که انتهای شب دید همچنان من سیرش این نان ها هستم، نانی و دلمه ای مهمانم کرد و اولین دلمه برگ امسال را در آنجا نوبرانه کردم.

کلاً مادران آن سرزمین آن قدر مهربان هستند و بودند که آدمی فکر می کرد با مادر خود صحبت می کند.

صحبتی نه از جنس کلمه که از جنس دل و نه بیانی ، چرا که زبان در کار نیست .همین که زبان وارد می شود و او به زبانی و من به زبانی دیگر می آغازیم گفتگو را، آشنایی کم رنگ می شود.

 مادر بگذار نانت را ببویم و گل های سرخی که برایم چیدی. این از هر زبانی گویا تر است.

 

 با تشکر از تمام آلاله ای ها که به خاطر بنده و پایم ،به آرامی طی مسیر کردند.

 گزارش کامل و جامعه آن را می توانید در سایت آلاله مشاهده نمایید.

 بنده تنها به چند عکس اکتفا می کنم

 

 متاسفانه با توجه به آسیب دیدگی پایم امکان فعالیت بهتر در زمینه عکاسی نداشتم.

 

 با دوستی پیرامون اینکه عکس بهتر است یا فیلم تبادل نظر می کردم

او معتقد بود که فیلم بهتر است و من بلعکس او

دلیل  می آوردم که با دیدن یک قطعه عکس لحظات قبل و بعد و حین ثبت آن واقعه در ذهن باز خوانی مجدد می شود و این لذت را دو چندان می کند و حال می خواهم این تصاویر ذهنی را باز آفرینی کنم زیر هر عکس.

چایی و استراحت و منظره ای از کوهستان تخت  و اجازه گرفتن برای چادر زدن و تلاشی که در این امر انجام شد

 

 منظره  زیبای روستا و چایی که خستگی را از تن پدری به در می آورد

روز 13 رجب را مردم به نام روز پدر می شناسند

 در حالیکه روز دیگری نیز هست

 روز مددکاران اجتماعی

 و این روز را با تاخیر به مددکاران اجتماعی تبریک عرض می کنم

این قدر  زیباست منطقه که گاهی یادم می رود که باید آرام تر قدم بردارم

 و جلودار بودم و به انتهای صف نگاه می کردم که چقدر آزاد عکس می گیرند!!!

 باید در علف زار گم شد

 تا دوباره در آن ها ریشه بگیریم

گفته می شود که انسان تنها موجود مرگ آگاه در عالم است

لقد خلقنا الانسان فی کبد

 و این گونه شاید با رنجکی

رنجی عظیم را لحظاتی فراموش کنیم

 در بهشت درختستان گردو و مو و میوه های ناب اورامان

شاید اینگونه در لحظه جاری شویم و بارانی و ابری را بفهمیم

بعضی مواقع هوا  و آسمان و زمین و در مجموع محیط آن چنان احاطه می کنند تو را که دوست داری تا ابد آن لحظات باقی بماند و تمام نشود

 تا انتهای بی انتهایی راهپیمایی کنی

 و این از همان لحظات بود

روستای زیبا و سنگفرش شده و تمیز کلجی با مردمان با صفایش

در اینجا حس می کردم در خانه ام هستم

آخ

مادر مادر مادر...

 مادر مهربان مادر مهربان...

 مادر مهربان مهربان

 

سومین جمله، مهربان دوم  ، اسم است نه صفت

 صفت ،سومی است!!!

 شاید نام رمزی که تنها بچه های آلاله ای شرکت کننده در این برنامه بدانند یعنی چه!

و بوی عطر گل همچنان در سینه ام جاری است

در اولین نگاه که دیدم با تعجبی آمیخته به حسرت در دل گفتم چقدر ممکن است یک آدمی زیبا باشد.

 

آخ جون

هندوانه

 آخیش بارم سبک شد

 و ماجراهای آقا نورزوی ادامه دارد!!!

 

 و احمد آقا

 ستون گروه آلاله که صبر و بردباری  یکی از صفتهای اوست

 بسیار باید با او بود تا از او درس گرفت

 برای هر روز بودن درسی برای آدمی دارد

 باید گردش طواف کرد تا فهمیدش

 

 

گزارش گروه:

http://alalehgroup.persianblog.ir/post/147/

http://alalehgroup.persianblog.ir/post/149/

http://alalehgroup.persianblog.ir/post/150/

 

 

 

پر

 می پرسه آقا آزاد شدن؟

:کی ا؟

: همون دخترا بچه هایی که از شبانه روزی دزدیده شده بودن؟

 یک آن مکسی می کنم و تازه متوجه موضوع می شوم

خودم ماجرای آن مدرسه شبانه روزی نیجریه رو برای بچه ها شیفت قبل تعریف کرده بودم

: نه ظاهراً  به عنوان برده تو کشورهای همسایه فروخته شدن

 

جفتمون حرفی برای گفتن نداشتیم

 تو دلهمان اما غوغا ها بود و هست

 ناراحتم

 ای کاش...

 

***

این چند وقته که مسیر مترو و یا دوچرخه ام زیاد شده

سخنرانی و کتاب های گویا گوش می دهم

رمان پر نوشته شارلوت مری ماتیسن آخرین رمانی بود که گوش دادم

 یک عشق ناب فارغ از قانون و اخلاق و باید ها و نباید ها

 کمی اطناب داشت اما شاید مدرن شده داستان خسرو و شیرین باشد

 برای من جالب بود و از گوش دادن آن لذت بردم

 

 

***

من گوشم یک  مشکلی که داره هر چند سال یکبار مجبورم بشورمش

 یعنی ترشحات گوشم آن قدر زیاد میشه که شنوایی را مشکل می کنه  و گوش درد و سر درد می آورد

 برای شتشو یا ساکشن باید چند روزی قطره ای در گوش ریخته شود و این باعث میشه در آن چند روز شنوایی به حداقل خودش برسد

و حالتی نیمه شنوا پیدا کنی

در این چند روز که در چنین حالتی بودم می دیدم که ارتباطم با دیگران نسبت به روزهای عادیم از نصف هم کمتر شده، چون نمی توانستم ارتباط کامل برقرار کنم و کلمات رو نصفه می شنیدم ترجیح می دادم خاموش باشم

یک جور هایی حال انسان ها ناشنوا را متوجه شدم

 یاد مریم کوچولویی افتادم که سال پیش حلزونی گوشش را عمل کرد و شنوایی کاملش رو بدست آورد

 دنیای کم شنوایی دنیای سکوت و تنهایی است