احد و صمد اسم رمز آتش است

پرچنان:
دیروز با خواندن واقعه بچه های زباله گردی که در آتش زباله ها سوختند واقعا ناراحت شدم. داغی در وجودم گرفت که حتی تا امروز که در اتوبوس هستم و عازم الوند همدان، حملش میکنم. برای بازدید یک کودک آزاری به محله اوراق فروش های شوش رفته بودم و مصادف شده بودبا تعطیلی مدرسه شیفت بعد از ظهر بچه ها. از در و دیوار بچه بود که در محله ویرون بودند. بچه داستان ما هم که گزارش شده بودو به خاطر این گزارش در محله بودیم نیز پس از مشاهده شواهد، وضعیت خوبی نداشت و نیاز به اقدامات جدی دارد که به مرور اقدام خواهد شد. در همین محله و کنار همین بچه ها کلی معتاد کارتون خواب هم یا مشغول مصرف بودند، یا مشغول زباله گردی. به های و هوی بچه های در خیابان فکر میکنم، به کودک در معرض خطر گزارش شده که دست و بالش سیاه بود و لبی خندان داشت و مادری افسرده و مصرف کننده و آیندگانی چون این معتادان زباله گرد، به داستانهایی فکر میکنم که از مدارس مرفه, این چند روز خواندم. این که بچه های مدارس در رقابتی شدید برای نشان‌دادن فخر خود به دیگر بچه های مدرسه هستند. این که مسافرت مالزی را نمی آیم چرا که پیش بچه های اروپا رفته خجالت میکشم. این که بابا دنبالم نیا که ماشین ما شاسی بلند نیست. این که بچه ها روز معلم بابت هدیه ای که به او میدهند بهم فخر میفروشند و کار به جاهای باریک کشیده میشود.
هر کدام از این کودکان در آتشی در حال سوختن هستند. آتشی بیرونی، چون فقر،چون اعتیاد عریان، چون محله ناامن شوش و آتشی درونی چون حسادت و رقابت و فخاریت و کینه و عدم رضایت شمال گان.
احد و‌ صمد اسم رمز این آتش است. این اسم رمز نه قُل دارد و نه هو.

@parrchenan

یک قورمه سبزی ساده

 

 


شاید در نگاه اول عکس میز غذا ساده به نظر برسد. بی معنی حتی. اما وقتی داستانش این باشد که آشپز اداره برای تو از دیروز قورمه سبزی نگه داشته, چون میداند عاشق این غذا هستی داستان جالب شود.
چند روز پس از انتقال من به جای جدید ایشان هم آمد. در شبانه روزی برو و بیایی داشتند. به نوعی حاکمیت در دستان او بود. برای شام ها گاهی وقت نمیکرد همه غذا را آماده کند. آن وقت بود که می آمد به من میگفت: همه مخلفات املت را کنار گذاشتم, میشه مخلوطش کنی و بپزانی؟. و من اجابت میکردم. گاهی که اخلاقش تند میشد, صبوری میکردم. معمولا همکاران دیگر شیفت , برای تحویل غذا میگفتند تو برو. امروز خانم بد اخلاق است.
و اینگونه شد که بذر محبت کاشته شد. اینگونه آرام آرام روابط انسانی شکل میگیرند, قوام داده میشوند.و راستش از کل زندگی برایم درک و کشف و شناسایی این عواطف, این روابط، این لایه های پنهان شفاف، مهم است. خیلی. زندگی را گویی جز این نمیبینم. در سفرهایم با دوچرخه و یا در کوهستان هم به دنبال کشف این ها هستم.
این قورمه سبزی بهانه ای بود برای کشف
و بازبینی این لایه های پنهان.
خییییلی مزه داد

 

عکس این پست در کانال تلگرامی پرچنان


@parrchenan

به یاد پدر در الوند

این هفته که تو کوه داشتیم گام بر میداشتیم
یاد بابا افتادم.شیب تند بود و بدن تحت فشار
یاد برنامه ای زمستانه افتادم که با بابا رفته بودم. نزدیک قله بودیم که پاهای بابا گرفته بود رو قله داشتم ماساژ میدادم. میخندیم و ماساژ میدادم. بابا حرصی شده بود و میگفت چرا عین دیونه ها میخندی؟
و من نمیدانستم. هیچ وقت نفهمیدم چرا در جاهایی که نباید بخندم، میخندم. با چمبر داشتم می آمدم بالا و برف رقصان رقصان میریخت.بازی بازی. به یاد خاطره گویی پدر افتادم: دو سالت بود که رو گردنم می‌گذاشتم و کوه میبردمت.هشت سالم بود که مرا همه پناهگاه های کوهنوردی تهران را برده بود. فکر میکنم اگر بابا این میراث بی نظیر را به من نداده بود چه چیز دیگر میتوانست بدهد؟
این هفته با دوستان و همنوردان بابا ،و به یاد او پنجشنبه و جمعه الوند همدان خواهیم بود.
باورش سخت است، سه ماه است که پیش ما نیست.
عکسهایی از خاطره هامان با بابا در کانال تلگرامی

@parrchenan

عودلاجان و گزارش شانه کوه

 

 

حوالی بازار و در قسمتهای مسکونیش (عودلاجان )بازدید رفته بودماز کوچه پس کوچه های باریک محله ها گذر می کردم. یاد دوران کودکی خودم و خانه آجانم در سرچشمه افتاده بودم.بوی نوستالوژی مستم کرده بود.در نهایت خانه را یافتم.  از بیمارستان بابت مادری که شیره تریاک مصرف می کرد ،گزارش شده بود. خانواده باصفایی بودند.

 از آن قوچانی ها که تریاک جز فرهنگشان هست و دوای دردهای مزمن.خانه که رفتم بوی تریاک پر بود.جویا شدم، کشف به عمل آمد که دودش را به بخیه ها دمیده اند.خانواده به سامانی بود و وقتی  به مرد خانواده گفتم شاید کودک آزاری اتفاق افتاده باشد، یک خنده عاقل اندر سفیه بهم زد که خودم فهمیدم چرت گفتالهی قدمش برای خانواده مبارک باشدخانواده گرمی بودند، عجیب بر دلم نشست.

 اما چیزی که برایم جالب بود، موضوع دیگریست. این خانواده در طبقه سوم یک ساختمان در همان کوچه های تنگ عودلاجان بودند و  از پنجره هایش افق دیدی عالی داشتند.عااالی.بدون مشرفی.از هر کجای کوچه آسمان پیداست و لازم نیست گردن را کج کنی و یا حتی چشمانت را، که آسمان سرک کشیده است در چشمان تو و من چقدر دوست دارم افق دیدم اینگونه باشد. در حد نهایت افق دید چشم انسانی.و برای همین کویر را و بیابان را بسیار دوست دارم.با خودم این خانه را با خانه های الهیه مقایسه می کردم که افق دید در تگناترین حالت خودش است. این منطقه را پیاده یا با چمبر، زیاد می روم و وقتی آنجا در حال رکابیدن یا پیاده روی هستم ، راستش دلم برای آسمان تنگ می شود.به نظرم صفای منظره و دید کوچه های عودلاجان و ساختمانهایش بسیار بیشتر از مناطق  همچون الهیه است.

***

این هفته قله شانه کوه را اقدام کردیم که بدلیل کمبود وقت تا ارتفاع 3550 متری و ابتدای خط ااراس رفتیم.

برای صعود به شانه کوه و در زمستان از مسیر قله میان لالون در روستای لالون باید اقدام کرد.

 

 

 

 

آبک و روته

 

قدم نِه بر

 

 

آسمانم

برف،شیب، صخره

3450 متری

لحظه درنگ(اوج استغنا)

بهمن گاه

 بهمن گاه

 

 مسیر شیب تندی داشت.

عکسهای بیشتر در کانال تلگرامی پرچنان

کانال پرچنان

آدرس کانال تلگرامی پرچنان:

Telegram.me/parrchenan

 

 

نشانه ها

 

 

گزارش کودک آزاری داده بودند و ما جلو درب منزل بودیم.

مردی درب منزل را باز می کند  و از قضای روزگار ، همان کسی است که باید باشد.

 ازش در خواست می کنیم برویم داخل و اجابت می کند.

دم درب با صدایی ملایم که تا طبقه اول برسد می گوید:

فاطمه خااانم

 و این یعنی

 مادر بچه ها هم آماده شود.

همان جا به همکارم گفتم این خانواده بسامان است و کودک آزار نیست.

مردی که خانمش را اینگونه صدا کند حداقلی از معرفت را بهره برده است.

داخل خانه کوچکشان لباس های شسته بچه ها رو بروی بخاری در حال خشک شدن بود،

 کلن این شستشو و این نوع نظافت برای من نشانه ای از حس مسئولیت پذیری است و اگر آن را ببینم برایم مهم است و نشانه ای مثبت.

بعد از مشاهده ، ملتفت میشویم که موضوع کذب است و با قصد و غرض  گزارش داده اند.

 این خانواده به نظرم نمونه ای مثبت از ارتباط بین والدین و فرزند بودند.

و گرمای خانه شان نشان از گرمای خانوادگی داشت.

هنگام خروج کاورم را در آوردم تا همسایه ها برای خودشان گمانه زنی نکننند.

هنگام گزارش نویسی پیشنهاد دادم که با تماس گیرنده ،ارتباط برقرار شود و نسبت به این رفتار سو تذکر داده شود.

 استقبال شد و خودم صحبت کردم.

 یعنی هر چه کلمه قلمبه سلمبه حقوقی و جزایی بلد بودم آوردم تا آنها را نسبت به داوری و برهم زدن یک زندگی گرم هشیار کنم.

خانم پشت خط که عمه بچه ها بود گفت یعنی من مرض داشتم؟

 گفتم لابد و عنان زبان حقوقی را تیز تر کردم.

 فکر کنم ماستهایشان را کیسه کرده باشند.

 یاد آیه ای از قرآن کریم افتادم که از آدم هایی یاد می کند که قلبهای مریض دارند.

***

برای بازدیدی دگر اقدام کردیم، همکارم گفت خانم باردار است

 و من از خانم باردار کلن می ترسم

 نمی دانم چرا

 هضمش برایم مشکل است موجودی ، موجود دیگری در بطنش باشد.

 باری ابتدا اجازه ورود نمی داد.

 مردان همسایه به خانه اش سرک می کشیدند و فضولی می کردند.

 همان ابتدا با همان نشانه می شد حدس زد که اتفاقات ناگواری برای بچه سه ساله شیرین زبان ساکن در آن در جریان است.

در نهایت به همکار خانم که با هم رفته بودیم اجازه ورود داد و بعد از خروج او، گفت : حدسم درست بوده.

 ***

برای پرونده ای به مسافرخانه های راه آهن رجوع کردیم.

 برایم حضور در این مسافرخانه ها گویی حضور در سکانس فیلم هایی بود و جالب

اتاق دو تخته  از هفتاد تا نود هزار تومان.

 به نظرم زیاده

 خیییلی

ای کاش با دیدن این همه مرگ باور کنیم

 مرگ خودمان را تا

 از لجظه لحظه زندگی لذت بریم.

مرگ این همه آدم از تعداد شش میلیارد آدم

 حکم برگ ریزان درختان است در یک روز پاییزی

 و آن قدر طبیعی

 و نه غیر طبیعی و بهت آور

***

 فروردین امسال دهمین سالگرد پرچنان خواهد بود.

احتمالن برای کانال و یک تولد برای پرچنان اقدام بکنم.

پیرمرد بساطی و قله پرسون

 


پیرمرد بساطی را سوار ماشین کردیم . تا برسیم به مقصد ماشین گرفتگی پیدا کرد و بالا آورد.
جایمان را با هم عوض کردیم.تاثیری نداشت. تا با آن حال نزار برسیم مقصد.
پزشک ازش میپرسه سیگار میکشی؟

مردد  است جواب بدهد.
میگم آره میکشند.

رو میکند به پزشک و میگوید:
خانم دُهتور
تنهایی بیچارم کرده
نگاه میکنی هاماش دیوار
سیگار یه دودی داره لااقل به دیوار نگاه نکنی فقط.

 خانم دکتر یم پرسد امروز چند ام است ؟

 و جواب می دهد.

 خانم سواد دارم.

 زمام دکتر مصدق درس خواندم( مصدق را غلیظ می گوید انگار که ارادتی به او دارد)

پذیرشش رو برای کهریزک میگیرم
تو ماشین نشستیم و شاد
فرصت میخواد با صاحبخانه تصفیه کنه و وسایلش رو هم بفرسته برای خواهرش.
راننده ازش میپرسه چقدر پول پیش داری؟
باز مردد است که جواب بده
میپرم وسط این مرددیش و میگم
حاجی خیلی بدهکاره

میگه بیخدااا
فنر انداخت قلبم٬ دو تومن قرض گرفتم. نتونستم بساط کنم چند ماه. کلی قرض گرفتم. نصف پول پیشم میره بابت قرضام.
رو میکنم به راننده و میگم حاجی خیلی مرام داره. کس دیگه ای بود بیخیال قرضاش میشد.
پیرمرد بر میگرد میگه
وقتی بمیرم اون وقت چحوری برگردم پول مردم را بدهم؟

عاشق این اخلاقش شدم.

سیطره اخلاق که منشا دینی برای پیرمرد داشته اجازه فکر کردن به این موضوع که می شود قرض ها را پرداخت نکرد نمی دهد.
یکم فضا را عوض میکنم
میپرسه اونجا چجور جاییه؟
میگم حاج خانم و حاج آقا هم سن و سال خودتون اونجا هستند و دیگه تنها نیستید.
تو رزومش گفته بودکه کارگر جوراب باف هم بوده.
میگم اونجا لاس وگاس طوریه
میتونی یک حاج خانم پیدا کنی که جوراب بافی بهش یاد بدی.
و تا برسیم مقصد
با این آموزش جوراب بافی خوش می مانیم.
هر حرفی رو به این آموزش ربط میدهم

 و پیرمد دایم از این قسمت فضا خارج میشد

 اما نمی دانست که در رینگ بوکس کلمه درگیر حریفی چون من شده.

***
این هفته قله پرسون را صعود کردیم.

یک هفته ای هست که کامنت زیر ،برایم خوراک فکری درست کرده و رو چمبر و پیاده و تنهایم رو ارتزاق میدهد


بلوغ معنوی در آمادگی برای رها کردن همه چیز قرار دارد .
رها کردن قدم نهایی است . اما رها کردن واقعی، درک این است که هیچ چیزی برای رها کردن وجود ندارد؛ چرا که هیچ چیزی از آن تو نیست .

"نیزار گاداتا"


داریم از مسیر زمستانه و خط الراسی پرسون بالا میریم و به این جمله فکر می کنم.

به این که حتی این همه برف این لذت بودن در اینجا و اکنون
هم برای خودت نیست.
برای ثانیه ای پیش است  و نه برای تو
اپیسلونی پیش حتی. این که هیچ چیز برای خودت نیست. حتی زمانهایت.
این که وقتی بر میگردی و به قله ای که صعود کردی نگاه میکنی. تنها یک خاطره میبینی.

زندگی را خواهم باخت اگر همین کشف شهودی که کوه داشتم رو به کل زندگی پخشش نکنم.

وقتی این برنامه را با برنامه هفته قبل که تیزکوه بود؛ مقایسه میکنم.
تیزکوه برام باشکوه تر بود. با اینکه به قله هم نرسیدیم.

این که برای هر قدم تا کمر تو برف فرو بروی.
و قدم بعدیت بین سنگها و صخره ها و  احتمال بهمن و یک برف تا کمر دیگه حیران باشی
برام لذت بخش تر است.
این که برای هر قدم  چالش داشته باشی. این که قدم بعدیت رو نتوانی پیشبینی کنی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک نظر خواهی هم داشتم:
به نظرتون برای پرچنان کانال درست کنم؟

وجدان درد

دم دم های غروب بود که یک مورد اورژانسی خورد.

خودم  را رساندم به جایی که تلفن زده بود و منتظر بود.

 هوا سرد شده بود و باد سرد و خسته ای می وزید.

 خانمی به همراه سه تا خرده بچه اش از خانه زده بود بیرون و می خواست بچه ها را به صورت امانی بسپارد به بهزیستی تا فردا که موضعش را با همسرش مشخص کند.

 از اهالی بابل بود (غربتی) و همسرش از ترک های تهران.

 قیافه و صدایی بغض آلود داشت.

 مشخصات را کامل کردم و برای بردن بچه ها به شیرخوارگاه اقدام کردم.

ازش می پرسم چی شده؟

ما را انداخت بیرون( میشد حدس زد که خودش زده بیرون و نه همسرش با زور انداخته باشه بیرون. چرا که بچه ها خیلی پدرشان را دوست داشتند و فرهنگ آنها دستم هست که یک دنده تر از حد هستند)).

 چرا؟

 رفته یک زن دیگه گرفته.

 بالای شصت دستش گوشه سمت چپش

 یک تاتو داشت که نوشته شده

بود

چرا من؟

 میگم این هم تازست؟

 میگه قدیی و جواب نمیده.

 حرف را عوض می کند:

 من دوسش دارم خیلی

 اگر همکار خانم با هام آمده بود می توانستم از طریق او داستان این تاتو را در بیاورم.

همچنان اصرار داره که شب را در سرما سر خواهد کرد ولی اگر بچه ها را بگیریم خودش را می رساند خانه اقوامش.

می برم شیرخوارگاه و دو تا از بچه ها را آنجا میگذارم و او بزرگترین بچه را با خودش می برد.

 بچه ها که از هم جدا میشوند گریه می کنند.

گریه ای بی صدا.

 خانم را به همراه یکی از بچه هایش که با خود آورد به نزدیک ترین خط اتوبوسرانی می رسانم و چون حدس می زدم پولی همراه ندارد

پولی دادمش که  خودش را با اتوبوس به خانه اقوامش برساند.

 وقتی پول را گرفت بغضش ترکید.

 

دو روز بعد آمد بچه ها را گرفت. با تیپی شهری و موجه. همکاران مداخله توانسته بودند اقدامات مثبتی انجام دهند.

 تازه قرار شد پسر هفت ساله شان را هم بفرست مدرسه تا مثل خودش بی سواد مطلق نباشد.

***

پسرک را از قرنطینه می گیرم و می بریم سراغ گرفتم احکام قضایی. همان اول باهام رفیق می شود، یاد بچه های خودم در شبه خانواده افتاده ام که سالها عمر خود را با آنها گذراندم.

آخر کار از بیکار بودن در قرنطینه می گوید.  در حرفهایش و بزله گویی هایش می خورد اهل نوشتن بشود.

 میروم کتاب شما که غریبه نیستید هوشنگ خان را برایش بگیرم که پیدا نمی کنم

 به کیمیاگر پائولو اکتفا می کنم و قلمی و دفتری.

در آخر امید و آرزوی خوش برای هم می کنیم.

با توجه به روحیه قوی و بزله گویش و شرایطی که تعریف کرد  خیلی امید دارم وضعیتش به سامان شود

***

 با چمبر رسیدم خانه که دیدم مادرم شبکه چهار ،برنامه گفتگوی تنهایی را می بیند.

هوشنگ مرادی کرمانی مهمان برنامه است.

مجری از او می پرسد:

جدی ترین شوخی زندگی تان چیست؟

 قبل او در دلم جواب او را می دهم

تولد

و او هم همین جواب را می دهد.

می گوید : تلخ ترین شوخی.

چقدر با او هم فکرم

 بیخود نیست محبوب ترین نویسنده

 نویسنده پرچنان است، هوشنگ خان

***

نصفه شب از خواب برمی خیزم.

 خواب میدیدم موشها اطراف پیرمرد می پلکند. تو اون وسط بابا هم داشت انگاری مرا نگاه می کرد، مطمئن نیست.

 پیرمرد آخرین بازدیدم بود. در خانه ویرانی که ورثه ای بود زندیگی میکرد.

ای کاش  همان وقتی که شرایط ناگوار پیرمرد را دیدم به 115 زنگ می زدم و منتظر حکم قضایی نمیشدم.

 تا یکساعت افکارم درگیر پیرمرد است.نزدیک های ساعت 4.5 صبح دوباره خوابم می برد.حالا خوب است دو روز پشت سر هم نزدیک 100 کیلومتر از شمال به جنوب و جنوب به شمال تهران ، رکاب زده ام و جسمم را حسابی خسته کرده ام.

 پیرمردی که در خانه خودش آن قدر ناتوان شده که اتاقش  به مزبله دانی شبیه تر شده بود.

 اتاقی که هفته قیل هم آتش گرفته بود.

 صبح اول وقت از طریق همکارانم پیگریش می کنم.

سپس می روم می دوم و ورزش می کنم تا ببینم امشب خواب عمیق تجربه خواهم کرد یا نه؟

 ***

 

 

 

تیزکوه

این هفته به سرپرستی احمد آقا طاهرجویان قصد صعود به قله تیزکوه از طریق خط الراس را داشتیم که با توجه به حجم زیاد برف و نبود وقت و تجهیزات کافی

 برنامه را در ارتفاع 3070 متری و در روی خط الراس به پایان بردیم.

شب را در قرارگاه پلور با تجهیزات مناسبش ماندیم و صبح زود از طریق خط الراس و گردنه اوج گرفتیم.

 پیش از این این قله را از طریق دهلیز 5سال پیش صعود کرده بودیم که گزارش آن در اینجا هست.

آفتاب درخشان و برف سفید تازه و زیاد

 کلی حالمان را بهتر کرد.

با مهر و انرژی این برنامه ،آلودگی این هفته تهران را امیدوارم بشود سر کرد.

 

 

 

تنهاااایییی

 

 

 

 

 

 

عکاس: آقا فرهاد مقتدر

عکاس: مهندس امیر شجاعی

عکاس : مهندس امیر شجاعی

باران همچون رود

 

 

باران شدیدی در حال باریدن است. گویی ابرهای آسمان شب تهران پاره شده باشند. به چمبر نگاه می کنم و دو ساعت راهی که در پیش رویم است.

قسمتی از خودم که نمی دانم کدام قسمت است با قسمت دیگرش که همین سهیل ظاهری هست وارد جنگ می شود که بین رکابیدن و یا با مترو رفتن یکی را انتخاب کند و آن قسمت قد هیجان جو ناشناخته ام پیروز میشود و می زنم به باران.

 مدتها بود اینگونه با باران یکی نشده بودم.

 خیس به معنای مطلق بودم و لذت باران شدن را فهم می کردم. برای اینکه بدنم، گرم بماند سریعتر رکاب می زدم .

 تازه سمت حسینه ارشاد بود که بدنم داغ کرد و انگشتانم از سرما افتاد.

 و از خیل ماشین های قفل شده در ترافیک به سرعت می کندم و دایره ای از آب باران را در زیر دو چرخ چمبر تشکیل می دادم.

نزدیکی های خانه کفشهای خیسم هر کدام وزنه ای بودند. کاپشن و شلوار هم.

یکی از بهترین رکاب زنی هایم را زیر باران سنگین آن شب رکابیدم.

 

 

اول که شروع به رکاب زدن کردم گفتم خیلی خیس بشوم می روم منزل دوست و آشنا های سر راهم.

 میان راه متوجه شدم ، هر کدام از آنها به نوعی در منزل و دفتر خود نیستند و این تصویر ذهنی ام بهم ریخت( به واقع اینکار را نمی کردم  که بروم آنجا ها.اما همین تصویر ذهنی قوت قلبی بود)، بعد گفتم  لباس گرم و خشک همراه داری، خیلی خیس بشوی آنها را با لباس های خشک جابجا می کنی. اما آنها هم میانه راه از شدت باران ، نمدار شده بودند. در نهایت خودم را به خیال خانه گرم و دوش گرم و تخت خشک و پتویی سنگین، معطوف کردم

سر راه کارتون خوابی را دیدم که از شدت باران آن کیسه گونی که همیشه با خود دارند را هم کنار گذاشته بود.

 او دلش را با چه خوش خواهد کرد؟

امان از این معتادین به مواد که به انتهای بازی مار و پله رسیده اند و همانجا درجا می زنند.

این باران و هوای ابری استعداد های گوناگون را رو می آورد.

اولین کیس خودکشی هم در این باران بهم خورد.

 مردی بود در اوج قله های مادی و اینکه می توانسته بر قله های برتر هم دست یابد. اما دزدی از او در چندین سال پیش، سرنگونش کرد. و اکنون که خود را با دوستان زیر دست سابقش قیاس می کند و آنها را سوار سانتافه و بنز می بیند و خود را در حال شستن توالت سازمان مربوطه که کارمند خدماتی آنجا هست، بهم ریخته، افسرده اش کرده و انگیزه ادامه زندگی را از او ربوده و این باران در این هوای زمستانه مرطوب تیر خلاصش را زده.

تا وقتی که شماره تلفن همراه بسیار رندش را نگفته بود باور سخنانش شاید مشکل بود.

 مرد می توانست با فروش این خط، قرض چند ده میلیونی خود را پرداخت کند.

 اما این خط ، نور درخشان گذشته ای بود که خاکستر شده است.

 آن لحظه اورژانسی ، از خطر انتهار رهانیده شد، اما به ثبات نرسید هنوز

 تا آخر شب ذهنم درگیر او بود و تلفنش را من و همکارم می گرفتیم.

امروز همکار خبر داد که صبح بااو صحبت کرده است.

باران سرد زمستانه تهران

 

آسمان از نیمه های شب شروع به بارش کرده است. صبح از خانه میزنم بیرون. چمبر را به علت آلودگی سر کار گذاشتم.

قدیم ها مردم از چتر استفاده می کردند. اما امروزه با آمدن تکنولوژی ها قوی تر می توان یک بارانی پوشید و بی واسطه با باران قدم زد. صدای ریزش  اش را در زیر کلاه بارانی شنید و از باران بسی لذت برد.

شب ،هنگام برگشت در همین هوای بارانی سوار چمبر می شوم و حرکت می کنم. درختان خیس خیس اند. وقتی تنه درختی خیس باشد برایم معلوم میشود که بارانش ، پُر باریده.

درختان خیس بخصوص کاج باران خورده عطرهای بخصوصی از خود ساطع می کنند و لذت رکاب زنی را افزون تر می کنند. از بعد از پل رومی ، مه نیز بر دل انگیزی رکابیدن اضافه می شود. از کنار باغ سفارت انگلیس رد میشوم. این قسمت کم نور ترین قسمت مسیر است و لذتی خلسه آور دارد.درختان چراغانی شده و اشک ریزان ندارد و درختان باغ بویی عجیب از خود پخش می کنند.

 مدتها گشته ام تا عطری بیابم که بوی درخت کاج باران خورده بدهد. اما عطر فورش ها چیزی دگر نشان میدادند.

چرا عطر کاج باران خورده در بازار نیست آخه؟

 

به صبح فکر می کنم و دخترکی که در اتاق مخصوص  آسایشگاه به پنجره می زد و هی می گفت آقا مرا اینجا نگذار.

چقدر بیمار اعصاب و روان بودن مشکل است. واقعا قابل قیاس با بیماری های جسمانی نیست.

بخصوص که اقوام و خویشانی نداشته باشی.

 

 

بادگیر پوشیده ام و ترجیح داده ام عرق کنم و نمدار شوم تا از باران سرد خیس شوم.

درون بادگیرم با توجه به حرارت بدنم و رطوبت تعرقم شبیه سنای بخار شده و بهم لذتی خاص می بخشد زیب کاپشن را بالاتر میکشم تا این بخار گرم به راحتی بیرون نرود و عرق پیشانی ام را با پاشنه کف دستم پاک می کنم.

این روزها بازدید از منزل هم که می روی همین که به گرمای خانه مددجو می روی حس گرما برایت رضایت بخش است.

 گویی هم دلانه تر می توانی به ماجرا بنگری.

دفعه قبلی که رفتم بازید چون  مددجو ،خانم بود نشد که به منزل ورود کنم، اینبار با همکار خانم رفتیم و در زدیم و رفتیم داخل. مادر دو بچه 8 ماهه و  دو ساله مشغول کشیدن شیشه بود. جلوی بچه ها

خانه هم بهم ریخته بود و کثیف.

 احتمال اینکه بچه ها بخوری شده باشند هم هست.

 مادر بچه ها با ماجرای مصرفش اینقدر عادی برخورد می کرد.

به نظرم زن و شوهر در فقر شدید فرهنگی گیر کرده اند.

 قرار شد اگر تا چند روز آینده برود کمپ پرونده را قضایی نکنیم.

ای کاش بجای فندک و پایپ و جعبه سیگار

 وافور و منقل  و انبرک می دیدم.

 

واقعا منطقه شوش و هرندی تهران روی دیگر سکه شهر تهران است. این روزها که هوا سرد شده در کوچه های باریک  دسته های چند نفری را می بینی که آتشی روشن کرده اند و مشغول مصرف اند.

یک بار ، همکار خانمی که با هم می رویم بازدید از این صحنه منزجر شد و رفت تو سینه معتادها و  زد کاسه کوزشون رو بهم ریخت. می گفت حق ندارید جلو زن و بچه مردم مصرف کنید.از خانم  همکارم دمی فرصت خواستم که حداقل یک آب معدنی از ماشین بردارم که اگر از آن عده کسی بهمان حمله کرد یه چیزی داشته باشیم که پرتاب کنم.

 

 

 

 

در غروب سرد زمستانی تهران  و در کوچه باریک آتش روشن کرده بودند   و مشغول کشیدن بودند. کسی در کوچه نبود. خواستم مثل اون همکار خانم که رفت کاسه کوزشون را بهم ریخت عمل کنم، دیدم خیلی تکم.

منصرف شدم و از کنارشون رد شدم ، یکیشون پانزده سال به زور داشت.

رستم کشی

 

 صبح اول صبح که سوار چمبر میشوم و میرکابم، در این هوای یخ، خیلی زود سر حال میشوم. یه موسیقی تند هم چاشنی کار می کنم و تا یک ساعت دیگرش که برسم سر کار قانون گریز ترین آدم تهران میشوم.

 سراشیبی تند دربند و خیابان شریعتی این اجازه را میدهد که تند بروم و به راحتی بتوانم از ماشین ها سبقت بگیرم و مانور بدم و لای ماشین ها بلولم  وچراغ های قرمز را رد کنم و کلی خلافکاری کنم.

 فقط حیف که لنت ترمزهای دیسکی زود تموم میشه و باید امروز لنتش را عوض کنم.

***

همکارم پرونده را می دهد دستم و می گوید خیلی مراقب باش. از قد پدر بچه می پرسم ، می گه کوتاه تر از تو است اما خوب... خیلی مراقب باش.

 بعد از ظهر و خواب آلود در ماشین می نشینیم و می رویم سر آدرس.

خانه را پیدا می کنیم.زنگ در را می زنیم، جواب نمی دهد. درب ورودی باز است ومی رویم داخل آپارتمان

 به درب واحد، که می رسیم تهاجمی در را باز می کند و با خشونت می پرسد چکار دارید؟

چندین طبقه را بالا رفته ایم و نفس نفس می زنیم.

می گویم جهت تحقیق حرفهای قاضی آمده ایم به بچه سر بزنیم.

 اجازه میدهد برویم داخل.

 مرد جوان بازوانی سه برابر من دارد و از بیمار های مزمن اعصاب و روان است. مطمئن می شوم اگر درگیر شوم ، مشتی کتک می خورم.

 تمام دستش را تَتُو کرده، مادربزرگ بچه هم آنجا نشسته.

 هنوز مرد با خشم ما را نگاه می کند، کمی از اتفاقات اخیرش می گوید

 ، ما شنونده هستیم و گوش میدهیم.

 می گه من دیوانه هستم ومدتها در بیمارستانهای روانی، بستری بوده ام.

 می گم چرا به خودت هی برچسب دیوانه می زنی؟

 به مادرش نگاه می کنه و میگه اینها هی می گن.

 با هم همراه تر میشود. جایم را عوض می کنم و می روم کنارش می نشینم و می گم والا این چند دقیقه که من آمدم اینجا شما خیلی منطقی بودی.

 آب سردی بود بر خشم او

 آرام شده.

 از مادر بچه می گوید که وقتی بچه را بدنیا آورد ولش کرد.

بچه از خواب بیدار شده و کم کم دارد خودش را پیدا می کنه.

 ازش می خواهم جریان ازدواجشان را توضیح دهد.

:

 چند ماه روزبه بستری بودم. نمی دونم رفتی یا نه؟

 من: آره رفتم

 اونجا حیاتش یه فنس داره که خانمها را از آقایون جدا می کنه.

 هنگام سیگار کشیدن توانستم مخش را بزنم و بعد از اینکه دو تایی از آنجا بیرون آمدیم با هم ازدواج کردیم.

 زور خانواده او و من به ما نرسید

 گفتند خوب نیست دوتا دیوانه با هم ازدواج کنند.

اما ما ازدواج کردیم.

 با هم دعوامون شد، نامرد شیشه را شکوند و رگش را زد و خون پاچید به هوا.

وقتی که بچه را بدنیا آورد هم رفت.

اما هنوز دوسش دارم.

 می گویم ، معلومه اسمش را  تو بازوت تتو کردی. اسم بچه و مادر را.

می فهمه حواسم جمعه.

 می پرسم متولد چندی؟

 68:

جوابش را میدهم که هنوز که بچه ای.

 یه خنده بر لبش می نشیند.

(گویی انسان دوست دارد بچه بماند، از این که او را بزرگ ببیند و با مسئولیت فراروان گریزان است. من هم رو چمبر که می نشینم و رکاب می زنم شبیه لبخند او در چهره دارم)

 بچه بیدار شده و همکارم داره با مادربزرگش صحبت می کنه . موبایل اسباب بازی بچه را برداشته ام و دارم حلقه  میندازم رو سیخ.

 بچه میاد موبایل اسباب بازیش را بگیرد ، می پرسم ازش:

 بغلم مینشینی تا با هم بازی کنیم؟

 می نشیند. بعد ادای عکس سلفی گرفتن می گیرم و با موبایل اسباب بازی هی عکس سلفی می گیریم. یه جست قشنگ و خنده  از آن قشنگ تر میگیرد و هی سلفی می گیریم.

 به بچه میگم عکس آخری ، بگذار بابت هم تو سلفی بی افته

 جابجا میشه و ...

 حسابی با هام اُخت شده و باباش به ما کاملن اعتماد کرده.

 می گه وقتی عصبی می شوم نمی توانم خودم را کنترل کنم. یکبار که می خواستم بچه را بکشم زنگ زدم 123 بیاد تا  بلایی سر بچه نیاد.

 

دو قطبی است و عشق و نفرتش در دو سر طیف قرار دارد.

 بهش پیشنهاد می دهیم که  تا از شرایط خاصی که اکنون درگیر است و رفته مهد کودک بچه و خون به پا کرده را حل نکرده بچه را به بهزیستی بصورت امانی بسپارد.

 قبلن ، 123، بچه را گرفته بوده و مقام قضایی حضانت بچه را به مادربزرگش داده و به او برگردانده شده است.

ازش می پرسم گیتار مال کیه؟

 مال من

 میگم چه خوب که موسیقی میزنی.

: بلد نیستم ، خرید آرامم می کنه.

مادرش خیلی از مرد می ترسد دایم با نگاهش او را می پاید. بنده خدا چند بار دست و دنده اش را شکانده و هنوز از او می ترسد.

 از دیوار خانه ،کمربند نگهدارنده سلاح سرد آویزان است و شیشه مشروبش هم روی کارتون های کنار خانه است.

 هنوز با بچه دارم موبایل بازی می کنم.

میگه به پیشنهادتون فکر می کنم.

 از او در حالیکه آرام بود و خندان خداحافظی میکنم

بچه دم در می اید. ازش می پرسم:

 بچه می گذاری ببوسمت؟.

 با سر جواب مثبت می دهد

یک بوسه مشتی از گونه هایش  می گیرم و می رویم سمت ماشین.

 

 در دیالوگ بین خودم و آن مرد بجای همه کلمه های بچه که در این نوشتار استفاده کردم، ، اسم بسیار زیبایش را بکار می بردم.

 این کودک بینهایت خواستنی بود.

 رها ازعشق دو دیوانه.

وقتی درباره عشق خودشون می گفت خیلی با مرد حال کردم.

 یاد فیلم دیوانه از قفس پرید افتاده بودم و توانستم باهاش هم دل بشوم.

مرد  یک سابقه کیفری هم داشت:

چندین سال پیش پدرش را کشته بود.

گزارش و شرح دلی برنامه رکاب زنی بیرجند کرمان( عبور از لوت)

گزارش و شرح دلی برنامه رکاب زنی بیرجند کرمان( عبور از لوت) که در حین برنامه نگارش شده است:

 

گزارش فنی برنامه نیز در این پست ارائه شد:

این


ما حرکت خود را از بیرجند به سمت خوسف شروع کردیم.
قلعه بیرجند چیز دندان گیری نبود. از بس که غیر اصولی بازسازی کردند( داخلش نرفتیم البته )
شهر تعطیل است.
چیز جالب آن است که بیرجند هم ترک دارد!!.
و محاوره های ترکی را میشه در عابر راه ها شنید.

نذری خودش میرسه. جلوت ترمز میکنه. میپرسه کفایت میکنه؟ و میره.
لذت سفر این در راه بودن است

صدا سکوت بیابان و جاده که گاه گاهی با گذر یک کامیون یا ماشین شکسته میشه و بادی که سرد اما ملایم از روبرو میآید و صدایش تو را وقتی رها میکند که متوقف باشی

ما به خوسف رسیدیم.
زادگاه بانو
سیما بینا

خوسف گویی از طوایف گرجی اسمش را گرفته. خوس + اُف
و عده ای دیگر معتقدند از طوایف عرب
خوسف به معنای زمین گود.

شهر - روستا
بافت تاریخی و قدیمی خود را حفظ کرده
ما امشب در روستای نصر آباد در پنج کیلومتری خوسف در امامزاده سلطان ابوالقاسم ماندگاریم.
امروز چهل کیلومتر رکاب زدیم

تازه وارد دانشگاه شده بودم و با بچه های خوابگاه رفت و آمدی پیدا کرده بودم. پسری بود اهل داراب که موسیقی های نابی گوش میداد. پرسیدم که نام خواننده اش چیست؟
سیما بینا
و من با صدای سیما بینا سالها مانوس شدم
باکتابهای باستانی پاریزی فهمیدم سیما بینا نه دارابی که بیرجندی است و دیروز فهمیدم زادگاهش خوست است.
چقدر تدریجی فهمیدن ها اتفاق می افتد

دیروز که در زائر سرای امامزاده مستقر شدیم
بخاری روشن شد
چند استکان چای نوشیدیم به همراه نان خرمایی
دوچرخه ها را اوردیم داخل
با امیر واگویه ای کردم.
وقتی به این سادگی و راحتی
میشه لذت ناب برد چرا خودت رو به درد و رنج بندازی برای لذتی که یک هزارم این هم نیست؟

امیر:
وقتی که دقیقا در حال زندگی میکنیم اینگونه اندیشه ها آغاز میشه

سلام
صبح بخیر.
من حس عجیبی از کنجکاوی نسبت به کلمات دارم
گویی تبار و تاریخی پشت آنها خوابیده.
خوسْتْ
شاید دقیقه های زیادی از رکاب زنی ام رو به آن فکر کردم
و دقیقا نمیدانم به چه فکر کردم

چیزی که جلب توجه میکرد
نوعی آزادی اجتماعی است که زنان این خطه نسبت به زنان دیگر جاهای خراسان دارند است.
پوشش ها بیشتر مانتو و نه چادر است.
میتوانند به مردان غریبه دوچرخه سوار اول نفر سلام دهند.
اگر آدرسی پبرسی با جزییات کامل جواب میدهند و خجالت نمیکشد یا قایم نمیشوند.

بیرجند
مثل تاشکند
خجند
بیر + جند( کند ترکی )
بیر به معنای چاه در عربی
گویی در گذشته به دلیل وسعت قناتهایش به این نام پذیرفته شده

در ادامه مسیر به روستا
ماژان
گیو
گیو شاد
داریم
طاهر اسامی اینگونه نشان میدهد که روستاها در گذشته زرتشتی بودند
ماژان به کردی یعنی بزرگ

( اطلاعات امیر)

یک امامزاده خیلی خفن در دِهِک هست به نام سد حسین

ما دیروز هفتاد کیلومتر و امروز پنجاه کیلومتر رکابیدیم.
دیروز ماموران خدوم نیروی انتظامی اسامی مان را پرسیدن و از لحاظ امنیتی ما را زیر چتر امنیتشون قرار دادند. جناب سروان کاظمی برای شبمان جا درست کرد و شب نیز از مسجد ده نذری گرفت و أمد با ما خورد.
شب در جای بسیار دنج و زیبا و خلوت و بی برقی خوابیدیم.
عکسهای دیروز را با دوربین اصلی گرفتم و امکان انتقال ندارم

از امروز هم اقا داود به ما ملحق شدند و گروه سه نفره شد

امروز که پنجاه کیلومتر رکاب زدیم یک گردنه سمج داشتیم با شیب ده درصد که گاها دوچرخه از پشت بر میگشت.

این گردنه خیلی ازمان انرژی گرفت

یکی دیگر از دلایلی که امروز سد حسین برنامه را تمام کردیم این است که اینجا ساعت چهار و نیم تاریکه و ناگهان سرد میشود و تا روستای بعدی بیست کیلومتر بود که هفت کیلومتر أن سربالایی است

روستای دیشبی بی برق بودیم و اینجا هم که زود تاریک میشه. با نور شمع تا هفت سر کردیم و خوابیدیم

شام ار امروز هم( تلفیق شام و ناهار)
به کته اش با من
خورشت مرغش با اقا داود

 

تا حالا دقیق شدید فرق لهجه های دشت نشین ها با کوه نشین ها
جنوب با شمال
نقاط سرد سیر با گرم سیر ببینید در چیه.
این ده که ما هستیم نامش
دِهِک است.
شاید اگر اعراب گذاری نمیکردم شما
دَهَک یا دِهَک میخواندید.
حالا میخواهم فرم صورت و دهانتان را با هر سه حالت امتحان کنید و در آینه مشاهده کنید
ببینید اتفاق خاصی می افتد
اگر أری
چیست؟
و چرایی آن را چه حدس میزنید

ما در مسیر از کنار روستای گیو رد شدیم
کنار امامزاده گیو امیر پنچری دوچرخش را گرفت
و اینکه هر چه به شرق می أییم نامهای اصیل و قدیمی بیشتر میشود
گیو نام پهلوان ایران زمین است که در سوگ سیاوش بر سر خود قمه زد

دیشب که ما در مقبره کوچکی بودیم و من و امیر و چندتا شمع
تنها همین نور شمع ها بودند که محفلمون رو روشن میکردند.
از مقبره بیرون می أمدی چون چشم با نور شمع أپدیت شده بود
با خیل عظیمی از ستاره روبرو میشدیم.
ماشینی می آمد و نور زیاد ماشین آسمان و ستاره هایش را میدزدید.
با خودم فکر کردم
تکنولوژی گویی با نور جدید
نور واقعی را از انسان جدید دریغ کردند. بدا به حال ما که از دیدن قوس آسمان شب محرومیم

در لهجه اصیل
لب و دهان کمترین حرکت خود را دارد. گویی انسان سنتی با این سبک روش صحبت میخواسته کمتر سخن بگوید. کمتر حالت درونی اش را هویدا کند. تنها برای خود مکشوف باشد.
اما با دِهَک گفتن
دهان زیادِ از حد باز میشود.
چهره حالتی مسخره به خود میگیرد و خود را برای سخنرانی اطنابی آماده میکند.

دیروز که گوشی نداشتم بطبع آن موسیقی نداشتم. موسیقی ما باد بود و باد. و یک آن به خودت میای و میبینی مسخ باد شدی. فکر میکنی و فکر میکنی اما تا به خودت میای نمیدونی به چی فکر میکنی

دوستی ازم پرسید جایگاهت در هستی چیه؟
راستش در روز به این سوال فکر کردم
منظور از هستی چیست و‌کجاست؟ اگر همین عالمی که میبینیم منظور باشه و برای اشخاص جایگاه تعیین هم بشه. شاید
جایگاه من
یک مشاهده گر بودن و راوی بودن است.

أیا شما برای خود جایگاهی قائل هستید؟
و اگر آری
چیست؟

دیروز هفتاد و نه کیلومتر و امروز هم چهل و سه کیلومتر
امروز سبک رکابیدیم تا برای کویر لوت آماده شویم
به مرزهای لوت نزدیک شدیم

در این قسمت از سرزمین کلی راننده خانم در جاده دیدیم.
یعنی اگر تعداد رانندگان فعال خانم را به درصد جمعیت در نظر بگیریم
حتی بیش از شهری چون تهران احتمالن باشد.
و این خیلی خوب است.
در این حاده زنی و مردی جلو ما را گرفتند و کارت شناسایی خواستند.

با احترام از ما خداحافظی کردند.
امنیت مقوله ایست که همه مردم این سرزمین سهمی در آن دارند
و این خیلی خوب است

و ما در مرز لوت هستیم
از فردا به لوت خواهیم زد.
احتمالن تا چند روز ارتباط اینرنتی نباشد.
قرار است فردا
در دهسلم بمانیم(۹۵ کیلومتری) اینجا
و از آنجا هیچ آبادی نیست تا شهداد. یک شب را هم در کویر خواهیم ماند.

یادمه اولین سال که با امیر رکابیدن را آغازیدیم
همیشه تو نقشه راه های ایران این مسیر دویست و چند کیلومتری را مرور میکردیم و آرزوی رکابیدنش را در سر میپرورانیدیم.
و اینک از فردا آرزوی چند ساله را خواهیم رکابید

ده سلم


فریدون سه پسر داشت
سلم و تور و ایرج

دیروز در مسیر بیچند
یک تک درخت هم بود که خییییلی زیبا بود اما به علت نور کم
سرمای هوا
خستگی رکابیدن
و این بیست کیلومتر آخر
نشد عکس بگیرم
پس ترسیم میکنم
در مسیر جادهذفیروزکوه
نرسیده به گردنه گدوک
یک تک درخت هست
بیخ کوه های فیرزکوه و روبروی خط الراس قره داغ.
چنین شباهتی داشت
این تک درخت
به آن تک دار

اتفاقا دیروز که از سِمْکْ رد میشدم
باز به این موضوع فکر کردم
این لهجه و گویش گویی میخواهد کمترین اتفاق در چهره بی افتد.
و کمترین انرژی و کمترین صوت خارج شود.
و وجود لغاتی با دو ساکن کنار هم
در محاوره و کلمات امروزی چنین چیزی کمتر می بینی
دو ساکن در کنار هم مثل زنجیر چرخ روغن نخورده است
سخت میچرخد چه در دوچرخه چه در دهان.
چرا؟
مردم این مرز و بوم با آفتاب شدید سر و کار دارند و اکثرا چهره پوشیده دارند. گویی در طول تکامل زبان حالت چهره زیاد مهم نبوده در برقراری ارتباط
دوم
انسان گذشته( با توجه به اینکه این قسمت از سرزمین کمتر مورد تاخت و تاز بوده دست نخورده تر است)
چه داشته بگوید
جز کلامی مختصر پیراموم رمه و تقسیم کار جزئی.
ولی انسان جدید با آمدن فرهنگ کار جدید و تکنولوژی مجبور شده از کلمات غیر روغن زده( دو ساکن کنار هم) چشم پوشی کند تا بتواند به اطناب سخن بگوید.
فکر کنید اکنون من درباره کُرپی دوچرخه بخواهم صحبت کنم
حداقل دو پاراگراف جمله لازم دارم.
اما انسان گذشته انسان عملی بوده
در مجموعه استاد شاگرد
پدر به پسر
و بیشتر بیننده بوده
پس نیاز نبوده کلمات را روغن زده کند
( پوزش از اطناب و خام بودن این افکار)

با خود فکر کردم این
آنِ
کویر چیست؟

مگر در برنامه اردبیل کم گل دیدی؟
کم زیبای بهار دیدی؟
پس چرا دلت با اینجاس؟

شاید معنای زیبایی فرق کند.
شاید یک تک دار از جنگلی زیباتر باشد
از همه مهمتر
در کویر چشم در نهایت افق دید است. حجم عظیمی کیلومتر مربع را از همان دوچرخه که نشسته ای میتوانی ببینی.
چشم
چون عقابی بال میگشاید و اوج میگیرد
حال آنکه کمتر مکانی چنین فراخی به عقاب چشم میدهد.
تنها چکاد کوهستان این چنین اوجی به منظر چشم میدهد
و برای همین خاطر خواهان بسیار دارد.

 

شاید این
آن
برای من در همان منظر چشم باشد.
شاید

آقای سیامی

در برنامه سال پیش در فریمان عابری حالمان و برنامه شب ماندنمان را پرسید و تلفنی داد از کارمندان تربیت بدنی فریمان.
ما شب خانه ای دگر مستقر شدیم و اقای سیامی را ندیدم هیچ وقت
اما در طول سفرمان
خیلی به ما کمک کرد
زنگ میزدند با تربیت بدنی شهر های مختلف و لازم بود هماهنگ میکردند.
امروز حلو تربیت بدنی نهبندان بودیم و به چه کنم و چه نکنم افتاده بودیم که یاد این مرد بزرگوار افتادیم.
با کلی خجالت زنگ زدیم به ایشان و در کمال ناباوری تربیت بدنی نهبندان به ما جا دادند.

این خطه مردانی با صفتهای شاخص و ناب دارد.
باز هم ممنون از ایشان

دیروز صبح در امامزاده با حاج اقا امامزاده سلام و علیکی شد.
مردی بود که به منطقه از طریق کتابها و نقشه های جغرافی خیلی آگاه بود.
سر کوکمان آورد.
پرسید
به سازمانی وصل هستید؟
گفتم خیر
ز هر چه رنگ تعلق آزادیم.

گفت
شما رنگ تعلق را پاره کرده اید

بادهای ۱۲۰ روزه سیستان رو سرچ بزنید.


در تابستان شروع میشه و از تغییر دمای بین رشته کوه هیمالیا با جریان گرم اقیانوس هند اتفاق می افتد.
شبها بسیار پر زور است.


این آس بادها
مثل آسیاب ها هستند فقط بجای آب با باد کار میکنند.
در نشتیفان آسبادها کامل تر بودند.
در نت سرچ بزنید اطلاعات کاملی بدست می آورید

ما صبح زود رفتیم نشتیفان و آس باد ها رو دیدیم و در حال برگشتیم( با تاکسی)
نشتیفان
نیش + طوفان
آس باد
وسیله ای که با باد کار می کند جهت آسیاب گندم
آس
سنگ زیرین آسیاب

نیرگاه های بادی نیز در منطقه درست شده
و این احتمال آنکه اسامی این منطقه بر گرفته از عوامل طبیعی باشد را بیشتر می کند
با تشکر از مهندس امیر که این اطلاعات را در اختیارم می گذارد

چند شب است که خوابهایی که میبیم را بخاطرم می ماند.
در عمق خوابهای نصفه شبانم
خوابهایی میبینم که شاد نیستم.
یا غمناکم یا گریان.
دیشب تو خواب میدیدم در آغوش محمد بخشی( دوست نیک ضمیرم که در گروه نیز حضور دارد) های های گریه میکردم. در زندگی به خاطر ندارم این چنین گریه کردن را.
کویر گویی ناخود آگاهم را در دست خود گرفته.
تقریبا هر شب مرحوم پدرم را میبینم.

یاد داستان یا ضرب المثل چینی افتادم نیمه شب.
مردی دوازده ساعت میخوابد و خواب میبیند پروانه ای خوش بخت است و در دوازده ساعت بیداری مزدی است که به سختی روزگار میگذراند.
حال نمیداند براستی آن پروانه است یا این مرد !!

اکنون فکری دگر در سرم میچرخد که شاید آن مردمی که افسردگی شدید دارند و به خواب زیاد پناه میبرند.
در خواب و خوابهایشان شاید پروانه ای ریز نقش و زیبا وشادان هستند

اینجا آخرین روستای لوته
از اینجا به بعد هیچ نیست تا شهداد
ما دو شب بعدی در کویر چادر خواهیم زد

ما امروز از نهبندان شروع کردیم پس از عبور از کوه های مریخی وارد دشت لوت شدیم.
یک روستای بزرگ به نام چاه داشی بود و بعد یک گردنه و سپس بیابان و کویر.
تا اینکه رسیدیم به دهسلم.
وسط بیابان نگین سبزی از درختان خرما.
جایی بسیار با صفا.
حساب کنید چشمان به کویر عادت کرده یک هو در درختان خرما قرار گیرد. حساب کنید کاروان های قدیم با دیدن این روستا چه حسی داشتند.

این روستا
روستای گردشگری هست و ابتدای کویر از سمت شرق اش

پیرمرد روستا سر نماز گفت قدیمها چهار روز و چهار شب باشتر تا شهداد راه بود

قبل از نهبندان نیز یک جا به نام قدمگاه بود که بالای کوه است و زائر سرا مجهزی گویی داشت

داشتیم صبحانه میخوردیم دیدیم مرد جوان فرانسوی از تریلی پیاده شد و آمد سمت ما و گفت تا شهداد را با تریلی میروند.
پسر با نگاه حسرت بار ما را نگریست.
دیروز به امیر گفتم زن فرانسوی خیلی خسته بود
کویر مرد ره میخواهد

بانو دهسلمی خیلی ما را تحویل گرفت
گفت پسرش را در تهران پیوند کلیه کرده و در تهران حس غربت و غریبی نداشته
و تهرانی ها را با مرام شناخته بود.

او گفت جوانان روستا
میروند نخل هایی که از افتادن دانه خرما در زمین های بی صاحب افتاده را میبرند و پنیرش را بین اهالی تقسیم میکنند

در بیابان که زیاد برکابی دیگر حوصله حرف زدن هم نداری. مختصر حرفی
گفتگو را به پایان میبری
آری گقتگو آیین درویشی نیست
و دل به نجوای بیابان میدهی
دوباره
و
آنگاهست که
دلت فریاد میخواد
اما
در انزوای خویش

از فردا به کویر خواهیم زد و احتمال خیلی کمی میدهم که اینترنت باشه تا عکس و گزارشی بفرستم.

تا شهداد احتمالن نت نباشه( تا سه روز آینده)
دویست و چهارده کیلومتر تا شهداد داریم
و در طول مسیر از کلوتها نیز رد میشویم
کلوت از کلاله
یا کَلا ( شمالی )
به معنای آبادی می آید و چون کلوتها شبیه آبادی هستند به این نام خوانده شده اند.
پس اگر به نت وصل نشدیم مشکل خاصی نیست و جای نگرانی ندارد

ما دیشب در این برهنه زمین
آنتن نداشتیم. اکنون داریم و وسط این برهنه زمینیم

من برم چای.
آب پیدا کردیم.
برای این چند روز هشت و نیم لیتر آب با خودمون برداشتیم.
یکی از سنگین ترین خرجین های چند سال اخیر بود

دیروز که از دهسلم جدا شدیم
و از رودخانه شور بعد از روستا ردشدیم و گردنه بعد از آن وارد قسمت اصلی بیابان لوت شدیم.
تقریبا هیچ گیاهی.
هیچ گیاهی نبود.
حتی خار و خاشاک
به معنی واقعی کلمه لخت بود
کم کم بیابان مرا داشت میگرفت.
در قبضی فرو میبرد.
با گوش دادن صدای مرضیه
همونی که بابا گاهی زیر لب میخوند
غمی که مقاومت میکردم در دلم نشینه
رفت اون گوشه دلم
دو زانو نشست.

از بعد از ظهر که آفتاب روبرو میشود
تا میتوانستم چشم میچرخواندم
پایین بالا
چپ راست
و بیابان داشت جایش رو در گوشه دلم جایش را باز تر میکرد.
به معنی واقعی کلمه به هیچ داشتن رسیده بودم...

بیابان برهنه
مرا هم برهنه کرده بود
لخت و عُر شده بودم.
گویی بهم میگفت که هیچ نخواهی داشت
دایم دیدار با پدرم لحظاتی بعد از فوتش در ذهنم می آمد
این که هیچ نداشت
نه دمی نه باز دمی.
چادر زدیم
بی نهایت گرفته بودم
و غروب را به تماشا نشستم
غروب آخرین حرکت لوت بود در حقم
بغض داشت خفم میکرد با دوستان حتی نمیتوانستم حرف بزنم.
دستشویی را بهانه کردم و رفتم پشت خاک ریز نزدیک چادر
و ترکیدم و اشکم جاری شد
پیش لوت هیچ نمیتوانستم بکنم.
تا به حال نشده بود در برنامه های دوچرخه و کوه این چنین حالی به سراغم

شام خوردیم و سپس ستاره ها را به تماشا نشستیم.
دلم نمی آمد در فضای بسته چادر قرار بگیرم
ترجیح دادم در زیر سقف آسمان شب و در حالیکه ستاره ها را تماشا میکنم بخوابم
و شب و نصفه شب که بیدار میشدم
حجم عظیمی از ستاره باز چشمانم را گرم میکردند

صبح که از خوتب بیدار شدم
شنگول بودم
داود گفت همان سهیل سابق شده ای

و
...

کمی قبل از غروب داشتیم تماشا میکردیم دو تا موسیقی که تو گروه از آلبوم شب سکوت کویر گذاشته بودند را گوش میدادیم. منتو حال خودم بودم و دور و برم را نگاه میکردم.
داود دراز کشیده بود و به سقف چادر خیره شده بود
امیر سرش رو از چادر بیرون آورده بود و داشت ماه و زهره را نگاه میکرد
و من فکر میکردم همه عالم چون من قبض دارند.

صبح در حالیکه با امیر و داود سر اینکه آیا میتوانیم نگاه دوستان و آشنایانمون رو به سفر کردن و طریقه سفر کردن عوض کنیم گفتگو میکردیم.
سر از ژنتیک و جبر و اختیار و تربیت در آورد.
گویی عده ای هستند که ژن کولی وار دارند و از سفر کولی وار لذت میبرند

صبح سر خوش بودم
گویی آسمان شب و ستاره هایش حالم را به کرده بود
لوت کم کم بهم راه میاد.
لوت هر چند ساعت رخی نشان میداد و رنگی عوض می کرد

در این قسمت بیابان دلت به هر چه موجود زنده دلت تنگ میشود
دلت دیدن موجود زنده میخواهد
گیاهی
بته ا درختی
مارمولکی که عرض جاده را طی کند
عنبر خلطانی که بدو بدو خود را به کناره جاده میرساند
و تو هیچ نمیبینی
و محبوری با مگسهایی که نمیدانم از کجا همراهت شده اند کنار بیایی و به دو مگسی زوم شوی که پشت نفر جلویی نشسته اند و گاهی نزدیک و گاهی دور میشوند

به جاده فکر میکنم به این که اگر قرار بود داشته ای داشته باشم چیست؟

مادرم
دوستانم
و لذت ساده
شاید داشته هایی باشد که دارم
و این خوب است.
کلوتها رخ نمایی میکنند
و در این برهنه زمین
مردمان قدیم
صخره ها را چون آبادی میدیدند.
و در زبان خودشان بجای کلات
کلوت میگفتند.
بیابان رخ عوض کرده یادم آمد اول بار کلوت را به همراه پدر آمدم
و لبخندی چون همان درخت اکالیپتوس کنار نمازخانه بر چهره ام می نشیند

خواب دم صبحم یادم آمد که در کولاک رسیدم جانپناه امیری و سرکیف بودم
جوانی ازم تقاضا کرد بریم قله
رفتم به احمد آقا گفتم بریم...

امشب آخرین شب حضور ما در بیابان خواهد بود و فردا هم به شهداد خواهیم رسید.

سه روز و سه شب
در آرزوی چندین ساله رکاب زدیم.
چه آرزویی بود
و چگونه به پایان آمد.
با امیر آرزوهای دگر چیده ایم

سر راه ماشینی ایستاد
چ تقاضای آتش کرد برای گیراندن سیگارش.
فندکم را در آوردم و سیگار بهمنش را روشن کردم
و علی رغم انتظارم
حس خیلی خوبی گرفتم
چرا؟
شاید به این خاطر که جرقه لذت بردن چند دقیقه ای را زدم
تا از راندنش لذت برد
شاید

به تهران رسیدم میخوام در جیبم فندک باشد
تا هر که گفت آقا آتیش داری
با فندکم سیگارش را خودم روشن کنم

سلام صبح بخیر.
شبی دیگر نیز در بیابان به سر آمد.
این آرزویی را هم که من و امیر شش سال پیش در سر پرورانیدیم به سر آمد.
بیابان اول مرا چون خودش لخت کرد و سپس همچون خودش آباد( کلوت در معنای آبادی).
کلوت ها چون ابر شهر هایی هستند که گویی هزاران مردم ساکن آن هستند.
شبیه ترین به فیلمهای تخیلی.

دیروز راننده تریلی گیر محکم کردن بار خودش بود. داود به کمک او شتافت.یک ساعت بیشتر کمک اش کرد.سپس با یک چای و دور همی بدرقه اش کردیم.
اول صفت یک راننده جاده شدن آن است که با تنهایی خود کنار آمده باشی و از آن لذت ببری.
ما نیز از بعدی دیگر شبیه راننده تریلی ها شدیم.
در خودمان و با خوذمان هستیم تا یکساعت. ده دقیقه ای با رفیق سر میکنیم و دوباره با خود ٬ همراه میشیم

اما چرخهایمان.
ارتباط عاطفی عمیقی با آنها پیدا کردیم.
بین خودمان باشد
گاهی با آنها حرف میزنیم.
چمبر با آنکه تایر هایش خسته شده اند برام کم نگذاشته. اگر تا عید تاب آوری کند شاید نو نوار شود
سوغاتی ( دوچزخه امیر الهام گزفته از سوغاتی که به آن آویزان است) دردی کهنه دارد. یک صدایی در شیبها دارد که تا به حال هیچ دکتری( تعمیر کاری) درمانش نکزده.
و اما چرخ داود که هنوز اسم ندارد و اگر توان اجرایی داشتم به دلیل مسامحه( یکی از مصداق های کوذک آذاری که در نگرفتن سجل شناسنامه مامور۱۲۳ اقدام میکند) میرفتم پا پی داود میشدم

دیشب از هنگام چادر زدن تا صبح
پاپتی بودم
حس خوبی داشت.
به اجدادش فکر میکنه آدمی

مسیر سحت و بسیار طولانی
بشر
از اجدادش
تا به
اکنون

تو اشعار شاعران آمده کویر وحشت
بیابان هول

تا لوت رو نبینی
اینگونه
آرام و آهسته
درکی از این کلمه و منظور شاعر نخواهی داشت.
حمید جان
ما بیابان و کویر کم نرفته ایم.
اما این لوت و این قسمت لوت تا کلوتها
با همش فرق داشت.
معمولن در یرنامه ها و سفر
من در نهایت شعفم هستم
اما آن روز
نمیدانم لوت چگونه گریبانم را گرفته بود که رها نمیکرد.
از این راهکارها خواستم پیاده کنم که ده دقیقه لبخند الکی بر چهره بزن تا بدن فرمان غلط بدهد و هورمون شادی ترشح کند
نشد
لوت گفت کجا
کمی در بر ما نشین

این قسمت لوت از اینها که تو فیلمها نشون میدن ( اصطلاح مامانمیما)
نیست.
هیچ خود آدمی را بر او نُمایان میکند

اگر قرار باشه باری دگر این خطه را بیاییم.
بخاطر درختان جنگل گون تاق و گزش هست.
این درختان با آدمی حرف دارند.
بیایی بنشینی
صداش را گوش کنی( بادی که لابلای شاخ و برگش میپیچد)
به آن تکیه دهی و شعر بخوانی

این درختها
از کلوتها امروز خییییلی بیشتر مزه داد
باید
از لوت لوت لوت
بیابان لوت
گذشته باشی
تا به این درختان مومن شوی
اشهد ان ...

از بیست کیلومتری کم کم
روستاها دارند هویدا میشوند
نخلستان ها
زندگی...

دوستان ما به شهداد رسیدیم و در امامزاده زید ساکن شدیم

 

همین را بگویم که شهداد زیباترین شهریست که یک کویر گذشته میتواند ببیند.
بوی اکلیپتوس
مستت میکند
و صدای نغمه پرندگان

واای
بر فریاد پرندگان
باور کردنی نیست

این شهر
خبیص
نیز نام داشته در گذشته


این شهر خود بهشت برین است
سر سبزی شهر را که میبینم
نخل هایش
سبزیش
بغض گلویم را میبندد

دلم کمی گرفت
داستان
و آرزو مون
چه زود تمام شد
انگار همین دیروز بود که آرزو رکابیدن در لوت رو کردیم
چه زود عمر میگذره

در لوت که باشی
روز اول خردت میکنه
حسابی که ازت گرفت و هیچ
تنها برایت ماند

در نهایت
لذت ناب مهمانت میکند
سوغاتت میکند
لذت آب نوشیدن
لذت سایه
لذت دیدن سبزی
لذت دیدن درخت
لذت بوی مطبوع گیاهان
لذت شنیدن نغمه پرنده
لذت شنیدن پاسخ سلام
لذت هیچ نبودن
لذت هیچ شدن

یک افسوسی هم به حال خودمون خوردم
که به جای اینکه
نبکا را تکریم کنین
و شهداد و لوت را با نبکا بشناسیم
با کلوت شناخته ایم😒

عزیزان نبکاها بینهایت دیدنیست
و در تمام روستاها کمپ های کویری برای مهمانانشون وجود دارد

شهر یعنی تو خیابونهتی شهر راه بری و از درخت کهنسال
اکالیپتوس
برگی بکنی
زیر انگشت و لب بینی بترکانیش لذت سفر در لوت را در ریه هایت پخش کنی

آخه چرا شهر
خانه دو طبقه ندارد؟؟

چون
مرتفع ترین قسمت شهر
نخل هایش
هست

بله

بعد از خوردن حجم متنابهی خوردن همبرگر و کباب لقمه
باصفا زولبیا بامیه ای بود

کویر تمام شد

اما

کوهستان شروع شد

ارتفاع شهداد
۴۰۰ متر بالاتر از سطح دریاست
و ارتفاع بلندترین قسمت جاده که از آنجا سرازیر کرمان شوی
۲۷۰۰ متر بالاتر از سطح دریاست.
در واقع ما ۲۳۰۰ متر باید ارتفاع بگیریم.


یک نکته بگویم و کلام خود را خاتمه بدهم که
برای صعود به قله توچال تهران
۲۲۰۰ متر ارتفاع میگیرند برای صعود

ما چند روز هست که نانمان را اهالی روستاهای سر راه میگرفتیم.
این نان را هم خادم بسیار باصفای روستای دهسلم به ما داد.
پنج عدد نان که هر کدام بقدری چانه شان زیاد بود که سه شبانه روز ما را پاسخ گفت

این نانها چون ضخیمند چون خانگی اند
چون خمیرش خوب استراحت کرده
خیلی دیر بیات میشود

اندازه ساقه طلایی
بل بیشتر
خوشمزه تر هستند
مردم خراسان بزرگ
مردم خراسان جنوبی
خیییلی سپاس
نمک گیرتان شدیم
سرزمینتان آباد

شهر یا نباید جوی داشته باشه
یا اگر داره پر آب باشه
همچون شهداد

شهر باید مردمش با لهجه شیرین صحبت کنن
بخوان رفیقشون رو صدا کنن
بگن
سعیدووو
بیا

شهر باید چراغ قرمز نداشته باشه
چون شهداد

امیر هم اسم دوچرخه اش را انتخاب کرد

 

نبکا

و امروز کوهستان شروع میشود.

دیشب تو خواب و بیدارم به آرزومون
بیابان لوت
روز اول و نشان دادن هیچ ام
هیچ اش
تا روز آخر
و لذت بردن هایم
از عادی ترین ها که در واقع پر شکوه ترین ها هستند فکر میکردم
یاد تاتری که چند سال پیش رو صحنه آمد افتادم.
هفت شب مهمان ناخوانده در نیویرک که
علی نصیری و فرهاد آئیش بازی میکردند.
این که فرهاد آئیش در نهایت چون کودکی شد در بر مهمان
و توانست مشاهده کند
توانست کشف کند.
به قول مسیح
به ملکوت علی نمیرسد کسی که چون کودکی زاده نشود.

بسیاری از مردم این دست لوت
هیچ گاه آن دست دیگر لوت نرفته ان بیابان لوت توسط دو کوه در دو سر شرقی و غربی احاطه شده
و این یعنی اینها اجازه نمیدهند گرمای بیابان به شهر های پشت کوه
کرمان
و
نهبندان برسد

امروز ۱۳۰۰متر ارتفاع گرفتیم
چهل کیلومتر هم رکاب زدیم
شیب جاده از سه تا هفت درجه متغییر بود

با مردمان سیرچ
نتونستم ارتباط بگیرم
ذهنم بهشون منفیه

منطقه بسمت ویلاسازی رفته و مردم هم فرهنگشون تغییر کرده

بشر پول پرست یادش رفته بعد از شصت هفتاد هشتاد سال ریق مرگ رو سر خواهد کشید اما
این مقدس درخت هزار ساله مانده
آتشدرست کردن کنار این مقدس درخت
حقیرانه ترین رفتاریست که میشه کرد.

امشب هم در قسمتی از مسجد که در و دیوار دارد اما پنجره هایش بی شیشه هست اتراق کردیم.
پسرک خادم سه تخته پتو هم داد که کمتر سردمان شود

ما برنامه مان در کرمان تمام شود
کرمان را رها کرده و سال بعد دوباره به نهبندان خواهیم رفت
و برنامه ای بیست روزه از نهبندان به زابل
زاهدان
چابهار
خواهیم داشت.

بهار امسال هم ادامه برنامه اردبیل را تا آذربایجان غربی خواهیم رکابید
برای بعد از چابهار هم
برنامه چابهار - بندر عباس و سپس بندر عباس - آبادان را خواهیم داشت
و احتمالن تا سه سال آینده این دو خط بهاره پاییزه که در دورترین حالت خود نسبت به یک دیگر هستند در استانهای ایلام یا خوزستان بهم خواهند رسید

از دیشب سه تا گربه خوشگل دو رو برمون چرخیدن.
نیم ساعت اول قبل از خواب به رفتارهای اونها زوم بودیم و کلی حس فیلم راز بقا گرفتیم

با توجه به عکس بدون شرح
باد نسبتا شدید که گاها کنترل دوچرخه را در جاده باریک کوهستانی از دست خارج میکرد
و البته شاید شیب جاده و
تونل
۱۳ کیلومتر پر شیب جاده را با وانت آمدیم

هزینه برنامه هر نفر ۳۱۳ هزار تومان شد
که از این مبلغ ۲۰۰ هزار تومان آن هزینه رفت و برگشت اتوبوس بود

این هزینه نزدیک به دو هفته سفر می باشد.

یک تشکر ویژه از سرپرست گروه
مهندس شجاعی نیز بدهکارم
و یک تشکر از آقا داود که خیلی عزیز هستند

 


و تشکر آخری را از امیر قاضی دوست تهران نشینم بکنم که
هم رفت برام از علاالدین گوشی گرفت
هم مدیریت اینجا را داشت تا اطالعه کلام صورت نگیرد

امیر که سفرنامه گابریل رو خوانده میگه
گابریل که از لوت گذشت
و به شهداد رسید
یکماه در شهداد ماند
دل کندنی نبود به واقع

یکی از دوستان پرسیده بود که چرا این برنامه را بر برنامه اردبیل ارجح دانستید و جواب های مرا قانع کننده نیافته بود

 

 

اکنون که در اتوبوس هستم حسی از رضایت و لبخندی گوشه دل و چهره ام نشسته
از کار خود راضی هستم
اول اینکه آرزویی از آرزوهای خود را به هدف تبدیل کرده و سپس انجام دادم
دو اینکه سفر در کویر بخصوص در لوت
گویی دو سفر هست
سفر آفاقی که میکنی و انفسی که در خود میکنی

تا به حال به این صورت سفر درونی نکرده بودم
خودم با احوالاتم اینگونه گره نخورده بودم
گویی
گل و بستان
توانایی ایجاد این عمل را در من نداشتند و کویر داشت
لوت داشت
لوت
لختم کرد
و در شهداد بر من بخشید

در غروب روز اول لوت
خود را بشدت تنها و جدا مانده یافته بودم
گویی پرتاب شده ای از شیشه ماشینم و
منتظر برخورد با سیاه داغ و تیره جاده هستم

و شاید کلمات نتوانستند
دل آشوبم را
غم بزرگم را
دل در هم پیچیده ام را نشان دهند.

هر سه ما ازعان داریم در این سفر شدیدا خواب میدیدیم
گویی در دل شب سفری دیگر آغاز میکردبم
هشت شب تا پنج صبح فرصتی فراهم آورده بود
تا ما با قسمتهای غریبمان
کمتر غریب بمانیم

راننده و دخترش
ما را سوار وانت تویوتای خودشون کردند
وانت خسته ای بود
زوزه میکشید
اما برای ما که این جاده با شیب زیادش و باد که دست به یکی کرده بودند که حرکت نکنیم
وانت او نعمت بود
راننده با وانت

جور بود
جورِ جور.
وقتی به سمت دیگر تونل رسیدیم و پیاده شدیم.
حرف پول را که زدیم
چهره راننده در هم رفت
با اون گوش ها شکسته کوشتی گیرش آمد جلو ما را گرفت تا دست در کیف نکنیم.
از او در خواست عکس کردیم.
دخترک در ماشین بود
گفتم یک عکس
راننده گفت:
فاطی٬ بابا
بیا
یه عکس بگیریم😊
مردی بود در داستان سفر ما
نقشش کوتاه بود
اما پر رنگ بود

اول سفر خواب دید
که در طول سفر کفشش
نخواهد ماند
و روزی
به امیر بیگ ما
قلی خان
زد
و کفشش را به یغما برد
قلی خان دزد نبود
راهزن بود( برگرفته از سریال روزی روزگاری که حکایت آن در کلام دوستی رفت)

همیشه به تکنولوژی خوش بین هستم
اما با نگاه کنجکاوانه بر آن مینگرم

ما در سفر بعد از رکاب زدن
ساعت هشت میخوابیدیم
در طول شب دو بار بیدار میشدیم
آبی خورده یا دست به آبی برویم.


فرصت داشتیم خواب ببینیم و در بین بیدار شدن ها
خوابهایمان را به حافظه بلند مدت انتقال بدیم


اما

امروزه
با آمدن تکنولوژی
برق و تلوزیون و ...
خواب یا نمی بینم یا فراموش میکنیم
گویی این آمد که
آن رفت
آنچه خود داشتیم و مال خودمان بود و از دیدن آن مسنفیض میشدیم را از دست دادیم و فیلم و تلوزیون و اینرنت و... که از خود شخص خودمان نبود و نیست ( بیگانه هست) را جایگزین کردیم.


معامله بسودی به نظرم نبوده

عکس منتخب خودم
این است

دوستی عمیقی بین درخت و انسان گویی بر قرار است
انسان به درخت پناه برده
از کویر بی انتها
گویی تنها دست آویز اوست
تنها
تکیه گاه اوست
برای معنا شدگی زندگیش.
این درخت حکم همان تار مویی را دارد که اگر نبود
در دشت هول
رها میشد

این برنامه
را برای خود نام نهادم
داران خاص( درختان خاص)


تک درختان
اون درختی که در عکس منتخب اشاره کردم
و سروی که او را در آغوش کشیدم
نبکاهای عظیم
نخل های زیبای سهداد

نشانی است بر این نام