هنوز

بعضی وقتهاست که آدم یاد کودکیش می افتد.

چه کنه یادش می افته دیگه

با امیر دم در خانه غوطه ور بودیم در کلمات. او می گفت و من می شنیدیم. من می شنیدم و او می گفت. از عملکردش و رفتن به سینما و دیدن فیلم پسر تهرونی دفاع می کرد و من او را آماج حملات بی رحمانه خود قرار داده بود. خوب فضا هم مردانه بود و کلمات قصار بود که بر سرو هیکل نچندان کوچکش می بارید. از اینکه با من همراه شود در اهدای خون امتناع می کرد و خود را بیمار نشان می داد.کلاً فضا حسابی مردانه بود. هیچ فکر نمی کردم هیکل به آن بزرگی هم بشود با آن کلمات گوهر بار پوشیده شود . اما خوب شد.شاید به این خاطر که اول من دست پیش را گرفتم و همون تو مسجد ضربه کاری و تیکه سنگین رو بهش انداختم.

خلاصه زیاد از موضوع جدا نشوم. گرم صحبت های حکیمانه در فضایی مردانه با چاشنی کلمات آبدیده و آبدار بودیم که در خانه باز شد و همسایه هامان از در خارج شدند. البته بهتر است بگویم دختران همسایه مان چرا که الان هر کدام سالهاست که ازدواج کرده اند و به خانه بخت رفته اند و در واقع ما با آنها همسایه نیستیم.

 

یاد دوران کودکی افتادم. از کلاس اول تا سوم دبستان. با همین دخترای همسایه که اکنون مادران و زنانی جا افتاده شده اند انواع و اقسام بازیهای دوران کودکی را انجام می دادیم. بالا بلندی- قایم موشک- دست رشته- حتی لی لی. فارغ از رنگ و جنسیت و سن که اصلاً آن زمان این صفات هیچ برای ما معنا نداشت. انسانها  کلاً  دو نوع بودند یا همبازی آدم و یا غیر آن. دیگر مرد و زن و بزرگ و کوچک و ... نداشت.

 یا می توانستی با آنها بازی کنی که در آن صورت خودی بودند و بچه یا نمی توانستند که خوب بزرگ بودند.

ما همه نهیف و لاغر و رنگ پریده بودیم. آن قدر که در کوچه ها بازی می کردیم.

اما اکنون که به همه ما می نگرم می بینم که آنان سالهای سال است که دیگر هیچ یک از آنچه داشتیم نیستند. از آن اندامهای لاغر اکنون فربهای بزرگ ساخته شده. از نق نق های بچه ها آسی هستند و دنیا را مثل دیگر مردمان می بینند.

اما من در همان کوچه کودکی نمی گویم مانده ام ، اما گاه گاهی به آن سر می زنم.هنوز فربه ای و شکم گندگی بر جانم آرز نشده. هنوز چون دیگر مردمان نمی اندیشم. هنوز دوست ندارم سینما بروم و پسر تهرونی تماشا کنم. هنوز فیلم درباره الی ذهنم را مشغول کرده. هنوز...

سفرهای تابستانی

چند روزی شمال بودم. هوا براستی دل انگیز بود.ابرو بارانی ریز . هوایی برای عاشق شدن.

کنار دستت تاسیان سایه و سیاه مشقش و در کنار دیگر شرح مثنوی معنوی.

به راستی که دل کندن از این 3 در آن هوا غیر ممکن می نمود.بین این 3 مثنوی چیز دیگری بود. چرا که هم آن داشت و هم این.

بزرگترین هنر مولانا شاید این باشد که آیه های قرآن را و من جمله بهتریناشان را در انبوه ابیات خود جای داده است. آیه هایی که حکم نگین انشگتری دارد.

همانا که قرآن خواندن، ببخشید مثنوی خواندن و شرح آن کم از آن ندارد که هیچ. شاید برای من فارسی زبان ارجح تر باشد. بدنبال شرح مثنوی هستم که چون خود مولانا عاشقانه باشد. شرح دکتر شهیدی در جاهایی از آن رنگ  و بوی  مذهب دکتر را می دهم. اما باید توجه داشت که مولانا نه این است که به قول او عاشقان را دین و مذهب  یا دین ملت جداست.

هنگام برگشت بود و جاده ای ابری. سی دی بال در بال لطفی –سایه را ضبط  می خواند.

در ابر جاده شروع کرد :

ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من...

همه از غم بود

خمار شده بودم یا نه مست نمی دانم کدام دو یا هر دو.

به گردنه گدوک رسیده بودیم که آفتاب سر رسید و ابرها تمام شدند.

همزمان با آفتاب شعری آفتابی حسن ختام دکلمه محموش گون سایه بود. سرشار از امید و امید.گویی کارگردانی فضای جاده را با شعر پایانی جاده هماهنگ کرده بود. ابرها به آهستگی از تراکمشان کم می شد و از شعر سایه تلخی مخصوصش، که ناگهان آفتاب در آمد و زنده باش سایه بر جانم، نه بر درونم، درون  و عمق قلب صنوبری شکلش نشست.

...

چه فکر می کنی؟

جهان چون آبگینه شکسته ایست!

که سرو راست هم در او شکسته می نماید؟

...

زمانه بی کرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی ایست این درنگ درد و رنج

 

به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش

امید هیچ مجز ز مرده نیست. زنده باشد.

 

اگر این کاست بال دربال  را گرفتید حتماً کامل و تا به آخر بشنوید.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

به سنت سالهای گذشته آخر هفته برای اهدای خون خواهم رفت.

اگر کسی خواست مرا در این امر همراهی کند اعلام کند.

سال پیش را که با پنجره چوبی همراه بودیم.و البته افرادی خارج از تهران .باشد که امسال افراد بیشتری به اهدای زندگی رو بیاورند.

علی آقا  برای شما هم بد نیست ها

چاق و لاغر

این روزها که چاقی و لاغری افراد ورد زبانها شده است بگذارید من هم روایتی دیگر از این چاقی و لاغری ارائه دهم.

از کوه آمده بودم که اس ام اس یکی از دوستان بدستم رسید که ابطحی توپ مپل ،20 کیلو وزن کم کرده است.

تا در روزهای بعد که در جریان کار قرار بگیرم و خبرهای مربوطه را بشنوم  بسیاری در باره این چاق و لاغر شدن ایشان صحبت می کردند و لاغر شدن ایشان را نشانه محنت هایی می دانستند که در یکماه زندان بر ایشان آرز شده است.

یادم می آید که در کدودکی ام نمایش عروسکی چاق و لاغر همیشه جذبم می کرد. با آن ژیان مسخره و پت و مت بازیشان خوب سرگرم می شدم.یک آن که عنان و افسار خیال را ول می کنی می رود در کوچه باغ خاطرات. به هر حال.

ما شاید فکر کنیم این یک رویه مطلق است ، چاق بودن و سپس لاغر شدن بر اثر سختی و رنج و ناخوشی.

اما همان روزها من با یک منظره دیگری هم روبرو شدم.

بعد از مدتها سر ساختمان کارگر قدیمیان را دیدم.نسبتاً بدنش گوشت آورده بود و صورتش تپل شده بود.با کنایه گفتم امیر تپل شدی ها(شاید اگر منطق همان منطق سابق باشد این نشانی از شاد بودن او ذکر شود).

با دلی غمین و خاطری پریشان گفت.سوئل کار نیست. کار نیست.کار نباشه آدم چاق و بی مصرف می شه.

این چاقی با آن چاقی فرق زیادی دارد . نشانی از بیماری پنهانی است که جامعه در آینده آن را عیان تر و عریان تر خواهد شناخت. بیکاری خیل عظیم کارگران و کارمندانی که بدلیل رکود کار خود را از دست می دهند و وارد جامعه بی رحمی می شوند که خدایی جز پول در آن پرستش نمی شود.

اگر از دید جنبش.سبز بر موضوع نگریسته شود شاید بگویند که مردم بالا و پایین یکدست تر خواهند شد. اما دید دیگری را هم بر آن باید اضافه کرد. به انبوه افرادی که با پشیزی  انسانیت خود را معاوضه می کنند هم اضافه خواهد شد.

مزدورانی که با کمی پول قانع می شوند تا بر سر آزادی چماق فرود آورند تا شکم فرزندان خود را سیر کنند هم افزایش خوهد یافت.

جامعه مانند ترازو نیست که اگر یک کفه بالا رفت کفه دیگر پایین بیاید.

جامعه چون زنجیری است که هر زنجیر به دها زنجیر دیگروصل شده است چون تور.

بیایید از این زاویه هم بر موضوع بنگریم .

این همه گفتم اما نه بر بی امیدی

ایرانی بلد است ایرانی زندگی کند. ما رسم امید دانیم.چرا که خاطره اسکندر و چنگیز و عرب و تیمور را داریم و هنوز ایرانی هستیم.شاید قیافه برخیمان چون مغولان شده باشد. شاید دین اکثرمان تغییر کرده باشد.اما چیزی درون ذات خود داریم که ایرانیت ما را برجسته می کند و این ایرانیت دینمان و قیافه مان را هم ایرانی می کند.

بهتر است سخن خود را با شعر سایه تمام کنم.

...

حدیث غارت دی از درخت پرسیدند

جواب داد که ماوقت بار و بر دانیم.

 

به آب و رنگ خوشت مژده می دهیم ای گل

که نقش بندی این خون در جگر دانیم

 

خمار این شب ساغر شکسته چند کشی؟

بیا که ما ره میخانه ی سحر دانیم

 

زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد

وگرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم

 

طریق سایه اگر عاشقیست عیب مکن

زکارهای جهان ما همین هنر دانیم.

آرامش

 

 

 

لطفاْ حتماْ قبل از دیدن عکس مقدمه را بخوانید.

 

این عکس را در هفته اول خرداد و در دشت لار گرفتم

عکس ممد  و همسرش مریم

شاید اگر کمی با این وبلاگ آشنا باشید ممد - دوست کوهنورد مرا بشناسید. یکی از انبوه دوستانم که صفت کوهنورد بر آن چسبیده شده است. در واقع می توان گفت من دوستانم را در چند باکس مثل کوهنورد- محل- بچه محل- مسجد- پاساژ- دانشگاه- هم کلاسی-فامیل ـ آشنا- فوتبال- وبلاگ-شبهای ماه رمضون و... تقسیم میکنم.

در این انبوه های فایل مانند ،دوستانی که در فایل کوهنورد قرار گیرند برجسته تر هستند و سر آمد آنان ممد است.

وقتی این عکس را گرفتم. خودم شاید بالای ۱۰ دقیقه به آن دقیق شدم و سکوت بود و نگاه من به عکس.

یک نوع صمیمیت. یک نوع آرامش پنهان - شاید چای، بعد از خستگی روزانه- ولو شدن زیر خنکای کولر در بعد از ظهر گرم تابستان-گرمی آتش در زیر باران سرد پاییزی -نسیم اول صبح نیمه فروردین در آن موج می زند.شاید. شاید

 یاد سخن خدا در فرقان معظم افتادم که فرمود علت خلقت زوج کسب آرامش و سکون در کنار يکديگر است (لستکنوا اليها)

براستی که سخن خدا حق است.

شما هم دقیق شوید

(البته عکس را ناغافل از آنها ربودم)

این عکس را می خواستم بعد از پیروزی سبز در وبلاگ بگذارم که خوب آن اتفاقات پیش آمد و نشد.اکنون احساس می کنم مخاطبین این نوشتار  و بنده  نیاز به یک واکاوی- یک آپدیت شدن- یک جور جم کردن تمام انرژی های پخش شده در جای جای ذهن هستیم.پس به سهم خود شروع می کنم این پروسه را.باشد که شما هم همراهی کنید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

P1100528_resize.JPG

گزارش برنامه صعود ازجبهه  شمال شرقی دماوند

 

 چهارشنبه ساعت 5 از سمت ترمینال شرق عازم گزنک در جاده هراز به قصد دماوند شدیم.

این برنامه را زیاد تبلیغاتی برایش انجام ندادیم تا گروه جمع و جور تری برای صعود بدست آید.

تا به حال هیچ یک از ما از این مسیر قله را صعود نکرده بودیم.

ماشین از رو بروی پلور گذشت. (مسیر نورمال صعود به قله از این منطقه می باشد)

و ماشین رو به پایین شتاب گرفت.

نزدیک به 24 کیلومتر بعد از پلور روستاهای گزنه و گزانه بود. دقیقاً بعد از آب گرم لاریجان.

باورم نمی شد ما این قدر ارتفاع کم کرده باشیم و باید این مقدار را با پای پیاده به بالا حرکت کنیم.

تازه فهمیدیم که طولانی ترین مسیر صعود همین جبهه، یعنی مسیر شمال شرقی می باشد.

شب را در جوار امامزاده روستا خوابیدیم.تقریباً بدون هیچ صحبت و چانه زدنی اتاق مخصوص زائران امامزاده را مردمان خونگرم روستا به ما دادند. فرم روستا بسیار جالب است. روستا به طور عمودی و رو به بالا گسترش پیدا کرده و شیب تندی دارد.

صبح ساعت 5:50 دقیقه روستا را ترک کردیم.

ابتدا از روی رودخانه که بر گرفته از یخچال بزرگ یخار است و پل ساده آن به سمت راست رودخانه  رفتیم( حتماً باید به سمت راست رودخانه رفت).

در مسیر پاکوب و در کنار درختان گردو در حرکت هستیم و کم کم از آنها و رودخانه فاصله می گیریم.

در ساعت 9:45 به چشمه پهن می رسیم . البته این چشمه که در کنارش مردم چادر نشین نیز زندگی می کنند.برای شب مانی مناسب است و اگر هدف جانپناه باشد نیازی نیست راه را کج کرده و به سمت آن رفت.چشمه پهن دقیقاً 50-60 متر بالای درختانی است که گرد وار کاشته شده اند و از نشانه های آن است که در چشمه پهن هم  درختانی کاشته شده است.پس از 15 دقیقه استراحت. به سمت مسر پاکوب بازگشته و 50 دقیقه بعد به چشمه دیگری می رسیم.( این آب برای افرادی که یکروزه قصد جانپناه را دارند در جای خوبی واقعه شده است و دیگر نیازی نیست که در چشمه پهن توقف کنند).

در واقع می توان گفت زیبا ترین مسیر صعود به قله، جبهه شمال شرقی دماوند است که هم رودخانه و هم گیاه و چشمه دارد. حتی تا ارتفاع 4000 متری چشمه وجود دارد.

در آنجا آب برداشته و تا ساعت 15:45 که به ابتدای یال قله منار برسیم راه می رویم.( حتماً باید از مسیر روی یال حرکت کرد و با شن اسکی های فرود درگیر نشد.در آنجا ناهار را می خوریم و ساعت 14:00 به سمت منار و یال اصلی قله حرکت می کنییم.

مسیر شیب تندی دارد.اما گون های تازه سبز شده شقایق های هنوز شاداب مانده و گلهای کاکوتی و بوی مست کننده ی آن ها راه را بر ما آسان جلوه می دهد.

در ساعت 3:35 دقیقه به آخرین چشمه که آب کمی دارد یعنی چشمه شیر فتان می رسیم.

قمقمه ها را دوباره پر آب می کنیم و در زیر شیب سنگین منار ( این قسمت تراورسی است و دقیقاً از بالای جایی که از پایین سفید رنگ به نظر می رسد می گذرد) حرکت می کنیم.

در ساعت 18:00 بر روی یال قرار می گیریم . نفس هایمان را منار گرفته است و بعضی از دوستان را ارتفاع اذیت می کند.

یال را ادامه می دهیم تا در ساعت 19:40 دقیقه به جانپاه تخت فریدون می رسیم. این جانپاه را در سال 1355 دانشجویان دانشکده فنی دانشگاه تهران به یاد و خاطر دو تن از دوستان از دست رفته خودشان بنا کرده اند. یادشان گرامی و  روحشان شاد.

در کنار جانپاه یک برفچال قرار دارد که در مسیر ناندل می باشد و از زیر آن برف آب نسبتاً تمیز و گوارایی خارج می شود که می توان از آنجا آب  برداشت.

نزدیک به 14 ساعت از حرکت اول صبحمان می گذشت  که از این ساعت نزدیک 11 ساعت آن مفید راه رفته بودیم.

سوپ و نیمرو ، قوتو گرم و چای کمی سرحالمان آورد. 4 تن از دوستان در جانپاه خوابیدن و من و مرتضی بیرون چادر زدیم.

ساعت 9:30 خوابیدیم. ساعت 10:40 دقیقه بود که با فریاد ممد که مرا صدا می زد از خواب بیدار شدم.ممد و رضا هم آمده بودند. برایشان جا درست کرده و چون کیسه ممد مناسب نبود او در چادر خوابید و من و رضا در بیرون و زیر نور بسیار دل انگیز و نقره فام ماه خوابیدیم.

شب باد سردی می وزید ولی چون کنارهها را با سنگ محصور کردم زیاد اذیت نشدیم.

صبح ساعت 5 بیدار و محیای صعود شدیم. بسیاری از دوستان از آمدن به قله انصراف دادند و من و ممد و سجاد خورشید ساعت 6:30 با کوله سنگین عازم دماوند شدیم.

هوا عالی بود و پاکوب مسیر گرده ای قله را نشان میداد. یخچال عظیم یخار در کنارمان خودنمایی می کرد و تا به آخر که به بام برفی برسد با ما بود یا بهتر است بگویم که ما با او بودیم.

در ارتفاع 5400 دختر و پسری از تیم نوشهر به پایین میآمدند. دخترک گریان بود و از سرپرست برنامه شان می نالید که به علت خواب آلود شدنش اجازه صعود به او نداده است. آمدم به او روحیه بدهم که دیدم بغض و گریه دخترک صدای مرا هم بغض آلود کرده. عجیب دلم سوخت.ممد هم همچون من شده بود. مسخره مان نکنید. در آن ارتفاع انسان طبیعی نیست. بخصوص ببنید که شخصی چگونه نتوانسته است به محبوب و آرزوی خود برسد.  در او هم اثر می کند.

هوا اکثراً ابری بود و کمی سرد. اما در مجموع ایده آل .نزدیک قله بودم که موبایلم موسیقی جدید و تازه خ.س و خاشا.ک  را خواند. ساعت 1:05 بر بلندای بام وطن بودیم. آهنگ تاثیر خود را گذاشته بود پس هر چه فریاد داشتم با صدای بغض آلود  نام شهدای تازه وطن را بر زبانم مطهر کردم و بلند ترین فریاد ا.. اکبرم را سر دادم.

۰معمولاْ گفته می شود کوهنوردان در قله به دلیل فشار هوا زیاد فریاد نکنند تا دچار سردرد نشوند)به راستی که آنان هر یک دماوندی شدند. صعودمان را تقدیم شهدا ی ایران اکنونمان کردیم و نیم ساعاتی در قله ماندیم.

به یاد تمام دوستانی که آرزوی صعود دارند هورایی کشیدیم و نام هر کدام که ذهنمان یاری می کرد را بردیم.صعودمان نزدیک ۶.۵ ساعت طول کشیده بود.ساعت 1.5  از جبهه جنوبی و به خاطر شن اسکی آن به پایین حرکت کردیم. ساعت 4:00 بارگاه بودیم.

دیگر رمقی نمانده بود. ناهار خورده و گلویی تازه کردیم و یکساعتی استراحت کردیم.ساعت 5 به سمت گوسفند سرا حرکت کردیم و ساعت 7  آنجا بودیم. مسیر جنوبی به راستی شلوغ است و می توان نام اتوبان را بر آن نهاد .منتظر ماندیم تا نیسان پر شود و در آخر نفری 5000 تومان گرفت تا ما را تا پلور ببرد.

شب ساعت ۱۲ به تهران رسیدم و چراغانی های خیابانها نشان می داد نیمه شعبان است.

خوشحالم که در این روزها و شبهای تهران حضور نداشتم. خیلی

 

P1110069.JPG

چنار کهن

 

P1110083.JPG

عشق و کین

P1110088.JPG

و خدا همانگونه که باید باشد

P1110095.JPG

زیر سایه خدا

P1110101.JPG

نگاهم

P1110139.JPG

 وطن سالهای دور و نزدیک

 

 

گزارش برنامه پالون گردن 3

ناگهان از 50 متری سمت چپمان خرسی بیرون آمد و پا به فرار گذاشت. من روی سنگ گیر بودم و نتوانستم عکسی بگیرم.

خاله خرسه چرا فرار می کنی؟ ما از دست آدما فرار کردیم که بیایم تو رو ببیینیم.اینه رسم مهمون داری؟نه آخ اینه؟ بچه که بودیم با داستانهای خاله خرسه خوابمون می برد. حالا که گنده شدیم می زاری می ری؟

آخه سهیل، بنده خدا، تو که این همه از دست بنی بشر می نالی می خوای اون خرسه با دیدن تو وحشت نکنه.

می گه ما اومدیم تو دل سنگها و صخره ها یه لونه نوقلی درست کردیم. اون وقت دوتا آدم از جایی که من هم نمی تونم برم اومدن نزدیک لونم . یکارشمون هم بکنیم مگن خرسا وحشین.آدم نیستند. نفهمن. باید چوب تو آستینشون بکنیم. هی ما بگیم که ما آستین نداریم ما پشم و کپال داریم .قبول نمی کنید که . تازه قبول هم کنید اون چوبه رو ول نمی کنید.به هر حال باید یه جایی ...

خدا یا خرسای ما رو از دست ما آدما نجات بده.

ساعت 6 در دشت بالای دره خرسلک چادر زدیم . منطقه پر گیاهای کوهستان بود. 20 سالی می شود که دام در آن نچریده است و منطقه شبیه جنگل گیاهان کم ارتفاع شده است.شام مفصلی زدیم و خوابیدم.

صبح از دره خرسلک پایین آمدیم. دره ای فوق العاده زیبا با آبشارهای کوچک و بزرگ.مسیر ناشناخته ای که کمتر کوهنوردی آنجا رفته است. کبک و انواع پرندگان در آنجا به راحتی زندگی می کردند.فردی با وسیله شکار آمده بود به دنبال پرندگان. ما که بعد 3 روز آدم می دیدم دستی برایش تکان دادیم. اما او فکر کرد که ما محیط ببانیم و پا به فرار گذاشت.(اون از خرسه – این هم از آدمه)

بعد 3 روز درر اررتفاع بودن پا در مسیری تخت می گذاشتیم. کم کم با دیدن چوپانان و ایلاتی ها و در نهایت مردم روستا و شهر متوجه شدم که متاسفانه یا خوشبختانه ما هم آدمیزادیم.

ای کاش کمی بیشتر می مانیدم.

عصر بعد از شندین خبرهای جدید عالم سیاست- سری به امیر زدم. همش احساس می کردم چیزی از من کم شده است و جای خالی کوله پوشتی خودنمایی می کرد.

P1100923.JPG

ناز دانه ها

این شعر دکتر مهاجرانی هم پایانی باشد بر گزارش برنامه ما:

 هان شکسته...


رقص شعله بر لب
و داغ گلوله بر پیشانی
جوانان، سبز و سرودخوان
از دهلیز تاریکی و تیزاب گذشتند...
*
مادران با نگاه حیران نگریستند
با سرانگشت لرزان، کاکل خونین جوانان را شانه زدند
بوسه ای بر دهان شکسته
*
از هر گوشه ندایی خاموش شد
در هر کنار سهرابی بر خاک افتاد
*
جنگلی از زمین جوشید
دریایی بر بام خانه ها
امواج : خدا بزرگترست...
از هر گوشه ندایی رویید
و در هر کنار سهرابی بر پا خاست...
*
تبسم گرم مادران
شوق لرزنده در چشمان

 

P1110037.JPG

آبشار و آبشار

P1110043.JPG

آبشار و باز هم آبشار

P1110050.JPG

صدای پای آب

 

(2) P1110035.JPG

نازک تنهایی من

گزارش برنامه پالون گردن 2

صبح از خواب بلند شدیم و منظره دره های کناریمان را تماشا می کردیم. باور کردنی نبود مه دره ها را پوشانده بود کم کم آفتاب از ابرها سر می کشید.

در مسیر سمت راستمان رستم چال و نرگس شمالی تماشایمان می کردند

ساعت 7 حرکت کردیم و 2 ساعت بعد به نرگس رسیدیم. روستای ناحیه از آنجا پیدا بود. به سمت گردنه گون پشته در حرکت بودیم که به ناگهان به گله حداقل 100 تای از کل و قوچ برخورد کردیم. از لار به سمت نرگس و از آنجا به سمت  وارنگه رود حرکت کردند. مسیری که انسان حداقل 2 ساعت باید کوهپیمایی کند تا همان مسیر که آن حیوانات بالا آمدند را بیاید آنها ظرف 3 دقیقه آمدندو به همان سرعت هم پایین رفتند.

در حیرت فرو رفته بودیم. خدا این چه موجوداتی است که خلق کرده ای؟از کمی علف و گل سنگ چنین انرژی  را در عضلات خود ذخیره می کنند. یا احسن الخالقین پس چرا ابنای بنی بشر را این گونه آفریدی؟

به راحتی آب خوردن بکشد و آب از آب هم در دلش تکان نخورد. نه خدا اصلاً باهات مشکل دارم. این همه مجودات عجیب غریب آفریدی و دم نزدی . آن وقت بشر ، بشری که از دلش یزید و معاویه و هیتلر و استالین و ... بیرون میآید را خلق کردی و احسن الخالقلین بر خود خواندی؟؟!!!!!!!!!!!

خدا چرا اذیتم می کنی؟ چرا جوابم نمی دهی؟ این همه بشر که آفریدی . فقط یکیشون توانست به معراج تو بیاید.یکیشون چون عیسی روزی خور تو شد.معدودی شدند بنده صالحت. اکثرمون همپیاله همیم. کمی کم کمی بیش.

به گون پشته رسیده بودیم و نزدیک به 500 متر ارتفاع کم کرده بودیم و اکنون باید همه آن ارتفاع ها را جبران می کردیم.مقداری هله هوله خوردیم عزم راه کردیم. قله پیش رویمان بود. قله سنگی که زیاد باید دست به سنگ می شدیم.باد بسیار شدیدی هم می وزید که کارمان را سخت تر کرده بود.به قله که رسیدیم تازه 3 قله قدر دیگر خودنمایی می کرد. متوجه شدیم که قله کهنو را صعود کرده ایم. دوباره بالا – دوباره پایین و قلل سرماهو و یخچال را هم صعود کردیم. بهتر است بگویم باد را هم صعود کردیم. در واقع باد خود تبدیل به یک قله دیگر شده بود و آخرین آنها که کمانکوه بود را ساعت 3:20 صعود کردیم.در دل درگیری با سنگها ناگهان این گل سنگها ریز را که کنار پنجه دستت آرمیده بودند را که می دیدی نمی توانستی باور نکنی که خدا زیباست. تنها قله ای که میله ای به نشانه قله بر آن زده شده است همان کمانکوه بود.انصافاً قله سنگینی بود. آزاد کوه دقیقاً جلوی رویمان بود. هر چه گشتیم مسیر پاکوب صعود به کمانکوه را پیدا نکردیم. پس همان از زیر قله و از سمت شمال آن به سمت پایین ارتفاع کم کردیم. مسیر کاملاً افقی است و هم سنگی و هم ریزشی. کف پاییم شروع به درد کردن کرده است( به این علت که دائماً روی سنگ مجبور بودم با پنجه پا بایستم عضله کف پا دردناک شده بود) همین طور پایین می رفتیم.

ناگهان از 50 متری سمت چپمان خرسی بیرون آمد و...

ادامه دارد...

 

P1110004.JPG

ترنم بیداری

P1110005.JPG

حس آزادی

P1110009.JPG

رها رها من

گزارش برنامه پالون گردن 1

جمعه صبح بود که برنامه را شروع کردیم ، ظاهراً برنامه نتوانسته بود دوستان دیگر را راضی کند که با ما همراه شوند.

من و ممد، تنها رهنورد این برنامه بودیم. لالون رسیدم و شروع به بالا رفتن کردیم. این دومین بارم است که در این یکماه اخیر لالون میآیم.آب همچنان می غرید و هنوز رودخانه پر آب بود.باید دوباره عرض رودخانه را می پرییدم و به گدار می زدیم، اما گداری نبود که ، باید بی گدار به آب می زدیم. دفعه پیش کوله سبک بود و طول پرش بسیار. اما این بار کوله سنگین و طول پرش کوتاه بود. همان ابتدا کفشم خیس شد. اما هوای دل انگیز بود. گهگهاه ابرکی و آفتابی و بادی . در سکوت راهمان را ادامه می دادیم. برای اولین بار بود که مزار امامزاده جعفر را در مکانی به اسم آغا در سمت راست راه پاکوب می دیدم. روستاییان روایتها می کردند از این قبر . دخترکانی از روستا خوابش را دیده اند و نشان قبر را یافته اند. اگر هر گله ، گوسفندی قربانیش نکند. دامهایش تلف خواهد شد. به راستی مرز خرافات و واقعیت کجاست؟آیا اسلام نه برای این آمده است که عقل ها را کامل کند. نه اینکه قربانی کردن به نام بتها و به پای آنها را از جهالت می دانست.

اما جایی که به نام آغا خوانده می شود بین دو چشمه پر آب است که سرشار از اکسیژن است و چون برف آبش سفید .( هرچه اکسیژن آب زیاد باشد رنگ آب سفید تر می شود)

به تلخ آب رسیدیم. قرار بر این شد که ناهار را زود بخوریم تا مسافت بیشتری بپیماییم. گروهی دختر - پسر جوان نشسته بودند. از یکیشان پرسیدم خلوت لیلا را می شناسی و جواب منفی بود. گفتم تیری است در تاریکی شاید این وبلاگ نویس را هم دیدیم. ظاهراً پاتوق کوهنوردیشان در کنار همین تلخ آب است.

به سمت آبشار راهمان را ادامه دادیم و از بالای آبشار و از چشمه زیبایش تمام قمقمه ها را پر آب کردیم. باید برای دو شبانه روز آب داشته باشیم. هر نفر 3.5 لیتر آب برداشتیم و کوله را کاملاً سنگین کردیم. در شیب تند به سمت گردنه آرام قدم بر می داشتیم. یکی از عادتهای من است که آهنگهایی که در موبایلم ریخته ام را در کوهستان به صورت رندم فعال کرده و می گذارم هر چه خواست بخواند.

آهنگها آمدند و رفتند تا به آهنگ زیر تیغ رسید.(نمی دانم سرگذشت این آهنگ را می دانید یا نه؟ اما دوست و رفیق نازینیم ، همان مطرب روزگار شرحی از چگونگی تولید موسیقی فیلم زیر تیغ بر من داده است. ظاهراً اوایل جنگ هنگامه عرروسی در ایلام خانواده کلهر در بمباران کشته می شوند و این آهنگ را علیزاده برای کلهر ( کمانچه زن معروف) می سازد. غم در لابلای نتهای ساخته شده آن موج می زند.

این آهنگ را گوش می دادم و در زیر بار سنگین کوله- شیب تند را در کنار آب روانی که در کناردستمان جاری بود بالا می رفتم. یاد دیروز افتادم و گرمای گورستان، قطعه 257. یک آن نگاه کردم در دل جمعیت بودم و سپس کنار قبر سهراب. آری باورم نمی شد. کنار قبر سهراب اعرابی. مادرش در بالای سر قبر کز کرده بود و مردمانی در حالیکه در حال خود نبودند در کنار گور نشسته وایستاده  بودند و گهگاهی هم صلواتی و فاتحه ای.

اما مادرش. به راستی که عمری گذراند در این چهل و چند روز. حال خودم نبودم. می خواستم کنار مادرسهراب بنشینم بگویم : مامان، شاید سهراب تو اکنون زنده بود و من در جای او خفته بودم. اما او در حال خود بود. بغض- خفه ام داشت می کرد که نیروی انتظامی به مردم سوگوار حمله کردد و مرا از بغض خفه کننده ام نجات داد.

آهنگ تمام شد و مرا از خیال بیرون آورد.

نزدیک های گردنه بودیم و راه پاکوب بهتر شده بود.گردنه رسیدیم و سپس در کاسه فرود آمدیم. اگر به عکسهای برنامه خلنو دقت کرده باشید ، کاسه تماماً پوشیده از برف است اما اکنون اکثر برفها اب شده بودند و گلهای زرد بسیار زیبایی جای آنها سر برآورده بودند. نماز را کنار این پیام رساننان خدا خواندیم و به سمت یال خلنو - پالون گردن حرکت کردیم.

روی یال که رسیدیم فهمیدم که راهمان تازه آغاز شده است. یک مسیر نعلی شکل را باید می فتیم تا به قله برسیم.یکی از ارتفاعاتی که در مسیرمان بود سنگی است و تنبلیمان گل کرد و گفتیم آن را تراورس کنیم. در وسط های تراوس بودیم که مسیر سنگی و ریزشی شد . من خودم را دوبارره بالا کشانده و به کمک سنگها و صخرره ها خودم را دوباره روی خط الرس قرار دادم. به ممد هم گفتم این کار  را بکن ، اما گوشش بدهکارر سخن من نشد و مجبور شد که در مسیر سنگهای ریزشی قرار گیرد( زیرمان پرتگاهی عمیق بود)حالا من با خود فکر می کردم. جز کل و قوچ و من وممد موجود دیگری از این مسیر نرفته است و خنده امانم را بریده بود. حال زار ممد را که می دیدم خنده ام دو چندان می شد. اصلاً نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. ( نمی دانم این چه دردیست که هنگام برخوررد با این جور مشکلات( هم برای خودم و بقیه) خنده امانم را میرباید.کسی اگر روانشناسی بارش است  ما را هم هدایت کند).خلاصه ممد رسید و حرکت کردیم. 5 باری ارتفاع گرفته و دوباره کاهش دادیم.

ساعت 8:10 بود که خسته و کوفته بر قله ایستادیم. حتی نتوانستیم بانگ ا.. اکبر مان را نعره بزنیم. سریع به سمت قله نرگس پاین کشیدیم و در مسیر گردنه مانند آن چادر زدیم.خدا کند که باد تندی نباشد وگرنه این پشه بند که من به اسم چادر همراه می آورم جوابگویمان نخواهد بود.ماه دقیقاً بالای سرمان بود و در کناره هایمان دو منطقه ابتدای لار و وارنگه رود قرار گرفته بود. تا به حال جایی به این زیبایی چادر بر پانکرده بودم.دو تا نوشابه زدیم و سپس شام. این بار شام را مفصل برگذار کردیم.نیمرو- سوسیس به همرراه سس مایونز و قرمز.یکی از رویایی ترین شام  های زندگیم را خورده بودم. دیگر خواب چشمانم را می ربود . نزدیک به 12 ساعت کوهپیمایی که از این ساعات 10.5 ساعت آن مفید راه رفته بودیم نمی گذاشت بیش از این بیدار باشیم.

ادامه دارد...

 

P1100915.JPG

گوسفند برفی

 P1100903.JPG

آب و خزه

P1100910.JPG

خارستان

P1100931.JPG

سنگ به سنگ

P1100917.JPG

محبوب کوهنورد

 

خط الراس خلنو – پالون گردن- نرگس – کهنو- سرماهو- یخچال- کمانکوه

خط الراس خلنو – پالون گردن- نرگس – کهنو- سرماهو- یخچال- کمانکوه

(خلنو و آزاد کوه را در 3 هفته قبلش صعود شده است)

ابتدا  گزارش تخصصی برنامه را نوشته سپس شرح دلی از برنامه به نوشتار تبدیل می کنم.

جمعه لالون

حرکت 8:30    از لالون

10:30 تلخ آب ناهار و استراحت

11:30 حرکت از تلخ آب به سمت گردنه ورزآب

2:00 گردنه

2:20 کاسه(10 دقیقه استراحت)

2:30حرکت سمت زیر خلنو و افتادن بر روی یال سمت چپی

حرکت در تنها یال موجود تا رسیدن به پالون گردن( حداقل 5 بار صعود و فرود وجود دارد که یکی از آنها بشدت سنگیست و نمی توان از زیر آن تراوس کرد. که متاسفانه ما هنگام تراوس کردن به آن مشغول شدیم و نزدک به یک ساعت از وقت و انرژیمان را گرفت و تا حدودی خطر ناک بود)

8:10 قله پالون گردن(4256 متر).

8:30 زیر قله پالون گردن و در مسیر سمت قله نرگس غربی بر روی یک گردنه چادر زدن

شنبه

7:00 حرکت

9:00 نرگس غربی(4040 متر)

11:10 گردنه گون پشته(3640 متر)

1:00 قله سنگی و سنگلاخی کهنو (4082متر)

2:00 قله یخچال(4194 متر)

2:40 سرماهو(4165 متر)

3:20 کمانکوه(4234 متر)

مسیر پاکوب سعود به قله را پیدا نکردیم تا از ان بازگشت کنیم. فکر نکنم اصلاً مسیر نرمالی داشته باشد. قله ای سنگی است و دائماً باید با سنگ درگیر شد.

برای برگشت مجبور شدیم از جبهه شمالی آن فرود بیاییم که مسیر خطرناکیست و فرود از سنگ لازمه آن(اگر کسی مسیر نرمال آن را می داند بگوید).

ساعت 6:15 در ابتدای دره خرسلک چادر می زنیم. به علت حفاظت منطقه و عدم اجازه چرای دام منطقه فوق العاده زیباست.

یک شنبه

7:00 حرکت به سمت دره

9:00 خروج از آن( دره را اگر به دره آبشار تغییر نام دهیم گزاف نگفته ایم.

10:45 روستای وارنگه رود

11:15 ابتدای جاده وارنگه رود از سمت جاده دیرزین – شمشک.

نکات:

از بردن آب دریغ نکنید.

در خط الرس برف کافی و وقت کافی برای آب کردن وجود ندارد.

سعی کنید برای درگیر شدن با سنگ قبلش یک انرژی گرفته باشید.

خیار برای رفع عطش بسیار مناسب است

آب را به صورت شربت مصرف کنید.

آخرین مرحله که چشمه وجود دارد یک ساعت مانده به گردن ورزآب است. از آنجا تا دشت خرسلک آبی وجود ندارد.

حداامکان افرادی برای همراهی انتخاب شوند که از درگیر شدن با سنگ هراسی نداشته باشند.

افراد شرکت کننده:

محمد کربلایی حسینی

 و بنده

 

 

 

 

کتابخانه حسینه ارشاد

از بچگی کتاب رو دوست داشتم، یادمه که تا یکمی سواد دار شدم در کتابخانه مسجدمون ثبت نام کردم.تا به امروز که کتابخانه های زیادی رفته ام و می روم( خوب برای قپی در کردن که ما هم خیلی این کاره هستیم لازمه بعضی وقتها آدم خاطرتش را گرد گیری کند دیگه) بله می فرمودم...

ولی راستش این منظورم نبود. یک ماهی هست که عضو کتابخانه حسینه ارشاد شده ام.قبلاً هم دو سالی عضو کتابخانه انصار بودم که به نظر من مجهز ترین کتابخانه ای بوده است که دیده ام. اما حسینیه ارشاد یک فرقی با تمام کتابخانه های دیگری که دیده ام دارد.

از راهرو رفتم پایین.

ببخشید می خواهم ثبت نام کنم.

این فرم را پر کنید.

فرم که حتماً باید ثابت کنی آدرسی که نوشته ای درست است و برای آن مدرک بیاوری( فکر نکنم برای دسته چک گرفتن هم این قدر پرس و جو کنند). و البته هزینه بیشتری نسبت به کتابخانه های دیگر.

شما از فردا می توانید کتاب بگیرید

ممنون

-         این دو جلد کتاب را میخواهم

-         کمی صبر کنید.

-          بفرمایید.

برای این که بتوانم از در خارج بشوم البته به همراه آن دو تا کتاب ناقابل ، ته برگی دادند که مشخصات کامل کتاب را نوشته بود  و باید حتماً هم به مامور جلوی درب تحویل می دادم تا اجازه خروج بر من داده شود.

احساس کردم در اینجا  این بی منزلتی علم و دانش و کتاب که اکنون در جامعه ما افتاده است کتاب منزلت بالایی دارد.

همه درس می خوانیم . دیپلم. لیسانس، فوقش، دکترا.آخر می گیم نون و آب داره یا نه؟

یعنی علم را برای نون و آبش می خواهیم. یعنی سر خودمون را داریم شیره می مالیم.

گویند قدیمها شتر به علت آنکه ارزش بالایی برای انسانها داشته است برای شمارش از  واحد نفر استفاده می کرده اند.همچنان احساس می کنم در کتابخانه حسینه ارشاد بجای آنکه بگویم دو جلد کتاب می خواهم ،باید بگویم دو نفر کتاب می خواهم.

به هر حال مکانی که دکتر شریعتی در آن سخنرانی می کرده است باید تفاوتی با بقیه جا ها بکند.

 

*تازه شروع کرده بودم شرح مثنوی معنوی را بخوانم که گیر سریال 24 افتادم.

البته سریال به پر معنا و مفهومی لاست نیست، اما هیجانش با آن برابری می کند و حتی شاید افزون تر از آن باشد.خواهشاً خواب و خوردتان را با دیدن چنین سریالهایی حرام نکنید.

**این هفته یک برنامه ۳ روزه خط الرسی از جمعه تا یک شنبه برگزار می کنیم.هر کسی احساس می کند توانایی دارد   بسم ا..

 

قله جانستان

 

 اول مرداد ماه است و ما هوای قله جانستون(جان ستان) به سرمان زده است.گ

ساعت ۸:۱۰ از آبنیک به سمت دشت جانستون به راه می افتیم و ساعت ۱:۲۵ در غار آقا بیوک صبحانه را می خوریم.اکثر کوهنوردایی که در طول مسیر می دیدم در باره لغو برنامه هفته قبل خود و حضور در نماز جمعه صحبت می کردند. در ساعت ۱۱ از غار خارج شده و به سمت یال سمت چپ قله حرکت کردیم و در ساعت ۲:۳۵ قله بودیم. قصد داشتیم قلل خرسنگ شمالی و جنوبی را هم صعود کنیم اما گویی یادمان رفته بود که این قله جان  ستان است.پس کمی بیشتر بر قله نشستیم.

تازگیهای بر روی قله بعد از سورد ای ایران و هنگام صعود بانگ تکبیر سر می دهیم.بعد از آنکه عقده دل را به نفس باد قله سپردیم نشستم. داش احسان هنوز در جو صعود بود و با امام دوازدم خود در دل می کرد.

احسان با بغضی خفته ،گلوی خود را برای کسی ، چیزی، که مدتها و سالها و سدههای قبل باید می آمد و نیامد می خراشید.

احسان شاید ارتفاع زده شده بودی و این همه شواهد تاریخی را فراموش کرده بودی. شاید.

مسیر برگشت را از دره ای با شیب تند انداخته و پایین آمدیم. مسیر زیبایی بود در دل مرداد ماه.

01.JPG

 سنگ و گل و کفش

02.JPG

 جانستانان

03.JPG

 برفچال مردادی

 

 

04.JPG

 در خنکای مرداد ماه

(2) 05.JPG

 در مسیر باد