گزارش فنی برنامه قله کهار به ناز
20-7-90
از تهران با مترو
به سمت کرج رفته و از آنجا برای روستای کلوان ماشین گرفتیم. 4 نفر بودیم و به
راحتی می توانستیم ماشین بگیریم
کلوان روستایی است سمت چپ جاده چالوس و بعد از
پل خواب که با تابلوی امامزاده مشخص شده است. اولین روستای خروجی از جاده چالوس
سیرا و آخرین آن کلوان می باشد.
ساعت 9:45 از روستا به سمت یال کهار حرکت کردیم.
برای صعود به کهار لازم نیست داخل روستا رفته. ابتدای ورود به روستا و پیچ آخر یال
کهار دیده می شود.
ساعت 12:15 در
جانپناه کهار ناهار خورده و ساعت 13:50 به سمت قله حرکت کرده و ساعت 4:45 به کاسه
کهار رسیده و در آنجا چادر زدیم.
باد شدیدی بر
منطقه حاکم بود و چادر زدن کمی طول کشید. ماه کامل بود و از ابتدا تا انتها – از طلوع
تا غروب آن با توجه به آنکه ارتفاع دیگری برای پنهان شدن نداشت رو به روی ما عریان
بود.
صبح ساعت 7:50 به
سمت قله کهار حرکت کرده و ساعت 8:10 قله بودیم. از آجا تا گردنه ناز 45 دقیقه طول
کشید و ساعت 9:00 بر روی گردنه با ارتفاع 3770 متر بودیم. نزدیک به 300 متر ارتفاع
کم کرده بودیم و از آنجا بر روی یال ناز قرار گرفته و ساعت 11:00 قله ناز بودیم.
از آنجا نیز در یال ناز به سمت روستا حرکت کرده و ساعت 4:00 روستا بودیم.

عاشقی بر ابر
این برنامه برای
شناسایی کامل کهار به ناز بود که به امید خدا در زمستان اجرا خواهد شد.
***
تکه های تفکری:
هنگام شب مانی در
چادر و در ارتفاع نزدیک 4000 متر باد شدیدی حاکم بود و باد دائم چادر را به حرکت
وا می داشت. از ساعت 8:00 نیز خوابیده بودیم. هر چند که خواب منقطع ای بود. هر وقت
که صدای ضربه های باد به چادر بیدارم می کرد با خود می گفتم که کی خورشید خواهد
دمید؟
گویی نور او مایه
آرامش و تبدیل وحشت به رحمت است.
بی خود نیست قدیم ها که برق و الکتریسته ای کشف
نشده بود این قدر به خورشید و آفتاب احترام می گذاشتند.تابستان و بهار قابل احترام
بود و پاییز و زمستان رفتنی.همه زندگی در نور خورشید جریان داشت و خارج از آن شبه
مرگ بود. امروزه اما با بودن نور الکتریسیته ما انسان جدید این شبه مرگ و شبه
قبر(شب طولانی پاییز و زمستان) را درک نمی کنیم.
همه امیدشان ،
رحمتشان و امید به خروج از وحشت انسان باستان، آفتاب بود.
تقاش مینیاتور
با این مقدمه نظرتان را به بهترین قطعه شاملو از
نظر بنده دعوت می کنم:
با
چشم ها ز حیرت این صبح نابجای
خشکیده
بر دریچه خورشید چهار طاق
بر
تارک سپیده این روز پا به زای
دستان
بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب
فریاد
بر کشیدم
اینک
چراغ معجزه مردم تشخیص نیم شب را از فجر
در
چشم های کور دلیتان سویی بجای اگر مانده است آنقدر
تا
از کیستان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را
با
گوش های نا شنواییتان این ترفه بشنوید در نیم پرده شب آواز آفتاب را
دیدیم
گفتندخلق نیمی پرواز روشنش را اری
نیمی
به شادی از دل فریاد بر کشیدند با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را
باری
من با دهانی حیرت گفتم
ای
یاوه یاوه یاوه! خلا یق مستید و منگ
یا
به تظاهر تزویر میکنید؟
از
شب هنوز مانده دو دونگی
ور
تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی
هر
گاو گند چاله دهانی آتشفشان روشتن خشمی شد
این
گول بین که روشنی آفتاب را از ما دریغ میطلبد
طوفان
خنده ها
خورشید
را گذاشته میخواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش
بیچاره
خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است
طوفان
خنده ها
من
درد در رگانم حسرت در استخوانم و چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سرتاسر
وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد تا قطره ای به تفتگی
خورشید
جوشید از دو چشمم
از
تلخی تمامی دریاها بر اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان
به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس
واقعیتشان بود
با
نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با
تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای
کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان
حتی
با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
افسوس
آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودندو اکنون
با
آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند
ای
کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند
ای
کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر
شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد
حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که
خورشیدشان
کجاست و باورم کنند
ای
کاش میتوانستم...
ای کاش آدمیان هر از چند گاهی به مناطق بکر می
رفتند تا طبیعت را همچون جزئی از آن احساس و درک می کردند. قطعاً طور دیگری رفتار
می کردند.شاید تکانی به انسانیتهامان بخورد
***
هنگام برگشت نیز
به لطف مهربانی مردمان با صفای کلوان بی هیچ مشکلی به کرج و تهران بازگشتیم.

عاشقی، نوعی دیگر
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید."
سهراب سپهری
عاشقی حتی بر گون