دوچرخه - برنامه شهری

این هفته با توجه به جابجایی برنامه شاه البرز و گول زدن هوای تهران و در نتیجه منصرف شدن از اجرای برنامه دارآّباد به دو شاخ

 برنامه ای شهری با دوچرخه چیدیم.

 از زیر پل ستارخان تا چیتگر رفتیم(45 دقیقه)

یک ساعتی را در پیست آنجا دورانی کار کردیم. بعد از آن به سمت پارک جدید التاسیس آبشار حرکت کرده و یکساعتی طول کشید تا به آنجا برسیم و از آنجا هم پارک لتمان و انتهای همت و تهران. در مجموع 5 ساعت رکابیدیم و در حدود 50 کیلومتر رکاب زدیم.

 جالبی ماجرا آن بود که یک جاده مخصوص دوچرخه بود که از تهران و شهر زیبا به سمت چیتگر می رفت قبل تر ها که اکنون همچون جاده ابریشم به تاریخ پیوسته بود و گهگاهی نشانی از روزهای نچندان باشکوهش هویدا می کرد. این همه نمایش و همایش پیرامون دوچرخه سواری و انرژی پاک و از این حرفها می زنند و میگذارند اما دریغ از یک کار عملی. شما کارهای قبلی را خراب نکنبد کار های جدید پیش کش.حتی روی قسمتی از جاده مخصوص دوچرخه ساختمان و مغازه درست کرده بودند!!!


همت و خستگی هایش

کوه یخی که فعلن زنونه مردونه نیست


ابر  و دوچرخه


***

قذافی مرد و یک دنیا حرف ته دلم مانده

 اما یک چیز در فیلم هایی که این چند روز پخش شد برام برجسته شد.

 اول بگم که اکراه شدید دارم این روزها از دیدن هر نوع تصویر مرگ( یاد اون روز می افتم که جنازه کف خیابان پهن بود و حال و روز و حس مزخرف اون روز)

 هنگام مرگ می شد متوجه شد که با پیرمردی طرف بودند آن مردم. دیکتاتور دیگر نبود. پیرمردی بود که اگر در خیابان می دیدی کمکش می کردی از خیابان رد شود.

 اما عجیب است که قذافی در لباس سرهنگی و پر طمطراقش نشانی از این حال و روز نداشت

 گویی آن قدرت و آن لباسها حتی گذر عمر و روزگار و رسیدن به دوران کهن سالگی را از حاکمان مخفی می کند. اگر امروز کار قذافی را مردم تمام نکرده بودند فکر کنم چند صباحی دیگر اجل کار خودش را می کرد. آخر تاریخ نشان داده اجل کار خودش را خوب بلد است بدون نقص.

فرشتگان

فرشتگان

 اولین چیزی که به ذهن آدم می رسه وقتی تابلویی با این نام می بینیم ، مهد کودک است، اگر نباشد مدرسه دخترانه،اگر نه آرایشگاه زنانه.

اما همه این ها اشتباه است

 این نام موسسه مالی و اعتباری است .

 نام های دیگر هم در آمده اند. فردوسی یکی از این نام هاست.

 یادم میآید اوایل که از این موسسه ها درست شده بودنام مذهبی بر خود می گرفتند.مانند ثامن الائمه و.. حال دیدن ملیون و کودکان و احساساتی ها هم میشه روشون حساب کرد و انواع نام ها در آمد.

موضوع اختلاس را میشه با افزایش بی ریشه این موسسات هم مد نظر قرار داد.که شیب هر دو با هم بالا و پایین می رود!!!

***

 دوچرخه جدید گرفته ام و خیلی شنگولم(کلن نمی دونم چرا این کودک درون خر ام بزرگ نمی شه)

همه دنبال این هستند که پراید بگیرن- پرایدشون رو پژو کنن. اون وقت این کودک خر درون ما دنبال دوچرخه بازیه.

دیروز تقریباً از جنوب شرقی تا شمال غربی تهران رو رکاب زدم.گمرک- خراسان - 17 شهریور تا اکباتان

 سالهای دبیرستان و دانشگاه دوچرخه کبری داشتم. همه جا رو با آن می رفتم.همه جا. در آلودگی تهران ریه ام آسیب دید و چند سالی از این محبوب فاصله گرفتم. حال که خاطرات بیماری ان روزها فراموشم شده، دوبراه فیلم یاد هندوستان کرده. فقط نمی دونم چرا این دوچرخه های جدید این قدر تند می روند.!!

***

 برنامه این هفته به هفته بعد موکول شد

 احتمالن این جمعه دوچرخه ای باشه

گزارش برنامه قله کهار به ناز 20-7-90

 گزارش فنی برنامه قله کهار به ناز 20-7-90

از تهران با مترو به سمت کرج رفته و از آنجا برای روستای کلوان ماشین گرفتیم. 4 نفر بودیم و به راحتی می توانستیم ماشین بگیریم

 کلوان روستایی است سمت چپ جاده چالوس و بعد از پل خواب که با تابلوی امامزاده مشخص شده است. اولین روستای خروجی از جاده چالوس سیرا و آخرین آن کلوان می باشد.

 ساعت 9:45 از روستا به سمت یال کهار حرکت کردیم. برای صعود به کهار لازم نیست داخل روستا رفته. ابتدای ورود به روستا و پیچ آخر یال کهار دیده می شود.

ساعت 12:15 در جانپناه کهار ناهار خورده و ساعت 13:50 به سمت قله حرکت کرده و ساعت 4:45 به کاسه کهار رسیده و در آنجا چادر زدیم.

باد شدیدی بر منطقه حاکم بود و چادر زدن کمی طول کشید. ماه کامل بود و از ابتدا تا انتها – از طلوع تا غروب آن با توجه به آنکه ارتفاع دیگری برای پنهان شدن نداشت رو به روی ما عریان بود.

صبح ساعت 7:50 به سمت قله کهار حرکت کرده و ساعت 8:10 قله بودیم. از آجا تا گردنه ناز 45 دقیقه طول کشید و ساعت 9:00 بر روی گردنه با ارتفاع 3770 متر بودیم. نزدیک به 300 متر ارتفاع کم کرده بودیم و از آنجا بر روی یال ناز قرار گرفته و ساعت 11:00 قله ناز بودیم. از آنجا نیز در یال ناز به سمت روستا حرکت کرده و ساعت 4:00 روستا بودیم.

عاشقی بر  ابر

این برنامه برای شناسایی کامل کهار به ناز بود که به امید خدا در زمستان اجرا خواهد شد.

***

تکه های تفکری:

هنگام شب مانی در چادر و در ارتفاع نزدیک 4000 متر باد شدیدی حاکم بود و باد دائم چادر را به حرکت وا می داشت. از ساعت 8:00 نیز خوابیده بودیم. هر چند که خواب منقطع ای بود. هر وقت که صدای ضربه های باد به چادر بیدارم می کرد با خود می گفتم که کی خورشید خواهد دمید؟

گویی نور او مایه آرامش و تبدیل وحشت به رحمت است.

 بی خود نیست قدیم ها که برق و الکتریسته ای کشف نشده بود این قدر به خورشید و آفتاب احترام می گذاشتند.تابستان و بهار قابل احترام بود و پاییز و زمستان رفتنی.همه زندگی در نور خورشید جریان داشت و خارج از آن شبه مرگ بود. امروزه اما با بودن نور الکتریسیته ما انسان جدید این شبه مرگ و شبه قبر(شب طولانی پاییز و زمستان) را درک نمی کنیم.

همه امیدشان ، رحمتشان و امید به خروج از وحشت انسان باستان، آفتاب بود.

تقاش مینیاتور


 با این مقدمه نظرتان را به بهترین قطعه شاملو از نظر بنده دعوت می کنم:

 

با چشم ها ز حیرت این صبح نابجای

خشکیده بر دریچه خورشید چهار طاق

بر تارک سپیده این روز پا به زای

دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب

فریاد بر کشیدم

اینک چراغ معجزه مردم تشخیص نیم شب را از فجر

در چشم های کور دلیتان سویی بجای اگر مانده است آنقدر

تا از کیستان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را

با گوش های نا شنواییتان این ترفه بشنوید در نیم پرده شب آواز آفتاب را

دیدیم گفتندخلق نیمی پرواز روشنش را اری

نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را

باری من با دهانی حیرت گفتم

ای یاوه یاوه یاوه! خلا یق مستید و منگ

یا به تظاهر تزویر میکنید؟

از شب هنوز مانده دو دونگی

ور تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی

هر گاو گند چاله دهانی آتشفشان روشتن خشمی شد

این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دریغ میطلبد

طوفان خنده ها

خورشید را گذاشته میخواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است

طوفان خنده ها

من درد در رگانم حسرت در استخوانم و چیزی نظیر آتش در جانم پیچید

سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد تا قطره ای به تفتگی

خورشید جوشید از دو چشمم

از تلخی تمامی دریاها بر اشک ناتوانی خود ساغری زدم

آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود

احساس واقعیتشان بود

با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود

با تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود

ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان

حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند

افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودندو اکنون

با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند

ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند

ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که

خورشیدشان کجاست و باورم کنند

ای کاش میتوانستم...

 

 ای کاش آدمیان هر از چند گاهی به مناطق بکر می رفتند تا طبیعت را همچون جزئی از آن احساس و درک می کردند. قطعاً طور دیگری رفتار می کردند.شاید تکانی به انسانیتهامان بخورد

 ***

هنگام برگشت نیز به لطف مهربانی مردمان با صفای کلوان بی هیچ مشکلی به کرج و تهران بازگشتیم.


عاشقی، نوعی دیگر


باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید."
سهراب سپهری

عاشقی حتی بر گون


...

زندگی:

دعوا شده بود

میگفت طرف خدا را قسم می خوره

گفت خدا این روزها پوله -دلاره- طلاست - سکه است.

خدا چیه؟

این روزها دلم برای دوستان مزدوجم می سوزه.خرج زیاد شده و مسولیت دو چندان و جیب همان جیب، حتی کمتر.

یاد اون جنازه ای می افتم که چند روز پیش دیدم

 آن قدر سریع مرده بود که هنوز کیفش دستش بود.

دوست دارم اگر روزی مردم بگم از زندگی آن چه باید بیشتر گرفتم

بنده زندگی را در سفر - کوه و این روزها دوچرخه می بینم

 و بقیه خانواده ام زندگی را همان دور تاریخی یک مرد می بینند . کودک- جوان - ازدواج- بچه - مرگ.

شوی جدید 25 باند رو می بینم و دلم بر افرادی که این عشقهای ترانه ای را می بیند و باور می کنند می خندد.

خزج زندگی در دو ماه اول کارش را خواهد کرد حال با عشق یا بی عشق.

 و این شعر صائب را که از وب نو بهار زندگی برداشته ام را مناسب این روزها می بینم

با این که دم از نوبهار است، اما بهاری نیست:


چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی / آه افسوس است سرو جویبار زندگی

اعتمادی نیست بر شیرازه‌ی موج سراب / دل منه بر جلوه‌ی ناپایدار زندگی

یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست / خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی

باده‌ی یک ساغرند و پشت و روی یک ورق / چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی

چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو / کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی

خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد / آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی

سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد / چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی

دارد از هر موجه‌ای صائب درین وحشت‌سرا / نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی




از هر دری

بچه های جدید آمدند و دارم باهاشون کلنجار میرم

 هم باهاشون درس کار می کنم هم ورزش و وزنه و پینگ پنگ و فوتبال دستی . کلن فعالیتم زیادتر شده.

 با یکیشون که یکم هم شیطونه داشتم ریاضی کار می کردم

 دیدم جدول ضربش مشکل داره!! ( سوم راهنمایی)

 گفتم شیفت بعد می پرسم اگر بلد بودی که هیچ اگر نه تنبیه میشی

 یک دفعه عوض شد. گفت تنبیه. اصلن نمی خوام درس بخونم. ول;ن مخم نمی کشه

 دیدم اشتباه کردم

 گفتن نه تنبیه نه اگر بلد بودی تشویق می کنم

 یه چیزی برات می خرم

 گفت خوردنی باشه

 گفتم پاستیل

براش جدول ضرب را نوشتم و اون هم شروع کرد به حفظ کردنش.

تنها دلیل عوض شدن رفتار -اشتباهی بود در بیان دو واژه - تشویق- تنبیه.

برام نکته پر باری داشت این دیالوگ.

***

این موتوری ها هم چه حالی میدن

 زندگی این روزهای ما شده مترو - بی آرتی - گاهی تاکسی و اگر وقت کم بود. موشکی به نام موتوری.

 شرق و غرب و شمال و جنوب تهران را می تونی در کمترین زمان بری از آژانس  ارزون تر

****

 امروز  سوار یک موتوری بودم. جاده مخصوص ترافیک شده بود

یک کامیون به عابر زده بود

 مرد هیکلی که به صورت رو زمین پخش بود و صورتش داشت مسیر ماشین ها رو نگاه می کرد.

خونی قرمز از سرش رو کف آسفالت جریان پیدا کرده بود

 هنوز فرصت نکرده بودند ملحفه روش بکشن

مرد قوی هیکلی به نظر می رسید. با تمام سعی که کردم نتونستم یک لحظه این صحنه را بیشتر ببینم و با این حال هر چند لحظه  یکبار جلوی چشم میاد.می خواستم عکس بگیرم که دیدم اصلن توانایش رو ندارم

مرگ: هستی و لحظه ای دیگر نیستی.

مفهومی که به هیچ عنوان نتونستم حلاجیش کنم.

خیلی راحته مردن، نه اینکه مردن آسونه، بلکه زندگی الکی تر از این حرفاست.

 از روی جنازه دراز کش رو آسفالت می شد فهمید.

 موتوری می دونی چی گفت؟

 گفت بیچاره زن و بچش.

 انگار کسی که مرد تمام شد و باید به دیگرانی فکر کرد که او برای آنها تلاش می کرد

انگار فرد اگر تعریفی دارد در مسئولیتی است که در قبال دیگران دارد( در نو ع نگاه و حرف آن موتوری عرض می کنم)

و اینکه آن موتوری :

با این کلام نشان می داد که چه انسان سخت کوشی است ، نه برای خود، که برای دیگران.

مسئولیت بالایی داشت و خود را در برابر زن و بچش مسئول می دید


قله هفته خوانی (جاده چالوس - گچسر)3957 متر

گزارش فنی برنامه قله هفت خوانی کرج (3957 متر)

برای رسیدن به منطقه باید در جاده چالوس حرکت کنیم بعد از پشت سر گذاشتن سد  و بخش آسارا  ، دقیقاً بعد از پشت سر گذاشتن نسا و کوشکک نرسیده به گچسر یک فرعی سمت چپ جاده وجود دارد که اگر آن جاده را مستقیم و بدون انحراف پیش برانیم به روستای آزاد بر می رسیم.( یادمان باشد قسمتی از راه خاکی است و در انتهای جاده که یک روستا در پایین و یک راه در بالا قرار دارد باید راه بالایی که با تابلوی غار یخ مراد نشان دار شده است را انتخاب کنیم.

در روستا آب هایمان را پر کرده و 100 متر در جاده به عقب باز می گردیم تا به دو راهی که  جاده  را تا نزدیکی های گردنه عسلک می رود برویم( نشان این دو راهی یک تک خانه می باشد).( در واقع برای رسیدن به پای کوه نباید وارد روستای آزاد بر بشویم و اگر آب همراه باشد در همان دو راهی به سمت پپ جاده برویم)

 نزدیک 6 کیلومتر را در جاده پیاده روی می کنیم و شب را در نزدیک یک چشمه که از کف جاده عبور می کند چادر می زنیم.

 شب آرام و زیبایی بود.مهتاب تا ساعت 2:00 بامداد بالای سرمان خود نمایی می کرد و بعد از آن آسمان شب بود که بالای کیسه خوابمان نمایان شد.

صبح ساعت 6.25 به سمت گردنه عسلک و در جاده حرکت می کنیم. بعد از نزدیک 45 دقیقه راهپیمایی در جاده هنگامی که جاده به سمت راست خود تاب بر می دارد ما بسمت دره و رفته و از آنجا به سمت یال پیش رویمان حرکت می کنیم.در ساعت 9.25 دقیقه بر روی یال قرار می گیریم(این یال با گردنه فاصله زیادی دارد و اگر قرار بود از گردنه برویم مسافت زیادتری را باید می پیماییدیم). از آنجا تا قله مشاهده می شود و خط الراس اصلی قله می باشد.و البته مسیر اصلی و پاکوب قله نیز در روی همین خط الراس قرار دارد

 با توجه به عدم شناخت ، ما نزدیکی کاسه به داخل کاسه آمده و از یال فرعی که از کاسه به سمت قله می رفت به سمت بالا حرکت کردیم که لزومی ندارد.ساعت 11.55 دقیقه قله بودیم

 ساعت 12.10 دقیقه از روی یال و در همان مسیر خط الراس به سمت جاده حرکت می کنیم.

 یادمان باشد که از یال های دیگر نیز می توان پایین آمد اما نزدیک دره ناگهان شیب تندی پیدا می کند که دوستانی که از آن مسیر آمده به زحمت افتاده بودند.

 در طول مسیر یک رودخانه وجود دارد که می توان از آن آب تامین کرد و چشمه هایی که از کوه سرازیر هستند.

 با تشکر از سرپرست برنامه جناب آقای سید حسین جلالی و سر قدم جناب شجاعی.و همچنین دوستان همنورد قمی.

این برنامه مشترک گروه آلاله تهران و مهر قم بود. امیدوارم برنامه های بیشتری اجرا شود.

 برنامه هفته بعد دو روزه قله کهار و ناز( شب مانی در روی قله)

 هفته بعدش شاه البرز طالقان دو روزه

دو هفته بعدش خط الراس دار آباد به دو شاخ( شب مانی بر روی قله تو چال)

 امکان جابجایی برنامه ها وجود دارد.

اوج

مرد - آزاد کوه

قله و دریاچه کووچولوی آن

گروه مهر قم

سبحان ا..

آرام-  بازی ماه و ابر لطیف








از هر دری

در افسانه ها و اساطیر غربی هست که مرد گرگ نما هر گاه ماه کامل را ببیند گرگ می شود

 دندانهای نیشش برجسته می شود. پوست و مویی گرگ گون در می آورد و سعی در کشتن انسانها می کند بدون آنکه خود بخواهد

 این روزها کار هایی می کنم که عقلم خوشحال می شه اما ته ته ته دلم همین حس گرگ بودن را می گیره.

حس می کنم گرگی شدم

 راستش در حیوانات هم از گرگ خیلی خوشم مییاد

 نتیجه اخلاقی:

اون شبهاییی که ماه کامله از نزدیک شدن به بنده خود داری کنید.

پیشنهاد:

دو هفته پیش بود که سه شنبه با بچه ها رفتیم سینما شکوفه واقع در میدان شهدا

فیلم شش و بش را تماش کردیم( مزخرف بود )اما چیزی که برام جالب بود سینمای پر و پیمونی بود که مردم با خانواده هاشون دسته جمعی آمده بودند. راحت تخمه می خوردند و چیپس می خوردند و از خنده های فیلم خنده می کردند.

 تا به حال سینمایی را این چنین خانوادگی، اجتماعی و سرزنده و شاداب ندیده بودم

سینما و جو داخل آن رفتن داره

 مسیرش هم خیلی راحته چرا که با مترو شهدا فاصله ای نداره. جو سینما رو از دست ندید.

به پیشنهاد نو بهار زندگی کتاب توتوچان را خواندم

 همیشه تو فک و فامیل که صحبت می شد می گفتم بابا بچه هاتون رو اذیت نکنید بگذارید آزاد زندگی کنند

 این کتاب نشون داد زیاد اشتباه نمی کردم

 همانگونه که معتقدیم طبیعت در تکامل داروین و انتخاب اصلحش نقش کلیدی داشته است بگذاریم بچه ها هم طبیعی رفتار کند.طبیعت معلم بزرگی است.


فرحزاد به امامزاده داود با دوچرخه

این هفته جمعه برنامه فرحزاد به امامزاده داود به وسیله دوچرخه اجرا شد

 ساعت 7:45 از فرحزاد به سمت امامزاد حرکت کردیم

 15 دقیقه اول شیب تندی داشت و مجبور شدیم دوچرخه ها را در دست بگیرم و بالا برویم

به کتل خاکی که رسیدم نیز شیب تند بود و دوچرخه بدست بالا رفتیم

 در مجموع حدوداً 60 درصد سربالایی را رکاب زدیم و 40 درصد هم پیاده رفتیم

این مسیر 15 کیلومتر است.ساعت 11:45 امامزاده بودیم

این برنامه نشان داد عضلاتی که در دوچرخه سواری درگیر هستند آنچنانی که باید باشند نبودند.

سربالایی رکاب زدن در جاده خاکی  برنامه بسیار سنگینی است

 امامزاده خیلی خیلی خیلی شلوغ بود و انبوه ماشینها پارک بودن

 داخل امامزاده که شدیم انگار رفتیم مشهد

 بازارچه و وسایل سوغاتی و کلن با 4 ساعت رکاب زدن هوای مشهد و پیرامون آن را داد.

 از آنجا پس از آنکه شلوغی ها را رد کردیم ساعت 12:30 در شیب تند جاده با سرعتی باور نکردی و هیجانی وصف نشدنی به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه ناهار خوردیم و ساعت 2:00 کن و ابتدای تهران بودیم.

 در مجموع حدوداً 50 کیلدومتر مسیر طی شده بود.

 با تشکر از امیر شجاعی که همرکاب هم بودیم

 و تشکر از عمویم که دوچرخه اش را به همچو منی قرض داد( فکر کنم بیخیال دوچرخه شده بود)

 به امید خدا در پاییز و زمستان برنامه های متنوع تر دوچرخه سواری خواهیم داشت.


تپه سلام

*

یکی از بچه ها در سر کار  یه بچه گربه یک روزه پیدا کرده بود که هنوز کور بود

مادرش رهایش کرده بود و رفته بود

 مراقبش بود و دل نگرانش

 اما چاره چه بود گفتم برو بگذار دم در شاید ننه اش بیاد اونجا پیداش کنه

 گفت آقا ما قاتل نیستیم.!!!

کلی چک و چونه زدیم و ادله برای ننه گربه ه آوردیم که بچه اش را یه گربه دیگه که هوش بوده آورده پرت کرده مرکز!!

آخرش برد دم سطل آشغال دم کوچه گذاشت که مجمع گربه ها بود

 شاید ننه اش بیاد و بچه رو ببره

 اما میدانید جالبی ماجرا چه بود

 این همان بچه ای بود که با دمپایی به جون گربه ها می افتاد و امان از شون می گرفت.

 دو سه باری هم که برخورد کرده بود ، فکر نمی کردم نتیجه گرفته باشم

 اما اون روز اون با دیدن بچه گربه در فضایی دیگری رفت

فکر نکنم دیگه گربه ای را اذیت کند.

***

باغبان آمده بود و محوطه را داشت آب پاچی می کرد

 دیدم با سنگ افتاده به جون گربه ای که از بالای دیوار می رود

 گفتم آخه چرا اذیت می کنی حیوان زبان بسته را

گفت: ورزش دم صبح بهش می دم یکم بدوه ورزش کنه

   ---

این به اصطلاح لحظات دیدنی را دیده اید که دم اعیاد به نام دیدنیها نشان می دهد را کنار این موضوع قرار دهیم،

طرف لیز می خوره یک خنده مصنوعی روی فیلم می گذارند. سر سگه تو قابله گیر می کنه و شروع به دویدن می کنه این خنده مسخره تکرار میشه

---

ظاهراً در تربیت ما ها اینگونه جا افتاده است که از رنج دیگر موجودات از جمله انسان لذت بریم

این مطلب را هم از دست ندهید.

***

سرنوشت ارومیه در انتظار خزر(خبر)

 پشتم رو لرزوند

**

 برنامه هفته بعد: قله هفت خوانی کرج


بالا -پایین

چند صباحی است که مفوم بالا شهر و پایین شهر در ذهنم دچار نقصان شده است.

 اگر خیابان آزادی تا ترمینال شرق را خط وسط تهران در نظر بگیریم و شمال و جنوب را از این خط تقسیم کنیم، شاید بتوانم منظورم را توضیح دهم

معمول بر این است که افراد واقع در جنوب را کم توان تر از لحاظ مالی نسبت به شمال می سنجند.

چند صباحی است که کارم در منطقه افسریه و میدان خراسان قرار دارد که با توجه به ترسیم این خط در قسمت جنوبی آن قرار می گیرند. بارها شده در خیابان های افسریه افرادی با مدل های روز ورزشی دیده ام که مثالن ست لباس و وسابل ورزشی تنیس که دستش بود بالغ بر میلیون می زد.

 اما مهمترین قسمت این مجموعه طلا فروشی های میدان خراسان است. اگر طلا فروشی های خیابان طیب و با کمی تسامح نرسیده به میدان امام حسین را هم جز این مجموعه قرار دهیم چیزی بالغ بر 150 باب مغازه طلا فروشی در این محدوده قرار دارد.

هر مغازه به طور میانگین اگر قرار باشد کار کند حداقل به 3 کیلو طلا یا به عبارتی به 3000 گرم طلا نیاز دارد(3000ضرب در 60000( قیمت یک گرم طلا= اجرت و و سود و مالیات)ضرب در 150 باب مغازه می شود:270.000.000.000 میلیارد تومان(این رقم حداقلی   و تخمینی است).اجاره این مغازه ها هم از 2 میلیون به بالا می باشد.

 پس با یک حساب سر انگشتی می توان فهمید که چه حجم عظیمی پول در یک منطقه تهران جا بجا می شود. البته که مشتری اعظم این مغازه ها مردمان محلی همان منطقه هستند.

 حال آنکه اگر به قسمت بالای این خط خیابان آزادی رجوع کنیم هر گز چنین مجموعه ای را مشاهده نمی کنیم.حتی به نوعی مغازه های بدلیجات فروش در این مناطق بیشتر هم هست!!

 حال به راستی باید مفهموم شمال و جنوب را عوض کرد؟

یکی از ملاکهای شناخت فقیر و غنی در جامعه شناسی نوع و چیز مصرفی می باشد. یعنی بگو فرد چه مصرف می کند تا بگویم در کدام طبقه قرار داری.

ظاهراً برای آنکه افراد غنی خود را در این طبقه قرار دهند این است که نوع مصرفشان تغییر کرده است. یعنی بجای طلای فلان قدری ، او چیز دیگری را مصرف میکند. باید یادمان باشد که طلا به دلیل ارزش ذاتی خود ،کالایی سرمایه ای حساب می شود و می توان در نیت مردمان پایین خط برای خرید طلا این موضوع را نیز مد نظر قرار داد.( نه فقط جنبه زینتی آن را نگاه کرد)

 خوب فرد بالای خط چه مصرف می کند؟

 در اینجا به نظرم فرد بالای خط برای آنکه نشان دهد در طبقات بالای اقتصادی قرار دارد، مجبور به مصرف حماقت بار می شود( این اصطلاحی است که از خود ابداع کرده ام)

 یعنی آنکه بستنی بخورد که روکش طلا داشته باشد که 400 هزار تومان قیمت آن باشد.در حالیکه این طلا نه تنها سودی برای بدن ندارد که شاید ضرر هم داشته باشد و در نهایت دفع خواهد شد.کالایی را ازمیدان ونک بخرد که 4 برابر قیمت واقعی آن باشد.( با توجه به تجربه ای که سال پیش با مقایسه کالای ورزشی آدیداس ونک و کالا های ورزشی منیریه انجام دادم). یا در منطقه ای که اتفاقاً بافت ساختمانی آن بسیار انبوه شده و به این دلیل پرترافیک است و در نتیجه دردسر بیشتری دارد خانه بر گزیند.

در واقع طبقه بالای شهر تهران برای اثبات بودن در نوک هرم مجبور است که حماقت بار زندگی کند.

( البته این همه که گفتم شامل همه افراد بالا شهر و پایین شهر نمی شود. قطعاً این حریم خیابان آزادی تنها پهنای خیابان نیست و می تواند 1000 متر بالاتر و پایینن تر آن را شامل شود.)


به نظر بنده فرهنگسرای خاوران هیچ کمتر از پارک ها و بوستاهای بالا شهر ندارد که یک سر و گردن  هم از آنها بالاتر است، چرا که  همه آنچه که آن بوستانها بصورت مجزا دارد او همه یکجا دارد.

 بودن این نوع فرهنگسرا ها ، مترو ، بی آرتی باعث شده است که نوع مصرف هم عوض شود و مردمان پایین هم سطح زندگی بالاتر داشته باشند در نتیجه آن نوک هرمی که می بیند نمی تواند بطور معمولی نوک هرم بودن خود را ثابت کند دست به حماقت مصرفی می زند.

***

برنامه کندو که هر روز ساعت 16 از شبکه 4 پخش می شد امروز آخرین قسمتش را پخش کرد.

 بنده چه در سر کار و چه در خانه اگر بودم سعی می کردم آن را ببینم.

به نظرم برنامه پر مخاطب و مستقل و بدیعی بود که نشان داد اگر کاری بصورت اصولی انجام شود می تواند مخاطب جدا شده از صدا و سیما  را برای ساعاتی  بر گرداند.

 از عوامل تهیه کننده آن تشکر می کنم و جا دارد قسمتی از آن را که با آن حال کردم بیان کنم:

 برنامه درباره سفینه و زندگی فضایی بود و کارشناس برنامه داشت می گفت از سفینه دیدن زمین بسیار زیباست. همین که از آن بالا به پایین نگاه می کنی ، می گویی این خانه ماست.

تفسیر بنده:اگر می خواهی از فضا به زمین بازگردی ، می گویی دارم به خانه بر می گردم.این خانه همان سیاره زمین است که از آن بالا  دیگر مرز و نژاد و دین و رنگ و حریمی ندارد. فکر کنم اگر با این نگاه به خانه و زمین نگاه کنیم بسیاری از دشمنی ها و بدی ها و آلودگی ها از بین برود.چرا که همه افراد خانه ( که این جا سیاره است) باید باهم دوست و رفیق باشند یا از محارم هم  یا از یک خانواده باشندچرا که مفوه خانه جز این نیست.

 ای کاش می شد تک تک ما انسانها از آن بالا به خانه نگاه می کردیم تا این دشمنی ها و کجی ها را باطل بپنداریم. به هم کمک کنیم همانگونه که به پدر و مادر و برادر و خواهر خود کمک می کنیم.


***

کتاب روز و شب یوسف نوشته دولت آبادی را چند روز پیش خواندم

 ماجرای شب و روز نوجوانی است

 براب بنده که این روزها کارم با این سنه خیلی کتاب خوبی بود

برنامه این هفته :

جمعه از فرحزاد به امامزاده داود(البته با دوچرخه)


از هر دری:

از هر دری:

 بابت سالگرد جنگ ایران و عراق شهرداری تهران و مترو تهران اقدام به نمایش عکسهای آن دوران کرده است.

 در مجموع اقدام پسندیده ایست که ان ایام را از دریچه هنر و عکس به تصویر می کشد.

 اما ای کاش عکسها در مکان بخصوصی قرار داده می شد تا افراد از سر خواستن چند قدمی را برای مشاهده آن جدا از مسیر روزانه بر می داشتند و میدیدند.( در مترو ولیعصر این عمل انجام شده است)

 اما عکسها:

 در دنیای امروز جنگ عملی غیر انسانی تلقی می شود و در نهایت شر لازم.

 اما مخاطب این عکس ها و با خوانش متنهای در درون قابها یک حس نوستالوژی و حسرت بخش به آن دوران به او دست می دهد( به نوعی عکسها خاصیت ضد جنگ نه تنها نداشته که چه بسا با نوشته های زیر آن عکس آن هم عمل می کند)

مشغول مشاهده عکسها بودم. جوانی همین که به دو مشغول رساندن خود به مترو بود گفت:

 ای یادش بخیر.

 در دنیای امروز که همه از جنگ بیزارند، بجاست که چهره های غیر انسانی جنگ را در کنار اخلاص آن زمانها نشان دهیم ، تا فردی یادش بخیر نگوید!

یادمان باشد که انسان برای رنج کشیدن زندگی نمی کند

 و خاصیت جنگ چه دفاع و چه حمله افزون بخشیدن بر رنج انسان است. رنج و محنتی سراسر مادی.

 دیدن عکس سر در خانه ای که مادر زیر عکس سه شهیدش ایستاده هنوز بعد از سالها دل را می لرزاند.

 ای کاش در برنامه ای علمی دوستداران جنگ و مخالفین آن می نشستند و گفتگویی می کردن و نتیجه ای حاصل می شد. بنده مانده ام با داشتن حداقل 3 شبکه که قرار است مروج علم باشند. شبکه 4 شبکه آموزش شبکه مستند به ندرت گفتگویی چالشی و واقعی و واقع در بطن اندیشه امروز جامعه شکل می گیرد و تولید می شود. ای کاش این شبکه ها حالت استاد شاگردی را کنار بگذارند و دیالوگ را بی آغازند

امااین عکسها بحث محتوایی هم دارد:

 در آنجا قسمتی از یک نوشته یک شهید را تایپ کرده بودند:

گناهان امروزم:

امروز سجیده نمازم طولانی نشد

 زیاد خنیدیدم و...


گویی خدیدن گناهی بود آن زمانها، مردان جنگی برای رسیدن به وصال باید عبوسیت خاصی داشته باشند.

 ما ها که در آن دوران کوچک بودیم و خاطره چندانی نداریم اما با این نوشته می توان تخمین زد فضای عمومی جامعه را( زیاد خندیدم)!!


شاید عبوث بودن امروز مردمان ما ناشی از فضای جنگ آن دوران باشد که همچنان در تاریخ امتداد یافته است. شاید

اما نکته ای دیگر:

اکثر عکسها و عملیاتهایی که نشان داده و عکاسی شده بود و عکس شهدا برای بعد از 62 بود.

 ای کاش ... ای کاش ... ولش کن!!

حرف درباره این نمایشگاه ها و عکسها و نوشته های آن زیاد است و بنده به کم قناعت می کنم

امروز علی رغم داشتن اینترنت پر سرعت و قابلیت دانلود و این حرفها 5000 تومان برای مرغ خوشخوان شجریان پرداختم!!!!!!!

 و  باور کنید این رفتارم کمتر از کنترل کف نفس یوسف نبود

 و این نه این است جز ارادت به استاد 

 چرا که باید ارادتی بنمایی تا سعادتی ببری.


 و پیشنهاد دیگر:

 با توجه به گران شدن کتا بها و حالت نیمه تعطیل وبلاگها بیاید طوفانی آغاز کنیم و کتابهای خود را معرفی کنیم شعر- رمان داستان- نقد و...)و به هم امانت دهیم. این کار را تا حدودی وبلاگ زیر زمین انجام داد و بنده آخرین کتاب معرفی شده از ایشان را مطالعه کردم( امانت گرفتم از دوستی دیگر)

 شاید خیری شود و وضعیت وبلاگستان از این حالت خزانی خارج شود و وضعیت جیبمان کمتر خزانی شد.