کافه سوسالیتی وودی آلن

فیلم های وودی آلن از آن دست فیلم هایی است که طنز و کم کم زهر خند ادامه داستان خود، پلشتی دنیا را نشان میدهد. آوارگی و اضطراب و سرگشتگی انسان انتخاب گر را و حسرت ها و بی اخلاقی های بعد از انتخابش را. گویی پیام وودی در کافه سوسالیتی و همه فیلم هایش آن است که ساده و ساده تر زندگی کن تا انتخاب هایت محدود تر باشد.
فیلم های وودی تو را همیشه به مرزهای اخلاق می کشاند. این که تا میتوانی تعریفی متناسب با اخلاق برای خود بسازی که در بتوانی در آن گام برداری. این که اصلا آیا میخواهی در این وادی گام برداری یا خیر؟

نقل قولی از وودی آلن : بشریت بیش از هر زمان دیگری در تاریخ با یک دوراهی مواجه شده است. یک مسیر، به سوی افسردگی و نا امیدی مطلق می‌رود و دیگری به سوی نابودی و انهدام مطلق. بگذارید شکرگذار این نعمت باشیم که ما معرفت انتخاب راه درست را داریم.
فیلم کافه از آن دست فیلم هایی است که آدم دلش به حال خودش میگیرد و تنگ میشود.

 


اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرفِ دلش را نگفت من بودم

«دلم برای خودم تنگ می شود» آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شُدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم: انگار کوهکن بودم
من آن زلال پرستم در آب گندِ زمان
که فکرِ صافی آبی چنین« لجن» بودم

« غریب بودم» و گشتم « غریبتر» اما:
دلم خوش است که در« غربتِ وطن» بودم
@parrchenan

نیکی های کوچک

این روزها که با چمبر به محل کار نمی‌روم، ترجیحم استفاده از مترو و بی آرتی است تا ماشین شخصی.
زمانی بود که کارت مترو ام مدتها طول میکشید خالی شود و مربی هم که بودم، از بس بکارم نمی آمد میدادم بچه ها استفاده کنند. روزگار است دگر. گهی رو هستی و گهی زیر.
این روزها در مترو چیزهای متفاوتی میبینم. یکی از آنها شکسته شدن و تخریب مانیتورهای واگن ها می‌باشد.
با خودم یک مانور ذهنی انجام میدهم، این که در واگن مترو نشسته ام و به ناگه، مردی با خنده های عصبی ، وارد واگن شده و در برابر چشمانم با مشت به مانیتور می کوبد. و مانیتور واگن را میشکند

وظیفه من در مواجهه با این صحنه چه خواهد بود؟

چه واکنشی، بهترین رفتار و متمدنانه ترین و اخلاقی ترین رفتار خواهد بود؟
«بی تفاوتی»، یا« کنشگر فعال» بودن؟
این روزها همه تلاش جانکاهم در بر خود این است رفتار انتخابیم هر چه باشد،« بی تفاوتی» و بی عملی نباشد.
شما هم این مانور ذهنی را انجام بدهید و ببنید ذهنتان، چه رفتاری را پیشنهاد خواهد داد.

*

به مدرسه مراجعه کرده ایم بابت گزارش یک مورد کودک آزاری. خانم معلم با استرس بیان میکند که بخدا به اون خانم که پشت خط بود ، دوباره زنگ زدم که اسم و گزارش را پاک کند چرا که زنگ زدم به حراست، حراست گفت، شما در این چیزها ورود نکنید!!!

خاک بر سر حراست بی سواد و ترسو و بزدل و نادانی که چنین تجویزی میکند. او نمی‌داند که اگر، کودک آزاری را بدانی و به مراکز مربوطه بیان نکنی، مرتکب جرم شده ای.
امان از این بزدلی که در اموزش و پرورش، موج میزند و....


اگر مردی به واگنی وارد شود و مانیتور واگن را تخریب کند، آن مامور حراستی که به آن مدیر این پیشنهاد دستوری را داد بود چه رفتاری بخرج خواهد داد؟

*
نیکی های کوچک برای من یعنی، یک مددکار برای یک مددجو که هیچ فامیلی جز یک مادر کند ذهن ندارد را روز تولدش سوپرایز کند و جشن کوچکی بگیرد.
نیکی های کوچک برای من، آن چند نفری هستند که از کارشان زدند و با اینکه هیچ شناختی از متولد دیماهی نداشتند در این جشن حضور پیدا کنند.
خوشحالم در این فضا های نه خوبی که میشنوم و میبینم و میفهمم و همچون خارزاری در حال گسترش است، به ناگاه با چنین گل بسیار زیبایی از انسانیت روبرو میشوم.

مددکار، میتوانست به این امر «بی تفاوت» باشد. اما او کنش‌گری فعال را انتخاب کرد.
گویی رفتار روزانه و کلی ما جهت دهی خاصی میکند «انتخاب هایمان» را بی تفاوتی شدن ها، یا کنشگر شدن مان را.
انتخاب ذهن ما برای مواجهه با مرد عصبی شکننده مانیتور، به ما نشان خواهد داد، از جنس آن مقام حراستی هستیم یا آن مددکار.

@parrchenan

جنگ

به زور آدرس خانه را پیدا میکنیم. خانه ای دو طبقه و شمالی که هر دو طبقه شیشه هایش شکسته و آثار آتش سوزی در آن نُمود دارد. درب حیاط را با کف دست محکم میزنیم، کلا بوی خوبی این خانه و این فضا نمیدهد و با احتیاط زیادی برای هر حرکت اقدام میکنیم.
بعد از چند بار در زدن. یک مرد معتاد بی دندان جلوی در ظاهر میشود. میپرسم: اینجا زنی با دختر هشت ساله اش زندگی میکند؟
نه آقا، زن اینجا چیکار می‌کنه؟
درب حیاط را کامل باز میکنم و وارد حیاط میشوم. کاملا آشغال دانی و مخروبه است. زیر زمین پلاستیک پوش است.
در زیر زمین هم کسی نیست؟
دو تا آقا هستند، میخوای برو ببین.
همکارم دم درب می ماند و من میروم که زیر زمین را ببینم. با خودم به حرفهای ریسمان فکر میکنم که اگر احتمال خطر میدادید، اقدامی نکنید.
پا بر پله های زیر زمین که میگذارم، مرد معتاد بی دندان هم پشتم پایین می آید.
لعنتی!
حالا از پشت هم بهم مشرف شد و دیگه در منگنه قرار گرفتم.
دیگه پا گذاشته بودم و مرد بی دندان هم در آن دهلیز که یک نفر به زور می‌توانست عبور کند، پشت سرم بود . سه تا نایلون را زدم کنار تا رسیدم به یک مکان بسیارکوچک و گرم و پر دودی که جای سه نفر ، آن هم بصورت نشسته بیشتر نداشت. دو مرد گولاخ در حال کشیدن شیشه بودند و آن همه حجم نایلون هم که از سقف و دیوار آویزان کرده بودند به آن جهت بود که دود شیشه شان، حرام نشود. روی برگرداندم و به مرد بی دندان اشاره کردم که :
حله داداش، دختر بچه ای اینجا نیست.

مرد گولاخ در حال کشیدن شیشه یک بفرما چای زد و گفتم دمت گرم و از آن دخمه بیرون زدم.

در حیاط و هوای آزاد دو تا دم و بازدم عمیق زدم تا بوی شیشه از مجرای بینیم خارج شود.
با مرد بی دندان سعی میکنم رفیق شوم. میگم اگر این زن و دختر را میشناسی، آدرسش را داری بگو، گناه دارند.
: من اصلا با نسا جماعت کاری ندارم.

از خانه بیرون میزنیم و در محله همچنان حضور داریم. مرد بی دندان که اعتمادش را جلب کرده ایم، می آید و از زن و دختری حرف میزند که ما دنبالش هستیم. در نهایت به آن زن، زنگ میزند و دو زن که یکیشان تهاجمی هست سر میرسند. با زبان خودمان نرمشان میکنیم و همکارم با آنها رفیق میشود. دختر متولد ۷۴ است و فراری. و مادر دختر نحیف و لاغر.
مرد بی دندان که میگفت با نسا جماعت کاری ندارد و از سه چیز، سگ زرد و زن خراب و ... فراری است، دنبالشان موس موس میکند. هر دو شیشه کشیده اند و توانسته ایم در حال خوبشان قرار دهیم.
راضی میشوند دختر را نشان دهند و با ما به اداره بیایند.
در اداره حق انتخاب بهشان میدهیم. کمپ رفتن یا اینکه کودک نحیف را به بهزیستی بسپارند.
مادر گریه میکند و با دخترش خداحافظی میکند.
میگوید: ترک کنم میتوانم بیام بچه را ببینم؟
: اگر برای ترک الان اقدام کنی، در کنار بچه ات خواهی بود، اگر اینجا را ترک کنی، مطمئن باش دیگر سراغی از کودک ات نخواهی گرفت.

و رفتند. مادر کودک و دختر فراری متولد ۷۴.
و بوی میکس شده ای از سیگار و آرایش غلیظ و شیشه تازه کشیده شأن تا مدت زمانی بر مبل اتاق ماند.

دختر بی شناسنامه نحیف، به بهزیستی و پرورشگاه هایش که خصوصی شده اند و داستان های خاص خود را پیدا کرده اند، خوش آمدی، الهی بتوانی در پرورشگاه ( شبه خانواده) های خصوصی، گلیم خود را از آب بیرون بکشی و فرد موفقی شوی.
امیدوارم؟؟
نه امیدوارم نیستم!! اما میتوانم دعا کنم که خیر بدرقه راحت.
***
تمام عصر را درگیر کودکانی هستیم که پدر و مادرشان، با هم سر جنگ دارند و این کودکان شده اند گوشت قربانی.
نادان های سی چهل ساله ای که چون کودکان هفت هشت ساله با هم دعوا میکنند و اسباب بازی های خود را که در واقع کودکانشان هستند را بهم پرتاب میکنند.

اینها از زندگی چه می‌خواهند؟
تا صبح حتی در خواب به این سوال فکر کردم و دست خالی از جواب بودم.
این کودکان افسرده و ...
چه آینده ای خواهند داشت؟
چه نسلی تربیت خواهند کرد؟
این دومینوی نا ایمن در کجای نسل بشری متوقف خواهد شد؟

@parrchenan

بی آر تی

پرچنان:
شب است وسوار بی آرتی هستم،کنار دستیم ازم میپرسد ایستگاه فلان رسیده ایم یا خیر؟ نمیدانم.
از درون اتوبوس برون دیده نمیشود. هیچ صدایی هم ایستگاه فعلی و ایستگاه بعدی را اعلام نمیکند.
فرد سوال کننده مجبور است، هر از چند گاهی شیشه اتوبوس را باز کند و نگاهی به بیرون بی اندازد تا حدس بزند، به ایستگاه مورد نظر رسیده است یا خیر.
هر چه به خط نا آشناتر باشی، سر گیجگی و سردرگمی ات بیشتر. حتی اگر به خط آشنا هم باشی، دائم یک نگرانی داری که ایستگاه مورد نظرت را رد کردی یا نه!

نزدیک به یکسال میشود که بی آرتی ها و شیشه هایش اسیر تبلیغات شده اند. و طبق قانون پوشاندن شیشه وسایل نقلیه جرم است.


حاکمیت چندین ساله آن وری ها بر شورا و شهرداری تمام شد و این وری ها آمدند، اما پاشنهِ در بر همان لولا می چرخد و این یک چیز را نشان میدهد.
این که نه مدیران و مسئولان آن موقع و نه این موقع، هیچکدام سوار بی آرتی های شیشه پوشیده نشده اند، تا این حس سردرگمی و سرگیجه را تجربه کنند.
حتی یکبار.
شما وقتی در مترو هستی انتظار تاریکی را داری، آن خدا بیامرزها هم که مترو را در ابتدا اختراع کردند، به آن واقف بودند و سعی کردند سرعت ریتم دار، نور مکفی، و از همه مهمتر، صدایی برای اعلان ایستگاه ایجاد کنند. اما این خدا نیامرزی که ایده پوشاندن شیشه بی آرتی با تبلیغات را داده و دیگرانی که اجرا کردند و دیگرانی که همچنان اجرا میکنند، نمیدانسته اند، بی آرتی تهران با توجه به حجم موتور سوارهای متخلف و ماشین هایی که مجاز به عبور از خطوط هستند، امکان داشتن سرعت منظم و ریتم دار را ندارد و در نتیجه امکان ماشین گرفتگی مسافر در فضای بسته و قوطی وار اتوبوس، بیشتر میشود ،نور اتوبوس مناسب نیست و همان نوری که از بیرون به درون می تابد را نباید جلویش را گرفت و از همه مهمتر، ای خدا نیامرز تو که میخواهی شیشه اتوبوس را بپوشانی، حداقل یک اعلام کننده ایستگاه بگذار.
دقیقا اینجا معلوم میشود ژن خوبها، سوار بی آرتی نمیشوند. حتی کسانی که این طرح و ایده را داده اند، این مردم خسته را حتی لمس نکرده اند. و نمیدانسته اند با این طرح بر خستگی مسافر بی آرتی، سر گیجی و سرگشتگی و هراس از رد شدن را هم به آن سنجاق میکنند.

و مردمی که دوست دارند پاک زندگی کنند و سبز را در محنت انداخته و بهانه به ماشین سوارها و تک سرنشین ها میدهند.
آری اگر بخواهم برای شکاف بین ما مردم عادی با ژن خوبهای حاکم یک مثال عینی بیاورم، همین پوشاندن شیشه اتوبوس های بی ارتی در پایتخت کشور بیش از یکسال، علی رغم منع قانونی آن ، خواهد بود. شکافی که در آن فساد فریاد میزند و به این وضوح در روز روشن جلوی چشم بازرسان و ناظران و دادرسان جولان میدهد. ریشه نا آرامی هفته های گذشته را در همین نوع شکاف ها رد یابی کنیم.
ریشه بی آبی و خشکسالی و فقر را هم حتی.

@parrchenan

مهریه

سه کودکِ مرتب و با شخصیت بودند، بزرگه، خیلی رسمی و مودب نشسته بود. وسطی هم و گرفت یک نقاشی بسیار زیبا متناسب با سنش کشید و آخری هم که سه سال بیشتر نداشت، زبان میریخت و دل به یغما میبرد.

دیروز از دل این سه کودک ، دور تسلسل حقوقی سه وجهی مناسبتات حقوقی ازدواج و مشکلات مطرح در مهریه را کشف کردم.
۱.پدر و مادر با هم اختلاف پیدا میکنند پس
مادر مهریه اش را اجرا میکذارد
۲. پدر توان پرداخت مهریه ندارد و چون مسافر کش است و به کارش آسیبی وارد نمیشود متواری میشود.
اما پدر دوست دارد، برای فرزندانش پدری کند. ولی اگر بخواهد پدری کند، خوب جایش در زندان است و در واقع نخواهد توانست پدری کند.
۳. طبق قانون، مسئولیت نگهداری از فرزندان با مرد خانواده میباشد و مسیولیتی برای مادر تعریف نکرده است. پس، مادر منزل را ترک میکند

و در این دور تسلسل کودکان بی سرپرست در منزل تنها می مانند و این دور تسلسل می تواند تا بخواهی به این چرخش باطل خود ادامه دهد

اگر هدف قانون گذار، تحکیم بنیان خانواده بوده است که این سه کودک کاملا موجه که ما در حیطه کاری مان اصطلاح «کودک خانواده» بر آنها نام مینهیم را مجبور میکند، از هم جدا شده و به پرورشگاه های مربوطه بروند.

سه کودک، اسیر این گپ حقوقی شده و بجای آنکه قانون از آنها حمایت کند، در پرورشگاه جای میدهد و اینگونه کار، سَنبل میشود.


علی رغم بارها تماس با مادر و جده مادری، کسی از آنها، تلفن را بر نمیدارد که بیایید بچه ها را با خود به منزل ببرد‌ ، که بچه ها از هم جدا نشوند. که بچه ها به « پرورشگاه» نروند. آن کوچکترین هنوز زبان میریزد و در نهایت شیفت عصر، مجبور هستیم آنها را از هم جدا کرده و به «پرورشگاه »ببریم.
حال و اوضاع نامناسب جسمی دارم و ریس مان با توجه به تکمیل بودن تیم ها، به من اجازه خروج نمیدهد. یک خدا را شکر بلندی در دلم میگویم و میروم در انتها ترین قسمت اداره که اصلا در جریان امور قرار نگیرم. خودم را به خریت میزنم. ای شاا.. که گربه است. همکار دیگرم که از صبح درگیر این پرونده بوده و همه تماس هایش با خانواده مادری، با بوق متقاطع همراه بوده ، تقاضا میکند من جای او بروم. از لحاظ روحی وضعیت مناسبی ندارد. اما با بی رحمی تمام، خودم را به کوچه علی چپ میزنم و نمیروم. این جدا سازی و بردن به پرورشگاه، از سخت ترین هاست و حالا که جسمم همراهی نکرده ، از آن نهایت سو استفاده را میکنم. خدا را شکر میکنم که مریضم.

مثل ما مددکارها در این جور موارد و شرایط مَثل سربازی است که در خانواده ای صلح طلب و عدم خشونت ،حتی نسبت به حیوانات، رشد و نمو کرده و حالا یک باتوم دستش است و نگهبان اسلحه خانه و مردم خشمگینی که سوی او می دوند. اگر نزند، فاجعه در راه است. با چشم گریان میزند. میزند. میزند.

بعضی اوقات خیلی بدیم ما. خیلی.

اما روز داوری که هنوز کو سوی امیدی دارم که هست، از هر که بگذرم از پدر و مادرهایی این چنین که آدم هایی چون ما که هیچ ربطی به داستان زندگی آنان نداشته اند را وارد داستان شان کرده اند نخواهم گذشت.


پی نوشت:
مخصوصا از کلمه« پرورشگاه» استفاده کردم و نه اصطلاحات شیک به روز شده تا زمختی ماجرا معلوم شود. به نظرم اصلاحات شیک ، مثل شبه خانواده، مرکز نگهداری، قرنطینه شیلتر، همه کلماتی هستند که خواسته اند هیبت ماجرا شکسته شود. دیگر در بین کارشناسان و خودمان و نوشته هایم از کلمه پرورشگاه استفاده خواهم کرد. دگر خود را گول نخواهم زد.


@parrchenan

روزگار

گاهی یک فضایی احاطه ام میکند، که دوست دارم ببُرم از همه چیز.
«شیرین» چرا این قدر آزار میدهی مرا؟
فکر میکنم اگر مادرم نبود، همه آنچه داشتم و نداشتم، از رسم و نام، از کار و کسب، از مال و منال، ول میکردم و میرفتم زندگی کولی وار می آغازیدم.
تو ماشین به اندیشه هفته پیش خود، خنده میکنم! تمسخر میزنم، فکرم را.
اینکه حس پدرخوانده شدن داشتی، حس موشکی پرتاب شده از زیردریایی در قعر اقیانوس که تو دکمه، فایر آن را زده بودی.

درونم میگه مقاومت کن. ابراهیم باش، بت شکن شو.
اما
ابراهیم بی ایمان!!؟ ابراهیم پدر ایمان بود و تو پدر شک.
خوب اگر ابراهیم بودن ، در وجودت نیست. جَنَم داشته باش و
چه باش. چه بمان .چه گوارا ی بی ایدیولوژی!!
با کدام ایدولوژی «چه »باشم؟ کدام؟
آدم هر چی میشود بشود، پیش خودش ریشخند نشود. خودش خودش را ریشخند نگیرد. خنده تمسخر خودش به خودش را نشنود؟

*
زمانی بود ، در کودکی هامان، وقتی همه فامیل خانه آجان ( پدربزرگ) مان، جمع میشدیم، هر کی از پسرها و دخترها و‌نوه ها، می‌رسید، خانم ها، چادر سیاه شان را با چادر گل گلی ها تعویض میکردند و آقایان شلوار شان را با پیژامه . قرار نبود خانه مادربزرگمان، با شلوار رسمی و تنگ و تُنگ بنشینیم. خانه گویی خانه خودمان بود. راحت. صمیمی. اما نمیدانم از کجای داستان ، جوری دگر ورق خورد. مردان داستان، که همان نوه ها بودیم و دامادها .مردان هم، همان مردان بودند، فقط پیر تر، و یکیشان دگر نبود، اما همه رسمی تر شده بودیم. دگر قرار بود با شلوار رسمی بنشینم. پیژامه ای در کار نبود و اگر بود، یا ریشخند میشدی یا لب گزیدن ها به سراغت می آمد.
چی شد آن فضا به این فضا تبدیل شد؟ هر چه بود صمیمیت و سادگی و کم نقابی آن فضا ، بسیار بیشتر از این فضا بود. با خودم مرور میکنم و‌ فرضیه هایی برای چگونگی این قلب شدگی فرهنگی خانوادگی، مطرح میکنم . چقدر خزنده و آرام و بی صدا، تغییر در سنتها و رسوم اتفاق افتاد و یک آن به خود می آیی و میبینی، همه لبخند گلاسکو با لباس مهمانی، در حال گفتگو هستیم.
بهتر است تو ظرفها را شورنده باشی.
*
کثافت و آلودگی و پلشتی آسمان تهران، یک حُسن دارد و آن اینکه تو چشمت بر توچال غمین و لخت و عور بی برف نمیخورد. فکر کنم، کوهنوردی زمستانه هم به خاطره پیوست. و چون هوا، پلشت و کثیف و به قول جدیدها، ناسالم برای گروه های حساس است، و چشمت بر توچال بی برف نمیخورد، خاطره کوهنوردی های زمستانه و پر برف هم مرور نمیشود.
پس خاطره بازی نمیکنی.

@parrchenan

جزیره تنهایی

پرچنان:
گاهی، حس عجیب «تنهایی» به سراغم می آید. این که تو جزیره ای دور مانده، بی آب، بی علف، بی درخت در اقیانوس آرام هستی. در مسیری که حتی پرنده های مهاجر نیز از آن گذر نمیکنند.
در خیل جمعیت، دوستانت، اقوامت، عزیزانت، انبوه آدمها، مترو، خیابان، حس جزیره بودن، حس « تنهایی» به دست می‌آوری. راستش اصلاً حس خوبی نیست.
با خودت دایم تکرار میکنی.
چرا؟
چرا؟
چرا؟
من چمه؟ چرا
و به پاسخِ بی جوابی میرسی و در همان جزیره « تنهایی»، جزیره ای در وسط اقیانوس آرام که حتی مسیر پرنده های مهاجر نیست، به نیمه غاری گود شده، اما مشرف به اقیانوس میخزی و چمباتمه مینشینی و چانه سرت را به تکیه گاه زانوانت، می سپاری. حتی خیال و اندیشه ات هم در این حس و حال، مجال پرواز نمی یابد، باید چَشمانت به نور کم غارک مشرف به اقیانوس، عادت کند. اما حتی چشمانت، آری حتی چشمانت، با توِ« تنها»، سر جنگ دارند و خساست میکنند در گشاد کردن مردمک هایشان و به عادت نمیرساند تو را. چشمان تو را.

یک هفته بود درگیر یک رباعی خیام بودم:

یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند ز استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم


برای دیگران خواندم، اما آنها گونه ای دگر برداشت کردند و این تیر یکی مانده به آخر بود برای این نشسته در جزیره تنهایی و باز چرا؟
چرا تو با این ابیات ویران شدی؟

باری
شب به همراه مادر، سریال محکومین را تماشا میکنم. موضوع داستان آن شبش، اهدا عضو است.
همان جا، با مامان یک قرارداد شفاهی معتبر تر از صد تا قراداد صوری مکتب امضا میکنم.
مامان من این جوری شدم، اعضایم را هبه کن، نگذار زیر خاک بپوسه.
قبول؟
قبول.
اگر تو اینگونه شدی چه کنم؟
اعضا من خسته و داغونه.
حالا اگر دکترها تشخیص دادند ، مناسب اهدا هست چی؟
نمیدانم باید برم از مجتهد بپرسم.

حسن این سریال آن بود که باعث ایجاد فضایی شد که تکلیف خودت را با اعضای خانواده صاحب دم ات، مشخص کرد.
سریال خوبی است
حیف که از دادسرا و قاضی و این قوه، یک شکل غیر واقعی ارائه میدهد.

 


@parrchenan

شیرین

از کتاب بی قایق بی پارو، فریبا وفی نمیتوانم، بسادگی عبور کنم، می اندیشم، نویسنده قسمتی از جان خود را کنده در قالب کلمه به تاریخ و فرهنگ این دیار بخشیده است به شیرین بخشیده است. جانی از خود کندن و به کلمه تبدیل کردن، را کسی ملتفط می‌شود که نوشته بسیار داشته باشد.

*

برای مقدمات کتابخانه بلوچستان، در کافه جلسه گذاشته بودیم. دخترکی از آن گوشه کافه ، خنده هایش ،نگاهش، وسط بحث و گفتگو ها حواسم را میبرد سمت اش. از مهرستان و دوهزار کیلومتر آن ور تر به گوشه کافه و پنج متر آن طرف تر میرسم.
کتابخانه و جلسه به جاهای خوبی رسید و حلاوتش، بر همه نشست. جلسه تمام شد، پای آرزوی دخترک نشستم. گرم صحبت بود و پابرهنه رفتم در صحبتش، چشمانش پر بود، سوزنم گیر کرده بود و منتظر جواب اش بودم،
: بگو، نظرت چیه؟
بگو
بگو دیگه


کمی صبر کنید، ( با صدای نازک و کودکانه اش گفت)
میخواست اشکهایش جاری نشود، چشمه ای باز نشود.

حلاوت کتابخانه به دقیقه ای بند نشد اما.

*

بچه را از مادر و پدر شیشه ای و متوهم گرفته و در پزشک قانونی بودیم. آرام ترین کودکی بود که دیده بودم. آخرین داستان بی قایق بی پارو را با هم خواندیم.
به داستان زندگیش فکر میکنم. یعنی چه داستانی در ادامه زندگی خواهد داشت؟
پیرزن صعود میکند و داستان رمان تمام میشود.
مادری که بر سر پدرش آب جوش ریخته و داستان زندگی کودک اش به ما رسیده است را مرور میکنم.
گاهی میخواهم به خیال فرو روم و پا به واقعیت نگذارم. ذهن خیال اندیش را بال و پر دهم و در این شیرین کده، دوام آورم. هنوز فرهاد این شیرین باشم.
خودم را پای کلاس دکتر فتوحی تصویر میکنم که برای ما شعر میخواند. ای کاش شعر شیرین اش را هم در کلاسش میشنیدم.
شیرین را فرهاد باشیم.

هنوز


@parrchenan

محکومین

معمولا شبها که به خانه میرسم، مادرم در حال مشاهده تلوزیون است و من هم در این فضا حضور بیشتری پیدا میکنم و تا حدودی در جریان فیلم ها و سریال های صدا سیما قرار می‌گیرم.
در یکی از سریال ها، شخصیت های داستان، به گرجستان سفر میکنند و شروع به گشت و گذار در این کشور میکنند.( شبکه دو)
به نظر شما، صدا سیما، چند صد میلیارد تومان باید از کشور گرجستان گرفته باشد که اینگونه جاذبه های این کشور را در پر مخاطب ترین ساعت پخش در قالب داستان، نشان میدهد؟
گرجستان از معدود کشورهایی است که طبق تفاهمی که با ایران داشته است، نیاز به ویزا دارد.
گرجستان کشوری نزدیک ایران و در واقع همسایه است.
به نظرم که اگر صدا و سیما مدعی شود ، بابت این تبلیغ ضمنی و پنهانی جاذبه های گرجستان، ریالی نگرفته است، وا مصیبت ا. و اگر نگرفته است، ای کاش در کشورهای بسیار بسیار دور آمریکای جنوبی، این حرکت انجام میشد، که هم راه دور باشد و هم اینگونه بی ویزا نباشد، تا هزینه سفر به آنجا بالا باشد .
در سریالی دیگر( شبکه یک) که تم اجتماعی دارد و‌ بر طبقات فرودست فوکوس کرده، نویسنده و کارگردان، تلاش خود را کرده اند که تا میتوانند به رئال نزدیک شوند. خانه ها، کوچه ها، پوشش ها، شباهت خوبی به طبقه فرودست پیدا کرده است. در واقع سریال محکومین، با الگو برداری از ابد و یک روز ساخته شده است و موجی است اثر گرفته از ابد و یک روز.
اما آنجا که فضای رئال داستان به مراکز قضایی میرسد، همچون سریع ترین دونده جهان، از رئال دور شده و‌ به یک فضای رویایی و اتوپیایی نزدیک میشود. انگار نه انگار که تو میخواستی فیلمی رئال بسازی!
فانتزی ترین و اتوپویا ترین حالت دادسرا ها را میتوان در اینجا های داستان مشاهده کرد.
دادسراهایی خلوت، تمیز، آرام، شیک،با کارمندانی اتو کشیده، آسانسورهایی که به راحتی ارباب رجوع ها را جابجا میکنند و خیلی خوب.
نه از خر تو خری و بلبشویی و صدا و هرج و مرج و سردرگمی مددجو و کارمند آنجا خبری است، نه از نبود آسانسور، یا بودن یک آسانسور زیقی و خسته و بیشتر خراب و ساختمانهای فرتوت و قدیمی و ...

گویی هنوز صدا و‌سیما معیاری دوگانه برای نقد داستانی از مجموعه دولت دارد و قوه قضائیه خط قرمز او میباشد.
و همین عامل باعث میشود آن زحمت و دقتی که برای ترسیم فضای رئال و فرودستی جامعه کشیده از بین برود. چرا که با توجه به این حجم پرونده های قضایی، حداقل یکبار، پای مخاطب ، به شوراهای حل اختلاف و دادسراها کشیده شده است و از آن دیده تا این دیده( مشاهده فیلم) ره از این کره خاکی تا بهشت موعود است.
فکر کنم پس از پایان این سریال هم از عوامل تهیه آن از جانب قوه قضاییه تشکر و قدردانی بشود.

@parrchenan

Lion

با یکی از بچه هام حال، احوال میکردم، معمولاً وقتی با بچه هام هستم تلاش میکنم پر انرژی باشم.
«کریسمست مبارک».
این جمله را گفتم که فاز بگو بخند بگیریم.
با لحن شِکوه گونی گفت:
آقا امروز، تولدمِ، کریسمس بهم تبریک میگی!!

چنان شرمندگی مرا احاطه کرد، امان از این نسیان، از این فراموشی. اعتماد کردن بی جا به یادآوری موبایل.
ضرب شصت لازمی بود که خوردم.
حالا چی شد یاد این پسر و این خاطره افتادم؟
فیلم «شیر» را دیدم و پرتاب شدم به این خاطره بالا.
پسر من هم، در سنین جوانی گشت گشت گشت، تا مادرش را یافت. مادر فقیر و دردمندش.
فیلم شیر، انسان را با ماهیتی مادی نمیبیند. این که نان و خورد و خوراکت، رفاهت به راه باشد، دگر چه غم؟
انسان را آنگونه که هست نشان میدهد.
« باز جوید اصل خویش»
انسانی که ناخودآگاهش، رویاهایش، ناخدای وجودش است. جهت میدهد، زندگی و افکارش را.
این انسانی که در این فیلم نشان میدهد، واقعی تر است از انسان های خیالی فیلم های دیگر.
اگر حوصله یک دل سیر اشک ریختن دارید، این فیلم را از دست ندهید.
سالهای دور فکر کنم مواجهه این پسرم را با مادر گُنگش در پرچنان نوشته باشم. جالبه مددکار که باشی، دیگران فیلم می بیند و تو خاطره مرور میکنی.

***

کتاب کافه ای به نام چرا، کتاب کم حجم و مفیدی است. این توانایی را دارد که ما را به فکر انداخته و بدنبال رسالت خویش باشیم.
با دلایل بسیار منطقی و کوتاه توضیح میدهد که چرا زندگی رضایتمندی را نداریم.
پیشنهاد خوانش آن را دارم.


@parrchenan

کمی درایت بیشتر، فقط کمی

نزدیک مترو میدان ولیعصر و پروژه به اتمام رسیده ایوان انتظار هستم که، تنگم میگیرد. در زمستان و سردی هوا معمولا بی وقت تنگم میگیرد. خوبی جاده آن بود که هر جا این اتفاق می‌افتاد، خیالت راحت بود( بماند زمانی دگر شرح این گفتار تنگ گرفتگی جاده ای)
در مترو کلی گشتم، دستشویی نبود. هزینه میلیاردی که برای ساخت ایوان انجام شد را مرور میکنم، یعنی مهندسان و معماران این پروژه، آدم فضایی بودند و هیچگاه تنگشان نمی‌گیرد که برای این حال انسانی متاسفانه نشات گرفته از ابعاد حیوانی ماجرایمان، چند چشمه دستشویی طراحی کنند؟
سردی هوا و عبور و مرور از جلو سربازان سوسکی پوش و «ماشین آب پاش»، فشار دل و روده ام را بیشتر کرده، از این ور میدان به آن ور میدان میروم که در انبوه مراکز تجاری آنجا به دستشویی بروم. به هر کدام از همین مجتمع ها تجاری که با افتخار اعلام کرده اند برای رعایت حال مشتری هایمان، اینکار و بهمان کار را انجام میدهیم، مراجعه میکنم و میبینم، دستشویی ها را سه قفله کرده اند و با ماژیک بر روی دربشان نوشته اند که ، دستشویی ها عمومی نیست.
خلاصه
دوباره ترسان و لرزان از جلوی سوسکی پوش ها و «ماشین آبپاش» رد میشوم. خدایا چه کنم؟
همین که سر بر آسمان می کنم که از او مسئلت جویم، در جنوب شرقی دور از میدان مناره و گنبدی میبینم . به ساعتم نگاه میکنم که آیا حول و حوش زمانی اذان و نماز هست؟ بود و باز از جلوی سوسکی ها و «ماشین آبپاش» رد میشوم. خدایی مرد بودند که بهم مشکوک نشدند از این همه عبور و مرور.
اما خدایی ما که دم از بیکاری و نبود اشتغال و کاسبی و غیره میزنیم، نمیتوانیم از همین امکانات موجود که تازه جان گرفته است استفاده کنیم و به توریست ها حالی کنیم که ما هم شبیه آنها آدم هستیم و دستشویی میرویم.
وقتی در معروفترین میدان پایتخت، که به تازگی هزینه چند ده میلیاردی انجام شده است، وضع چنین باشد، وای به حال دیگر نقاط توریست بینمان.
در اینجا یک بخشنامه و بازرسی مداوم ، مشکل را تا حدودی برطرف میکند. مکانهای عمومی از قبیل مراکز تجاری و مساجد مجبور باشند، سرویس بهداشتی هایشان را عمومی کنند و شش قفله نباشد
از جلو «ماشین آبپاش» که رد میشدم یاد دوران کودکی و اخباری که حتما باید میدیدم افتاده بودم.
اینکه آقای افشار گوینده خبر، توضیح میداد در جوامع غربی، حکومتها با مردم معترضشان که اخبار، آنها را به جان رسیده های از حاکمیت غربی معرفی می‌کرد، با این وسیله،‌« ماشین آبپاش» سرکوب میشوند و من خوشحال بودم که در مملکت ما این چنین نیست.

دیروز فیلمی دیدم مربوط به دوران جنگ جهانی دوم. از گردانی که عازم منطقه جنگی بود، یک سرباز با توجه به اعتقاد مذهبی اش که دست به اسلحه نباید بزند و مخالف فرمان ششم قتل ممنوع است، بهیار شد و در زمانی که همه اسلحه بدستان، ازصحنه جنگ عقب نشینی کردند، او با درایت و شجاعت هفتاد نفر از زخمی ها را نجات داد.( جنبه های هالیودی و ایدولوژیک آن را کاری ندارم)

وقتی که تو اهرم فشار نداشته باشی محبوری درایت بیشتری به خرج دهی. به مباحث پیرامون مددکاران ۱۲۳ فکر میکنم. این که زمانی، بحث آن جدی شد که آنها را مجهزبه گاز فلفل و مواردی این چنین کنند تا در موارد حاد و خاص بتواند از خود دفاع کند که البته این موارد کم پیش نمی آید. بشخصه من سخت با آن مخالف بودم و هستم.
وقتی تو به اهرم خشونت و اسلحه ای قوت قلب پیدا کنی، از درایت و فسفر سوزی بیشتر و تفکر بیشتر پیرامون، محله و پرونده و مددجویی که خواهی دید، خواهی کاست و این یعنی شروع فاجعه. آن وقت از نقش مددکار فاصله میگیری و به نیروی انتظامی بدل میشوی. همان کاری که بلعکس آن سربازی که حاضر نشد، اسلحه بدست بگیرد و چون اسلحه نداشت هفتاد انسان زخمی را نجات داد.
شاید اگر دولت به این ماشین های آب پاش قوت قلب کمتری داشت نیز، درایت بیشتری به خرج میداد و می‌توانست گره از مشکلات، اقتصادی و سیاسی و فرهنگی بگشاید.
لااقلش درایت میکرد و همین توریست نیم بند را بخاطر جو امنیتی و در دسترس نبودند دستشویی از دست نمیداد.
به نظرم هر چه این ابزارها و ماشین های امنیتی بیشتر و پیچیده تر و زیاد تر شود همان اتفاقی است که بر مددکاران ۱۲۳ شوکر بدست می افتاد.

@parrchenan

دزد

آخر وقت اداری بود و همه همکارها نشسته بودیم. یکی داشت گزارش می نوشت و من هم که در نقش خرمگسی خود فرو رفته بودم و سر به سر همکارانم می‌گذاشتم.
همکارم بر روی مبل نشسته بود ، موبایلش را نشانم داد که : اقا رضازاده، دو میلیون از حسابم کم شد!! و این شد که ساعات باقیمانده وقت اداری، به یافتن این دومیلیون گذشت. اول به شوخی گرفته ایم. بعد جدی شد اما. به راستی دو میلیون تومان از همکارام «دزدیدند»!!
وقتی که مسجل شد که این واقعا «دزدی» بوده، طنازی و شوخ طبعیم کیلومترها ازم فاصله گرفت. میخواستم باشم و نمیشد. حتی زودتر، مرخصی ساعتی گرفتم و زدم بیرون. در آماده کردن چنبر ، بی دقتی معمولم، حرصم را در میآورد و هم به خودم و هم چمبر فحش میدادم. حوصله حتی ترانه، نداشتم. در فایل موسیقی های بی کلام، موسیقی را فیکس کردم و تا خانه رکاب زدم.
یاد دوچرخه آبی ام که« دزدیده »شد افتاده بودم.**
از تو «دزدیده شدن»، تو را با چند حالت وجودی دوباره پیوندی نزدیک میدهد.
اولینش: تو تنهایی. میتوانی بر مبل با دوستانت نشسته باشی و حقوقی که با کلی فشار روحی و عاطفی بدست آورده ای را در بانک محفوظ داشته باشی، با موبایلت با خانواده ات گفتگو کنی، اما «دزدیده» شود. وسط این همه جمع و انرژی، ناگهان دریابی چقدر تنهایی. «دزدی» تنهایی اگزیستانسیال ات را بر تو بالا بیاورد. باهات چشم تو چشم میشود و تنهایی که فکر میکردی آن را دور زده ای را بر چهره ات تف میکند.
دومینش:
یاد مرگ انداخت مرا. مرگ عزیزم. که چگونه بابایم را روزگار «دزدید». «دزدی» نزدیک ترین حالت، به تجربه مرگ عزیز است. عواطف و احساساتی که درگیر میشوند، شبیه بهم می باشد.
واماندگی، تنهایی، عدم امنیت، بی جایی، معلق بودن، صفتهایی است که در هر دو بر تو آرام آرام نشست میکند. راستش دوست ندارم این قسمت دوم را بیشتر تشریح کنم. یکبار به تازگی در سفر بلوچستان تشریح کردمش*** و کنده شدگی آن را تاب اوری کردم. زخم تازه دلمه بسته را خنج کشیدن نه شرط عقل است.
سومینش:
مهاجرت است. یاد دوستانی می افتی که مهاجرت از تو دزدیدشان. دزدیده شدند، چون دیگر رفتند. خاطرات، زمان ها و لحظه هایی که در عزیزی، در فردی که قرار بود، ویرانگری تنهایی را در تو کم کند، سرمایه گذاری روانی کرده ای و مهاجرت او را، سرمایه گذاریت را از تو میدزد. این سرمایه گذاری نادیده ترین، اما قوی ترین هاست که دیگران کمتر به آن، با جدیت مینگرند. مهاجرت «دزد» است. «دزد» فرزند از برای والدینش، «دزد »دوست از دوستی

و به آخرین دزدی فکر میکنی که روزگار، تو را چگونه خواهد دزدید. در کدام پیراهن؟


بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس می‌کنم
که باد را به وحشت می‌اندازد
جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیده ‌است
زیباترین درختان کاج را حتا
زنان غمگینی احساس می‌کنم
که بر گوری گمنام مویه می‌کنند
آه
غربت با من همان کار را می‌کند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت

 

«گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم
که مرگ در آن رخ می‌دهد»

 

پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشۀ دست تو از هوش می‌رود
ساعت ده است
و عقربه‌ها با دو انگشت هفتی را نشان می‌دهند
که به سمت چپ قلب فرو می‌افتد.


"غلامرضا بروسان"


**نوشته مربوط به دزدیده شدن دوچرخه آبی:

http://www.parchenan.blogfa.com/post-748.aspx

 

***
http://www.parchenan.blogfa.com/post-1226.aspx

 

@parrchenan

کارخانه تولید حسرت

سفر بلوچستان و این روزها

در خانه مرد بلوچ مهمان شدیم. خانه دو اتاق داشت و دیوارهای اتاق جهت پوشش و ندیدن سیمان زمخت اش، با سفره یکبارمصرف مصرف پوشیده شده است. یک خلاقیت ارزان و مناسب. با بچه های کرد بلوچ در اتاق تلوزیون نشسته بودیم و تلوزیون هم روشن. مرد بلوچ از روزی کمش در راه گفته بود. پراید مدل ۸۶ ای که، قرار بود شکم هفت هشت نفر را با مسافر کشی سیر کند. آن هم مسافر کشی در روستاها.
تلوزیون، تبلیغات نشان میداد، بچه های لوکسی که انگار در ناف گران ترین محله از گران ترین شهر دنیا، مشغول زندگی هستند. تلوزیون سریال نشان میداد. زندگی های لوکس. ادا ها و پوز های طبقات بالا دستی و...

و کودکی که اینها را با من در این اتاق تماشا میکرد. و پدری که میدید
و حسرتی که تولید میشد. حسرتی همچون آتش، که تلوزیون ثانیه به ثانیه آن را میدمید و زغالش را میگُراند.

مسیولین صدا سیما به نظر شما فضای این خانه را ادارک دارند؟
من معتقدم ، خیر . درکی از این فضا، ندارند. البته که از این خانواده ها اطلاع دارند. اطلاع داشتن و خبر داشتن کجا، ادارک و فهم کردن کجا؟

شده یک موسیقی را ده ها بار شنیده باشید اما فقط یکبار در یک موقعیت خاص، جوری دیگر شده باشید. کلمه ای را شنیده باشید که در دفعات قبل تر نشنیده باشید. این یعنی ادارک کردن.

ای کاش مسیولین ارشد ما در هر نهاد و سازمانی، در سال میرفتند چند شب مهمان میشدند. فقط مهمان. می‌رفتند در روستاهای ورزقان و کردستان و کرمانشاه و ورزنده اصفهان و سیستان و...
چند شب مهمان میشدند. با چند شبانه روز یک انسان، زمان خود را میکس میکردند و روحیه و عواطف را در ان فضا فهم میکردند.
پس از آن سفر ،برنامه ها و رئوس خود را تنظیم میکردند.
ای کاش.

پدر خانواده درباره یکی از فرزندانش میگوید. این بزرگ بشود دو حالت ندارد. یا خیلی موفق میشود. یا دزد و قاچاق چی

به حسرتی که تلوزیون در حال دمیدن از طریق تبلیغات و‌سریالهای خودش بر روح این خانواده هست می اندیشم و حرف مرد بلوچ پیرامون پسر.
ای کاش این خانواده ماهواره داشت و وقتی این تبلیغات و فیلم ها پخش میشد، می گفتیم برای اون ور آبی هاست. همه ما در یک این طرف جمع بودیم و آنها، آن آشپز شبکه نسیم که قابلمه تبلیغ میکند، آن بچه مای بی بی پوش که گویی در بهشت است،... هم آن ور آب. با زبانی بیگانه. زبان آنگولاساکسونی.

اگر دولتمردان فقط چند شب مهمان طبقات فرودست میشدند، درک این روزهای کشور برایشان، هضم شدنی تر بود.

«هیچ قطاری وقتی گنجشکی زیر میگیرد از ریل خارج نمیشود»
غلامرضا بروسان

@parrchenan

پوست کلفتی

برای درست کردن کتابخانه به یکی از ان جی او ها یی که کارشان درست کردن کتابخانه است رفته و در جلسه نشسته ایم( بعد از سفر خانه دوست کجاست بلوچستان، تصمیم داریم در منطقه مهرستان، دو کتابخانه در مدارس شبانه روزی پسرانه و دخترانه اش ایجاد کنیم. لینک گروهی که برای این کار ساخته شده است:

https://t.me/joinchat/AvQTmBGLLdY2RuXEOF9J_g )
حرف میکشد به کتابهای کمک درسی و کنکور.
اقای مسئول با یک نفختی اعلام میکند که خیر ما اجازه ورود این نوع کتابها را به کتابخانه ای که نام برند ما باشد را نمیدهیم.
مطمینا تک تک ما یک نگاه معترضانه و نقادنه به صنعت کتابهای کمک درسی و کنکور داریم و آسیب هایش را دیده ایم و میشناسیم. اما فانتزی فکر کردن، یک چیز است و عینی و واقعی نگاه کردن چیز دیگری. اینکه کودک محروم از عدالت آموزشی هم، مستحق رفتن به دانشگاه است و باید از سد کنکور گذر کند. پس چه بهتر که ما او را توسط همین کتابها آماده کنیم.
وقتی اقای مسیول این حرف را زد، میخواستم از او سوال کنم که آیا برای فرزند خود هم اینگونه با قاطعیت، دستور نهی ای صادر کرده و هیچ کتاب کمک درسی و کنکوری برای او تهیه نکرده است؟
گاهی باید نگاه به کودکان مام وطن را از زاویه ی « گویی کودک خود» مشاهده کنیم. آن وقت بیشتر واقعی و حقیقی و دلسوزانه تر اقدام میکنیم، تا شعاری و فانتزی.

در سالن ناهار خوری اداره نشسته ایم و یک کودک که برای یکی از پرونده ها هست هم در جمع ما حضور دارد. همکارانم پیرامون پرونده اش گفتگو میکنند. میبینم دخترک کم کم دست از غذا خوردن کَشید و مغموم شد. تک تک همکارانم را به اینکه دلسوزترین مددکارانی که تا به حال در زندگی ام دیده ام، قبول دارم، اما اینکه چرا گاهی بعضی چیزها را فراموش میکنیم، شاید به آن بستگی دارد که پوست کلفت میشویم.
شاید گاهی سفر لازم است تا دوباره «پوست نازک شویم »
تا او را همچون« گویی کودک خود» ببینمش.
تا حتی تمام قواعد اداری و قانونی را زیر پا بگذاری، که آن دختر حتی برای یک شب فضای شبانه روزی را تجربه نکند.
ای کاش بعضی جاها، این قدر عاقلانه نبودیم.
در « گویی کودک خود» بیشتر دقیق میشدیم.
می دیدیم می ارزد که کودکی را« گویی کودک خود» می‌دیدیم، تا به احتمال بالای آسیب روحی که وجود دارد، دچار نشود.

کودک با همکارانم که بحق، بسیار دلسوز هستند، اخت شده است. همکارم به او میگوید: امشب را در فلان مرکز مهمان باش، آنها هم مثل ما آدم های خوبی هستند.
زیر لب میگویم: اگر خوب بودیم، به خانه خود میبردیمش. همین یک شب را. با تمام غیر قانونی بودن آن.

نیاز است که بیشتر از سفرم بگذرد تا دوباره « پوست کلفت بشوم». تا آثار و خاطرات خانه دوست کجاست را به فراموشی بسپارم.

@parrchenan

پس از خانه دوست کجاست

نگاهی به فرهنگ بلوچ از بعد تربیتی و اقتصادی: در سفر بلوچستان و سیستان اکثرا مشاهده میکردی بچه ها در بازی کردن در آزاد ترین حالت خود هستند. در خاک و خل غلت بخورند و خاکی و خلی بشوند. خاک بازی و گل بازی کنند و کسی نبود از اهل خانه و محل و بزرگترها که بر آنها خرده بگیرد؛ کثیف میشوی و غر و لند کند و بازی بچه را برایش کوفت کند.
وقتی هم که به خانه می آمدند، لباسی میتکاندن و پایشان را می‌شستند و تمام.
معمولا هنگام سفره انداختند برای مهمان، اجازه نشستن در کنار یک سفره و مهمان نداشتند. تا آداب سفره به کمال رعایت شود و بچه را از برای مهمان به بکن و نکن و زشته و دست نزن و حالا جون مامانی بخور و... نندازند.
اولین گام کودک و گذار از کودکی به بزرگسالی، زمانی است که نوجوان، اجازه حضور در سر سفره بزرگتر ها را می یابد.
این سیستم تربیتی را پسندیدم، بکن و نکن کمتری داشت و آزادی و کودکانه کودک را نمی‌کشت.
و از اینکه سفره و جمع بزرگتر ها و مزه و عطر غذا، عنصری میشود برای فهم کودک از گذار به بزرگسالی، پسنیدم. این که به نوجوان حالی میکنی این مرحله با مرحله قبلی فرق دارد. و این که نوجوان دریابد مورد پذیرش قرار گرفته است و اینک کودک نیست. این را شما با دوران کودکان شهری قیاس کنید که ملتفط نمیشوند از کی بزرگ شده اند. و از همان کودکی کت و شلوار پوش شده و جلو مهمان چون باید آبرو داری کرد، دایم در حال شنیدن امر و نهی است.
این کودکی شهری را دوست نمیدارم.
آزادی و رهاشدگی کودک سیستانی و بلوچی، برایم دوست داشتنی تر است


دوم سیستم حرام بودن بهره است.
چون بلوچ، اهل سنت است و روح کلام کتاب مقدس که ربا، بد است را با هیچ میانبری دور نمیزند و بهره را حرام و گناه میداند، پس پولی در بانک با بهره فلان درصد نمیگذارد. نه بهره ای میدهد و نه میگیرد. پس حجم سود و پولی که بدست میآورد را وارد جامعه و سیستم اقتصادی میکند.
مثلا ما شبی مهمان حاج نصرا.. بودیم که راننده تریلی بود. ماشین برای فردی دگر بود و او راننده و در واقع کارمندش بود‌ و حقوق می‌گرفت.
پس شخصیت‌ و پرستیژ اجتماعی بالایی داشت. حج رفته و حاجی شده بود. کفاف گو و پاسخ گوی خانواده اش بود.
حال اگر فقیهان آنجا به روح حرام بودن ربا پایبند نبودند و با کلی اصطلاحات سنگین عربی آن را بی اشکال می‌دانستند، آن وقت ، جناب نصرا.. احتمالأ بیکار بود و در تگنا و خانواده اش بی سامان. چرا چون صاحب ماشین، چهارصد میلیونی که برای خرید تریلی را وارد باز کرده بود، در بانک گذاشته و بهره ۲۷ درصد نوش جان میکرد.

شاید اگر به ریشه این ناآرامی های این روزها بتوانیم نفوذ کنیم ، ریشه را در همین خالی شدن کالبد موقعیت ها و آدم ها و نهادها از روحی که برای آن از گذشته و سنت به یادگار مانده بود، فهم و ادارک کنیم.
اگر به همین یک نکته واقف می‌شدیم که روح آیه هنگامی که ربا را جنگ با خدا اعلام کرد، پایبند بودیم، اوضاع اکنون این نبود و خیل بیکاران و فرو افتادگان اینگونه مستاصل و نابینا و بی هدف، مشت بر هوا پرتاب نمیکردند.
۳۰۰۰ میلیارد تومان، پول من و شمایی بود که در بانک گذاشتیم تا سود فلان قدر بگیریم و سیستم فاسد بانکی هم نه مثل کشورهای غربی که در جهت تولید هدف گذاری میکند عمل کرد و از درونش کلی مفسد خارج شد که نه اشتغالی درست کردند برای دیگران و نه خود حداقل زندگی مناسبی یافتند.
آری برادر ما هم متهمیم.

این دو فرهنگ تربیتی و اقتصادی بلوچ را دوست میدارم

و هیچ کس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته،
« ایمان» است.
فروغ


@parrchenan

چون پروانه بودن

در شیفت عصر هستیم و به بازدید اقدام کرده ایم.
گزارش اول، به آدرس میرویم. محله خیلی آشناست. وارد کوچه میشویم، کوچه هم. به درب منزل میرسیم، آشناتر میزند. از دور و بر خانه، سعی میکنم خانه را برانداز کنم، مگر آنکه چیزی یادم بیایید. یادم نمی آید. دق الباب میکنیم.
پسرکی ده ساله درب را باز میکند ،همه چیز را به یادم میاورد. دو ماه قبل از سفرم به این خانه آمده بودم، بابت گزارش کودک آزاری. پسرک هم مرا میشناسد. میپرسم با بابا مشکل نخوردی ؟، یک خنده شوخانه دارد و میگوید نه. میپرسم در منزل مشکلی نیست؟ سر تکان میدهد که ای چی بگم که میگم با مامان بزرگت مشکل داره؟ جواب مثبت میدهد. میدود که برود پدرش را صدا کند. میگویم، صبر کن. الان بابات بیدار شود، عصبانی میشود؟ میگوید آری. میپرسم چقدر؟ خیلی.
باز عین کش تومان در میرود که بیدارش کند، صدایش میکنم که نمیخواهد. خداحافظی میکنم و محل را ترک میکنیم
پدرش آدم بسیار تنومند و گنده و قوی است که وزنه بردار بوده و سابقه قتل و شرارت هم داشته است و بار آخر که همکارانم به بازدید اقدام کرده بودند، تا مرز درگیری رفته بود.

به پرونده دیگر میرویم. همین که درب را میزنیم، مردی قوی جثه و عصبی درب را باز میکند. از ما کارت شناسایی میخواهد. ارایه میکنیم. میگوید مشکل دارد و نمیپذیرد. همسر ریز نقش و دختر کوچک اش به درب منزل می‌آیند. همسرش بشدت از آن مرد گنده میترسد. مرد گنده چند بار با لحن عصبی میپرسد که: تو زنگ زدی؟ جواب میدهد شاید از مدرسه بوده. پابرهنه میپریم وسط گفتگو شأن و میپرسیم: مدرسه!؟ چرا!؟
دخترک به آرامی به همکارام میگوید سخت تنبیه میشود و در نهایت مرد بیان میکند که من فرزندانم را تنبیه میکنم. و دیگر کاملا عصبی شده است و از ما میخواهد درب ورودی آپارتمان را ترک کنیم.
مورد گزارش شده، همسر آزاری بود.
به دستهای بزرگ و گنده و سنگین مرد فکر میکنم و زن و بچه ای که تنبیه می‌شوند.

در ماشین گشت می‌نشینیم.
دوساعت پر استرس را رد کرده ام. به رکابیدن چهل روزه فکر میکنم. رکاب در آسمان با لکه های ابر و آرامش و فکر رها. بی استرس و بی درد.
چهل روز نبودن حساس ترم کرده است. مجبورم بیشتر فکر کنم که به گزارش و پرونده ورود کنم و از آن سالم خارج شوم و در نهایت فشار کار را بیشتر از گذشته حس میکنم. حال آدمی را دارم که در خواب بهشت را نشان اش داده اند و اینک چشم باز کرده و از خواب پریده و از آن پروانه سبکبال به پیرمردی دردمند تغییر شکل داده است.


***


از سفر که برگشتم . درخت همسایه مان که دقیقا در کنار بالکن خانه ما هست، تمام برگهایش را ریخته شده یافتم. تابستان گونه ای بروی و زمستان گونه ای باز گردی، تغییر تدریجی را ملتفط نخواهی شد و یکه خواهی خورد، از آن همه تغییر. اکنون تا به بهار باید در بیم و امید باشم که آیا این درخت دوباره سبز خواهد شد؟

@parrchenan

درد مددکار بودن

بر سر کار برگشته ام و موضوعی ذهنم را مشغول کرده است. مشاهدات سفرم را وقتی با پرونده هایم میکس کردم، یک موضوع ذهنی از آن در آمد که چند روز است به آن می اندیشم.
در بلوچستان شاهد ازدواج زودرس بودیم، بعضا دختران دوازده و سیزده، چهارده ساله ای که ازدواج کرده بودند. البته آنجا این، ازدواج زودرس مرسوم و متداول می‌باشد.
قانون کشور سن ازدواج دختران را سیزده سال در نظر گرفته است و دولتمردان و نمایندگان مجلس،تلاش آن دارند که این سن را به پانزده سال برسانند.
این که پدری که هفت هشت بچه دارد و شکم این بچه ها را سیر کردن، در این زمانه خود، کاری ستروگ است را در یک قسمت معادله بگذاریم، فقری که در خانواده های پر جمعیت هست را در قسمت دیگر معادله، و این پتانسیل اقتصادی که از طریق ازدواج خانواده می‌تواند، بصورت مشروع و قانونی، از مضایقه تنگ مالی، خارج شود هم در آن سمت معادله.

فعلن این معادله را حل نمیکنیم.

دو تا از پرونده هایم را مرور می‌کنم:
دختری به نام فرضی هانی، شانزده سال در یک خانواده بی‌سامان و نامناسب رشد یافته و اکنون در حال رفتن بسمت تن فروشی است و در این بازار احتمالا کاسبی کند.

دختری دیگر به نام الی را در نظر بگیرید که در سن ۱۴ سالگی ازدواج کرده و تا سن شانزده سالگی به خانه شوهرش خواهد رفت.

اگر قرار باشد در خانواده و طبقات نابسامان ، بین هانی یا الی شدن، انتخابی صورت بگیرد، شما کدام یک را پیشنهاد میدهید؟

راستش چند روز به آن فکر کردم، با مشاهدات سفرم مخلوط کردم و خودم انتخاب و پیشنهاد الی شدن را خواهم داد.
چرا که قانونی است، حتی اگر زیر سن قانونی هم بود، شرعی است و همین شرعی بودن ، نوعی حق و حقوق را به آن شامل میشود. اما دیگری، خیر.
دوم
شاید این احتمال را داد که ازدواج به طلاق و فرزندان طلاق منتهی شود
اما این یک احتمال و شاید است.
حال آنکه در هانی شدن، از همان اول، برگه زندگی سیاه است و سیاه است و احتمال هر چند اندک، مثبت و سفید در آن نمیتوان داد.

با این توضیحات، معادله را حل میکنم، متاسفانه علی رغم آنکه، این انتخابی که کردم، مخالف پیمان نامه حقوق کودک است، اما مجبور به این انتخاب هستم و حتی موافق این افزایش سن حداقل ازدواج نیز نیستم. و البته از این انتخاب ، ناراحت هستم. ای کاش اگر دوستان صاحب نظر، راه حل سومی میشناختند ، خوشحال میشوم مرا از این انتخاب ناراحت کننده در آورند.

@parrchenan

شش سال در شبه خانواده

نمیدانم تا به حال به عکس پروفایل پرچنان دقیق شده اید یا نه
اما این عکس را تا به حال دلم نیامده تغییر بدهم.
نمیدانم چرا، شاید شش سال از سخت ترین و ناب ترین لحظات زندگی ام را با آن میبینم.

بعد از خبرهای نه خوبی که از موسسه ای به گوشم خورد که شب و روزم را در آنجا با بچه ها کار کردم، ناراحت شدم و شب با همان ناراحتی و خستگی خوابیدم ، تا صبح. بعد کم کم شروع کردم شطرنج بازی کردن با روزگار آن موسسه.
کم کم مهرهایی را برای تغییر آن موسسه و ثبت تخلفاتشان که باعث نابودی بچه ها شده و میشود را از صبح چینش کردم.
از صبح از چند زاویه حمله کردم تا غروب که خبرهای خوبی از احتمال موفقیت داده شد و احتمالا تا روزهای آینده این موسسه نادان دست از سر بچه هایم بر خواهد داشت.
سوار چنبر بودم حس قدرت و رضایتی داشتم و با خود تصویر سازی میکردم

تصویر مارلو براندلو را داشتم در پدر خوانده، یک هو ، تیرهای غیبم را روانه آدم ها بی معرفت کرده بودم. حس پدر خوانده، وقتی انگشتانش را در هم قفل میکند و به فکر فرو میرود.

حس سردار سلیمانی پس از موفقیتهایش در عراق و سوریه و کرکوک را داشتم.
حس فرمانده زیر دریایی روسی در آبهای سرد شمالی را داشتم وقتی که موشک رها شده اش بر سر داعشی فرو میآید.
حس آن برنامه نویس شطرنج کامیپوتر را داشتم که برنامه اش، یک شطرنج باز قوی را شکست داده است.
شطرنج باز نمیداند از کی باخته! از کامپیوتر؟؟

بنده خدا شاید تا آخر عمرش نفهمد که از کجا و از کی خورد. یکم ابا داشتم ورود کنم، در مراسم ختم پدرم شرکت کرده بود و با من برخوردش خوب بود، اما وقتی شب ،بعد از سفر چهل روزه، دوستانم اقداماتش را عنوان کردند و دایم تلاش کردم از در مثبت ببینم و‌نشد، و حریم خط قرمز اخلاقی ام را شکسته دیدیم،
آن حس پدرخوانده بودن و دسیسه چینیم گل کرد. هنوز مهرهایم امروز هم در جریان خواهند بود و موشکهای کروزم یک هو از بستر دریا بر سرش فرو خواهد آمد.
راستش با خودم فکر نمیکردم اینقدر توانایی پدرخوانده شدن از باب صفتش داشته باشم.

***
با پیش شماره0913 تماس گرفت. از راسک تماس گرفته بود و آن منطقه را رکاب میزد.

حس خوبی بود از دورترین منطقه ایران با آدم تماس بگیرند. تلفنت را بیابند و تماس بگیرند. و بعد تو از جاده ها و روستاها و مردم باصفای پیش رویش به او بگو.

آن قدر دقیق درباره روستاهای آنجا حرف میزدم که بعید میدانم محله خودمان که درآن ساکنیم را اینقدر بلد باشم.

حس خوبی بود.
@parrchenan

دق نگاه

از سفر برگشته ای و در حال و هوای سفری هنوز.
یک جور هپروت، یک جور لبخندی ناشی از خیال آن همه زیبایی، در فضایی دگر سیر میکنی. الکی خوشی. خود را با مردمان شهر بیگانه میبینی هنوز. چرا اینقدر عجله دارند؟ چرا درنگی نیست؟
در هپرپتی که یک لحظه میبینی، کلی کار و مسئولیت ریخت بر سرت. بر گُرده ات سنگینی کرد.

« داداش ، یالله، بجنب، عجله کن از هپروت بدرآ وگرنه نمی‌توانی، این همه را جمع و جور کنی, گفته باشم ها»

دقیقا این جمله بالا
حرفهای ندای درونم بود.

پس به صحنه ای از اداره فکر میکنم، برگهای درخت محبوبم« شب خُسب» فرو ریخته و خزان زده شده و درختان دیگر، لخت و عور بودند یک آن باور نمیکنی، تویی که از بهار سبز و دل انگیزجنوب و مکران و میناب به خزان لخت زمستان تهران رسیده ای این همه بی‌رنگی و پژمردگی را.
در گرما از دیار خود سفر مکنید و در زمستان به دیار خود بازمگردید که مناظرش، چون مرگی دق وار است.
تو برای دیدن این همه لختی، این همه عوری، این همه بی برگی، زمان تدریجی نداشته ای که به آن عادت کنی. گویی چشمانت دق میکنند‌.

به ندای درونت میخواهی گوش ندهی، اما یاد توله گربه هایی که وقتی تو میرفتی زنده بودند و اکنون نه ، کامل از دنیای هپروت بدر میاوردت و به وسط شهر پر از درد و الم تهران می اندازد.

@parrchenan

خانه دوست کجاست ( مثبت چهل ،نیاز)

نیاز

ابتدای سفر بودیم و هنوز در استان خراسان جنوبی، در بقالی سر راهی مشغول خرید بودم که شامار درست کنیم.
مردم روستا به ما در مسجد راه داده بودند و ما را تکریم کرده بودند‌. همین مغازه دار که از او خرید میکردم، زنگ زده بود، با برادرش هماهنگ کرده بود که او بیایید مغازه را اداره کند و خودش با ما آمده بود که مسجد را به ما نشان دهد و با بزرگان ده هماهنگ کند. در آخر هم کلی مقاومت کردیم که مزاحم مردم روستا نشویم و در خانه خدا بمانیم‌
آخرین خرید ها را هم کردم و داشتم حساب میکردم که یک ماشین شاسی بلند جلو مغازه ترمز زد. راننده داخل مغازه آمد، سیگار میخواست. مغازه دار که سیگار را دستش داد، راننده پرسید اصله؟ اینجاها همه سیگارها تقلبی است.!
منتظر جواب فروشنده نشد. سیگار را برداشت و رفت سوار ماشین خود شد و رفت.
فروشنده به خریدار روستایی که در مغازه بود گفت: حالا فلان شهری بود ها( یکی از شهرهای استان سیستان و بلوچستان) ادا و شکل تهرانی ها را در می‌آورد.

در این چهل روز به این صحنه فکر میکردم، چی شد که همان فروشنده با ما آن گونه تکریمانه برخورد داشت و با آن دیگری اینگونه خفیف کننده؟

شاید به آن خاطر که ما مسافر بودیم و او گردشگر.( این دو مفهوم یکی نیست و تفاوت بسیار دارند)


ما دوچرخه‌سوار بودیم، و هنگامه غروب نیازمند سرپناه، از برای محافظت خود از برای سرما، از برای روشنایی، از برای سرویس بهداشتی، از برای امنیت، از برای راحتی و...
پس همان نگاه اول ما و تلاقی نگاه ما با فروشنده، سراسر ناشی از« نیاز »است، مسافری هستیم که اینک به لطف انسان دیگر «نیاز» پیدا کرده ایم
پس برخوردمان، گفتارمان، نگاه مان، از موضع نخوت، از موضع بالا به پایین، از موضع غرور نیست. دو انسان هستیم که هر دو در یک جمله مشترک هستیم: «نسان ها به هم «نیاز» دارند»
پس احترام میشویم
اما آن دیگری خود را «نیاز»مند نمی‌بیند، وارد مغازه میشود، از سر نخوت ، غرور و ... حرف میزند، اینجا همان نگاه، همان گفتار، همان زبان بدن، اجازه شکل گیری ارتباط انسانی را نمیدهد. در حد خریدار، فروشنده در نازل ترین شکل خود می ماند و عجله برای پایان این دیدار است.
اما در برخورد ما عجله وجود ندارد
صبر، آرامش، خرید زمان اجازه ارتباط انسانی را به دو طرف میدهد.


آن فرد گردشگر ماشین شاسی بلند سوار اشتباه میکند که خود را از اهل «نیاز »نمیبیند. میگوید سیگاری بر لب میگیرانم و پا بر پدال میفشارم و میرسم به این شهر و دیار و آنجا امکانات لازم مهیا است
اشتباه او در این است که اعتماد کامل به ماشین اش دارد، به جاده دارد، تکنولوژی گولش زده و به گوش او فریبانه نجوا کرده تو به خود اعتماد کامل کن،« نیاز»مند هیچ انسانی نیستی و نمیشوی. هیچ فردی.
اما نمیداند، شاید ماشین اش عیب پیدا کند، خاموش کند و دیگر روشن نشود، پنچر کند و امکان درست کردن آن را نداشته باشد، شاید تصادف کند، و آن پقت حتی نتواند تکان بخورد، آن وقت است که می فهمد او هم ، همچون همه انسان ها اهل «نیاز» است، «نیاز» به انسان هایی دگر.
شاید حسن سفر با دوچرخه این باشد که به تو میفهماند اهل« نیازی».

فرق مسافر و گردشگر در همین است، مسافر اهل نیاز است.
هرگاه اهل نیاز شدی، مهم نیست با دوچرخه یا ماشین به سیستان و بلوچستان سفر کرده باشی یا هر کجای سرزمین. تو مهمان آنان خواهی بود و تو را به همان سورت سنت هزار ساله خود مهمان خواهند کرد.

با خودم فکر میکردم، چگونه شده که این فرهنگ غنی و به واقع عجیب مهمان نوازی اینگونه در بلوچ و سیستان بوجود آمد؟

بدنبال کارکِرد آن در طول زمان و سنت هزاران ساله آن گشتم.
جوابی برآن یافتم نمیدانم، فرضیه و احتمال است، مردم‌شناسی باید به آن پاسخ علمی بدهد، من احتمالم را میدهد.
این مهمان نوازی کارکرد داشته است.
در طول هزاران سال که قبایل و طوایف از مکران تا خاش و زاهدان و هامون رفت و آمد داشتند « نیاز» آن را داشتند که در طول سفر در بین راه در طوایف و قبایل دیگر بخاطر امنیت، آب، و...( همان دلایل ما که برای اسکان در بالا ذکر کردم) مستقر شوند. خرما را از سراوان به مکران و نمک را از فلان جا به مکران و از مکران ماهی را به فلان جا ببرد. پس یک سنت را در منطقه جا می اندازند.
مهمان حبیب خداست.
چون همانگونه که دیگری مهمان او ست، فردا او مهمان دیگریست، با سنت مهمان نوازی دیگر،« دیگری» مطرح نمیشود، همه« ما» میشوند،‌چون بهم « نیاز» دارند.
فکر کنم پاسخ عزیزی که پرسیده بود بلوچ ها در هر شرایطی مهمان نواز هستند را داده باشم.
و تفاوت مسافر و گردشگر را

و این نکته که انسان عصر جدید به اشتباه می‌پندارد، لزومی ندارد اهل« نیاز» باشد و تکنولوژی پاسخگوی اوست.

روزهای پس از چهل

@parrchenan

خانه دوست کجاست ( شب اخر)

Soheil R:
بلوچستان و سیستان سرزمین بسیار بزرگی است. بعضی شهر هایش با مرکز استان ۸۰۰ کیلومتر فاصله دارند. چیزی اندازه تهران نیشابور.
و با توجه به دروازه ورود کالا به کشورهای آسیا مرکزی
استعداد قابل توجهی از برای رشد دارد
هنوز صنعت لبنیات، دامداری و غیره در این استان رشد متناسب با پتانسیل منطقه را پیدا نکرده
و از استان های همجوار تامین میشود. هیچ کارخانه لبنیانی در آنجا ندیدم
حال آنکه هم جمعیت منطقه بالاست و همجوار با پاکستان و جمعیت زیاد این کشور است.

هر سرمایه گذاری که در این صنعت وارد شود با توجه به حضور منطقه آزاد و رودخانه های فصلی و کمی مدیریت خودش
امکان سود آوری بالایی دارد

تقریبا هر شب که یا در رستوران یا در خانه عزیزی مهمان بودیم، به آدرس دستمال کاغذی ها توجه میکردیم. بغیر از یک مورد که کارخانه در زاهدان بود، بقیه از مازندران و تبریز و کاشان و لار و... بودند.
یقین دارم هر کس در این صنعت با توجه به انکه دستمال کاغذی و محصولات جانبی آن، اینک، جز لازمه زندگی شده اند و در هر خانه و مکانی یافت میشود
ورود کند
از سود تضمین شده ای برخوردار خواهد بود
و مشکلات ناشی از بروکراتیک منابع داخلی و یا مواد خام آن حتی اگر وجود داشته باشد، منطقه آزاد چابهار میتواند آن را از طریق وارادات جبران کند.

به نظرم اگر سرمایه دارید یا کسی را سراغ دارید که خواهان سرمایه گذاری است
به او پیشنهاد دهید از شمال تا جنوب استان را به صورت زمینی طی مسیر کند، کلی ایده های بکر اقتصادی و پر سود را خواهد یافت.

روز آخر
@parrchenan

خانه دوست کجاست ( روز آخر)

چند روز مانده بود، سفر را شروع کنیم.
نمیدانم چقدر از گزارش اول روز سفر خاطرتان مانده است،
این که چهل روز قرار بود جایی برویم که میگفتند، امنیت کاملی ندارد. چهل روز قرار بود در مواجهه عریان با جاده و کامیون و تریلی و سرعت باشیم. احتمال اینکه بروی و بر نگردی بود و احتمال معناداری هم بود. اینکه این آخرین سفر باشد. آخرین نفس. آخرین درنگ. وقتی به این آخرین ها فکر میکردی، میگفتی بروم یا نه ؟ و تصمیم گرفتی بروی. حال شروع میکنی از همه، حلالیت طلبیدن. درست است که تصمیم گرفتی بروی، اما آن احتمال ها همچنان سر جای خود هست. شاید این روزها آدم های بسیار اندکی، مفهوم حلالیت گرفتن را ادراک کنند. نهایت امر، میخواهند سفر حج بروند که کلی امکانات هست، پزشک هست و اعتبار هست، یک حلالیت ویترینی گرفته میشود و تمام. به نظرم کسی این مفهوم را درک میکند که در عرصه هستی نیستی، بودن یا نبودن، مرگ و زندگی گام برمیدارد، کسی که مثلا به جبهه ای جنگی برود و یا کسی چون ما که در سفری چهل روزه به دورترین نقاط مرزی با دوچرخه و در جاده های ناشناخته رکابان خواهد شد، فهم خواهد کرد مفهوم حلالیت را.
از همکارانم، بستگانم، برادرم، حلالیت طلبیدم اما راستش، نتوانستم از مادرم حلالیت بطلبم. نمیخواستم دلش را بلرزانم. بگذار حلالم نکند، اما کمتر دلش بلرزد.
به نقطه صفر مرزی، در گواتر رسیده بودیم و مفهوم خانه، در ذهنم موج میزد، خود را با کلمات و جملاتی که در طوفان ذهنم در جریان بود، به ساحل جمجمه ام میکوبید. دورترین نقطه از خانه بودم.
مادر، خانه. این دو گویی یک چیز است، خانه ای که کودک ابتدا میشناسد، مادر است و بعد از «او» دورتر میشود. خانه ما، مادر ما دقیقا کجاست؟ آن جایی که تبار خونی و قبیله ای پیدا میکنیم؟ نمیدانم
اما مفهوم مادر و خانه برای من امن ترین جای ممکن است.
مفهوم مادر به همین کسی که ما را متولد کرد خلاصه میشود؟
در این سفر برایم فهم شد که اینگونه نیست. مادر یعنی خاک، مادر یعنی زمین، مادر یعنی باران. مادر هر آن چیزی است که زایش دارد.

در این سفر درک کردم، مادر مریض است. مادر تشنه است، مادر درد دارد، مادر زمین تشته سیستان، مادر خشکسالی بلوچستان، مادر بی حالی درختان نخل میناب است. مادر مریض از شایعات و دروغ هاست. مادر مریض شد از بس گفتن سیستان و بلوچستان امنیت ندارد، و چون شنیده ها را باور کردیم، به دیدارش نرفتیم و مادر مریض شد.
اما مادر نگران من و توست، چه کند، مادر است دگر.
یاد دیالوگ تلفنی که با مادرم در زاهدان داشتم می افتم. زنگ زده بودم اصرار داشت به دیدار دوست بلوچ پدرم که سالهای کودکی ما، با او تجارت داشت بروم و من دوست نداشتم بروم، نمیخواستم در مواجهه با او مجبور بشوم کلی خاطرات از پدر را که همین گونه هم سیل وار به ذهنم می آمدند را مرور کنم. با او دیدار میکردم، نقطه اشتراک ما مرحوم پدر میشد و کلی خاطره می آمد و مهارش برایم مشکل میشد و در طول سفر، اندیشه ام به جایی دیگر کشیده میشد.
از مادر پرسیدم چرا اصرار دارد به دیدار حاجی بریچی بروم؟

اگر دزدیدنت بردن پاکستان، دستم به جایی بند باشد که از طریق او تو را پیدا کنم.

مادر مثل بسیاری دگر، این دروغ را که اینجا امنیت ندارد را باور کرده بود و برای هر احتمالی خود را آماده کرده بود.

مادرمان، سرزمینمان و کره خاکی مان را دریابیم و از او حلالیت طلب کنیم. او دل‌نگران ماست و خود را برای هر احتمالی آماده کرده است.

روز آخِر

@parrchenan

خانه دوست کجاست ( روز سی و هفتم, برش)

برش هایی از سفر

چند کودک بدو بدو خود را به کنار جاده رساندند و سلام دادند. امیر و زهرا را دیده بودند و تا بدوند و برسند، من آنها را نصیبم شد.
ترمز زدم. ایستادند، جلوتر نیامدند. هر چه گفتم، بیایید جلو تا جایزه بدهم، نیامدند. گفتم اول کسی که بیایید مداد رنگی خواهم داد. ترسان ترسان، پسرکی آمد، به او مداد رنگی و کتاب و مداد و پاک کن دادم، چند تای بقیه هم آمدند، به آنها بغیر از آن مداد رنگی ، بقیه اش را دادم. یکیشان بسیار اصرار داشت که به او مداد رنگی بدهم و من امتناع میکردم.
آخر پرسید چرا به او مداد رنگی دادی و به ما نمی‌دهی، ما هم گناهی هستیم.
: چون او شجاع بود و نترسید و آمد اما شما ترسیدید و بعد از او آمدید. ترسو نباش تا آنچه لایقش هستی نصیبت شود.
بی رحمی شده بودم برای خودم، رکابان شدم و دوباره من بودم و« جاده»

***


به ایست بازرسی پلیس راه رسیده و سرعت کم کرده و متوقف شده بودیم، تا وضعیت جاده را از پلیس جویا شویم، چند سرباز وظیفه با لباس فرم بودند و یک سرباز وظیفه با لباس شهری که مهیا رفتن به مرخصی بود.
گفت بیا مرا هم برسان.
یک رکاب گرفت رفتم جلوتر به تپلک اشاره کردم، گفتم اگر میخواهی، جای او بنشین.
خنده سربازها به آسمان پرتاب شد.


@parrcenan

خانه دوست کجاست ( روز سی و ششم، نامه)

مسلم جان برادر خوبم
سلام.
وقتی که از کتاب و نوشت افزار فروشی شما در راسک، خرید کردم، شما را جوانی نیکو و ورزشکار یافتم و از آن جهت این نامه را به اسم شما مینویسم.
دوست ما وحید که ما در ساحل درک با او آشنا شدیم، و به همراه همسرش بصورت کوله گردی از چزابه تا گواتر را طی کردند، شبی به من زنگ زد. گفت از درک تا گواتر، دایم حرف آن سه دوچرخه سوار بود و من هم به آنان میگفتم که از دوستان ما هستند.
این روایت را از برای آن ذکر کردم که نشان دهم، نمایان کنم، اثر کاری تا چند روز پس از ما میتواند ماندگار باشد. بعضی ، ثانیه ای بعد فراموش میشود، بعضی ساعاتی بعد، و بعضی روزها و هفته و سالهای بعد. با توجه به آنکه پر انگیزه هستی و کوهنورد و در این دو با هم، هم صفت هستیم، پیشنهادی برایت داشتم: این که برنامه ای ردیف کنی و تیمی درست کنی که هر سال، در زمان و تاریخی، مسیر های مختلف استان تا چابهار را رکابان شوید. نه بصورت سرعتی و گذرا، بل آرام و تدریجی، چندین روز، طول بکشد، با خورجین باشید و بدون اسکورت از روستاهای مختلف عبور کنید، به فرزندان روستاها، کتاب، به نشانه آگاهی، مداد رنگی، از جهت پر و بال دادن به خیال‌های قشنگ و یک توپ ورزشی به مدرسه شان، از جهت تکاپو و جهت دادن جنب و جوش هدیه دهید. مهمان مردم روستاها شوید، هر چه باشد مهمان نوازی بلوچ را خوب میدانی چیست. خود را وامدار مردم پر محبت روستاها کنید. اگر شد با یک مولوی هم داستان و هم فکر با شما صحبت کنید که با تیمتان همراه شود و در مساجد بین راه، در یکی از وعده های یومیه نماز، با مردم روستا پیرامون ورزش و دوچرخه و این بدست آوردن سرخوشی موعظه کند و به مردمان و کودکان بلوچ راه و رسمی دگر بصورت عملی و نه فقط شعاری، بی آموزید که زندگی با دوچرخه، زیباتر است.
یک تصویر سازی در ذهنم انجام میدهم:
تیم شما رکابان است و کودکان روستا به شما رکاب زنان با دیده حیرت مجذوب شده اند نور آفتاب به چشمانشان می‌خورد و از برای تشخیص شما، دستهایشان را سایه بان چشمانشان کرده اند. با اولین تکان دستی از جانب رکابنده ای، دستانشان را بالا میاورند و خنده بر لب رشد میدهند.
عاشق این تصویر ذهنی شدم. عاشق این کودکان سرزمینم هستم.
خورجین های تان را از برای کودکان سرزمینم پر از عشق کنید و به آنان نشان دهید که دل نگران شان هستید، دل نگران خشکسالی ها، کم آبی ها و با این کار، با این رکابان شدن، به دنبال ترویج زندگی هستید که با آب که با خاک که با محیط زیست، سازگار تر است.
مسلم جان، به نظرم اگر این کار را کنی، سنت حسنه نیکی از خود به یادگار گذاشته ای و استعداد آن را دارد از شمال و جنوب و شرق و غرب استان به محوریت، شهری زیبا و اقتصادی و از نظر من مهمترین شهر استان و یکی از مهمترین شهر های ایران، یعنی چابهار، گسترش پیدا کند. استعداد های این شهر از برای اشتغال را به کل جوانان استان معرفی خواهد شد و جهت فکری و شغلی پیدا خواهند کرد. از طریق دوچرخه و ورزش و رکابیدن، این گسست بین بلوچ و زابلی میتواند ترمیم گردد. از طریق دوچرخه زنجیره سلامت را گسترش خواهی داد، به مبارزه با ناس و ماوا و هم خانواده هایش که هر چه روستاها شرقی تر و به پاکستان نزدیک تر میشوند، شیوع مصرف آن و آثار مانده بر زمین و کنار جاده ها بیشتر میشود خواهید رفت. این دروازه اعتیاد، یعنی ناس و ماوا و هم پیاله هایش را با این کار یعنی شناخت و آگاهی دادن خراب کنید بر سر سودگیرندگانش.، به بچه های سرزمینم نشان دهید، لذت در ناس بالا انداختن نیست، لذت در تکاپو و سالم بودن است. مسلم جان این سخن پیامبرمان را حسن ختام نامه ام قرار میدهم که فرمود:
«كلّكم راع و كلّكم مسؤول عن رعيّته»

مسلم جان ، ما نسبت به فرزندان سرزمین، مسئولیم.
درود خدا بر تو باد
بدرود

دوستت سهیل


روز سی و‌ششم

@parrchenan

خانه دوست کجاست ( روز سی و پنجم، زلزله)

هر کار کردم آنتن نداشتم و نشد به خانه زنگ بزن و با مادرم صحبت کنم، در این شبهای سفر و مسافرت، تلاش داشتم هر روز با ایشان صحبت کنم، صدایش را شده برای دقایقی بشنوم. اما آن شب آنتن نداد که نداد.
صبح که پا به رکاب شدیم و در جاده رکابان شدیم، جاده جایی رسید که آنتن و نت داد. در گروه خانه دوست کجاست، نوشتم

صبح بخیر
روز سی و‌پنجم

کامنتی نظرم را جلب کرد
در حال رکابیدن آن را باز کردم و خواندم:
تهران دیشب زلزله امده، ۵.۲ ریشتر.

گوشی را بستم و در جیبم گذاشتم و چند دقیقه ای رکاب زدم. کم کم خبر جای خود را در وجودم باز کرد، مثل قطره جوهر مرکبی که در آب زلال ریخته شود و کم کم رنگ و وجود آب را به تسلط خود آورد. فکرم رفت به زندگی، به همان نوشته ای که پیرامون « ما» و « دیگری» نوشته بودم. زلزله بلاخره به ما هم زد.
به این زندگی مسخره فکر میکنم
به پیرمردی که در خانه معلم جاسک، بیشتر اوقات مینشست و تنباکو جاسکی در قلیان کوزه ای اش می‌گذاشت و آن را میکشید. به این فکر کردم چقدر زندگی بیهوده ای دارد!! و پرسشی از خود مطرح کردم،
که چی؟
بعد باز تصور کردم پیرمرد در حال خوانش کتابی مهم از عالم ادبیات است و آن پرسش را دوباره مطرح کردم
که چی؟
پاسخ هر دو حالت پیرمرد، یکی آن چه واقعی بود و در حال کشیدن تنباکو و دیگری که خیالی بود و در حال خواندن کتاب، یک چیز بود
هیچ
زندگی هنین قدر مسخره است که زلزله می آید و به تو مینوازد، آن کشیده اش را که ای هیچ بر هیچ مپیچ

مسخره را مسخرگی کن
مسخره را زندگی کن
پیش از آن که مسخره، مسخره ات کناد.
مسخرگی ام بیش باد.
اگر شما هم اهلش هستید
بر شما هم .


شب سی و پنجم
@parrchenan

 

جاده و چرخ و سلام هایش.
از قبل از تولد آفتاب بیدار شده باشی و پا به رکاب در « جاده» ، یک واژه بر تو غالب میشود:
«سلام علیکم»
تو تقریباً هر کسی را که ببینی، از آن دور دور تا این نزدیک نزدیک، از فردی در گوشه مزرعه اش تا شاطری که سرش را از پنجره نانوایی بیرون داده، از کودکی که خواب آلود جایی میرود و نگاه حیرت بر تو میکند، تا پیرمردی که از شب تا به صبح خواب بر چشمانش نیامده ، سلام خواهی کرد. هیچ دستی که به نشانه سلام بالا آمده را با دستی دومی که خود بالا ببری و بلعکس را بی پاسخ نخواهی گذاشت و نخواهی شَنید.
تمام چراغ بالا های اتومبیل ها، تمام بوق های به نشانه سلام را با دستی که بالا برده ای جواب میدهی.
شاید از طلوع تا غروب جاده، صدها بار سلام علیک گفته باشی و خود همین صدها سلام برای تو شعفی، شوری، سرخوشی درونی ایجاد میکند.
سلامتی روحی و روانی و جسمی را گویی با این پیکسل های ریزِ «سلام سلام»، چون پازلی تکمیل میکنی. جاده هیچ نداشته باشد، همین سلام هایش گویی همه چیز است. سلامتی و سر خوشی ات را با آنها بیمه میکنی. این فضای انسانی، این فضایی که تنها بشر تجربه آن را دارد، تو تمام قد معنا کرده ای.
حتی اگر عابری نیافتی به درختی، پرنده ای، سلام خواهی کرد.
این فضا را با فضای شهری قیاس کنیم، شاید درک بهتری از موضوع پیدا کنیم. صبح که از خواب بیدار میشوی، تنها با خانواده سلام علیک خواهی داشت و دیگر با انبوه مردمانی که در خیابان، در مترو، در اتوبوس، و... ملاقات خواهی کرد، سلامی و علیکی رد و بدل نمیکنی، تا برسی به محل کار و آنجا هم چند تایی سلام و دگر والسلام.
گویی سلام شهری در کودکی و نارسی میمیرد و به جوانی و بلوغ خود نمیرسد. اما سلام مسافر ِ جاده ها، تا غروب، هر فردی که جلویش بیابد، هر درخت زیبایی که ببیند، ادامه می یابد. حتی خسته باشد و نتواند دستی را برای چراغ ماشینی بالا بیاورد و تکان دهد، سری بالا پایین خواهد کرد.
جاده و سلام هایش را بسیار دوست میدارم.
اما دوستار ترین برای دستی است که کودکی بالا میاورد و آن را تکان میدهد.

روز سی و پنجم

@parrchenan