آخر وقت اداری بود و همه همکارها نشسته بودیم. یکی داشت گزارش می نوشت و من هم که در نقش خرمگسی خود فرو رفته بودم و سر به سر همکارانم میگذاشتم.
همکارم بر روی مبل نشسته بود ، موبایلش را نشانم داد که : اقا رضازاده، دو میلیون از حسابم کم شد!! و این شد که ساعات باقیمانده وقت اداری، به یافتن این دومیلیون گذشت. اول به شوخی گرفته ایم. بعد جدی شد اما. به راستی دو میلیون تومان از همکارام «دزدیدند»!!
وقتی که مسجل شد که این واقعا «دزدی» بوده، طنازی و شوخ طبعیم کیلومترها ازم فاصله گرفت. میخواستم باشم و نمیشد. حتی زودتر، مرخصی ساعتی گرفتم و زدم بیرون. در آماده کردن چنبر ، بی دقتی معمولم، حرصم را در میآورد و هم به خودم و هم چمبر فحش میدادم. حوصله حتی ترانه، نداشتم. در فایل موسیقی های بی کلام، موسیقی را فیکس کردم و تا خانه رکاب زدم.
یاد دوچرخه آبی ام که« دزدیده »شد افتاده بودم.**
از تو «دزدیده شدن»، تو را با چند حالت وجودی دوباره پیوندی نزدیک میدهد.
اولینش: تو تنهایی. میتوانی بر مبل با دوستانت نشسته باشی و حقوقی که با کلی فشار روحی و عاطفی بدست آورده ای را در بانک محفوظ داشته باشی، با موبایلت با خانواده ات گفتگو کنی، اما «دزدیده» شود. وسط این همه جمع و انرژی، ناگهان دریابی چقدر تنهایی. «دزدی» تنهایی اگزیستانسیال ات را بر تو بالا بیاورد. باهات چشم تو چشم میشود و تنهایی که فکر میکردی آن را دور زده ای را بر چهره ات تف میکند.
دومینش:
یاد مرگ انداخت مرا. مرگ عزیزم. که چگونه بابایم را روزگار «دزدید». «دزدی» نزدیک ترین حالت، به تجربه مرگ عزیز است. عواطف و احساساتی که درگیر میشوند، شبیه بهم می باشد.
واماندگی، تنهایی، عدم امنیت، بی جایی، معلق بودن، صفتهایی است که در هر دو بر تو آرام آرام نشست میکند. راستش دوست ندارم این قسمت دوم را بیشتر تشریح کنم. یکبار به تازگی در سفر بلوچستان تشریح کردمش*** و کنده شدگی آن را تاب اوری کردم. زخم تازه دلمه بسته را خنج کشیدن نه شرط عقل است.
سومینش:
مهاجرت است. یاد دوستانی می افتی که مهاجرت از تو دزدیدشان. دزدیده شدند، چون دیگر رفتند. خاطرات، زمان ها و لحظه هایی که در عزیزی، در فردی که قرار بود، ویرانگری تنهایی را در تو کم کند، سرمایه گذاری روانی کرده ای و مهاجرت او را، سرمایه گذاریت را از تو میدزد. این سرمایه گذاری نادیده ترین، اما قوی ترین هاست که دیگران کمتر به آن، با جدیت مینگرند. مهاجرت «دزد» است. «دزد» فرزند از برای والدینش، «دزد »دوست از دوستی
و به آخرین دزدی فکر میکنی که روزگار، تو را چگونه خواهد دزدید. در کدام پیراهن؟
بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس میکنم
که باد را به وحشت میاندازد
جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیده است
زیباترین درختان کاج را حتا
زنان غمگینی احساس میکنم
که بر گوری گمنام مویه میکنند
آه
غربت با من همان کار را میکند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت
«گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که مرگ در آن رخ میدهد»
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشۀ دست تو از هوش میرود
ساعت ده است
و عقربهها با دو انگشت هفتی را نشان میدهند
که به سمت چپ قلب فرو میافتد.
"غلامرضا بروسان"
**نوشته مربوط به دزدیده شدن دوچرخه آبی:
http://www.parchenan.blogfa.com/post-748.aspx
***
http://www.parchenan.blogfa.com/post-1226.aspx
@parrchenan