عید نود و شش

پرچنان:
صبح با صدای باران تندی که به سقف شیروانی حیاط خلوت میخورد بیدار شدم، کلماتی که در سرم رژه میرفتند، عیدانه نبود. معاینه فنی خودرو را بهانه کردم و زدم به باران. در نهایت، سر از شبانه روزی و بچه های خوابگاه در آوردم، داشتند صبحانه می خوردند. بهشون میگم: خانه مان صبحانه نداشتیم، چتر اینجا شدم. ساعتی باهاشان بودم و دوباره زدم به باران. صدای قطره های باران که به سقف ماشین میخورد و برف پاکن، حالم را بهتر می‌کرد. در نهایت در پارک قیطریه نوشتنم گرفت. تنها نشانه روشن برای امر قدسی برایم همین بهار است. هنوز باور نمیکنم، چگونه درختان خواب زده، اینگونه زیبا بیدار می‌شوند. و از زیر چشم با پلکی نیمه باز به هستی، سلام میکنند. با بودن بهار، می‌توانم امید داشته باشم، جان جهان، جان جان، هست. به بچه ها فکر میکنم، این که برشی از زندگی در حضورشان بودم، هنوزم معتقدم، مربی بودن، سخترین شغلی که تا به حال تجربه کرده ام. هنوزم نگران جغله هستم.امسال پرچنان ده ساله میشود. تا چند روز دیگر. باورش سخت است ، ده سال از نوشتنم، از پرچنانم گذشت. صبحگاهان، که نوشتن آغاز میکنم، کلمه ها، همچون کودکی خوش برخورد و اجتماعی، میپرند بغلم و شبها که گاها مینویسم، همچون کودکان گریز پا میشوند که باهاشان قایم موشک بازی میکنی و در نهایت نیز بیشتر ،گرگ می مانی و کلمه همچنان مخفی است. پیدا کردنشان سخت میشود. این روزها ، ذهنم درگیر درخت گلابی که کم کم وقت شکوفه بازیش میگرفت، و اما دیگر اکنون نیست شده است. ‌ زیباترین صحنه ای که در زنذگی دیدم را این درخت برایم رقم زد، دبیرستان بودم و از پله های خانه آمدم پایین بروم مدرسه، که دیدم ، درخت گلابی غرق در شکوفه های سفیدش هست. بیشترین حیرتی که در زندگی ام اتفاق افتاد آن لحظه بود. کل ساعت کلاس منتظر بودم ، مدرسه تمام شود و دوباره به درخت گلابی ام برسم.
بهار بهار بهار
چه خوب که هستی،
در ایام عید هر روز یک نوشته از پرچنان را که در این ده سال نوشته ام، در کانال خواهم گذاشت.
امید سال پیش رو برای همه دوستان و عزیزان و بخصوص خوانندگان جانم، سال خوبی و خوشی و شدن ، باشد. بهاری و ناز و خوش و شٙنگ باشید همچون شکوفه های درخت گلابی ام.

@parrchenan

حمل و نقل عمومی و مسافران

پرچنان:
در مترو نشسته ام. گاها وقتی در مترو نشسته ام، چشمانم را خواب گونه ای فرا میگیرد. خوابی که خواب نیست، صداها را می‌شنوم، هوشیاری دارم، و در عین حال خواب گونه ای میبینم. نمیدانم نام این حالت خواب است یا نه؟ و بعد از آن سرحال میشوم. باری. در این حالت بودم که صدای کودکی را شنیدم، چشم باز کردم و جلوی صورتم دو کودک دیدم، جایم را به آنها دادم. کودک مظلوم تر، گریه ریزی کرد،" گولم زدی" ، خطاب به مادرش. مادرش به همراه اش میگوید قول داده بودم اسباب بازی براش بگیرم، بازار شلوغ بود...
بر سر کودک دستی میکشم و میگم عید نزدیکه، و کلی اسباب بازی در راه.
هر روز که از عمرم میگذرد به این نتیجه میرسم اگر میخواهی تعهد داشته باشی، قول نده.
***
در بی آرتی نشسته ام، پدری با پسرش روبروی ام نشسته است. کودک با موبایل پدر ، در حال بازیست. به مرد لبخندی تحویل میدهم و نگاهم را به کودک اش می کشانم. با دست اشاره میکند که مایع ندارد و انگشت سبابه و شصتش را بهم می ساید.، و با چهره ای که حسرت و تهی بودن در آن هویدا بود، گفت: "پول نیست، بدبخت میشه!😔 کوچیکه هم جلو پیش مادرشه" کودک خوبی داشت، درونم اینگونه تشخیص میداد، گفتم تو که این عقیده رو داری چرا کوچیکه را اوردی؟ شانه میاندازد بالا و جوابی ندارد. همچنان معتقدم، خوشبختی امری ذهنی است.
ای کاش قدر زندگی اش را بیشتر بداند.

@parrchenan

مادر

پرچنان:
در خیابان و در ماشین هستیم تا به مقصد برسیم، ماشین گران قیمتی از جلوی نگاه ما رد میشود، به ملوس( مادر بزرگم)، میگویم، یک و نیم میلیاردی ها. دعا میکند، تو هم داشته باش. سر میچرخانم و در کنار راه دوچرخه سواری را میبینم. برای من دعا کن از اینها( دوچرخه) داشته باشم. اما او دعای اولیه خود را باز تکرار میکند. مادر است و از نظر مادر، بهترین، یعنی گران ترین. یواشکی یکی از فکر هایش را که بلند فکر میکند میشنوم، ای کاش آدم ها هم مثل بهار، نو می‌شدند، جوان میشدند.اگر تنها و تنها یک دلیل برای غیر اخلاقی بودن فرزند آوری بخواهم ذکر کنم همان است که قبل ها بیان کردم. تو ، پدرانه، مادرانه، محبت بی دریغ میکنی و فرزندت در هر سنی که باشد در فقدان تو پدر ، تو مادر، دچار حفره می‌شود. دچار در معنا خود کلمه میشود. حسرتی، غمی، اندوهی وجودش را فرا می‌گیرد. و گذر زمان تنها آن را کم رنگ میکند. گرد و غباری بر رویش می نشاند که با یک باد یا پوفی دوباره رخ مینمایاند."شاید اشعار شهریار با صدای خودش، آن زمان که صدایش می لرزد، بغض اش شنیده میشود، نمونه عیان این موضوع باشد". هر چقدر که این جهانی یا آن جهانی اندیشه کنی هم نمیتوانی خاطرات را از خودات پاک کنی، خاطرات محبت بی دریغ مادر، خواهد ماند ، گویی هنگامه زاده شدن فرزند، تخم اندوه و جدایی را نیز در او میکاری و با محبت مادرانه ، آبش میدهی.
باری با همه این اوصاف
یک اعتراف نیز بکنم، همه مردان اندیشه، در طول تاریخ تا به اکنون حسرت مادر بودن، در معنای خالق بودن را داشته و دارند. این که خلق کنی ، موجودی زنده از بطن خود، کاریست خدا گون. و هنوز در نظر حقیری چون بنده باور ناپذیر. هنوز به شکل معجزه، به آن مینگرم و برای خدای خود شخصیتی مادرانه قائل میشوم.
@parrchenan

نزدیک شش سال مربی امور تربیتی بودم.
تلاشم را میکردم ، آشپز خوبی باشم، تا مربا هایم حداقلش تلخ و نخوردنی نباشد. کم شیرین شد، شد، اگر رُس بست، بست. اما تلخ نباشد. دیروز وقتی ملوس( مادر بزرگم) در ماشین بود و دل نگران فرزندانش یاد خاطره ای افتادم
گاهی که میوه در یخچال زیاد بود و به نیت دور هم بودن، شروع میکردم ، کلی میوه پوست گرفتن. مهارتی که نوجوان تازه مشغول آموختن شده و تو اما کامل بلدی. سیب، خیار، پرتقال را برای پانزده ، شانزده نفر پوست میگرفتم.
یکبار یکی از بچه ها بعد از این که میوه اش را خورد گفت، تو‌ چقدر مثل مامان هایی. شاید سه سال پیش بود.
درست است که رفتار، شبیه بود، اما نیت تفاوت داشت، نیت من ، خوش بودن بیشتر دور همی بود و نیت مادرانه، محبت و‌دل نگرانی از کمبود ویتامین فرزندش. و تفاوت بسیار بسیار بسیار است، هر چند شبیه.
باری آن تعریفش بهم چسبید. شبیه مامان بودن، خوش بر دلم نشست.

۲۱ مارس

پرچنان:
به بهانه روز مددکار( ۲۱ مارس)
بازدید از منزل یا ماموریتی مددکارانه را انجام داده ای و سوار ماشین میشوی. بوی عطر چای دارچینی که راننده در فلسک خود، دم کرده است، مستت میکند. ناگهان همه آن همه درد و رنج و ادباری که دیدی را میگذاری گوشه دیگر وجودت. برای خودت چای دارچینی میریزی و بوی دارچین در فضای اتاقک راننده پخش میشود ،و در ترافیک سنگین شهر، در حالیکه موج رادیو، روی کانال رادیو آوا ست، جرعه جرعه، مزه مزه، چایْ مینوشی. راننده با آرامش خاصی می راند و صبوری و دقت نظر او بر تو هم اثر میکند و در بوی عطر چای دارچین، گویی محو میشوی. البته این برش از کار تنها در موارد نادری اتفاق می افتد. چون همه راننده ها قرار نیست، شبیه هم باشند.
@parrchenan

به بهانه روز مددکاری( ۲۱ مارس)
با آشنایی گفتگو میکردم، پرسید شما چرا در بعضی امور این قدر دقیق میشوید و این همه سیاهی که میبینید چگونه خودتون را پالایش میکنید؟
پاسخش سخت بود، چون از لایه های زیرین وجودم بیرون می آمد، از زیر دستان مشت کرده کودک درونم که، سفت و دو دستی در مشت خود نگه داشته بود و چسبیده بود تا کسی از او نگیرید.
آدم ها چند حالت وجودی و سبک زندگی های متفاوتی دارند. و البته مددکار اجتماعی هم سبک های متفاوتی برای زندگی دارند. سبک زندگی که من برای خود برگزیده ام و صد البته مرام و منش مددکاری اجتماعی، نیز تاثیر بسازی بر آن داشته، همان سیب پرتابی است. از عدم به عدم آمده و خواهم رفت. سیبی که ۳۳ سال پیش پرتاب شده، و معلوم نیست کی و چه زمان ، چقدر زیر و زبر شدن، چه مقدار چرخیدن، به جایی، چیزی، سنگی، اصابت کنی و بشکنی، اما ته وجودم امید دارم، دست کودکی تیز و بز، این سیب پرتابی سرخ چرخان را در هوا بگیرد و سپس به این سیب سرخ پرتابی که اینک در دستانش هست، نگاهی بی اندازد و اول ببویدش، اگر بویم، مستش کرد، سرخی ام ، چشمانش را آنگه مفتون کند و به خودش بگوید: این سیب می ارزد برای من باشد و بگذارد در جیبش و با خود ببرد.
اما در هر دو صورت، یا اصابت با سنگی یا آرام گرفتن در جیب کودکی، این پرتابی بودن در سبک زندگی هست، سیب پرتابی، نمی‌تواند به چیزی دست دراز کند و جایی را بگیرد، نمیتواند تکیه گاهی پیدا کند چون معلق است، تا به منظره ای میخواهد عادت کند، میچرخد، زیر و زبر میشود، عادتی در کار نیست، آن قدر میچرخد که همیشه سرگیجه دارد. پرتابی بودن، ترسناک ترین حالت انسان است، خودش و خودش و خودش است. همه بار مسئولیت، همهِ همه اش را بر گُرده خود میکشد. برای همین سیب پرتابی، مجبور است دقیق باشد. برای این که همه بشریت از آغاز تا کنون و حتی آیندگان، گویی در حال مشاهده این سیب پرتابی، در آسمان وجود هستند، و تو مجبوری بهترین تصمیم را که خیرش برای بیشترین نفرات نصیب میشود بگیری، بهترین انتخاب را کنی، بهترین راه را کشف کنی و این یعنی برای همه ثانیه ها دقیق شوی، ادبار دیگران را تاب آوری. روی چمبر بنشینی و به امورات خود فکر کنی، کودک رکاب زنت را تنبیه کنی، دادگاه وجدانِ بی رحمی داشته باشی. گاهی دستی بر روی سر کودک درونت بکشی. مجبوری قوی باشی، جسمانی و غیر جسمانی، قرار نیست کسی، هیچ کس، به سیب پرتابی کمک کند. سیب سرخ پرتابی تنهاست. تنهاترین، با بار امانتی که آسمان نتوانست بر دوش کشید و آدم قرعه فالش را به این سیب پرتابی واگذارد.
در پاسخ به آن آشنا البته با این تفصیل بیان نکردم، اما آن قدر دلم، سنگین شد که حوصله حرف زدنی اینگونه را برای آن روز دیگر نداشته باشم.

گاهی از لحظات وجودی، مددکاری اجتماعی یک حالت مولا علی را "میچشد"، البته فقط گاهی. آری "میچشد "و در ثانیه هایی از وجود. خار در چشم و استخوان در گلو بودن، علی را
مثلا وقتی نگاهت با نگاه کودک آزار دیده( در معنای کامل ان، ابیوز) گِره بخورد. تلاقی کند.
و لذت آزاد شدن علی را از زندگی حسرت میبرد:
به خدای کعبه رستگار شدم( فزت الرب الکعبه)
مددکار اجتماعی، یک لطف بزرگ نصیبش شده، لطفی که خیل عظیمی از بشریت، در لحظات پایانی خود به آن دست می یابند. این که ، بر حالت های وجودی خود، آگاه تر میشود. در طول سالها مددکاری، با مفاهیمی چون، مرگ ، تنهایی، معنای زندگی، ادبار دیگری و رنج خود، آشنا و آشنا تر میشوند. این مفاهیم کم کم، با او اصطکاک می‌گیرند و در طول زمان، گوشه هایش را میگیرند‌ و هی گرد و گرد تر و بی گوشه تر میشود.
مددکاری اجتماعی، دقیق میشود، دنبال لحظاتی، ثانیه هایی ،"آن" هایی ،از محبت و مهربانی میگردد، در بازدید از منزل ها، در دادگاه ها در کلانتری‌ها​، در خانواده ها، در روابط، و ... وهر کجا یافت، آنجا چادر مددکاریش را ستون خواهد زد. مددکار ، جوینده محبت است. چون جویندگان طلا در گذشته، غربال می‌گیرند و در رودخانه تاریخ، رودخانه زندگی، رودخانه وجود، در سرما و گرما، جوینده مهر و محبت و مهربانی میشوند.


@parrchenan

ادامه 👇👇👇👇

مددکاری اجتماعی ، مهم نیست کجا باشد، کجای این آسمان وجود، کابل یا شرق دور یا تهران یا جاسک یا مناطق یخی شمالگان. چرا؟ به یک دلیل : هر جا انسان باشد، او میتواند کارش را انجام دهد. نه مگر که «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَدٍ» و انسان در رنج آفریده شده و هر جا بروی، انسان هست که رنج هست که حتی اگر در تنها ترین سرزمین هم باشی. انسان هست ، چون من هستم و من از رنج هستم و خود مددکار و مددجوی خود خواهم بود.
نوشتار خود را با این بیت حافظ که همه مددکاری را در همین بیت خلاصه کرده به پایان میبرم و این روز را به تک تک همکارانم که در این سالها از آغاز تا کنون از آنها آموخته ام تبریک و تهنیت میگویم، مددکار بمانید، مددکار بمانیم:
گر چه فرو بستگی است کار جهان
تو چون نسیم " بهاری" گِره گُشا می باش.

@parrchenan

روزهای آخر اسفند

 

پرچنان:
روزهای آخر اسفند و خانواده ما، اما همچون اسفند های سال های قبل نبود. زلزله‌ای در درون این خانواده آمد و عزیزترین مان را برد. الان عزیزترین مان فقط در خواب و رویا به سراغمان می آید. با چمبر از جلوی مغازه تازه تاسیسی گذر میکنم. نام مغازه، سرتاس است. یاد بابا می افتم و دوران نوجوانی و اوایل جوانی. همیشه جدول حل میکرد. جدول روزنامه همشهری. « پنج حرفی آخرش س، وسیله ای در آجیل فروشی» یهو تو را از کتاب یا کاری که میکردی بیرون پرتاب میکرد، خانه ما اکثرا سکوت بود و همین جمله، سکوت خانه را میشکست. آن زمانها خیلی بیش از اکنون کتاب میخواندم و این جمله بابا ، میپراند مرا. حالا اگر کتاب درسی بود و جامعه شناسی یا فلسفی، عملا آن چند صفحه که تمرکز کرده و خوانده بودم را به یغما میبرد. گاهی ، رمان دستم بود و در خیالاتم و رمان غرقه بودم وجواب نمیدادم. و او بلند تر تکرار میکرد« پنج حرفی آخرش س، وسیله ای در آجیل فروشی». و همین که سرت را از لای کتاب بیرون می آوردی و میگفتی نمیدانم برایش بس بود. جدول گاها وسیله ای بود جهت ارتباط درون خانوادگی. و این را اکنون متوجه میشوم. روزهای آخر حضورش، بیشتر مواقع یک خودکار در جیبیم بود به نیت او ، و دوباره روزنامه خریدن را آغاز کرده بودم به نیت او. روزهای اولی که دیگر نبود، رفتم جلو روزنامه فروشی تا روزنامه بخرم اما... دگر از آن زمان روزنامه نخریدم ،دلم تنگ شده برایش، اما همچنان در زندگی ام حضور فعال دارد. اگر در کار و شغلم، خبطی کنم یا کار را ماست مالی کنم، شب هنگام، در دادگاه وجدانی ام ظاهر میشود. ریشه های من با ریشه های او آشناست. با چمبر از جلوی مغازه تازه تاسیس که نامش سرتاس است مدتهاست که رد شده ام و نزدیک چراغ راهنمایی هستم.

@parrchenan

 

پرچنان:
به بهانه نزدیک شدن به روز مددکار(۲۱ مارس)؛
در ماشین گشت سیار نشسته ایم و بچه در بغلم هست، همکارم چند بار میگوید : بچه را بدهید بغل من، من اما امتناع میورزم. در نهایت در حالیکه چشم را کمی تنگ کرده وابرو کمی بالا رفته میگوید: من هم دوست دارم بغل بگیرم ها( سنگینی کودک در ساعتها در بغل ماندن، عیب نمیشود و حسن تلقی میگردد). و من که باشم که از کسی، دوست داشتنی اش را دریغ کنم. در مسیر برگشت به همکارم میگویم بچه را بدهید به من، امتناع میورزد، میگویم، من هم دوست دارم ها...
@parrchenan

روز مادر

پرچنان:
در دور همی دوستان نشسته ایم. دوستمان کیک خوشمزه ای درست کرده که واجب التعریف شده است. بیان میکند که با همزنی که در ولنتاین گرفته، کیک درست شده است. از او میپرسم در ولنتاین دوست داشتید، هدیه ای شخصی، مثلا عطر، میگرفتید یا هدیه ای عمومی تر، مثل همین همزن؟
روی پاسخ فکر می‌کند و چون همسرشان هم حضور دارد، میخواهد پاسخ مناسبی بدهد که در آینده ی نزدیک بکارش آید.😎
افکارم را بلند بلند بیان میکنم: این که هدیه همزن باعث شده کیک بپزید و استعداد کیک پزی وجودتان شکوفا شده و در عین حال، باعث تعریف و تمجید ما خورندگان، از دست پخت شما شده است که باز یک رضایت درونی بیشتر را برای پزنده به ارمغان می آورد، و در عین حال این رفتار،" کیک درست کردن و شکوفا شدن بیشتر استعداد و تعریف و تمجید و احترام بیشتر خورندگان به کیک پز" در روزها و ماه ها و حتی سالهای آینده امتداد خواهد داشت و آن هدیه امتداد دار است، گویی هدیه عمومی مقبول تر است.
اما چیزی چون عطر، آن خاصیت بالا با تاکید بر واژه " شکوفایی" را ندارد. البته که خاصیت های منفردانه خواهد داشت.
یاد دارم، برای روز مادر مانده بودم که هدیه ای اینگونه یا آن گونه بگیرم، دوستی گفت هدیه مادر بهتر است شخصی خودش را هدف گذاری کند، ( چیزی همچون عطر), یکسال زمان نیاز بود تا بی اندیشم و به این نتیجه برسم که هدیه ای که استعدادی را شکوفا کند، بهتر است.
چه خوب که امسال دو بار روز مادر داریم یا داشتیم.
۲۹ اسفند امسال روز مادر است.
به هدیه ای که خواهیم داد، فرصت هست که سه روز بی اندیشم.

@parrchenan

نظر به درد دیگران

پرچنان:
کتاب نظر به درد دیگران، بر عکس تیتر اولیه اش کتابی پیرامون عکاسی است تا در معنای فلسفی نگاه کردن درد. و برای دوست داران به عکاسی اجتماعی، کتاب پر مغزی است. قسمتی از کتاب که نقل قولی از سقراط است مرا به فکر انداخت و البته نویسنده هم نتوانست پاسخی در خور ارائه کند:

لئو در مسیرش از پیرا به دیوار شمالی نرسیده بود که دیده اش به اجساد چند مجرم می افتد که روی زمین افتاده اند و میر غضبی هم کنارشان ایستاده. دلش میخواهد برود نظاره شان کند. اما در عین حال نیز حس بیزاری در وجودش موج میزند و سعی میکند از آنجا دور شود. مدتی با خود کلنجار می‌رود و چشمانش را با دست میپوشاند اما سرانجام میل درونش بر وی چیره میشود. با چشمانی تمام باز و گشوده به سوی اجساد میدود و فریاد میزند:« این هم از این، نفرین بر شما، محظوظ شوید در منظره ای چنان دلاویز.»"
داستان عجیبی است. وقت تصادفات و ازدحام جمعیت در خاطرم آمد و بدنبال گشتن مجروح و مصدوم و متوفی.
شاید شما هم این گفته را شنیده باشید :« جنازه رو دیدم از شیشه زده بود بیرون، خوب شد شما ندیدید» ( در واقع شما ندیدید و من دیدم) اول می اندیشیدم این رفتار از سر کنجکاویست. اما حالا اینگونه نمیبینم.
از کدام صفت و خلق و خوی و آدمی این رفتار بر می‌خیزد؟ نویسنده که جوابی نداد. حس زیبایی شناسی، شهوت، قدرت،!!!
شاید دوست داریم مفتون مرگ باشیم بی آنکه بدانیم.
در کتاب با فیلسوفی آشنا شدم که یکی از وحشت زا ترین عکس های کشته شدن انسان( اعدام هزار زخم چینی) را بر روی میز دفتر کارش گذاشته بوده و مدعی بوده از این عکس، زندگی اش متحول شده!!

حتی نمیدانم این رفتار انسان را چه بنامم؟
سوزان سانتاگ، نویسنده زیرک و دقیقی بوده که توانسته این قسمت از رفتار بشری را کشف کند.
به راستی لئو از چه چیز محظوظ شد؟؟ و آن میل درونی اش چه نام دارد؟
کتاب جنبه های دیگری هم دارد. این که دیدن عکس های جنگ و درد و محنت دیگران، خوب است یا نه؟
انسان ها را انسان تر میکند یا نه؟

قسمتی از کتاب را خوانش میکنم و در کانال قرار میدهم
@parrchenan

تماشا در معنای عربی آن

پرچنان:
همکاران جدیدی به ما ملحق شدند و این یعنی کار، به سمت بهتر شدن حرکت میکند. با همکار جدید گفتگو می کنم، قدری مزاح، چاشنی حرفهایم میکنم. همکار دیگری میگوید: «ایشان مادرشان را دو هفته پیش از دست داده اند». یکهو زبانم قفل میشود. از کلمه تهی میشوم. حتی عرض تسلیت و این حرفها را هم نمیگویم. من معمولا وقتی با اتفاقات تک، روبرو میشوم یا موقعیتهای متفاوت را میشنوم، در ذهنم شروع به مانور ذهنی در آن موقعیت یا فضا میکنم.( قبل تر ها این مانور ذهنی را توضیح داده ام). اما در اینجای گفتگو، حتی نتوانستم فکر کنم، ذهنم را هم قفل کردم. قدر داشته هایمان را ، همین ها که آن قدر بوده اند که به روزمره دُچار شده اند، بدانیم.
***************
نزد طبیب پزشکی قانونی نشسته ام، حجم پرونده زیادتر از معمول شده است. میگوید: من در فلان بیمارستان کار میکنم، چند مورد که مشکل داشتیم، زنگ زدم به همکارانتون و آمده اند و با ظرافت و کاردانی مشکل را حل کرده اند. حتی تهدید هایی که میشده ام را با گفتگو با فرد مهاجم برطرف کرده اند.
حس خوبی از این تعریف میگیرم. این که با همه کاستی هایی که خود داریم و به آن معترف هستیم، توانسته باشیم مثمر باشیم خوب است. اصلا انتظار این تعریف را نداشتم.
***********
برای خودم چایْ میریزم و گوشی تلفن را جهت پیگیری یک اقدام به خودکشی بر میدارم و زنگ میزنم، پدر فرد، اظهار رضایت خاص میکند و از عملکرد ما بسیار راضی است. بیان میکند، بعد از گفتگویمان، فرد شیوه و اسلوب، به ای به خود گرفته است. باری، این گفتمان را هم اصلا انتظار نداشتم. فنجان چایْ را دو دستی میگیرم و در صندلی لمیده تر میشوم و جرعه، جرعه نوش میکنم و لذت میبرم. شب خواب عمیقی میکنم و حتی بعد از طلوع آفتاب بیدار میشوم. به نزدیک های سال نو رسیده ایم. دیشب گذری اولین درخت پر شکوفه سفید را کنار ایستگاه آتش نشانی صادقیه دیدم، خسته تر از آن بودم که بروم عکس اش را بگیرم و چمبر هم حوصله نداشت. شکوفه های یک درخت به من یاد آوری میکنند، بی هیچ جهت با دیگران، مهربان باش و شادشان کن و هم دل باش.
یادمان باشد، همه مردم جهان به یک زبان سکوت میکنند، از این زبان مشترک بشری استفاده کنیم و شکوفه ها را، تماشا ( تماشا در معنای عربی آن 😉)باشیم.
@parrchenan

بودای من

پرچنان:
از خانه زودتر بیرون میزنم، تا قبل از رفتن به اداره، بازار گل نیز سرکی بکشم، این روزها، به قول شاعر، دچار شادی بی سبب هستم. همین که سوار چمبر میشوم، زمان و سن و سالم تغییر میکند، خود را دهه هشتادی و حتی دهه نودی میبینم. این روزها، برای دوچرخه، پوششم چون دی ماه، زیاد و گرم نیست. کم است و سرد. سرمای بهارانه ای در وجودم، صبحگاهان ،جولانی میدهد. چشمانم را اشک سرما فرا میگیرد و من اما آن را دوست دارم. چون به آفتاب این روزها مومن هستم، چرا که آفتاب این روزها اگر بتابد، گرم میتابد، لطیف میتابد، مهربان است.خوشحالم که تولد هر روزه آفتاب، ساعتش زودتر میشود، تابستان، چهار و نیم بامداد، صبح است. و تو میتوانی زودتر بیرون بزنی و تا نه شب، روز باشی. اگر کسی مرا بر روی دوچرخه دقیق شود، گاها میبیند، با توچال پر برف، با آسمان آبی, با ابرهای تپل سفید پراکنده، با آفتاب حرف میزنم، مطمئن میشود، عقلی پاره سنگ گون دارم. سلامم به تشعشع اولیه آفتاب، وقتی بر روی چمبر هستم، ناب ترین سلام اول صبح ام هست. سلام آفِتاب. مخصوصا این روزها که مومن ترین به آفتاب هستم، حتی از درختان کهنسال تنه قهوه ای، مومن تر که پوستشان را نو‌میکنند، از سبزه های در آمده در جوی شریعتی، حتی. به میدان امام حسین میرسم. آن کودک دهه هشتادیم بازیگوش است و گریز پا، میگوید :بزن به وسط کبوترها که در میدان جمعند. و حجم زیادی کبوتر از دور و برم به هوا بر میخیزند. به خودم قول میدم آخرین باریم باشد که این کار رو میکنم. وسط آن کبوتر ها دقیقا حس کودکی شاید سه ساله داشتم. به بازار گل میرسم. بوی گل‌های تازه مستم کرده، راستش برای خودم لوس شده ام. دقایقی بین آنها تاب میخورم، دسته ای مریم بسیار معطر میگیرم و گلدان های کوچک مارگریت.
آن شادی بی سبب، در اوج حضور خودش هست. در اداره، پرونده ای محول میشود. پرونده همان کودک آزاری که ده روز پیش از آن نوشتم، این که خشمناک شدم، از خودم شرمنده شدم ...
باری
به همراه همان همکارم پی پرونده میرویم. هنوز در بیمارستان است. کودک، همراهی دارد. زنی است. جملاتش را سخت متوجه میشوم. در تهدید و ترساندن جلو میرویم. زن، نیز خسته است و پیاده. خود درد کشیده است.
ای کاش من همه بودم
آثار کودک آزاری که در چهره اش مشهود بود کم رنگ شده است. کودک را جهت مستندات قانونی، پزشک قانونی میبریم. کودک چهره اش هیچ حسی ندارد. هیچ. سنگینی روحش، روحم را سنگین میکند. معتقدم، توانایی دارم، روح های سنگین، و سبک را فهم کنم، احتمالن نشانه هایی ظاهری را میبینم و یا هر چیز دیگر. کودک در بغلم نشسته. تنها چند ثانیه هنگام جداکردن از تخت بیمارستان گریه مختصری کرد و سپس آرام شد. چهره اش سنگی است. به بغلم خو کرده است. هنگام رسیدن به ماشین، صورتش به صورتم چسبیده، خوشحالم ریشم بلند نیست که صورتش را خراش دهد. روح و روان سنگینش، روح و روانم را تصاحب کرده، گویی کاپینان اوست و روان من ملوانی کشتی او میکند. در ساختمان پزشکی قانونی، مردمان منتظر، هر کدام برای او خدمتی میکند. یکی کاپشنش را می دهد تا بر روی بافتنی همکارم که او نیز بر روی کودک انداخته، بی اندازد، تا کمتر سردش شود. یکی عمو میشود، تا خوردنی اش را بخورد. نوبت ما میشود، میرویم نزد دکتر، در بغلم خو کرده و دوست ندارد جدا شود. اما چاره چیست؟ هر چه دکتر معاینه میکند، ابعاد دهشتناکتری را مشاهده میکند، این که به تناوب کودک شکنجه شده. میگویم، خانواده اش گفته اند برق گرفته اش، میگوید حتی شاید...
دست بر هر کجایش میگذارد آثار متعددی از شکنجه و درد را میبیند. حتی در لثه هایش. به بهانه معاینه شدن بیشترش، از اتاق معاینه میزنم بیرون و همکار خانم را با این همه درد کودک تنها میگذارم. اکسیژن کم دارم. حال همان زمانی را دارم که بابا درد میکشید و من به بهانه ای میزدم بیرون، تا نفس بگیرم، تا بر خود مسلط شوم.بعد از دقایقی، در باز میشود، کودک تاتی تاتی و آرام و موقر می آید بیرون. من بر صندلی نشسته ام که روبروی درب اتاق معاینه هست. دستانش را دراز میکند بسویم و می آید در بغلم آرام میگیرد. بافت همکارم، دورش محکم می‌شود و در بغلم می نشیند و به جایی بیجا نگاه میکند. اول بار است در زندگیم که کودکی دستانش را برای بغلم دراز کرده میبینم. لابد امن تریم حریم اینجا بوده. از همکارم اجازه میخواهم که هیچ چیز دیگر از شکنجه های کودک که او دید و شنید و من ندیدم نگوید. چهره درهم همکارم فریاد بلندی است از درد. در ماشین ، اجازه میخواهم که به همراه کودک در عقب ماشین بشینم. پایم را بین بدنه ماشین و تنه ام قرار میدهم تا بغلم مکان مناسبتری برایش باشد. تا همچون پرستویی باشد در خانه گلین خود. تسلط درست و درمانی بر خود ندارم و اینکه مطلقا توان گفت و گو با کسی و راننده ندارم.
@parrchenan

پرچنان:
( ادامه از متن بالا)
کاش من همه بودم.

در بغلم چون آشیانه اش نشسته و من هم روحم به او تکیه داده جفتی به بیجایی، به بی مکانی نگاه میکنیم. کودک نوع نگاهش مرا یاد مجسمه های بودا می اندازد. و بیمارستان میرسیم. کودک عروسکش را در لوازمم جا گذاشت. در بیمارستان ، زن همراه کودک هنوز هست. با دیدن او اولین و آخرین لبخندش را میزند و من میبینمش. بوسه ای بر پیشانیش میزنم و زودی از اتاق بیرون میروم. تهران، باران می بارد.
و شب، با چمبر می رکابم. کودک درونم سخت گریان است. بر روی چمبر، از نقش مددکار و آدم بزرگ خارج میشوم. کودکانه ترینم میشوم. خود را چون شمعی میبینم که اشکهایش سرازیر میشود. شمعی چون شعر دکتر شریعتی:
تا‌ سحر ای‌ شمع‌ بر با‌لین‌ من‌
امشب‌ از بهرخدا بیدار با‌ش‌
سا‌یه‌ غم‌ نا‌گها‌ن‌ بردل‌ نشست‌
رحم‌ کن‌ امشب‌ مرا غمخوار با‌ش‌
کا‌م‌ امیدم‌ بخون‌ آغشته‌ شد
تیرها‌ی‌ غم‌ چنا‌ن‌ بر دل‌ نشست‌
کا‌ندر این‌ دریا‌ی‌ مست‌ زندگی‌
کشتی‌ امید من‌ بر گل‌ نشست‌
آه‌! ای‌ یا‌ران‌ به فریا‌دم‌ رسید
ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد
ترسم آن شیرین‌تر از جانم ز راه
ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد
گریه و فریاد بس کن شمع من
بر دل ریشم، نمک دیگر مپاش
قصّه ی بی تابی دل پیش من
بیش ازین دیگر مگو خاموش باش
جز توام‌ ای‌ مونس‌ شب‌ها‌ی‌ تا‌ر
در جها‌ن‌ دیگر مرا یا‌ری‌ نما‌ند
زآن همه‌ یا‌ران‌ بجز دیدار مرگ‌
با‌ کسی‌، امید دیداری‌ نما‌ند
همدم‌ من‌ ، مونس‌ من‌، شمع‌ من‌
جز تواَم‌ دراین‌ جها‌ن‌ غمخوار کو؟
واندرین‌ صحرای‌ وحشت‌ زای مرگ‌
وای‌ بر من،‌ وای‌ بر من،‌ یا‌ر کو؟
اندر این‌ زندان‌، من‌ امشب‌، شمع‌ من‌
دست‌ خواهم‌ شستن‌ ازاین‌ زندگی‌
تا‌ که‌ فردا همچو شیران‌ بشکنند
ملــتـــــم‌ زنجیــرها‌ی‌ بنـــدگی‌.
کودکانه ام بیتاب است، گریان است. ارغوانم آنجاست. ارغوانم تنهاست، ... کودکانه ام، از صبح که بازیگوشانه به جمع کبوترها زد تا اکنون که دنبال بهانه ایست برای گریه کردن، سه ساله است. همچون کودکی سه سال و تب دار، دنبال بهانه ایست تا بی قراری کند، تا پا بر زمین کوبد، تا کسی بیایید و آرامش کند. نزدیک های حسینه ارشاد آرام میشود، وجودم دیگر کودکانه نیست. بالغم کنترل وجودم را در دست گرفته. از ظهر منتظر این وضعیت بودم و اینک قرار یافته ام. به بودای خودم( نام کودک را برای خود بودا میگذارم) می اندیشم و تحلیل میکنم. به بازی فوتبال بین تیم های بارسلون و پاریس که هفته پیش برگزار شد فکر میکنم، دقیقه ۸۸ بود و بارسا سه گل میخواست. و زد. و این یعنی امید هست، میشود، آری میشود. کودک من، لطفا همچون بارسا غیر ممکن را ممکن کن و بودا شو.
تحلیل میکنم، از امروز چه میخواهم؟ چه چیز در دستانم ماند. به دردهای بودای خود فکر میکنم و معنای لطف را فهم میکنم. این که جبر جغرافیایی مرا و هزاران دیگر را در خانواده ای قرار داد که در سه سالگی، دٙردانه نباشم. دُردانه باشم.لطف حق ، جوری دیگر برایم فهم میشود، گونه ای دگر فهم میکنمش که نمیتوانم در قالب کلمه بیان کنم. لطفی بر این بنده ات کن و طاقتم را افزون کن. لطفهایت را بر من نمایان تر کن.
شب خواب میبینم. خواب چندین غار.
غاری در ارتفاع سخت و بلند که وقتی با تیمی آنجا میروم دلم نمی آید از آن خارج شوم. و غاری در پایین دست شهری، احتمالن غاری تاریخی که به اقوامم میگویم آن را دیده ایم چرا داخلش برویم.
@parrchenan

 

پس از باران

پرچنان:
تهران بارانی تند زده و پس از باران در حال رکابیدن سمت خانه هستم. هوا بی نهایت لطیف و دل انگیز است. به این فکر میکنم که کاتویشا نام معشوق سرباز شوروی بود و آن قدر هم قطارانش سرودش را خوانند تا نام راکتی شد و هزاران انسان را به یغما برد. معشوق مرگ آور. از آبان و نیمه دوم اسفند خیلی خوشم می آید، انقلاب فصلی اتفاق می افتد و دل انگیز می‌شود، در هر سوژه در طبیعت بنگری ، تغیرش را حس خواهی کرد. نزدیک نظام آباد رسیده ام. پسرکی آشغال جمع کن در طول خیابان منتظر مانده تا ماشین جلو برود و بعد به حرکت خود ادامه دهد. تا احتمال خوردن گونی آشغال به ماشین نداشته باشد. حرکت پسرک چقدر فهیمانه بود. بعید میدانم ، من اینگونه، فهیم، رفتار کنم. حیف که روزگارش اینگونه است. کاش میشد کاری کنم برایش. به پرونده های صبح ام فکر میکنم که در همین محل اتفاق افتاد. پیرمرد فریاد کش ، عاصی ِخشمناکِ آماده تهاجم، وقتی دید با مامور کلانتری هستیم، اجازه داد داخل برویم، آن قدر دروغ گفتن که من باورم شد تغییر کرده اند، بهش گفتم، درست میکنم، پیرمرد را در آغوشم گرفتم و گریست. چقدر عضلانی بود. چرا جمعی یک خانواده، به مواد رو می آورند؟ همین که از درب منزل بیرون آمدیم، مامور کلانتری گفت، از رٙب و رُب این خانه و خانواده اطلاع دارد، و گزارشی غلیظ نوشت. از خودم عصبانی بودم که حرف اشتباه به پیرمرد زدم، آنگونه رفتار نکردم که مطابق واقعیت گزارشی ما باشد. پیر مرد، شکننده شده بود. از این که او را بغل کردم، و در بغلم گریست، حس خوبی دارم. اما... از دفعه های بعد درنگم را بیشتر خواهم کرد تا رفتاری تا احتمال رفتاری اینگونه را در خود کمتر کنم. هوای ناب پس از باران و رکابیدن دل انگیز، سر خوشم کرده است. به نزدیک میدان قدس میرسم. خبری از زن مسافر کش سن دار که با صدای نازک و ضعیف خود، شبها، مسافران را دعوت به تاکسی سبز خود میکند، نیست. به دلیل جثه کوچک و صدای نحیف بیشتر با زبان بدن و جنب و جوش، مسافرانش را جمع میکند. شال ضخیم بلندی بر سر می‌کند و عینک قاب بزرگی بر چشم دارد. چند بار تصمیم گرفته بودم بروم و کمکش کنم، با صدای مردانه داد بزنم، دار آباد دو نفر، دارآباااد. هم آوردیش را با انبوه مردان مسافر کش صدا کلفت، بیشتر کنم.
اما در این شب پس از باران نبود.
گاهی که هوا اینگونه است و رکابیدن به ساعت دوم خود رسیده، حسی فرا می‌گیرد همه وجودم را، چیزی همچون باد از لای شاخه های تُنُک روحم گذر میکند و آنگاه دوست دارم در کل بشریت مظلوم، حل شوم، تا دمی نفس تازه کنند. از معتاد و شیشه ای تا دخترکان مظلوم.
هر راکتی که به سنگری خورد یا خانه ای را ویران کرد، گفتند، کاتیوشا خورد. چه معشوقی بود کاتیوشا.
به خانه که میرسم، باران دوباره شروع میشود.
@parrchenan

کاپیتان فانتاستیک

هفته پیش بود، با دوستانی گفت و گو میکردیم، حرف از گل مینا شد و اینکه گویی می‌خندد ( قه قه میزند), کودک دوستمان که در جمع حضور داشت ( حدودا دوساله), با شنیدن گل و خنده، شروع به خندیدن کرد. گمان میکنم فکر کرد حرف ما درباره گل، در واقع از اوست و خنده ٔ او. با خودم اندیشیدم، چرا ما که خود در حال حرف زدن از گل هستیم، خود را گل نپنداشتیم؟! گذشت، تا این که این هفته دو فیلم دیدم، خانه دوست کجاست، که شرحش را در پست های گذشته دادم و فیلمی آمریکایی، به نام کاپیتان فانتاستیک( پیشنهاد تاکیدی دارم ببینیدش)، که هر دو پیرامون نقدی بر شیوه های تربیت کودک انسان هست. ذهنم درگیر شیوه های تربیت بود، تا شبی مهمان دوستانم بودم، دوست اهل قلمم( آقای رگبار) با کودک ۴ ساله اش آمده بود . من اگر از گفتگو های بزرگانه به تنگ بیام میروم با بچه ها بازی میکنم. خودم را به سن هم بازیم، میپندارم و کلی بازی میکنیم، فقط حواسم هست که قدرت بدنی ام از هم بازیم بیشتر است. باری ، با کودک رگبار و پگاه افنگ( تفنگ) بازی کردیم. یکی از حسن های آقای رگبار آن است که به کودک اش بکن نکن نمیکند و رهاست. بنیامین چند بار چشم در چشمم شد و مصمم شد و ناگاه حمله می‌کرد تا اُفنگ را از دست دشمن اش بگیرد و من اسیرش میکردم.
نکته داستان اینجا بود که آن طرز نگاه ، آن تهور را و در نهایت ، تصمیم و انتخابش به حمله را میشد در جان و وجود کودک دید،
با پشت سر هم گذاشتن ، داستان اول، شیوه تربیت فیلم ها و داستان دوم، نکته ای برایم مکشوف شد:
این که سیستم تربیتی، شجاعت انسان را در همه ابعاد، همچون خلاق بودن، خیال پردازی ، و... میگیرد و به انسان اکنون تبدیل میکند. به جواب سوال اولم رسیدم:
ما ترسیدیم خود را گل بپنداریم و کودک، نه. چون شجاع بود. ما به مرور با شیوه تربیتمان کودک را از جسارت و شجاعت خالی میکنیم.
شاید به این دلیل که شیوه تربیت را انسان های محافظه کار نوشته اند. فکر میکنم،
انسان در طول تکامل دو نوع تفکر کلی داشته. یا اهل جسارت بوده و مثلا عده ای آتش را کشف کردند، وسایل شکار را اختراع کردند و یا عده ای دیگر محافظه کار بودند و توانستند آتش کشف شده را روشن نگه دارند و شیوه شکار را تغییر دهند. گویی در طول تاریخ تکامل ، با توجه به احتمال حذف جسورها، محافظه کاران بیشتر توانستند خود را تکثیر کنند و شیوه آموزشی خود را بر بشریت تحکیم کردند.
شیوه آموزش کنونی، شجاعت را از انسان میگیرد و آدمی که شجاع نباشد، نه نمیتواند بگوید، آزاد و آزاده نخواهد بود، مطیع خواهد بود، و کلی نه خوب دیگر.
آزاده باشیم.

@parrchenan

تاکسی

پرچنان:
در تاکسی می نشینم. ماشین در خیابان نسبتا تاریک دربند حرکت میکند. راننده در حالیکه نایلونی از شکلات در دست دارد به مسافر جلویی تعارف میکند. مسافر متعجبانه نگاه میکند. راننده میگوید خیرات است و سپس به ما مسافرین عقبی تعارف میکند. ازش میپرسم: هر هفته خیرات میکنید؟, :هر هفته که نه ، بستگی داره که چقدر کار کرده باشم. برای جوانم که ده سال پیش فوت کرد، تازه از سربازی آمده بود و ...
تا انتهای مسیر، گفت و شنود او و من ادامه پیدا میکند.
نمیدانم نگاه شما به خیرات چیست؟ این جهانی است یا آن جهانی؟ اما اگر به این جهانی بودن هم فکر میکنید، خیرات ، از این نوع که خود خیر به شما تعارف کند، دارای پیامی و زبانی است، ترجمه آن نیز ساده است:
با من حرف بزن.
شعار بهداشت جهانی در سال پیش، جهت جلوگیری از افسردگی.
حق خیرات، حمد و سوره و صلوات و دعایی برای رحمت فقط نیست( اگر معتقد به آن هستیم). حق خیرات، گفتگو با آن خیر است تا دمی دل خود، بر تو تازه کند، سبک کند، از درد تنهایی دمی نفس گیرد، آبی بر آتش نگفتن هایش بیابد، چشمه ای که کلماتش را ، حرفهایش را در آن شست و شو دهد همدمی، شنونده ای پیدا کند، حتی در اندک زمانی.

جواب خیرات با نگاه این جهانی، کمی زمان بر است و وقت گیر، هر دو فرد گوینده و شنونده ثوابش را میبرند، بهره هر فرد مشخص است. او سبک شده و دیگری حس ناب انسانی و انسان بودن دارد و نه شی بودن، هویت بودن، من دکترم، من پزشکم، من پدرم، من معلم، من ثروتمندم، من فقیرم، را نمیگیرد، من انسانم به ما هوٙ انسان
اگر خیرات را با نگاه آن جهانی بر میدارید، گوشه چشمی هم به جهان اکنون اش داشته باشیم.


آن کسی چشم و چراغ است نظر بازان را
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد

پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد

پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد

چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد

صائب

@parrchenan

آش پر روغن

 

برای اجرا حکم یک مورد کودک آزاری میرویم کلانتری، مامور اجرای حکم ، سگرمه توهم  میاد بهم اشاره می کنه  که بریم خانه ای که آدرسش در حکم هست. حرف می اندازم، : سگرمه هات تو همه سروان! سر میندازه بالا، حوصله نداری ها،

 سر حرف میاد، آخه چه معنی داره ما هر روز و دم به دم برای بهزیستی بریم اجرای حکم، کلی کار داریم بخدا، یک مقدارش هم زیر لب می گه و خاموش میشویم، به آدرس می رسیم و تحقیقاتش را انجام می دهد و می رویم که سوار ماشین شویم و برگردیم کلانتری. گُر گرفته و خشمگین. بند دلش گِره کوری خورده، تا مینشینیم ماشین، شروع می کنه حرف زدن، مگه اینها پدر و مادرش نبودند؟ پس چرا دختر به این نازی شون رو میسوزانند؟ تو که حوصله نداری  چرا بچه میاری؟ منتظر حرف زدن من نیست، خودش برای خودش سوال می پرسه. جواب میده، تحلیل می کنه، میگم اولش تو هم بودی ها، حالا میبینی بجا بود آمدنمون.حدس قوی می زنم که لُر باشند. خاصیت قومی لرها این است که اگر هیجان بر آنها سیطره پیدا کند ، تا ته ماجرا می روند، تا میخواد آتیشش خاموش بشه، حرفی می اندازم و آتشش را می گیراننم. با توجه به اینکه همکار خانم، رفته بود و سوختگی ها روی بدن دخترک  را دیده بود ،  به سروان می گویم با کمک همکارم گزارش دقیق بنویس.

دوصفحه گزارش می نویسد.

  با پختن جناب سروان ، آشی برای آزارگر پختم که یک وجب روغن داشته باشد. آزارگر نسبت به همکارانم بی احترامی زیادی کرده بود.

حالا او هست و کلی مدرک و گزارش پخته و مفصل سروان.

 

***

میرویم بازدید. چهار ماه پیش نیز گزارش شده بود و رفته بودیم، زن میان سالی است ، شاید بین چهل و پنج تا پنجاه. احول بچه اش را می پرسم.قبراقه و سرزنده است. می پرسم شوهر کردی؟

آره

یک خنده گنده می نشیند بر رو چهره اش و میگوید:

 باردارم.

یعنی اختلاف سنی بچه اول با آخری شاید بیست و پنج به بالا باشه.

یعنی داروین بود می آمد بوسه بر ژن های این بانو میزد این قدر که از نظر تکاملی ژن هاش خفن هستند

امضا

پرچنان:
آدم شکمویی نیستم، هر چه بگذارند جلویم، معمولا می خورم. به دلیل فعالیت بدنی زیاد، مجبورم یکم بیشتر از حد معمول بخورم. چند روز پیش هدیه ای دریافت کردم، دوستی مربا پخته بود و یک مقدار هم به بنده هدیه داد. از این هدیه غرق در لذت بودم و هستم. در قلمرو فکری که دارم، معتقد به امضا هستم. یکی از نُمود های این امضا را در پخت و پز می دانم. این که غذا امضا داشته باشد. حال اجازه دهید این امضا که به آن معتقدم  را شرح دهم.

 این که آدمی برای کسی یا کسانی غذا بپزد، در کنه خودش ، چیزهایی  نهفته دارد. این که آدم، چند ماده خام را به پخته تبدیل کند، مجبور است، از ادویه ها و مهارتها و خلاقیت ها و تجربه هایی که در طول ( این مهم است) سالیان عمر کسب کرده، بهره ببرد تا غذایی خوش  عطر و خوش طعم و خوش رنگ  از مواد خام استخراج کند. این که قرار است برای چه کسانی طبخ شود، مهم است، فشار خون دارد، ندارد، دوست دارد، دوست ندارد، خوشش می آید، خوشش نمی آید. نیم پز دوست دارد، یا تمام پز، سرد دوست دارد یا گرم، و...برای این کار دقیق می شود هم به ساخته خودش و هم در احوالات فردی که خواهد خورد ، زمان مند میشود، کی و چه وقت و چه چیز را درکجای زمان به آن اضافه کنم، در واقع برای پختن، فسفر می سوزاند( یکی از عامل ها مهمی که میشود در مواجهه با مفاهیم و ساخته ها و نوشته ها و .. جهت معیار و ارزش گذاری و ارزیابی استفاده کرد، این خرج کردن فسفر است و چه میزان خرج کردن  آن) تامل و تفکر می کند، هرچه آثار محبت بین پزنده و خورنده بیش تر باشد، دقیق تر و حساس تر میشود. و برای تمام آن مهارتها و صفتها  که در بالا ذکر کردم، رنگی دگر می بخشد.

برای همین معتقدم پخته ای که دوست، فامیل، آشنا، و... می پزد، امضا دارد.رنگ دارد همچون نقاشی ها، همچون منظره زیبای طبیعت، همچون بیرنگی سکوت و حتی فهم دارد.( این مفهوم را به راستی نمی توانم تعریفی عقلانی و منطقی بیاورم و شهودی است)

 و مهمتر از همه سرشار از نگاه انسانی است. از آن اوج بودن های انسان( امیدوارم بتوانم این مفهوم را بیان کنم). نمی دانم با مفهوم شی وارگی انسان چه مقدار آشنا هستید.جان کلام این مفهوم آن است که آدم ها را به دیده آدم ندیده و به آنها همچون کالا و شی بنگری( جامعه کاپیتالیستی اینگونه انسانها را می نگرد)،همان که با اندکی تسامح در ادبیات دینی به کرمنا بنی آدم معنا شده. یعنی در هیچ لحظه ای از لحظات زندگی به آدم ها و به آدم های روبرویمان، نگاهی غیر از این که او انسان است و نه شی و نه کالایی که در خدمت من باشد نداشته باشیم این کرامت وجودی او در اندیشه من محفوظ بماند.(برای فهم کامل این اندیشه به جامعه شناسی  و مکتب فرانکفورت و عالمان آن، آدرنو و هربرت مارکوزه رجوع شود)

 در غذایی که برایمان پخت می شود و اتفاقا امضا دار هست این نگاه که به من ، نگاه شی واره نشده و انسانیتم را محفوظ داشته است در ناب ترین حالت خود می توان دید، حال آنکه در غذای حاضری اینگونه نیست. آشپز و رستوران و گارسون و پیک موتوری و... تو را به دید کالا و شی که در خدمت منافع او هست می بینند،( تو را کالا و شی می بیند) تعریف می کنند و تو از انسان بودن در نظر آنها فرو کاهیده میشوی. تو در نگاه و اندیشه آنها انسان نیستی، کالایی.

امیدوارم توانسته باشم این مفهوم سخت را در آنچه درباره امضا بیان کردم، پیوند داده باشم.

 برای همین خانه اقوام که میروم، اگر غذا از بیرون آمده باشد، التفاط  کمتری دارم تا آنکه شخص خودش از زمان و وجود  و مکان و محیط و  تجربه و آموخته و مهارتهای خود طبخ کرده باشد.

برای همین غذاهای مادرم را عاشقم و حتما دوست دارم این هدیه را خودش برایم بکشد، هدیه ای که خود برایم می کشد چرا که هدیه را به دست فرد می دهند، نمی گویند که هدیه ات را آنجا گذاشته ایم ، برو بردار و اگر این کار را نکند تا مرز گشنگی زیاد  پیش میروم  تا دلش به رحم بیاید و بکشد. هدیه  ای که امضا دارد را بکشد. برای همین است که نیمروها و املت هایی که در کوه طبخ می کنم را دوستان کوهنوردم عاشقتند، چرا که در همه آن لحظات طبخ به این فکر می کنم ک لذتشان از کوه را اپسیلونی با این غذا افزون تر کنم.

برای همین چای دمی، قهوه دمی غذای خانگی را بر چای نپتونی، قهوه آماده و غذای حاضری  ارجح تر می دانم.

 این امضا تنها در طبخ خلاصه نمی شود، معتقدم، روان و خلق و خوی و خط و نوشته و نگاه و اندیشه و شکل و ظاهر و پوشش فرد هم امضا  نهفته است، این که آن فرد، یک نوع ادبیات داشته باشد، این که  پوشش مخصوص به خود داشته باشد ، اندیشه مخصوص به خود، خط مخصوص به خود، انشای مخصوص به خود  و... یعنی در همه شئون زندگی داری امضا باشد.

 این امضا دوم چاقویی دو لبه است، هم امکان رشد آدمی را فراهم می کند، اگر فرد خود ِ خودش باشد و نه از برای دیگران باشد و باعث سقوط می شود اگر این امضا را در جهت تایید دیگران داشته باشد.
@parrchenan

 

از مادرم ممنونم که یک شبی، پلو را با لبو پخت و رنگی دگر بر آن بخشید، بابت هر روز و هر شب هدیه اش. این که خلاقیت خود را برای غذایی که به من می خواهد بدهد ،صرف میکند. از دوستان و همراهانی که با طبخ شده های خودشان بنده را مورد عنایت خاصه خود( چون  پخته شان، امضا دار بوده) قرار میدهند نیز سپاسگذارم. دلم برای دست پخت امیر قاضی تنگ شده . زودتر برگرد

باشد که همه شئون زندگی را امضا دار کنیم و دیگران را داری امضا ببینیم که اگر اینگونه دیدیم نهایت انسان دیدن دیگران است.( و نه شی دیدن آنها)، و  نهایت کرامت انسانی که در ادبیات دینی ذکر آن رفته است.

 @parrchenan


روز جهانی زن
هشت مارس. سالها پیش که این روز را به مادرم، خاله هام، آشنایانم تبریک میگفتم، نگاه عاقل اندر سفیه میکردند، یه روز زن داریم که کادو میگیریم ، این حرفها چیه میزنی؟ من هم پز روشنفکری میدادم که نه، بیایید جهانی فکر کنید و الخ.
اما از یک سالی به بعد فهمیدم روز جهانی زن، تبریک نیست. آگاهیست. این که اگر من عصبانی میشم ، فحش خوار مادر ندم. این که راننده زن، نتونست با مهارت براند، ته دلم ریشخند نزنم. این که حقوق و قانون مساوی من داشته باشه. این که اگر رفتم کنار دریا لخت نشم بپرم در آب، حداقلش من هم با لباس برم. این که...
تو بعضی هاش هنوز ناتوانم، هنوز فرهنگ مردسالارانه میپره وسط ذهنم و مرا اسیر قواعد و مرسومات میکنه. هنوز راه زیادی دارم تا آزاد اندیشی.
امید که روز زن، روزی، روز آزادگی و مساوات زن در عالم ذهنی و واقعی ما مردان باشه.

@parrchenan

روز، شب، رویا

Soheil R:
برف و بارون تند و درشتی می آمد اما حوصله مترو را نداشتم. این که خیس برم بنشینم داخل واگن. یا مجبور بودم چتر بردارم که این کاره نیستم و چند سالی هست که ازش خداحافظی کرده ام یا این که با چمبر برم. چمبر را انتخاب کردم. و رکابیدم. از بعد از سید خندان باران شدت گرفت و در میدان امام حسین چیزی همچون آب دوش حمام شد. مدتها بود اینگونه با باران و چمبر، سه تایی، حال اساسی نکرده بودم. این بار اما باران خیس و سردی بود. صدای قطره های باران که بر بارانی اینک خیس شده و آب گرفته به خود، میخورد، لذت بخش تر از هر موسیقی دیگر بود. خیس و شل آب، اداره رسیدم. گذاشتم تا لباسها جلوی بخاری خشک شوند. شب، وقتی که سمت خانه میرکابیدم، سرخوش از هوای پس از باران بودم. در قسمتی از مسیر که حاجی فیروزها بودند( نمیدانم پستهای قبلی مرتبط با این موضوع را خوانش کرده اید یا نه), با خودشان این بار، کودکان حاجی فیروز نیز آورده بودند. پشت چراغ در رفتارشان دقیق شدم، خوش رقصی را بیشتر برای ماشین های شاسی بلند و یا ماشین های هشتاد و نود میلیونی به بالا، انجام میدادند. دلم لرزید، نکند روزی من سوار این ماشین ها که اتفاقا برای خودم هست باشم و یک حاجی فیروز کودک، بیاد جلو ماشینم، خوش رقصی کند،! معلم و فروشنده اصغر فرهادی جلو چشمم رژه میروند. و اینکه چگونه به آرامی بدون آنکه خود بفهمند گاو شدند.گاو شدن ساده غلامحسین ساعدی دیروز، به پیچیدگی گاو شدن فرهادی امروز، تبدیل شده. به خانه میرسم. معمولن با آسانسور نمیروم واحد خودمون مگر وقتی با چمبر هستم. در آسانسور به آینه به خودم، زل میزنم، به چشمانم، یک لبخند ریزی بر چهره ام مینشیند. گویی از خودم راضی هستم. از خودم و چمبر که بر آینه رخ نموده ایم عکس میگیرم. در عکس اثری از آن لبخند نیست‌. حتی در چشمانم. بعد از یک روز کاری و رکابیدن معمولن از خودم راضی هستم.وقتی قیافه خود را میبینم، با خودم مهربان تر هستم تا وقتی که نمیبینمش.برای همین لبخند بر چهره ام مینشیند. اما در عکس معلوم نیست. اما من، خود آن لبخند را حس کردم، پس چرا در چهره ام نُمود پیدا نکرده است؟
میخوابم، در رویا میبینم روی قله آزاد کوه هستم. درون غاری نزدیکی قله با چهارتا از دوستان قدیمی کوهم که مزدوج هستند کمپ زده ایم. یک عده ای روی دیواره طناب ریخته اند و رُل کوبی میکنند. کارشان تمام میشود و میروند پایین.من اما هراس دارم از تیغه عبور کنم!!! من و هراس از پرت شدن؟؟ و پایین دست کوه ، اتوبان شلوغی است که یک عده بوسیله طناب ها میخواهند بالا بیایبند. به پایین و ماشین و آدم ها مینگرم.
از خواب بیدار میشوم, در همان نیمه هشیاری تحلیل میکنم، فکر کنم به آن حاجی فیروز و افکار بعدیش مربوط بود و افکار بعدی که در ذهنم چرخید، به نگاه کردن در تخم چشمانم، به هم صحبتی با دوستی که خبری بهم داد. پرسید ناراحت شدی؟ گفتم خیر. برعکس خوش حالم. چرا که خودم را زیر لطف خدا میبینم و این شادم کرده. سهیل درونم پیامی داده است، گاو شدن تدریجی را گویی باید جدی بگیرم.

@parrchenan

تنها صداست که می ماند

پرچنان:
رفتیم مددجوها را از بیمارستان ترخیص کنیم. پول نداشتیم. مددکاری بیمارستان بینهایت عصبانی از این رفتار ما بودند. گفتم ما سربازیم. سرهنگ هامان، گویی مدیریت منابع ، نیاموخته اند.
باری کارت شناسایی ام رو گرو گرفتند تا پول بیاوریم.
خانم مددکار قیافه ای جدی و عصبانی به خود گرفته بود. گفتم: آن اتاق که گیاه پیچ اش کل اتاق را گرفته گویی دست پروده شماست! با عصبانیت و بی حس گفته بله. گفتم بیش از چهار سال زمان برده؟ کم کم چهره اش آثار لطافت پیدا کرد. : پنج سال زمان برده. کود هم میدادید؟ : خیر. یک آن چهره اش خندان شد و گفت هنوز هم دوسش دارم و میروم بهش سر میزنم و مراقبش هستم. در نهایت آن دیوار بی اعتمادی که بین ما بود را شکاندم.
گویی، گفتگو کردن از علایق، آدم ها را بهم نزدیک میکند. دیوارها و سد های ذهنی را میشکند و هم دلی اتفاق می افتد. کدام دو انسان را میتوان یافت که هیچ علاقه مشترکی در آنها نباشد!

@parrchenan

پرچنان:
دو هفته پیش بود که گوشم کیپ شد. یک مشکل ارثی است که هر چند سال یکبار به دلیل ازدیاد جرم مواد داخلی گوش مجبور میشوم در اصلاح گوشم را بشورم. برای این که گوش شسته شود، قطره ای روغنی را باید ده روز در گوش ریخت تا آن جرم شل شده و راحت به وسیله ساکشن از گوش خارج شود. این قطره باعث میشود کیپ شدگی گوش به حداکثر خود برسد و به نوعی نیمه کر شوی.
باری، در این ده روز موجودی نیمه کر بودم. اما این نیمه کر بودن حُسن هایی هم داشت. به دلیل کیپ شدگی گوش، صداهای داخلی بدنت را دقیق تر میشنوی. صدای قورت دادنت را، چرخیدن زبان در دهن، خوردن دندان به هم، خوردن زبان به دهان، صدای نفس هایت را، حتی آرام ترینش را در دل شب. وقتی از خواب عمیق، نیمه بیدار میشوی و در همان نیمه هشیاری نفس بسیار آرامت را میشنوی.
در این مدت گویی متوجه میشوی، چیزی دیگر نیز درونت زندگی می‌کرده، سایه ای، شاید که اتفاقا صدا نیز داشته. چون نمیتوانستی مثل سابق با دیگران ارتباط بگیری، به دلیل نیمه کر بودن و نشنیدن بیشتر کلمات گویندگان، بیشتر با خودت میشوی. به خودت پناه میبری و صداهای درونت را فهم میکنی. لذت بخش ترین صدای درون آدم، صدای نفس کشیدن اوست. بی دریغ ترین لذت، که ما به آن کم التفاطیم.
به دلیل رکابیدن و کوه رفتن و دویدن، به تنفسم و شیوه ی تنفسی ام دقیق بوده ام، اما آن صدای آرام و نرم و مخملی تنفسی سحرگاهان چیز دیگریست.
شاید این صدای بسیار آرام در چیزی که به برادر مرگ تعبیر کرده اند( خواب نیمه شب)
گویا ترین پیام آن ناپیدا به پیدایت هست که :
من هنوز هستم.
آری تنها صداست که میماند.

@parrchenan

 

بساطی بهار

پرچنان:
ده سال پیش بود، در بازار کارِ پوشاک میکردیم. نزدیک سال نو شده بود و کلی از جنس هامون فروش نرفته بود. تصمیم گرفتیم بساط کنیم. چندین هفته بساط کردیم. یادش بخیر. با همسایه های چند ساعته بساطیمون رفیق میشدم و کلی داستان از زندگی هاشون می شنیدم. بعضی هاشون که بیشتری هاشون بودند، هیچ نداشتند جز همان اندک سرمایه و چه خوش بودند. کنار رفیقش، محبوبش و...
آنجا بود که فهمیدم خوشبختی امری ذهنیست.
👇👇👇👇


@parrchenan

 

پرچنان:
در استقبال از بهار ، همچون کودکان خیال اندیش باشیم.
نوشته یکی از دوستان که نامش بهار است:

پنجشنبه عمه ام فوت کرد
توی مسجد داشتم گریه میکردم
پسر هشت ساله یکی از مهمانان که مشکل ذهنی داشت اومد پرسید چرا گریه میکنی
و سر صحبت باز شد
بغلم کرد و روی سر و صورتم دست کشید
پرسید اسمت چیه
گفتم بهار
یک جیغ کوتاه کشید و گفت
ما درباره تو در کتاب اول دبستان خوندیم

@parrchenan

 

اشک ها و لبخند ها

پرچنان:
لبخندها و اشک ها

صبح که میروم شیفت، بهار و درخت هایی که شکوفه زدند و عطر هایی که از آنها متصاعد میشوند و آفتاب ناب اسفند ماه که نورش شبیه نگاه کودک خندانی که تازه میخواهد شیطنتش را شروع کند است، سر کیفم می آورد. جهت ترخیص چند تا از مددجوها ، بیمارستان هستم ( در داستانی دگر راوی بیمارستان خواهم بود). یک متن تلگرامی و عکس اش مرا بشدت به خنده وامیدارد بطوریکه نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم و مردم به دید آدم مشکل دار اعصاب و روان می بینندم.
عصر، همان بیمارستان، یک مورد کودک آزاری گزارش میشود. رنج و‌درد و شکنجه ای که کودک دیده، قابل وصف نیست. حتی نمیشود تشریح کرد. نمیتوانم لحظاتی بیشتر، بودن در کنار کودک را تاب بیاورم. از اتاق مراقبتها، میزنم بیرون. نمیدانم چه کنم؟ میروم درو دیوار راهروها دیگر بیمارستان را نگاه میکنم و بر میگردم. یاد تلفن برادرم می افتم نیمه شب:، بابا حالش خوب نیست. نفس نمیکشه ،پرستارا میگن شُک بهش بدیم؟ و من نمیدانستم آن موقع شب چه کنم و رفتم چند ظرف، شستم.
بر میگردم اداره و سوار چمبر میشوم و سمت خانه میتازم. با همه توانم میرکابم. خشمی زیاد همه وجودم را فرا گرفته. تا میدان امام حسین، حتی با خودم لج کرده و موسیقی گوش نمیکنم. تنها صدای دندان قروچه و فحش های آبداری که به کودک آزار میدهم را میشنوم. از میدان به بعد، کمی با خود مهربان تر هستم. پس موسیقی گوش میدهم. زلف بر باد مده، تا ندهی بر بادم...اما همچنان خشم و صدای سائیده شدن دندان ها و فحش های خوار مادری که میدهم ادامه دارد و زبانه میکشد، وجودم را. زمان حضور کنار کودک از جلو چشمانم کنار نمیرود. حجم عظیم دردی که کشیده را که دیدم، نوازشش کردم، گفتم نترس کنارتم. خوب کنارش هستی که چه گُ... ؟ محاکمه ای درونی گرفته ام. خودم با خودم واگویه میکنم و پرسش و پاسخ میدهم خود را. از اتاق بیمارستان رفتم بیرون که حداقل یک کشیده به آزارگر بزنم. خودم رو برای دیه آماده کرده بودم. نبود.و خشم بر خشم ام افزون میشد. لهیب میکشید. حتی اکنون که با همه توان در حال رکابیدن هستم. شب تهران را باد فرا گرفته. آشغالها ی کف خیابان از جلو من و چمبر رژه می‌روند و با آنها هم ذات پنداری میکنم.من بشری همچون این رژه کنندگان. و باران شروع میشود. خشم و سایده شدن دندان و غم و اشک با قطره های باران مخلوط میشوند. از خودم شرمنده هستم. از این که چرا نمیتوانم کارشناسانه رفتار کنم؟ از این که چرا این حجم خشم وجودم را فرا گرفته؟ از فحش هایی که میدم ناراحتم. از خودم پیش کودک، شرمنده ام. یاد معلم فیلم فروشنده می افتم که یک طوفان در زندگی اش، او را به گاو تبدیل کرد و من نیز اینگونه در خشمی اسیرم که حتی در خیالم نمیتوانم خود را آرام کنم. گاندی را دوست دارم. نظریه عدم خشونتش را هم. اما چگونه میتوان این درد های عظیم را دید و خشونت نورزید؟ فحش نداد؟
فحش خوار مادر !!. و از آن بالاتر به مسیح فکر میکنم که چگونه می‌توان ست به بدکاران، دزدان، و... محبت بورزد؟ یعنی مسیح اگر این آزار گر را میدید چگونه به او مهر میورزید؟؟ چقدر سوال در ذهنم میچرخد و خشم همچنان پا به پای من میرکابد.چقدر رشد نایافته و بدوی هستم که اینگونه حاضرم خشونت فیزیکی، کلامی و خیالی داشته باشم. یاد حرف چند سال پیش دوستم می افتم: بدوی هستی. هم ذات پنداری دارم با معلم گاو شده داستان اصغر فرهادی. غم بدوی بودن خودم هم به غم کودک افزون شده و بیتابانه تر میگریم. همچون کودکی که نخ بادکنکش را باد ار دستش رُبوده. خیابان هیپونتزیم ام کرده و دوست ندارم از نگاه کردن بیشتر از جلوی تایر، چیزی دیگر را بنگرم. افق بیشتر را. یاد یکی از پست هام می افتم که در مورد نگاه بود و افق بیشتر چشم. انگار وقتی آدم شرمنده خودش باشه دوست دارد کوتوله باشد‌. حتی نگاهش. و من واقعا اون لحظات دوست نداشتم افق نگاهم گسترده تر بشود. گویی که آدم ناراحت باشد ، شرمنده باشد، غمیده باشد، همان طور که دوست دارد کِز کند، نگاه هم دوست دارد کِز کند. سرمای فسرده روان، منظر کِز کرده می طلبد. منظری قفسی. افق چشم دگر چه کشکی است؟. در شیب تند دربند و باران شدت یافته، کور سوی آتش خشمم در نهایت خاموش میشود. هوا دیگر تٙنگم نیست. خدا را شاکرم که فعالیت بدنی را مایه آرامشم قرار داد. حداقل این ابزار را دارم. در منزل به عکسی که صبح باعث آن حجم از خنده شده بود مینگرم. هیییچ حسی و هیجانی پیدا نمیکنم و متعجبم چرا صبح اینگونه خنداند مرا.

@parrchenan

تحلیل فیلم خانه دوست کجاست؟

 

 تحلیل فیلم خانه دوست کجاست؟ به کارگردانی عباس کیارستمی.( دوستانی که فرزندانی در خانواده دارند، پیشنهاد می کنم این فیلم را ببینند)

فیلم از کلاس درسی  شروع میشود که معلم قصد چک کردن مشق بچه ها را دارد.( چقدر از مشق متنفر بودم، کلاس اول دبستان این قدر بهمون مشق می دادند که گاها روی دفتر مشق خوابم می برد، گاها حتی مادرم به کمکم می آمد و البته پدرم با این امر مخالف بود( به این جمله پس از خوانش کامل این مقاله دوباره نظری بی افکنید)). بخاطر توبیخ معلم، پسرکی گریان میشود، نه از این که مشق ننوشته که  نوشته است بل به این خاطر که در دفتر مشق خود ننوشته. معلم شروع به دلیل تراشی می کند. برای این می گویم در دفتر خود بنویسید که بتوانیم مشق شما را با دو ماه پیش قیاس کنم، و اول سوال که مخاطب در ذهنش مرور می کند، که چی؟ از این قیاس چه نتیجه ای خواهی گرفت؟ در واقع معلم و نظمی که  از کودک انتظار دارد( نظمی پادگانی) میراثی بازمانده از سیستم پدرسالاری و  زئوسی است که فروید در آثارش از آن نام میبرد، جامعه برای مهار کودک ، برای مهار کودکانه ، ابزاری را بر خود بر گزیده و از این طریق کودک را فرمان بردار می کند، آموزش پذیر می کند. کودکی که دوست دارد  سر به طویله بکشد( در طبیعت سرک بکشد)، چند دقیقه ای دیر تر بیاید( به  دلیل مسافت زیاد ) را از طریق اموزش مطیع می کند، ( این روزها، چقدر جای خالی جامعه شناسی آموزش و پرورش  از نگاه مارکسیست ها خالی است).

در ادامه فیلم میبینیم مادر و مادر بزرگ کودک نیز به نماد  قدرت و زئوس جامعه، همچنان در مهار کودک ادامه دهنده راه معلم هستند، اول مشق به عنوان  اصلی ترین ابزار حکومت برای مهار کودک و بعد کودکانه رفتار کردن را تکلیف می کنند( مشق کلمه ای نظامی است و در گذشته در نظام کاربرد داشت و حتی میدان مشق نیز در تهران زمانی برجا بود)، اینجا مخاطب با سوالی جدی مواجه میشود.آیا انسان باید در کودکی رها باشد یا در مشق و نظام، قاعده مند و منظبت شود تا به جامعه اش خدمت کند؟

کودک  سرِ مشق خود می رود، اما این کودک یک شانس یا اقبال یا همچون گذشتگان  فکر کردن، یک تقدیر دیگر دارد، این که فرصت و اختیار به او داده میشود که منتخب باشد، دوستش در درد و عذاب اخراج شدن قرار گیرد، یا  دفتر دوستش را به او تحویل دهد، شروع به استدلال برای بزرگترها می کند، (چقدر هم قشنگ استدلال می کند و چقدر بی استدلال بزرگا با او برخورد می کنند، از موضع قدرت و خشم و تهدید، از نگاه بالا به پایین). در نهایت تصمیم میگیرد، انتخاب می کند مسیری دیگر را، مشق نمی نویسد و به دنبال خانه دوست می رود، در این مسیر، لحظه لحظه شکوفا شدن او را می بینیم، و جامعه ادم بزرگا را که حتی حرف های کودکی را نمیشنوند. و آدم بزرگایی که تنها در فکر معیشتند و پول. در مسیر پوچ و بیهوده( مواجهه اخر داستان با پدر و پدربزرگ) در مسیر دستور دادن به فرودست و اقتدار  به ضعیف تر. و برای آن اقسام استدلال های پوک می آورند.( دیالوگ های پدربزرگ را گویی از روی عقده ادیپ فروید، کارگردان نگاریده است)

 و در عین حال ما نتیجه این تربیت خشک و مشق جامعه را در نُمود آدم بزرگ ها می بینم، قش در معامله، سیگار کشیدن  بیهوده و نه کارکردی و دروغ گفتن الکی، عدم توانایی برقراری حداقلی ارتباطی انسانی و..

 ثمره این نظام آموزشی که همه بزرگ ها از معلم تا پدر بزرگ  در حال اجرای آن هستند را کارگردان فاجعه بار نشان میدهد.

 پسرک گام در راه، گام در شناخت ، گام در چرا می گذارد. خانه دوست کجاست؟ از مسیری پاکوب و زِد گون به پای تک درخت می رسد( عاشق این قسمت فیلمم)برعکس نگاه عرفی راه رسیدن، صراط المستقیم نیست، راهی پر پیچ است که به حجم سبز  خواهد رسید. و کم کم ارتباط انسانی شکل می گیرد، می تواند با زنان روستایی دیگر ارتباط بگیرد و بزرگترین مهارت بشری را فرا می گیرد: گفت و گو  را، نحوه ارتباط انسانی را و در این مسیر با پیر خرد بر می خورد، پیرمردی که آرام و آهسته راه می رود، از گذشته اش دستی پر دارد، و اتفاقا درب میسازد ( چقدر کارگردان توانا بود در تمثیل مثالی این  قسمت) و البته پنجره که از همه آنها در تاریک نور می اید و سایه نور آنها بر دیوارها می تابد. برای شکوفا شدن انسانی نیاز است که دربی از پس درب دیگر را باز کنی. در نهایت ، خانه دوست کجاست؟ معلوم نیست. آن ادرس که پیر خرد حتی میدهد، تو را با دوست مواجهه نمی کند.

 خانه دوست گویی دست نایافتنی است، گویی در تنهایی است.( یکبار دیگر شعر سهراب را بخوانیم).

 پیر خرد یک گل از سرچشمه نور بر سالک می بخشد.

 پیر خرد در اینجا نجار  درب و پنجره ساز است. نمی دانم چقدر با نجاری آشنا هستید، اما نجارها ساعتها  شاید به طرح روی چوب دقیق شوند و از آنها لذت ببرند، با چوب حرف بزنند، محک بزنند و شغلی است که شناخت در آن اثری تعیین کننده دارد. از ماده خام (چوب، سالک، احمد) طی مهندسی ای، به  ماده ای پخته می رسند( درب  به معنای مانع  ورود غیر و پنجره  به معنای تنها راه فهم نور و روشنایی از ساختمان)

سالک(احمد) به کمک پیر خرد از وحشت می گذرد و  به  فهم دیگر از دوست می رسد. خانه دوست در تنهایی است و

 برای دوستش آنچه باید بکند را می کند. مشق و مرارت او را هم او باید تحمل کند.((شناخت و آگاهی پس از فرایند روز و در دل شب و در هول و هیمه باد، آری شناخت ترسناک است( باد و طوفان ) و میوه آگاهی دردناک( در خستگی از رنج رسیدن به خانه دوست هم مشق خود و هم مشق دوست را نوشتن)( به داستان ادم و حوا و هبوط آن ها بر زمین به دلیل خوردن میوه آگاهی نظری بی افکنیم))

سر کلاس درس دوست ،سرش پایین است و مضطرب است، دل نگران است، پس دوستش ، بقل دستی اش، کسی که وقتی افتاده بود دست او را گرفت، کجاست؟. اما دوست با اراده و با اعتماد به نفس وارد کلاس میشود،بعد از معلم و در حالیکه اقتدار او را به چالش کشیده و ترسی هم ندارد دروغ نمی گوید. اهل پشته نیست.  از معلم ترسی ندارد، دفتر های اشتباه را سریه جابجا میکند تا معلم خطی بر دفتر و رنجش بکشد.همچون دیگر هم کلاسی هایش اهل چغولی و مخبری نیست. و نتیجه این سلوک را در گلی که که وسط دفتر دوست به یادگار گذاشته میبینیم.( زیباترین گلی که دیده ام این گل بود). او احمدی دیگر است، از دیروز تا امروز به  چیزی دیگر تبدیل شده است. به اخلاق فضیلت رسیده، شاید گروهی از مردم اخلاق مدار این رفتار او را بی اخلاقی جلوه دهند، اینکه بجای فردی دیگر بنویسی( شاید یک دروغ). اما او راه خود را کشف کرده، از مرزها گذشته و به بی مرزی رسیده است.

 همچون پدر خود حیران و سرگشته نیست که به دنیبل صدایی غیر خود بچرخد، همچون پدر بزرگ  خود که در تنهایی مرگوارش در خانه نشسته نیست. همچون معلم مقتدر بی احساسش نیست.

 او احمد است. احمدی که هم دلانه با دوست خود بود و هست. دل نگران زخم دوست است، زخم دل او. دوست کیست؟( من عموم انسانها را و درد و رنج آنها را دوست میبینم)

اما اینجا دست تقدیر را یا آنچه که من آن را  همیشه برای خود راز نام گذاری کرده ام ، و یا دست خدا را، میبینیم.

اگر دفتر نعمت زاده در کیف احمد نمی ماند، آیا احمد همین احمد بود؟( دقیقا کیف اول دبستان من از کیف احمد بود در رنگی دیگر).

 معتقدم روزگار، سرنوشت، خدا، راز و یا هر چه که  میخواهیم نام گذاری کنیم، در طول زندگی گاهاَ راه هایی برای خارج شدن از سیستم معیوب ما ادم ها، پیش پای تک تک  ما ادم ها میگذارد. امیدوارم آن را فهم کنیم و صراط المسقیم زیگزاگ خود را کشف کنیم.

 اگر این دست خدا نبود، احمد لازم نبود به دنبال خانه دوست برود، مهارت های ارتباطی و گفت و گویی را نمی آموخت، پیر خرد را نمی دید، دنیایی غیر از ده خود را کشف نمی کرد، مشقش را می نوشت، به سراغ بازی اش می رفت همچون همه هم شاگردی هایش و در نهایت چیزی همچون مرد درب فروش، و پدر بزرگ و پدرش میشد.

اما احمد از نان گذشت( تا انتهای داستان نان را نتوانست بخرد) تا به جان(دوست و غم و دل نگرانی دوست از عدم نوشتن مشق در دفترش) برسد

بابا سبحان و حاج کریم

 

 قسمت دوم و پایانی نوشته هایم پیرامون رمان آوسنه بابا سبحان نوشته محمود دولت آبادی که متناسب با این قسمت از داستان خوانش کرده ام :

 و برای دوستانی که امکان شنیداری فایل را ندارند و خوانندگانی  که از وبلاگ ، پرچنان را دنبال می کنند، خلاصه ای ذکر میکنم: پسران باباسبحان میخواهند به بیابان  بروند ومحصول شان را درو کنند و باباسبحان  نیز خواهان رفتن با آنها به بیابان است.

این قسمت از داستان را می خوانم و کتاب را می بندم. در کلانتری منتظرم مامور اجرای حکم  هستم تا بیاید، با خوانش این قسمت به گذشته پرتاب شده ام، بعد از ماه رمضان بود و بدن من و برادرم حسابی رو فورم آمده بود، روزه  داری و  هر یک شب در میان دویدن، حسابی تیز و بزمان کرده بود. تصمیم گرفته بودیم خط الراس توچال را از مسیر دارآباد طی کنیم، بابا چند ماهی بود کمرش را عمل کرده بود و دیگه هم سن وسال دار شده بود، وقتی این برنامه را شنید، گفت من هم میخوام بیام، من هم خیلی رک و صریح گفتم نمیتوانی این برنامه را تا بیایی و توانایی این برنامه را نداری.، یهو بهش بر خورد، چند ثانیه ای مکس کرد، گفت: من تو را از بچه گی کوه بردم، من تو رو با کوه آشنا کردم، من کوهنوردت کردم، حالا میگی نمیتونی بیای!! خلاصه چند روز کلاهمان در هم بود، و من مصر بودم که مرحوم بابا نیاید. آخرش مادرم آمد و مرا راضی کرد که سه نفره این برنامه را برویم، گفت دل بابات را نشکون. قله دارآباد را صعود کردیم و آماده رفتن بر تیغه های آن شدیم تا در نهایت بر روی یال اصلی قله بی افتیم. خستگی را در چهره بابا میدیدم.کمی بیش از حد معمول استراحت کردیم تا آماده تر شود. رفتیم رو تیغه ها و وسط های تیغه  یهو بابا افتاد و دست و بالش خونی شد و دیگه توانایی صعود نداشت. وسط تیغه ها بودیم( نمیدانم تصور ذهنی شما از تیغه چیست؟) و امکان  اینکه سرازیر دره دارآباد و باغچه خلیل  و در نهایت شهر تهران  شویم را نداشتم، ضمن اینکه شرایط بابا هم اجازه نمیداد.پاهایش قفل کرده بودند و دردناک شده بودند. گرفتم زخم های بابا را پانسمان کردم، گفت وسایل کمک اولیه هم آوردی؟؟ گفتم آره

.این دیالوگ کوتاه کلی  پیغام و معنا برای هم داشت.( تو مایه های همین قسمت از کتاب که خوانش کردم)

در نهایت تصمیم گرفتم از پشت دارآباد  و مسیر اوشان( روستاهای اوشان و فشم) فرود بیاییم که هم نزدیک تر بود و هم دره ، اجازه فرود را میداد.

تلاش باباسبحان برای رفتن با پسرهایش به بیابان ، لحظه لحظه این خاطره را در وجودم زنده کرد.

مامور اجرای حکم آمد. بریم برای اجرای حکم کودک آزاری

 

 

 

***

پرچنان:
خانه دوست کجاست کیارستمی را دیدم. یادم نمی آمداش. تصویرهای مبهمی از کودکی و این فیلم داشتم. اما خاطرم نبود. این فیلم همه چی داشت. تک دار، صدای گربه، ترس شفاف، پیر درساز، گل وحشی رویده بر سرچشمه و دوست دوست دوست.
ای کاش میشد با دوستانی پیرامون این فیلم و شعری که کیارستمی از آن این فیلم را ساخته پیرامون شان گفتمانی کرد و رمزگشایی کرد.
با توجه به نقش منفی همه آدم های بزرگسال از پدر و مادر و پدربزرگ و معلم و... بغیر از پیر درساز حدس میزنم کیارستمی التفاطی به شازده کوچولو و مواجه او با آدم بزرگا داشته است. خانه دوست کشف نشدنی است. خانه دوست کجاست؟
خانه دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت
به تاريكي شبها بخشيد و به انگشت
نشان داد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا
سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه
كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا
جوجه بر مي دارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست؟

@parrchenan

 

خشم

پرچنان:
از بازدید دو تا پرونده شرق تهران در حال بازگشت به اداره هستم، در ترافیک اسفندی تهران گیر کردیم. پیامی میخوانم که وجودم را میلرزاند. از بار سنگین و دهشتناک پرونده گویی برای دقایقی خلاصی می یابم. انتهای شیفت است و میخواهم اداره را ترک کنم. مشاور مدرسه زنگ میزند و میگوید این پرونده که رفته بودم. آزار گر زنگ زده و بچه ها را ترسانده و...
امید اندکی دارم که هجم دهشتناکی که گزارش شده آن گونه نباشد. و بچه ها آسیب کمتری خورده باشند. از مشاور مدرسه تشکر میکنم که تا این وقت از شبانه روز پیگیر شاگردانش بوده. سوار چمبرم و در حال حرکت سمت خانه. این تلفن پایانی و ترس کودکانی از آزارگر خودشون که اتفاقا پدرشان هم هست، کامل بهمم ریخته است. خشمی شدید و زیاد همه وجودم را فرا گرفته و لحظه لحظه بر آتش آن افزون تر میشود. دیگر صدای لایت و آرامش بخش پادکست رادیو حبه انگور را نمیشنوم. ماه باشید انتهایی مجری آن را هم. هُرم این آتش را در رکاب زدنم جریان میدهم. در خیالاتم ، تصور میکنم، با این پدر، درگیر شده ام، با همه وجود. به قصد نابودیش میزنمش. او هم مرا. اما
اما چمبر نجاتم میدهم، رکابیدن از روی خشم، از روی هرم گرمای آتش، خسته ام میکند. از لهیب آن کاسته میشود. چندین بار و چندین بار در خیالاتم صحنه های بازسازی شده با هیبت کمتری جریان پیدا میکند. در ابتدای خیال پردازی گاهی او و کاهی من او را از پا در می آوریم. در نهایت، تصویر نهایی با کسی درگیر نیستم و در حال تماس با پلیس ام و دیگر با او زد و خورد ندارم.( معمولن این مانورهای ذهنی ( برای خودم اینگونه نام گذاری کرده ام ) انحام میدهم تا در موقعیتی واقعی کنترل از دستم خارج نشپد)
بیست دقیقه ای را نمیدانم چگونه رکابیده ام. آرام شده ام. دوست بی جانم، چمبر مرا از خشمی وحشی که در آن گرفتار بودم نجات داده. به مسیح فکر میکنم. به این که او قدرت بزرگی داشت که خشم را به عشق در معنای محبت مطلق، تبدیل کرد و اینکه تاب آوری آن همه دیدن درد را در سنی میانه در چار میخ شدن پایان داد. به مسیح و اسپارتاکوس فکر میکنم که هر دو دشمنی مشترک داشتند و روم و ظلمش و ستمش. اولی خشم را به عشق و دومی خشم را به خشم تبدیل کرد. هر دو چار میخ شدند. صلیب شدند. اما اولی ماندگار شد و دومی نه.( شما الان دارید درونی ترین گفتگویی خودم با خودم را میخوانید) . من اما هنوز نمی خواهم یا نمیدانم، نمیتوانم، مسیح باشم. وجودم اسپارتاکوسی است. نهایتا خشمم را کنترل کنم. آن کاری دگر است ، خشم را به عشق تبدیل کردن( واقعا سخته و برای شخص بنده فعلن نشدنی). گویی دست حق باید دستت را گرفته باشد.
با خود دل نگرانم که نکند نه اسپارتاکوس و نه مسیح شوم که یک رومی شاید.
از حسینه ارشاد به بعد دنده ها ی چمبر را سبک تر از معمول میکنم. مثل همیشه نیستم. متوجه میشوم خشم در برهه زمانی کوتاه قدرتمند میکند و در مسیری استقامتی، تضعیف.برایم نکته ای مهم داشت، آیا زندگی را سرعتی می بینم یا استقامتی؟ ( شتاب لطافتم میخراشد سیب پرتابی در ذهنم تکرار میشود), از یک جایی به بعد حتی پایم میگیرد. نزدیکی های خانه در دنده های سبک چمبر میرکابم. با گوش دادن به سروده های شاهد و عالم عرفانی این دیار تردید هایم را کم میکنم. از معلق ماندن همچون سیب پرتابی، لحظه ای دست میکشم. شعر های شاهد که الگو برداری شده از مثنوی است را از دو وجه نگاه میکنم. وجهی الهی، که شاید بتوانم همچون مومنین، روزی بر درخت ایمانِ مطلق تکیه کنم و از دیدی سکولار، این که تجربه های از این دست را چگونه انسانی میتواند کسب کند؟ هر انسانی برای تکامل و شکوفایی خود نیاز دارد از ابزاری دگر جهت فهم راز این زندگی استفاده کند، و آن شهود است. از اشعار سهراب تا یونگ و... در معنای سکولار از آن بهره برده اند. هر چه سن افزون تر میشود این کلید برایت مفهوم تر میشود. شاید به کمک فهم شعر های شاهد بتوانم رویایی چون آدم مضحک ادراک کنم( با استعاره از داستان رویای آدم مضحک داستایوفسکی)
خانه میرسم. مادرم چمد کار خانه تکانی دارد، اجازه میخواهم که صبح زود انجام دهم. قبول میکند. ( خانه تکانی قبل از اذان صبح دیده اید؟)

@parrchenan

سر به هوا بوذن

Soheil R:
من گل خیلی دوست دارم. خصوصا اگر گل نرگس باشه. هم زیبایی و هم مظلومیت و تُردی و هم عطر ویژه ای داره و این برایم بسیار پر شکوه است.
دیروز حرکتی دیدم که فوق العاده کیف کردم. یکی از دوستانم از لیوانی که دسته ای گل نرگس در آن بود آب مینوشید و مزه مزه میکرد. کافی اینجا یک آدم خیال پردازی همچون من این صحنه رو ببینه و تو خیالش تصور کنه که داره از جان گل تغذیه میکنه.

با چمبر در حال رفتن به اداره هستم، گاهی مجبور میشوم از پیاده رو ها عبور کنم. و چون سراشیبی هستم سرعتم بیش از حدی است که برای حرکت در پیاده برای خودم رو تعریف کرده ام احتیاطم را چندین برابر میکنم، تا به عابری برخورد نکنم. برای همین در چهره عابرها دقیق میشوم، بعضی هایشان نگاهشان بر زمین است و تنها زمین جلوی پایشان را می‌بینند.( مرد و زن) و اینگونه گام بر میدارند.
دوستان، مردمان، خوبان، بیایید از عمیق ترین و ناب ترین و ساده ترین لذت هایی که یک انسان میتواند داشته باشد، ساده مگذریم.
نگاه، افق دید،
این همان لذت است. هر چه افق چشم و عمق میدان دید باز تر باشد، لذت انسانی او بیشتر. حس آزادگی در او شعله ور تر. بیایید با نگاه و زاویه چشم خود، بر خود حصار و حصر نسازیم و با تنها چند درجه تغییر در زاویه مردمک خود، عقاب نگاه را پرواز دهیم، و از حس آزادی این ناب ترین وجود انسانی، لذت بریم.
لذت سر به هوا بودن را از خود نگیریم


به بهانه اسکار اصغر آقا
بیایید اگر قرار است فردی را محکوم کنیم، درگیر شویم، آن مظلوم ترین و بی دفاع ترین نباشد( در مواجهه معلم داستان بادو فرد مقصر داستان، پیرمرد فروشنده و دوست کارگردان اش)

@parrchenan

مرافعه پسرها

پرچنان:
این پست را متناسب با قسمتی از کتاب آوسنه بابا سبحان که خوانشش کرده ام مینگارم.
اگر حوصله گوش دادن را نداشتید: فضای داستان، تصویر سازی دقیق میدانگاه روستایی و مرافعه جوانان روستا را ترسیم میکند

و اما من:
برای خوانش کارهای دولت آبادی باید او را و جنس نویسندگی اش را بشناسی. اگر حواست نباشد گیرش افتاده ای. همچون شکاری که از چمبر ماری غافل شده باشد. باید گاهی درنگ کنی، سرعت داستان را کم کمی تا نئشه گی کلمه را از دست ندهی. به خاطراتت رجوع کنی و مزه تلخ یا شیرین کلمه را زیر زبانت حس کنی. مثل دانه سیاه فلفل زیر زبانت ناگاه، کلمه بترکد و سوزشی دل چسب را فهم کنی.
باری
این قسمت داستان را خواندم و کتاب را بستم. یاد خودم و بچه ها افتادم. این که در شش سال مربی امور تربیتی بودن بچه های شبه خانواده بارها و بارها چنین فضایی را با گوشت و پوست و وجودم لمس کرده ام. گاهی کدخدا بودم، گاهی مدیوسف و گاهی مسیب و صالح و غلام حتی. این که همچون گرگی نگاه کرد را در نگاه بچه ها و درگیری های بعدیش بارها دیده ام.
آخه چرا با هم یهو درگیر شدید؟
نگاه تو نگاهم کرد.
و این که خود نیز همچون گرگی نگاه کرده ام. و به این نگاه میکنم گاها حتی تا مرز سرانجام صالح و غلام ، حتی رفتند و خدا را شکر که تا این مرز رفتند و بیش تر نرفت. و این که در این شش سال، چه جانی از ما مربی ها کاهیده شد. من با همه وجود، کلمه به کلمه این قسمت داستان را درک میکنم. این که با کدام فحش، پسر بچه داغیده شده، گُر خواهد گرفت و مرز ناپیدای شٙرنگ کجاست. این که بچه کوچیکا از اتاقاشون سرک میکشن تا نتیجه مرافعه بزرگترها را از فاصله ای دور تماشا کنند.

پیشنهاد میدهم مرافعه را گوش کنید( هر چند خوب نخوانده ام).

 قسمت خوانش شده با توجه به محدویت تنها در کانال بار گذاری شده است

@parrchenan

 

پرچنان:
با چمبر( دوچرخه ام) دارم میروم سمت خانه. سرما ضعیف شده. شکسته. دیگر خانه که میرسم پنجه پاهایم چون قالبی از یخ نیست. دقیق باشی بوی جوان شدن طبیعت را میتوانی فهم کنی. ریز بین باشی نقطه های ریز و کوچک سبز سرشاخه ها را خواهی دید.
در حین حرکت بیشتاب چمبر، میبینم کودکان کار حدودا شش تا نه سال مشغول پاک کردن شیشه ماشینها هستند. وقتی که کارشان تمام میشود و ماشین حرکت میکند فحش چاوو داری نثار میکند که حتی خود از فهم معنای آن عاجزند.
ناراحتم از دیدن این کودکان و خوشحال.
خوشحال از این که چمبر بی شیشه است و لازم نیست هیچ کودک کاری با خودش بی اندیشد که: برم سراغ شیشه این دوچرخه!
این که چمبر بی کادر است و تو مشاهده ات بی کادر و قاب است و این که چمبر بی شتاب است.
به قول شعر سیب پرتابی:
شتاب لطافتم میخراشد.
همچنان به بیست فوریه و روز جهانی عدالت اجتماعی فکر میکنم.

تا این روز راه بسیار مانده

@parrchenan

 

ای وای آنام

پرچنان:
رفتیم پیر زن را از مسافر خانه آوردیم. کارهای نهایش جهت پذیرش در کهریزک انجام شد. دائم نگران فرزندش بود. با زبان ترکی بهمون میگفت که با فرزندش تماس بگیریم ببینم مشکلی نداره، نگرانش نشده باشه و...
وارد اداره اصلی که شدیم به کارکنان آنجا سلام کرد. کارکنان آنجا سلام دادند و عذر خواهی کردند که اول سلام نکردند. همکارم رفت برایش آب میوه گرفت. کارکنان آنجا خیلی احترامش کردند. میگفت این نبوده و این جور نبوده که الان در زندگی افتاده اند. برای خودش کسی بوده اند. بخاطر مشکلات حقوقی مجبور شدند از خانه شان خارج شوند و...
کلا زبان بدنش آدم های دور و بر را واردار به احترام میکرد. ازشون پرسیدم: هارالیسیس( کجایی هستید)
گفت: تبریز. حدسم درست بودم، حرکاتش بسیار آشنا میزد. گفتم : منیم آنام و آقام دا تبریزلین.
آن روز تا هنگامی که سوار ماشین کنمشون، فکر میکردم در جوار مامان بزرگمم.

با چمبر از اداره دارم میرم سمت خانه نزدیک به ساعت نه شب است. جوانکی که لباس بابا فیروز و چهره سیاه دارد پشت چراغ قرمز برای راکبین ماشین ها خوش رقصی میکند دقیقم میکند. به چهره اکثر راننده ها و مسافرانشان دقیق میشوم. خنده ای بر لبانشان نشسته و دهانشان برای خنده ای بزرگتر باز شده و کش آمده.

بغضی سنگین گلویم را فشار میدهد. بر رکابیدن سرعت میبخشم و رد میشوم. تا برسم به خانه راه بسیار دارم. کارتون خوابی که با صندوق صداقت ور میرود. کودک گونی به پشتی که در سطل زباله ها دنبال روزیست را هم میبینم و بغضم سبک و سنگین میشود. آن روز، بیست فوریه، روز جهانی عدالت اجتماعی بود😓.
هنوز زود است خسته بشویم. بشر راه درازی را تا رسیدن به آن روز مبارک در پیش دارد. خسته نشیم. خدا قوت به همه دل نگرانها به بشریت. به امید آن روز.


راستی ، فرزند آن مادر که در بالا اشاره کردم و دائم دل نگرانش بود، شصت و هشت سال سن داشت.
به قول شهریار: ای وای آنام
@parrchenan

هم بازی

پرچنان:
پسرک سه سال داشت و لحظه آخر کارهای اداریش به من و همکارم خورد. اسمش را تا انتها امیر میگذارم. پسرک شیطان و بامزه و شلوغی بود که یکجا بند نمیشد. کارهای اداریش دو ساعت بیشتر طول کشید و من و امیر در سالن اداره کلی با هم بازی کردیم. دنبال بازی، قایم موشک، آسانسور بازی، آب بازی، عرقم را حسابی در آورده بود. ساختمان به نوعی اداره مرکزی ما محسوب میشود و در سالن اداره داد میزد. بی خیال نقش کارمندیم شده بودم و چون خیلی ورجه ورجه میکردیم متعرق شده بودیم، تصمیم گرفتم کاور ام را در آوردم و با یک تی شرت با هم بازیم، بازی کردم. اگر خفم میکرد، قلقک خرکی میدادمش. اگر میزد تو صورتم، دست و بالش را گاز غیر خرکی میگرفت، آخه چه معنی داره هم بازی آدم ، هم بازیش رو خفه کنه یا بزنتش. خودم رو کودکی همچون او تصویر میکردم. با این تفاوت که او بامزه صحبت میکرد و من نه. او سبیل نداشت و من داشتم. من قوی تر بودم و او نه. در ماشین در بغلم آرام گرفته تا رسیدیم به شیر خوارگاه. وقتی مربی شیر خوارگاه آمد و امیر را خواستم به بغل او بدهم، نمیرفت. گریه کرد. در بغل مربی شیر خوارگاه بود و دستانش سمت من. با ماشین و سرسره هم خر نشد و گریه اش بند نیامد. مربی شیر خوارگاه با دستش که پشتش قایم کرده بود، یواشکی اشاره کرد برو. من اما با هم بازیم خداحافظی نکردم. با رفیقم امیر. سمت ماشین که میرویم به راننده میگویم من پشت مینشینم. میروم پشت ون و بُق میکنم و خوابم میبره. امیر هم احتمالا الان خوابیده.
یاد برنامه رکاب زنی اردبیل می افتم. وقتی به روستای مُشمپا رسیدیم، دخترکان روستا داشتند خاله بازی میکردند. اول که ما را دیدند خجالت کشیدند. اما همین که ما وسایل صبحانه را خارج کردیم، کتری کوچک بامزه و چای و لیوانهامان، متوجه شدند که ما هم، همچون آنها کودکی زنده در وجودمان داریم. هم جنسیم. و ما مهمان خاله بازی آنها شدیم. چای در وسایل سماور و بازیشان ریختیم و کلی کودکی کردیم. شما آدم بزرگا ملتفط حرف ما نمیشید. من و امیر هم بازی هم بودیم. ما هم جنس هم بودیم به این معنا که کبوتر با مبوتر ، باز با باز، کودک با کودک. در ماشین گشت که بُق کرده بودم دلم برا همبازیم سوخت.
رسیدیم اداره و کاورم را پوشیدم. دوباره شدم آدم بزرگی چون شما.

@parrchenan

دلم خواست

درون ماشین گشت هستیم و در حال برگشت از ماموریت. سمتهای خیابان های تیر دوقلو و بعثت و... حجم زیادی وانتی و دست فروش و بساطی معمولن در خیابانها حضور دارند. وانتی ای، در حال فروش کشمش است. راننده از مزایای پزشکی آن میگوید، همکار دیگر تایید میکند. اما من میگویم نمیخورم. دوباره همکارم میخواهد از مزایای پزشکی و سلامتی و ... حرف بی آغازد که پابرهنه میپرم وسط حرفش و میگویم: اینها رو ولش کن آقا، یک دلیل مرا بس، دلم نمیخواهدش.
حال این مقدمه را نوشتم تا بتوانم این مفاهیم انتزاعی که در سرم چرخ میخورد را بیان کنم.

برای فهماندن آن به قطب سازی انتظاعی مثبت و منفی دست میزنم. مفهومی چون دلم میخواهد، یا دل خواهی با مفهوم مثبت بکار میبرم به این معنا که دل ، نوعی شناخت از درون آدمی است ، از بعد جسمانی و روانی و نوعی شهود باطنی و جسمانی در نظر گرفته شده است. در دلم خواست، گویی انسان با زبان بدن خود آشناست. تن موجودی بیگانه نیست. روان اش به خود آگاه و ناخود آگاه غریب، دو شقه نشده است. با او حرف میزنند و یک شهود و آگاهی درونی و الهامی از درونش بر خودش دارد.
زندگی امروزی و مدرنیته گویا انسان را از این دلم خواست جدا کرده و به راهی دگر کشانده : این که این ماده، برای سلامتی خوب است. عمر را به صد و شونصد سال افزایش میدهد. این خاصیتش این است و آن نیست. بخورید و نخورید. یا در روانشناسی ها زرد و بازاری و مجله های موفقیت و...، حناق میکند که اینگونه زندگی کن و آن گونه باش و در نتیجه آدم اینگونه از خود بیگانه با خود زندگی میکند.بچه ات را این کلاس، این ورزش، این هنر بفرست و از طبیعت خود غافلش کن، اجازه گوش دادن به ندای درون را نداشته باش. این که عیارت، زندگی عرفی مردم میشود، و دیگر به معرفت درون توجهی نداری، و قرار زندگی را در کتابی زندگی کردن خلاصه میکنی. مسئولیت زندگی کردنِ جسمت، تربیت شدن خودت و فرزندانت ، بایدها و نبایدهایت، دینت، اعتقادات، فکرت، اندیشه ات را به دیگران، به حاکمان، به پزشکان، به گروه ها الیت و نخبه یا شیاد تفیض اختیار میکنی و خود می نشینی وچشم قربان گوی میشوی و آن گاه از ندای درون جسمت غافل میشوی. مثلن بدنت میگوید میل ندارم، اما عرف میگوید وقت ناهار است، پس ناهار میخوری. وجودت میگوید به گربه ها و سگها غذا بده و مقاله ای علمی تو را نهی میکند.
تنها ایرادی که میتوانم بر این دلم خواست بگویم، این است که استانداری ، عیاری همگانی ندارد و بشدت شخصی شده و شخصیست. به نظرم شاید بشود حتی در زیر مجموعه اخلاق فضیلت طبقه بندی کرد.
باری این همه گفتم، تا به این حرف ابتدایی برسم، دلم خواست ها ( یا نخواست های) زندگیتان را فارغ از هر چیز جدی بگیرید.

 

پرچنان:
در خودم پرتاب شده ام.
سیبی در سراشیبی تن. بی تاب شده ام

شتاب لطافتم رامی خراشد ای من آن سیب پرتابی بی تابم که شیرینی ام بر سنگ بشکند یا شربتم در آن بنشیند.
بی تاب این دو پایان شیرین و خیسم.
چقدر نگاه،
نگران این رقص سرخ در آسمان آبی ست
دکتر محمود فتوحی

درسی که فکر نمیکردم رو افتادم. جامعه شناسی ادبیات.
اما چه سعادتی نصیبم شد که این بار این درس رو با دکتر محمود فتوحی گرفتم. سر کلاسش نمیفهمیدم زمان چگونه میگذره. یکهو به خودم می آمدم و میدیم زمان کلاس تمامه. نفر اول میرفتم کلاس که نفر اول بنشینم که حرفهاش رو ببلعم.
دوازده سیزده سال گذشت و همچنان شعر سیب پرتابیش از پستوی حافظه ام بیرون میپره و بی خوابم میکنه.
هنوز وقتی خودم را سیب پرتابی خیال میکنم خودم را در حال فرود بر کف دستی گرم و محکم تصویر میکنم.
وحشت شیرین و خیس را نمیخواهم بپذیرم.
یک دنیا حرف دارم با سیب پرتابی بی خیال


آوسنه بابا سبحان را هم با حسن تصادفی ده سال پیش خوانده بودم.
اما این بار در خوانش دوم در ابتدای خاموشی آفتاب تهران در ون سیار تمام کردم
یکهو نفسم گرفت، شیشه را پایین دادم نفسی تازه کنم.
: بده بالا( شیشه را), صدای راننده به خودم آورد. اگر باهاش عیاق تر بودم، داد میزدم. دادی ممتد تا آن جا که نفس بکشد

از این کتاب بیشتر خواهم نوشت

دولت آبادی جادوگر است. ساحر است با کلمه آدمی را سحر میکند.
لعنتی
با وجود او ، تناسخ را میشود جدی گرفت. مگه میشه آدمی، این قدر زندگی را بشناسد؟ لابد او هزاران زندگی قبلی را در خاطرش مانده

@parrchenan

 

لولو

بعد از چندین بار رفتن درب منزل و گرفتن حکم ورود به منزل بل اخره خودش و دو تا بچه اش را یافتیم.

از همان کولی هایی است که در ادبیات هزاران ساله ایران بوده و هست. نه این شکل جیگول از جنس تصنیف همایون( کولی رقص شبانه ات کو؟)ا، ز همانها که از قدیم بودند. لولی وش های مولوی. دختر کوچکش گریه میکرد و ازش جدا نمیشد. آنچنان محکم به مادرش چسبیده بود.  و کولی مادر، ما را نفرین میکرد.

 مادر کولی، نامی در خور داشت که حیف نمیتونم بیان کنم، با همان « مادر کولی» میشناسانمش. میگویم : مادر مگه نمیگی رفتی پیش قاضی و نشونه هایی هم که میدی درسته. مشکلی نداره، میریم آنجا تا قاضی حکم آخرش که دست من رو عوض کنه.

 تعهدات لازم و ترس های و اقدامات لازمه را که باید انجام دهد در دادگاه ازش میگیریم و ، حالا مادر کولی باهامون رفیق شده، مادر کولی، دقیقا حکم مادر گربه ای رو داره که دو تا بچه اش رو با دندان از این خانه به آن خانه میبرد. اما از خود جدا نمیکند. مادر کولی داستان ما دست فروش است.

 به دخترک میگم دست مامان رو ول کن و برو دست خاله (  همکارم ) را بگیر با مادرت صحبت دارم، میترسد هنوز.

میپرسم مگه ما لولو خور خوره هستیم؟ با سر اشاره میکند آری

 مادر کولی که دیگه باهامون رفیق شده ، درخواستهایی مطرح میکنه، میپرم وسط حرفش که ای بابا تو صبح داشتی نفرینمون میکردی هااا

در مسیر برگشت با بچه های مادر کولی رفیق شدم. میاد بهمون پفک اش رو تعارف میکند حتی. و در نهایت هنگام خداحافظی از پسر شیطونش یک زهر چشم میگیرم که به خانه غریبه ها نرود و دخترکش بهم میگه:

عمو لولو خور خوره خداخافظ.

 

 

 

بعضی از خانه هایی که افاغنه در آنها ساکن هستند با این که دستشان تنگ است آن قدر که با کمترین امکانات زیبا شده و باصفاست که مطمئن میشوم مولوی بلخی بوده و نه رومی.

 

 

پرونده ای رفته ام که پسر نوجوان خانه ناسازگار است‌ مادر خانه میرود دم در اتاقش و میگوید بیا قیافه این آقاهه رو ببین خوبه ها جالبه