تحلیل فیلم خانه دوست کجاست؟ به کارگردانی عباس کیارستمی.( دوستانی که فرزندانی در خانواده دارند، پیشنهاد می کنم این فیلم را ببینند)
فیلم از کلاس درسی شروع میشود که معلم قصد چک کردن مشق بچه ها را دارد.( چقدر از مشق متنفر بودم، کلاس اول دبستان این قدر بهمون مشق می دادند که گاها روی دفتر مشق خوابم می برد، گاها حتی مادرم به کمکم می آمد و البته پدرم با این امر مخالف بود( به این جمله پس از خوانش کامل این مقاله دوباره نظری بی افکنید)). بخاطر توبیخ معلم، پسرکی گریان میشود، نه از این که مشق ننوشته که نوشته است بل به این خاطر که در دفتر مشق خود ننوشته. معلم شروع به دلیل تراشی می کند. برای این می گویم در دفتر خود بنویسید که بتوانیم مشق شما را با دو ماه پیش قیاس کنم، و اول سوال که مخاطب در ذهنش مرور می کند، که چی؟ از این قیاس چه نتیجه ای خواهی گرفت؟ در واقع معلم و نظمی که از کودک انتظار دارد( نظمی پادگانی) میراثی بازمانده از سیستم پدرسالاری و زئوسی است که فروید در آثارش از آن نام میبرد، جامعه برای مهار کودک ، برای مهار کودکانه ، ابزاری را بر خود بر گزیده و از این طریق کودک را فرمان بردار می کند، آموزش پذیر می کند. کودکی که دوست دارد سر به طویله بکشد( در طبیعت سرک بکشد)، چند دقیقه ای دیر تر بیاید( به دلیل مسافت زیاد ) را از طریق اموزش مطیع می کند، ( این روزها، چقدر جای خالی جامعه شناسی آموزش و پرورش از نگاه مارکسیست ها خالی است).
در ادامه فیلم میبینیم مادر و مادر بزرگ کودک نیز به نماد قدرت و زئوس جامعه، همچنان در مهار کودک ادامه دهنده راه معلم هستند، اول مشق به عنوان اصلی ترین ابزار حکومت برای مهار کودک و بعد کودکانه رفتار کردن را تکلیف می کنند( مشق کلمه ای نظامی است و در گذشته در نظام کاربرد داشت و حتی میدان مشق نیز در تهران زمانی برجا بود)، اینجا مخاطب با سوالی جدی مواجه میشود.آیا انسان باید در کودکی رها باشد یا در مشق و نظام، قاعده مند و منظبت شود تا به جامعه اش خدمت کند؟
کودک سرِ مشق خود می رود، اما این کودک یک شانس یا اقبال یا همچون گذشتگان فکر کردن، یک تقدیر دیگر دارد، این که فرصت و اختیار به او داده میشود که منتخب باشد، دوستش در درد و عذاب اخراج شدن قرار گیرد، یا دفتر دوستش را به او تحویل دهد، شروع به استدلال برای بزرگترها می کند، (چقدر هم قشنگ استدلال می کند و چقدر بی استدلال بزرگا با او برخورد می کنند، از موضع قدرت و خشم و تهدید، از نگاه بالا به پایین). در نهایت تصمیم میگیرد، انتخاب می کند مسیری دیگر را، مشق نمی نویسد و به دنبال خانه دوست می رود، در این مسیر، لحظه لحظه شکوفا شدن او را می بینیم، و جامعه ادم بزرگا را که حتی حرف های کودکی را نمیشنوند. و آدم بزرگایی که تنها در فکر معیشتند و پول. در مسیر پوچ و بیهوده( مواجهه اخر داستان با پدر و پدربزرگ) در مسیر دستور دادن به فرودست و اقتدار به ضعیف تر. و برای آن اقسام استدلال های پوک می آورند.( دیالوگ های پدربزرگ را گویی از روی عقده ادیپ فروید، کارگردان نگاریده است)
و در عین حال ما نتیجه این تربیت خشک و مشق جامعه را در نُمود آدم بزرگ ها می بینم، قش در معامله، سیگار کشیدن بیهوده و نه کارکردی و دروغ گفتن الکی، عدم توانایی برقراری حداقلی ارتباطی انسانی و..
ثمره این نظام آموزشی که همه بزرگ ها از معلم تا پدر بزرگ در حال اجرای آن هستند را کارگردان فاجعه بار نشان میدهد.
پسرک گام در راه، گام در شناخت ، گام در چرا می گذارد. خانه دوست کجاست؟ از مسیری پاکوب و زِد گون به پای تک درخت می رسد( عاشق این قسمت فیلمم)برعکس نگاه عرفی راه رسیدن، صراط المستقیم نیست، راهی پر پیچ است که به حجم سبز خواهد رسید. و کم کم ارتباط انسانی شکل می گیرد، می تواند با زنان روستایی دیگر ارتباط بگیرد و بزرگترین مهارت بشری را فرا می گیرد: گفت و گو را، نحوه ارتباط انسانی را و در این مسیر با پیر خرد بر می خورد، پیرمردی که آرام و آهسته راه می رود، از گذشته اش دستی پر دارد، و اتفاقا درب میسازد ( چقدر کارگردان توانا بود در تمثیل مثالی این قسمت) و البته پنجره که از همه آنها در تاریک نور می اید و سایه نور آنها بر دیوارها می تابد. برای شکوفا شدن انسانی نیاز است که دربی از پس درب دیگر را باز کنی. در نهایت ، خانه دوست کجاست؟ معلوم نیست. آن ادرس که پیر خرد حتی میدهد، تو را با دوست مواجهه نمی کند.
خانه دوست گویی دست نایافتنی است، گویی در تنهایی است.( یکبار دیگر شعر سهراب را بخوانیم).
پیر خرد یک گل از سرچشمه نور بر سالک می بخشد.
پیر خرد در اینجا نجار درب و پنجره ساز است. نمی دانم چقدر با نجاری آشنا هستید، اما نجارها ساعتها شاید به طرح روی چوب دقیق شوند و از آنها لذت ببرند، با چوب حرف بزنند، محک بزنند و شغلی است که شناخت در آن اثری تعیین کننده دارد. از ماده خام (چوب، سالک، احمد) طی مهندسی ای، به ماده ای پخته می رسند( درب به معنای مانع ورود غیر و پنجره به معنای تنها راه فهم نور و روشنایی از ساختمان)
سالک(احمد) به کمک پیر خرد از وحشت می گذرد و به فهم دیگر از دوست می رسد. خانه دوست در تنهایی است و
برای دوستش آنچه باید بکند را می کند. مشق و مرارت او را هم او باید تحمل کند.((شناخت و آگاهی پس از فرایند روز و در دل شب و در هول و هیمه باد، آری شناخت ترسناک است( باد و طوفان ) و میوه آگاهی دردناک( در خستگی از رنج رسیدن به خانه دوست هم مشق خود و هم مشق دوست را نوشتن)( به داستان ادم و حوا و هبوط آن ها بر زمین به دلیل خوردن میوه آگاهی نظری بی افکنیم))
سر کلاس درس دوست ،سرش پایین است و مضطرب است، دل نگران است، پس دوستش ، بقل دستی اش، کسی که وقتی افتاده بود دست او را گرفت، کجاست؟. اما دوست با اراده و با اعتماد به نفس وارد کلاس میشود،بعد از معلم و در حالیکه اقتدار او را به چالش کشیده و ترسی هم ندارد دروغ نمی گوید. اهل پشته نیست. از معلم ترسی ندارد، دفتر های اشتباه را سریه جابجا میکند تا معلم خطی بر دفتر و رنجش بکشد.همچون دیگر هم کلاسی هایش اهل چغولی و مخبری نیست. و نتیجه این سلوک را در گلی که که وسط دفتر دوست به یادگار گذاشته میبینیم.( زیباترین گلی که دیده ام این گل بود). او احمدی دیگر است، از دیروز تا امروز به چیزی دیگر تبدیل شده است. به اخلاق فضیلت رسیده، شاید گروهی از مردم اخلاق مدار این رفتار او را بی اخلاقی جلوه دهند، اینکه بجای فردی دیگر بنویسی( شاید یک دروغ). اما او راه خود را کشف کرده، از مرزها گذشته و به بی مرزی رسیده است.
همچون پدر خود حیران و سرگشته نیست که به دنیبل صدایی غیر خود بچرخد، همچون پدر بزرگ خود که در تنهایی مرگوارش در خانه نشسته نیست. همچون معلم مقتدر بی احساسش نیست.
او احمد است. احمدی که هم دلانه با دوست خود بود و هست. دل نگران زخم دوست است، زخم دل او. دوست کیست؟( من عموم انسانها را و درد و رنج آنها را دوست میبینم)
اما اینجا دست تقدیر را یا آنچه که من آن را همیشه برای خود راز نام گذاری کرده ام ، و یا دست خدا را، میبینیم.
اگر دفتر نعمت زاده در کیف احمد نمی ماند، آیا احمد همین احمد بود؟( دقیقا کیف اول دبستان من از کیف احمد بود در رنگی دیگر).
معتقدم روزگار، سرنوشت، خدا، راز و یا هر چه که میخواهیم نام گذاری کنیم، در طول زندگی گاهاَ راه هایی برای خارج شدن از سیستم معیوب ما ادم ها، پیش پای تک تک ما ادم ها میگذارد. امیدوارم آن را فهم کنیم و صراط المسقیم زیگزاگ خود را کشف کنیم.
اگر این دست خدا نبود، احمد لازم نبود به دنبال خانه دوست برود، مهارت های ارتباطی و گفت و گویی را نمی آموخت، پیر خرد را نمی دید، دنیایی غیر از ده خود را کشف نمی کرد، مشقش را می نوشت، به سراغ بازی اش می رفت همچون همه هم شاگردی هایش و در نهایت چیزی همچون مرد درب فروش، و پدر بزرگ و پدرش میشد.
اما احمد از نان گذشت( تا انتهای داستان نان را نتوانست بخرد) تا به جان(دوست و غم و دل نگرانی دوست از عدم نوشتن مشق در دفترش) برسد