گوشی هفده میلیونی
من سالها مربی بچه ها بودم
در دوره آخر حضورشان در بهزیستی یعنی سن دوازده تا هجده سال.
هنوز گاهی با ترخیصی ها در ارتباطم.
زنگ زده بود و بسیار از شرایط زندگی ناراضی بود، دیگر توان مالی زندگی در تهران را نداشت. میخواست به دهی بسیار دور دست برود. ۲۸ ساعت از تهران تا آنجا راه است .دهی که مادر گنگش و خانواده مادریش آنجا زندگی میکنند. در نوزده سالگی مادرش را یافت.
«آقا آنجا آرامش دارم، اعصابم بهم نمیریزه، یکماه عید آنجا بودم، یکبار هم داد نزدم، از همه مهمتر، دیگه تنها نیستم، چه کنم؟ بروم؟»
شرایط جدید اقتصادی طبقه فرودست را مستأصل از زندگی در تهران کرده است.
هر چقدر که بهزیستی، کودکان تا شش سال خود را در پر قو بزرگ میکند، غافل از بچه هایی است که بزرگ کرد و در جامعه رها کرده است.
این تضاد در نوع نگاه به ابتدا و انتها یک داستان برایم درک شدنی نیست.
نیمه های شب مادری زنگ زده بود و صدا و جنگ و دعوا بود. گویی از خط مقدم جبهه جنگ به قرارگاه بی سیم زده باشند. مادری پریشان بود که همسرش را سه سال پیش از دست داده و اکنون یک پسر شانزده ساله اوتیسمی و یک دختر سه ساله داشت.
پسرک خانه را بر سرش گذاشته بود و از مادرش لپتاپ میخواست.
از مادر پسر خواستم تلفن را به او دهد و خود و دخترش به اتاقی دیگر برود.
با پسرک صحبت کردم و بیشتر شنونده بودم، کم کم آرام شد و قرص هایش را خورد. از سیاست، از روزگار، از حاکمان، از یتیمی خودش می نالید. از مادرش حرص میخورد که سمت حاکمیت را میگرفت.
« آقای دکتر! رفتم مسجد، حاج آقا فلانی امام جماعت مسجد گوشی فلان برندی هفده میلیون تومانی دارد و ما هیچی آن وقت نداریم»
پس از یکساعت آرام شده بود، خشمی فراگیر از این تضاد بین فقیر و غنی داشت. خشمی که شاید مستحق آن بود. خشمی که اگر کتب تاریخی بخوانیم، اگر قدرت فریاد بگیرد، نیرویی عظیم دارد.
@parrchenan