گوشی هفده میلیونی

محل کار من جنب شیرخوارگاه است و این روزها میبینم بچه ها را گاهی به محوطه می‌آورند تا  از بهار بهره خود را ببرند. چندین مربی مراقبتشان میکند، تا یکیشان بخواهد روی تپه چمنی غلطی بزند، چند تا مربی بِدو میروند سراغش تا که اتفاقی برایش نیفتاده، او را در پوشال امنیت خود قرار دهند.
من سالها مربی بچه ها بودم
در دوره آخر حضورشان در بهزیستی یعنی سن دوازده تا هجده سال.
هنوز گاهی با ترخیصی ها در ارتباطم.
زنگ زده بود و بسیار از شرایط زندگی ناراضی بود، دیگر توان مالی زندگی در تهران را نداشت. میخواست به دهی بسیار دور دست برود. ۲۸ ساعت از تهران تا آن‌جا راه است .دهی که مادر گنگش و خانواده مادریش آنجا زندگی میکنند. در نوزده سالگی مادرش را یافت.
«آقا آنجا آرامش دارم، اعصابم بهم نمیریزه، یکماه عید آنجا بودم، یکبار هم داد نزدم، از همه مهمتر، دیگه تنها نیستم، چه کنم؟ بروم؟»
شرایط جدید اقتصادی طبقه فرودست را مستأصل از زندگی در تهران کرده است.
هر چقدر که بهزیستی، کودکان تا شش سال خود را در پر قو بزرگ میکند، غافل از بچه هایی است که بزرگ کرد و در جامعه رها کرده است.
 این تضاد در نوع نگاه به ابتدا و انتها یک داستان برایم درک شدنی نیست.
نیمه های شب مادری زنگ زده بود و صدا و جنگ و دعوا بود. گویی از خط مقدم جبهه جنگ به قرارگاه بی سیم زده باشند. مادری پریشان بود که همسرش را سه سال پیش از دست داده و اکنون یک پسر شانزده ساله اوتیسمی و یک دختر سه ساله داشت.
پسرک خانه را بر سرش گذاشته بود و از مادرش لپ‌تاپ میخواست.
از مادر پسر خواستم تلفن را به او دهد و خود و دخترش به اتاقی دیگر برود.
با پسرک صحبت کردم و بیشتر شنونده بودم،  کم کم آرام شد و قرص هایش را خورد. از سیاست، از روزگار، از حاکمان، از یتیمی خودش می نالید. از مادرش حرص میخورد که سمت حاکمیت را می‌گرفت.
« آقای دکتر! رفتم مسجد، حاج آقا فلانی امام جماعت مسجد گوشی فلان برندی هفده میلیون تومانی دارد و ما هیچی آن وقت نداریم»
 پس از یکساعت آرام شده بود، خشمی  فراگیر از این تضاد بین فقیر و غنی داشت. خشمی که شاید مستحق آن بود. خشمی که اگر کتب تاریخی بخوانیم، اگر قدرت فریاد بگیرد، نیرویی عظیم دارد.

@parrchenan

حمیرا

دختری در محل بازی کودکان ساعتهاست که در حال بازیست و  کس و کاری انگاری ندارد.

 مادری نگران بود که تماس گرفته بود. پرسیدم سر و وضعش به بچه های کار میخورد که گفت خیر، اما لباسهایش تمیز نیست. از او خواستم گوشی را به کودک دهد . نامش را پرسیدم و کودکانه و شنگول حمیرا خود را نامید و  عشق بازی بود و نتوانستم بیشتر مصاحبه کنم. از او خواستم مامور کلانتری مستقر را در پارک را خبر کند  تا ما اقدام کنیم.

 از کلانتری زنگ زدند که بچه اینجاست و بیایید ببرید. در کش و قوس این بودیم که کی ببره و دعوا های اداریمان که کلانتری تلفن را قطع کرد.

ساعتی بعد، مردی زنگ زد، 

 آقا بچه گم شده اعلام نکردن؟

نام بچه را پرسیدم:

حمیرا

داشتم آدرس کلانتری مربوطه را میدادم که

 یکهو مرد پشت تلفن گفت: آقا رضازاده شمایی؟

 متعجب شدم و پرسیدم شما؟

 یکی از کودکان کاری بود که چندین سال مربی او بودم. کودکی خجالتی و سیاه ، عاشق پیشه و دلباخته‌ی فیلم های هندی، هر چه پول در می اورد را بر سر فیلم هندی میداد تا دو  سال پیش دم دم های عید کمکش میکردم، مرد زندگی شده بود و دختری داشت که  بهم گفته بود نامش را فاطمه الزهرا خواهد گذاشت و یکهو حمیرا شد

 

بعد از ده سال از آشنایی ما از صدایم شناخت و یک فیلم هندی طوری ای دوباره رقم خورد.

بیست و پنج سالم بود و او پانزده ساله که خودکشی کرد، سریع بردم بیمارستان و بستری و... 

 گفتم چرا؟

گفت چرا نه؟

و من پاسخی برای سیوالش نیافتم. مممم در همین مِن مِن ماندم و از آن سال به سراغ کتابهای فلسفی و اساتیدش رفتم.

 و اکنون با این تصادف تلفنی با تبسمی دوباره  به موضوعی می اندیشم.

زندگی دایره ای کارمایی در نگرش هندیست یا

همین نگاه خیامی  و اینجهانی که برگزیده ام: دریاب دمی که شب میگذرد.

 

 

@parrchenan

 

نوشته ای  کوتاه پیرامون این پسر که دو سال پیش نوشتم

 

 

 

سیزده به در

 

از زمانی که مددکار شدم، تقریبا با موضوع انتحار، درگیر  شدم، و یکبار با سوال کوبنده پسرک روبرو شدم: چرا خودکشی نکنیم؟ و من لال بودم از پاسخ. آن زمان برای او که هیچ اما برای خودم هم جوابی نداشتم، اما این روزها برای خودم پاسخ دارم. در این هشت سال فکر کردم که من اگر قرار بود انتحار کنم، آن چه دلیلی می داشت، یک پاسخ که یافتم، آن بود که اگر کور میشدم. نابینای مطلق. نگاه و دید و دیدن مهمترین معنای زندگی ، زمانی برایم بود. اما این روزها که خنده های خورشید دیدنم بیشتر از روزگار هشت سال پیشم شده، به این پاسخ خنده میگیریم. آن قدر این دنیا راز دارد که تو می‌توانی بنشینی و به رازهای زندگی، فکر کنی و بیندیشی  و در باغ معنا قدم بزنی که دیگر دید و دیدور شدن و دیدن، مثل سابق همه زندگی نیست.

 این روزها هر لحظه و هر زمان و‌مکان برایم راز دار تر شده و حیران ترم. از کشف آدم ها، روابط آنها، تا خودم و دنیای درونم. و طبیعت و آسمانی که گویی کلید- دندانه های این قفل راز ، هستند.

سیزده بدر، روزیست که بسیاری از بچه های شبانه روزی به انتحار می اندیشند. روزیست که بذر هر چند میکروسکوپی قاصدک وار آن، در کشت ذهن آنها می افتد و نسیم محبت خانواده ها به هم در این روز، و دیدن آن برای آنها ،برای بچه های شبانه روزی , باد خواهد بود، شاید طوفان.

 الهی توان مقابله با این باد و این بذر را در خود بپرورانند.

سیزده بدر، روزیست که آدم های تنها و آنهایی که خود را در تنهایی بین فردی میبینند، روزیست ، سخت و جانکاه.

اگر جایی رفتید و غریب و غریبه ای، خصوصا کودکی را دیدید که خیره، و ماتِ تماشای شما شده، از مٙحبت به او دریغ نورزید. شما آنجا یک مددکار خودکشی شاید باشید. قسمتی از گفتگویتان را با او تقسیم کنید. چون نان یک سفره ی خانواده.

 

@parrchenan

در نیمه های شب

پرچنان:
نیمه های شب است که تلفن زنگ میخورد. نگهبان یکی از بیمارستان ها بیان میکند زنی به همراه فرزندش پشت در بیمارستان هستند. از او خواهش میکنم تلفنش را به دست زن برساند. زن، ضد و نقیض صحبت میکند، مدعی است همسرش خواهد رسید. حدس میزنم مشکل روان داشته باشد. با تلفن همسرش تماس میگیرم، پاسخگو نیست. شروع میکنم او را مجاب کنم به نزدیکترین مرکز ما برود،چندین بار با موبایل نگهبان تماس میگیرم و با زن، صحبت میکنم،در بین صحبت های زن متوجه میشوم، مشکل مالی هم دارد، پیشنهاد رفتن به مراکز مان را با چاشنی مسایل مالی مطرح میکنم و سرانجام قبول میکند.
صبح با همکارم تماس میگیرم تا از سرنوشت زن و کودکش مطلع شوم. ببینم آمد یا نیامد.
میگوید آمد و به مراکز مربوط تحویل داده است. حدسم درست بوده و او زن را دچار اعتیاد تشخیص داده و احتمالا در مرکز مربوط جهت بهتر کردن اوضاع کودک و اگر خواست مادرش، تلاش خواهد شد.
حس خوبی دارد، اینکه زمانی که اکثریت آدم ها خواب بودند تو توانستی فردی را مجاب کنی به مراکز حمایتی برود و احتمالأ کودکش از شرایط بحران خارج شود.
این تلاش چندین نفره، از نگهبان بیمارستان که تماس گرفت و موبایلش را وسیله‌ ارتباطی کرد و برای او اسنپ گرفت تا همکارانم که او را در نیمه های شب جابجا کردند، برایم بسیار قابل تقدیر است. گویی در زمانه ای که  اکثریت آدم ها دنبال منافع خود هستند، آدمیانی هستند که درد کودکی، سرگردانی مادری را ادراک میکنند بدون آنکه نفعی مالی یا اداری داشته باشند. این رفتارها از لحاظ اداری هیچ وقت دیده نخواهد شد چرا که اصلا دیده شدنی نیست اصلاً.

خرم آن روز 
که 
بازآیی و
 سعدی
 گوید:
آمدی؟
 وه 
که چه مشتاق و پریشان بودم

 


استاد سخن، سعدی
حجم عظیمی از مفاهیم وجودی، در یک بیت. حالی که تک تک ما قادر به فهم تک تک واژه های بکار رفته در این بیت هستیم. حوصله داشتید این بیت را با مخلوط کردن تجربه زندگی تان مرور کنید.

@parrchenan

اقناع

مادری زنگ زده بود، از پسر دوازده ساله اش که بسیار بیقرار است و تاریخچه کودکی اش، مسلسل وار صحبت می‌کرد و در نهایت گفت:
تلویزیون گفته شماها جایی دارید که بشه بچه ها را آنجا گذاشت، آدرس بدید!!!
پرسیدم تا حالا بچه را روانشناسی یا روانپزشکی برده است؟
 پاسخ منفی داد و تمایلی نشان نداد و دوباره مسلسلی شروع کرد از اینکه این پسر با خودکار مبل چرمی ما را خط خطی کرده و میترسیم من و باباش آسیب بزنیم بهش و این تک بچه بوده و...
خانم خاااانم خااااانم
سکوت کرد.
خدایی ناکرده قلب بچه آسیب دیده بود چه می‌کردید؟
یکهو گویی وسط خط مقدم جبهه جنگ آتش بس اعلام شده باشد. گویی اخباری از بلندگو  مستقر در خاکریز،اعلام پذیرش آتش بس را در سال ۶۷ اعلام کرده باشد.
مسلسل سخنش بی خشاب شد، تیرهای حرفهایش نم کشید، چند ثانیه سکوت کرد و بعد آرام و زیر لبی گفت:
راست میگید و خدا... بقیه خداحافظی اش شنیده نشد. 
 نتیجه:
مهارت نگاه کردن از زاویه ای دگر به موضوع را در خود بپرورانیم.
نمیدانم بازی شطرنج را شناخت دارید یا نه، زمین بازی شطرنج کوچکترین زمین ورزشی دنیا است. گاهی که به بازی حریف در گوشه زمین خیلی فوکوس میکنی، دیگر مهره های دیگر زمین را گویی نمی‌بینی و آسیب را از همان جایی که ندیدی میخوری. باور کردنی نیست در زمینی بدین کوچکی هنوز خیلی از چیزها را میشود ندید.

یکی از راههای یافتن نگاهی دیگر، گفتگو با دیگری پیرامون موضوع مشخص است. زاویه ذهن آدم را باز
میکند


@parrchenan

ناامید نشدن

به انتهای فصل میرسم و ابتدای فصل دوم کتاب: رضا شاه.
کتاب که روی رحل* است را می‌بندم و  همزمان یک آه عمیق و بلند از  سرِ حسرت میکشم.
مدتها بود کتاب تاریخی نخوانده بودم، در دوران دبیرستان عاشق کتابهای تاریخی بودم، حتی پانوشت های کتابهای درسی تاریخ را میخواندم و حفظ بودم. از کتابخانه مدرسه، کتاب‌های تاریخی امانت می‌گرفتم. رشته ام ریاضی بود اما دلبسته تاریخ بودم، داستانهایش مرا به عمق زمان میبرد. بعد از دیپلم، تغییر رشته دادم  و در کنکور انسانی شرکت کردم. به دو دلیل، اول تاریخ و علاقه وافرم به آن و دوم شعر و لذتی که از خوانش آن میبردم. دوست داشتم رشته تاریخ را در دانشگاه بخوانم.

کتاب ایران بین دو انقلاب نوشته آبراهامیان،  کتابی تاریخی از مشروط تا انقلاب۵۷  است.

می‌گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست و«باهار» امسال و خبرهای سیل و هزینه های انسانی و مالی زیان‌بارش و تحریم و رسیدن به مرحله نهایی مماس شدن تا مرگ بر آمریکا و بالا رفتن احتمال جنگ و فسادهای مالی میلیارد یورویی و پیش‌بینی رشد منفی اقتصادی و رکود و...
یک حس ناامیدی گویی روح جمعی ایرانیان را احاطه کرده است.

به آن آه بلند بعد از رسیدن به پایان فصل مشروطیت برمی‌گردم. آه که کشیدم، چند نفر برگشتند نگاهم کردند، جاخورده بودند. آه به این دلیل بود که میخواندم آمال و آرزوی ملتی چگونه جلو رفت و کجا شکسته شد. چگونه جدایی  و افتراق نیروهای مذهبی از نیروهای عرفی به نابودی دست آوردهای انقلاب مشروطه رسید.
دوستان و خوانندگان جانم، زمان ناامیدی این زمان و اکنون نیست.  انقلاب مشروطه  سال 1905 اتفاق افتاده است و زمان خیلی زیادی انصافا از آن نگشته است. 
روی سخنم اینجا با طبقه عرفی _ روشنفکر امروز است. اگر آن اشتباه تاریخی طبقه عرفی و روشنفکر سال ۱۹۰۵  را در این دوره هم تکرار کنیم احتمالأ فرزندان صد سال دیگر این سرزمین آه بلند خود را در خوانش تاریخ اکنون ما خواهند کشید.
اگر قانون طلایی اخلاق را، «که آنچه بر خود نمی‌پسندی بر دیگری مپسند »باور داشته باشیم نسبت به آن آه صد سال دیگری مسئولیم. اکنون وقت ناامیدی نیست.
اما چه کنیم با این باهار امسال و شرحی که از آن رفت ناامید نباشیم


 ابتدا: آگاهی از تاریخ صد و پنجاه ساله مان که پیشنهاد خوانش این کتاب را اکیدا دارم
 دوم: پیشنهاد خوانش تحلیلی واقع بینانه  از امروز که به شخصه من تحلیل های احمد زید آبادی را میپسندم. نگاهی صلح جویانه  و خاص و ملی در عین داشتن نگاه انسانی به عموم آدم ها را دارد.

@ahmadzeidabad
 سوم: تحرک بدنی روزانه، تا دوپامین خون و سروتین مغزمان بالا باشد تا در مواجهه با این هجمه از خبرهای بد توان رویارویی و نا امید نشدن را داشته باشیم
 دوستان اکنون وقت خستگی نیست که اگر خسته باشیم و بنشینم یا مهاجرت و فرار کنیم و به قانون طلایی اخلاق باورمند باشید به نسل صد سال بعد بی اخلاقی کرده ایم.
برای ناامید نشدن نیاز به داشتن تا روحیه ی تاحدودی ملی گرایی منطقی الزامیست. این که برای ایران نگران باشیم. بله درست است که این مرزها و مرز بندی ها، انسان ها را از هم جدا کرده اند و جهان وطنی این روزها باب شده اما اما هزار اما که اکنون فرصت جهان وطنی بودن برای من ایرانی نیست. ( اگر شد دلیل این سخن را در نوشتار دیگر خواهم نوشت)
 برای تقویت روحیه ملی گرایی منطقی خوانش این کتاب و تحلیل های زید آبادی مناسب است.
 دوستان برای ناامید نشدن نیاز به تلاش است. بیایید تلاش کنیم. 


*رحل: معمولا برای خواندن کتاب از رحل استفاده میکنم، در کتابها غطور فشار کمتری بر گردن وارد میشود

@parrchenan

جبرگرایی و مهربانی

ایام عید  و در ساعات پایانی وقت تحویل شیفت تماس گرفته بود. دچار تنش شدیدی در افکار و وجود خود بود و شب بسیار سختی را گذرانده بود، سابقه دو بار خودکشی را داشت. همکلام شدیم. فردی تحصیل کرده و باهوشی بود.
 نمی‌توانست از اشتباه دیگری بگذرد. چندین گفت و گو کردیم و به کوچه مشترکی نرسیدیم.
او چندین سال بود که انسان ها را انتخاب گر میدید. از او پرسیدم، کتاب تئوری انتخاب ویلیام گسلر را خوانده ای و پاسخ مثبت داد. پیشنهاد چند کتاب دیگر دادم  و گفتمش: اتفاقا تحقیقات جدید نورولوژیک ها و گفتار جدید فلاسفه مدرن و اشعری مسلکان و فیلسوفان قدیم ، بر جبری بودن زندگی و به طبع آن  نقش کم رنگ فرد در انتخاب هایش تأکید دارد. باورش برایش سخت بود.
نگاه انتخاب گری که روان شناسان بر انسان و فرد تحمیل کرده است، نگاهیست به دور از مناسبات اجتماعی که فرد در آن زندگی میکند و گاهی لازم است آدمی به فیلسوفان و جامعه شناسان و مددکاران که نگاه متفاوتی به فرد در قالب ژن هایش، تکاملش و جامعه اش دارد رجوع شود.
 ای کاش فیلسوفانی در نقش مشاوره هم در فضای امروز مشاوره ای نفس می‌کشیدند.

 وقتی تو نگاه حقیقی تر به زندگی انسان که سمت جبرگرایی میل میکند داشته باشی گویی از پشت میکروسکوپ نگاه اول به پشت تلسکوپ جبر گرایی ره یافته ای و از دور به نقاط دور می نگری و وارد جزئیات بسیار ریز آدمها و انتخابهایشان نمیشوی.
معتقدم نگاه مهربانانه به خود و دیگری  از زیر سایه نگاه جبری که تحقیقات جدید نورولوژیستها آن را به طور عملی و علمی تایید کرده و به طور عجیبی با نگاه اشعری مولوی و قدما  پهلو میزند، گذر میکند.
 تو وقتی میتوانی با خودت و دیگران مهربان باشی که خود را در اجبار و نه کاملا اختیار دیده باشی. شاید دارو عشق که مولوی برای انتخاب انسان تجویز میکند از دریچه این نگاه جبری عبور کرده باشد
اگر فکر میکنید با خود و دیگری مهربان نیستید و دیگران را مستحق عذاب و رنجی بابت رفتاری میدانید، به تحقیقات جدید در این زمینه و یک کتاب لاغر به نام دروغ/ اصالت عمل از انتشارات گُمان ارجاع میدهم.


@parrchenan

اولین استقلال

با یکی از اقوامم صحبت میکردم، نوجوانی که تازه به سن هجده سالگی رسیده است و بسیار سرزنده و قبراق با آمادگی جسمانی بسیار بالاتر از هم سن و سالهای خودش است اضطراب های معمول هم سن و سالهای خود را ندارد و یا در سطح نورمالی است.
آن زمانکه موقعیت انتخاب رشته را داشت، تلاش کردم تا به انتخابش جهت دهم و در نهایت رشته تربیت بدنی را در شاخه فنی و حرفه ای انتخاب کرد و از این انتخاب اکنون که دوره کاردانی را تمام می‌کند بسیار راضی بود. آمادگی جسمانی خوبی داشت و از لحاظ دویدن می‌توانست همپا باشد با هم در ایام عید در شالی ها میدویدیم.
از هم سن و سالهای خودش حرف میزد، اینکه در گفتگو ، آنها فضای ازدواجی به خود گرفته اند و منتظر!! تا کسی بیاید!!!
پاسخی که به آنها داده بود برایم  بسیارجالب بود:
«من خودم بچه هستم، هنوز اجازه شرکت در کلاس های مربیگری را ندارم آن وقت چگونه به ازدواج فکر کنم؟  میخواهم تازه تازه بروم سراغ مدرک مربیگری فلان رشته‌ها» و یعنی داشتن هدف، هدفهای کوتاه مدت اجرایی و لمس شدنی.
اما دختران دیگر چگونه فکر میکنند:
اجازه دهید بیان کنم، با توجه به بافت کلی فرهنگ این سرزمین فارغ از مذهبی و لائیک و آتئست و سکولار
 تقریباً همینگونه می اندیشند که:
تا دختری به سن نوجوانی _ جوانی میرسد، چیزی به اسم ازدواج در پس ذهنشان شکل خواهد گرفت و همه‌چیز خود و دیگری را از این فیلتر عبور خواهد داد، خود آگاه یا ناخودآگاه. پیدا کنید استرس ها و اضطراب های که به اسم درس به اسم کنکور به اسم آینده در پس این ناخودآگاه است.

یاد تماسی می افتم، دختری بیست و شش ساله بود که تماس گرفته بود و می‌گفت:«سال پیش سه چهار تا خواستگار بود اما امسال دریغ از حتی یکنفر، به نظر شما من ترشیده ام؟ مادرم میگوید منتظر باش بالاخره یکی میاد...»

بسیاری از ما مردمان ، فکر میکنیم برای رسیدن به «استقلال» باید اول از دریچه مالی یک زندگی عبور کنیم، پس باید درس بخوانم تا شغل خوبی بیابم. اما من مخالف این اولین هستم.
معتقدم برای رسیدن به اولین «استقلال»، از همه ابعاد، «استقلال» فکری، ذهنی ، مالی، شخصیتی،
 اولین گام رسیدن به «استقلال» بدنی است. یعنی آنکه تو با بدن خودت غریبه نباشی، بدنت و آمادگی هایش  و کمبود هایش را بشناسی و سعی در قوی ترکردن آن کنی. چرا؟ چون بدن است که باید این فکر و ذهن را در خود حمل کند و به آن جامه عمل بپوشاند. آمادگی جسمانی یک فرد مهمترین «استقلالیست» که یک فرد میتواند در زندگی خود داشته باشد، در واقع اولین «استقلال»، داشتن آمادگی جسمانی است، کسی که نسبت به بدن خود شناختی ندارد از آن حتی می‌ترسد، در پس زمینه «استقلال» مالی و درسی و علمی و... باز هم منتظر کسی هست، تا بیایید!!.

پینوشت: 
شاید این اندیشه هایی که اینجا به نوشتار تبدیل میکنم، برایتان خنده دار باشد، اما پیشنهاد میکنم امتحان کنید،
از اکنون به مدت یکماه، آمادگی جسمانی خود را بالا ببرید ( قدرت و هماهنگی بیشتر عضلات، ریه و اعصاب بدن) روزی سه تا شش کیلومتر در نزدیک ترین پارک به محل سکونت یا کار خود بدوید و با وسایل ورزشی آن کار کنید بعد از یکماه نه به وزنه نگاه کنید و نه به بدنتان، به افکاری که در شما در حال رشد و نمو هستد بنگرید و از این زاویه  یعنی «استقلال»، در آن درنگی کنید.

@parrchenan

جهان فاسد مردم را ، بریز دور و در این دوری
به عطر نافه یِ خود خو کن
کمین بگیر جهانت را ، سپس شکارچیانت را
به تیرِ معجزه آهو کن
مفصل‌اند زمستان‌ها ، و برف نسخه‌ی خوبی نیست
برای سرفه‌ ی گلدان‌ ها ، گلی نمانده خودت گُل باش
تو را بکار و شکوفا شو ، تو را بچین و تو را بو کن
دلم دف است نیستانا ، نگاهِ صوفی ناخوانا
جهان پریشی مولانا ، دهان پریشیِ مولانا
تو خانقاه منی با من ، بچرخ و یا حق و یاهو کن
شب است یک تنه زیبا شو ، و چند ماه شکیبا شو
سپس مرا متولد کن ، بتاب رویِ شبم دریا
و جوجه اردک زشتم را ، به زیر بال و پرت قو کن
کسی نمیشنود ما را ، اگر که رویِ سخن داری
و درد حرف زدن داری ، اگر دهانِ خودت هستی
اگر زبان خودت هستی ، به گوش هایِ خودت رو کن
دو تا بریده یِ از شانه ، دو تا خجول دو دیوانه
منم دو دست که میخواهم ، بغل بگیرمت ای جنگل
تفقدی نظری چیزی ، به این دو ساقه یِ کم رو کن
مسم که پخش و پلا هستم ، دچار درد و بلا هستم
تو عادلی که طلا هستی ، به کیمیای مساواتت
تو را بدل به خودت اما ، مرا بدل به ترازو کن
تو را ببوس که لب هایت ،هنوز طعمِ عسل دارد
تو را بخواه که آغوشت ،هنوز میلِ بغل دارد
تو را بکار و شکوفا شو ، تو را بچین و تو را بو کن

حسین صفا

@parrchenan

نگاه از دریچه

سهیل رضازاده: اجازه دهید این نگاه دریچه ای را کمی بیشتر بسنجیم. دوست همنوردم زمانی گفت: یکجای کوهستان، رفتاری ازت دیدم که در کوهستان خیلی بهت اعتماد دارم: نزدیک پناهگاه امیری در ارتفاع ۳۴۰۰ بودیم که صدای رعد و برق آمد، لحظه ای درنگ کردی و سپس صد و هشتاد درجه چرخیدی و گفتی برمیگردیم. درنگم برای یافتن فاصله تقریبی ما از توده هوای رعد و برق زا بود.( از لحظه دیدن نور رعد تا شنیدن صدای آن، شمارش کرده و ضربدر ۳۳۰ کرده تا فاصله تقریبی به دست آید زیر ۳۰۰۰ متر( ده ثانیه) منطقه خطر است) قرار بود کوهستان بروم و شب را در کلبه بخوابم، پیش‌بینی هواشناسی ایران و سپس سایت های اسکی جهانی را دیدم، برای روز بعد پیش‌بینی بارش شدید کرده بود و از رفتن منصرف شدم. شب و روز پر بارش تهران است و فردایش میخواهم سفر بروم. پیش‌بینی هوا را چک میکنم، به تجربه ام رجوع میکنم و در می یابم که قسمت اعظم جاده از کنار رودخانه ای رد نشده است. دوستانم پیشنهاد انصراف از سفر را میدهند. چند تن که قرار بود همراه شوند، منصرف شده و جا می زنند. بارش باران شدید است. صبح زود ساعت را کوک میکنم و در شهری بسیار آرام و خلوت که تهران نام دارد به ترمینال میرسم. همه از باران ترسیده اند!! چرا که از نگاه های قاب گرفته شده، نگاه از دریچه موبایل و تلویزیون، به ماجرا مینگرند. کم کم آفتاب درخشان خود را ظاهر میکند و با شش نفر مسافر، اتوبوس سمت مقصد به راه می افتد. کل مسیر را بصورت دراز کش در اتوبوس می‌خوابم. جاده آرام و بی ترافیک است و به راحتی به مقصد میرسم. نگاه دریچه ای یعنی زایش ترس. من با خودم اینگونه اندیشیدم که میروم ترمینال( اراده ارتباط بی‌واسطه یافتن) اگر راه مشکل داشت، اداره راه، آن مسیر را مسدود میکند، و خودم بشخصه آب و هوای آن روز را بی واسطه چک میکنم. آسمان آفتابی بود و کل مسیر را هم، سازمان هواشناسی، بی باراندگی پیش‌بینی کرده بود و جاده مد نظر باز و بی ترافیک ارزیابی شده بود. حال یک سوال: آیا این نگاه که در این پست و پست قبل در حال تعریف آن هستم، خوشبینانه است؟ پاسخ خودم مهم نیست چرا که نگاه مبتنی بر واقعیت است. من به باران ایمان دارم، بخصوص در سرزمین ایران، حتی اگر بصورت سیل باشد. همین یک نکته بس که احتمالا ما امسال در سرزمین ایران، با طوفان ریز گردهای کمتری روبرو شویم، چرا که خاک سرزمین رطوبت نسبی خود را به دست آورده است. و این اتفاقاتی که در بارندگی امسال افتاد را وحشتناک نمی‌بینم. بیایید بصورت آماری به موضوع بنگریم، در سیل امسال،۵۷ نفر کشته و ۴۳۹ نفر مصدوم شدند. آمار تصادفات تا روز چهارم عید۱۷۱ نفر کشته و ۱۷۰۰ نفر مصدوم بود. اگر قرار باشد من از چیزی وحشت کنم، آن کدام این دو خواهد بود؟ سیلی که نوید رهایی از خشکسالی و ریزگرد را میدهد و یا رانندگی مرگبار ما( با داشتن بار فرهنگی هر چه قسمت بود)، که ممکن است هر کدام ما را به کام خود بکشاند، چرا که هر کدام ما مجبوریم در این جاده ها و اتوبان ها حتی به صورت حداقلی، حضور داشته باشیم. بار فرهنگی رانندگی ما، همچون ریشه های هزارساله آن ( قسمت) سالهای سال حضور خواهد داشت. نگاه مبتنی بر واقعیت، خوشبینانه یا بدبینانه نیست. نگاهی است که پیامد ماجرا را می‌سنجد. @parrchenan

باران

سهیل رضازاده:
باران تهران شروع شده بود، دیدم نمیتوانم بند جای مسقف باشم، بارانی ام، دستمال گردنم و کلاه نقابدارم را پوشیدم و زدم به باران. دو سه ساعتی زیر باران راه رفتم و لذت بردم، برای لذت بردن از پیاده‌روی زیر باران، کلاه نقابدار، الزامیست، چرا که باعث عدم برخورد قطرات باران با چشم و پوست صورت که تنها قسمت بدن که پوشیده نیست میشود.

بسیاری از مردم از این باران میترسند و ترجیح میدهند، در خانه های خود بمانند و از «دریچه ای» خبر بگیرند. بشنوند و با توجه به نور کم و ابری روز، دلگیر و دلگیر تر شوند.
دریچه؟!
 دریچه ای به نام موبایل، دریچه تلویزیون، نه اصلا دریچه ای به نام پنجره.
ترس مردم از باران این روزها دقیقا به همین خاطر است که ارتباط بی‌واسطه با باران پیدا نمیکند.
دیگرانی هستند که میشوند چشمان او. مجری خبر، نوشته خبر، فیلم سیل و...
ارتباط بی واسطه یعنی چه؟ یعنی زیر باران باشی.
همین. البته نکات ایمنی را فراموش نکنی.
انسان امروز عادت کرده که نگاهش قابدار باشد. مثلا از پنجره به بیرون بنگرد، و این نگاه را قابی شکل میدهد. یا از شیشه ماشین و این قابی دیگر شکل میدهد که و هر قابی، گویی فیلتری دارد که اجازه بی‌واسطه گی را از تو میدزدد. پنجره ماسین گاهی بخار میگیرد، گاهی برف پاکن از جلوی چشمت عبور میکند و تو دایم در معرض قابی در نگاهت هستی.
حال آنکه هزاران سال، اصلا تا همین صد سال پیش نگاه انسان بی قاب بود 
وقتی که تو از قاب پنجره ماشین به باران و ماشین هایی که گویی گاوهای خشمگینی هستند که زمین و باران انباشته بر روی آن را شیار می دهند، می‌نگری، نگاه باواسطه ات تو را به این باران بد بین میکند، ترسان میشوی. از باران می‌ترسی!! از باران ترسیدن، یعنی همه بازی انسانهای شهری زده را پذیرفته ای. یک رام شدگی کامل.
از این باران چرا باید ترسید؟
چرا
چرا
چرا؟
وقتی که به کویر ها و دشتهایی که با این باران سیراب خواهند شد و اردیبهشتی به راستی بهشت را نوید میدهد، به این که حتی خرابه های پر از نخاله هم از لابه لای آنها خواهند رست، گیاهانی و زیبا خواهد شد نگاهت، بی اندیشی، جز اشک شوق چه میتواند جاری شود از نگاهت!!
دارم به اردیبهشت و قدم زدن در بیابان و کوهستان فکر میکنم، به فریاد خرامان کبک ها و این که امیدوارم هنوز زنده بمانم و بهار امسال را تا آخرین روزش لمس کنم.
 زیر باران باید رفت، بی واسطه او را لمس کرد و بی قاب دیدیش، حتی چتر هم نداشته باش. چتر هم یک قابی دارد . شما کدام چوپانی را دیده اید که در باران چتر بدست گرفته باشد.  کدام انسان دویست سال پیش چهارصد سال پیش چتر بدست داشته است؟
یک لباس ضد باران کفایت میکند، و انصافا هم نسبت به پوشیدنی های دیگر، قیمت کمتری دارد. پانچو هم چیز خوبی برای باران است.
چند ساعت زیر باران قدم زنی و در نهایت جایی مسقف و چایی لذیذ نوش کنی و به اردیبهشت بعد از این باران بی اندیشی.
تنها مورد آنکه در این پیاده روی زیر باران، نکات ایمنی که همانا فاصله ایمن از رودخانه و مسیل است رعایت گردد.
شما را در این روز دوازده فروردین دعوت میکنم به پیاده روی زیر باران با پوشش مناسب.
لطفاً به این دعوت فکر کنید.

 

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است...

@parrchenan

بید

نزدیک ده سال پیش بود که کاشتیمش. بیدی مجنون. سر دو سال، تنومندی شد. با باد، گیسوانش پریشان میشد، گویی شاعری بود که از یارش جدا کرده اند و در فراغش در حال سرودن است.
چندین سال پیش بادی سهمگین بر زمین زدش. اما سال بعدی یکی از شاخه ها جای تنه اصلی را گرفت و شد همان. گویی پسری بود از پشت پدری. سهرابی از بر رستمی.
تا اینکه امسال خشک شد و مجبور شدیم ببریمش. تنه قطوری داشت و مقاومت بسیار داشت. بر شاخه های بالایی اش طناب بستیم و کشیدیم، صدای بلندی داد و از کمر شکست و سنگین و لخت بر زمین افتاد. گویی همچون فیلم های وسترن که سواری که اسبش تیر میخورد و لَخت بر زمین میافتد. گویی ببری سرکش که در نهایت رام کنندگان، به زنجیر میکشندش. تبر بیهوشی زمینش می زند.
 هیبت سختی داشت اوفتادنش. تا به حال تجربه درختی را بر زمین زدن، درختی که آشنایت بود، درختی که پر از خاطره بود، خاطره پر از بابا، خاطره سفرهای خوش، خاطره نگاه کردن و حض بردن همه با آن افتاد. اگر میدانستم، این چنین « آنی» دارد در برانداختنش مشارکت نمی‌کردم.  لحظه بر زمین خوردنش جای خالیش را احساس کردم. طبیعت بازی خود را میکند و آرام آرام تغییرات خود را انجام میدهد. اکنون کسی که آن را کاشت دیگر نیست و فردای روزگار ما نخواهیم بود.
 درخت بزرگی بود و راه را مسدود کرده بود، شروع به قطعه قطعه کردنش کردیم. او را درخت نمیدیدیم. گاوی زیبا و خوش رنگ با چشمان شهلایی می‌دیدم که از گوساله بودنش بزرگش کرده ام و اکنون سلاخش شده و بسملش کرده ام  و در حال سلاخی آنم. 
 گوشه ای بماند تا هیمه هیزم زمستان آینده. تا که( چه کسی)  باشد و که رفته باشد.
هر چه هم نهال کاشتم، از هیبت لحظه افتادن درخت، خیالم جدا نشد.

@parrchenan

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود 
نِی نام زِ ما و نی‌ِنشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود 

خیام 

تهنا

نزدیک به هفت سال پیش بود که با دوستان کوهنورد قمی آشنا شدم و از آن سالها، هر از چندی با همنورد یشان، قله های دور و نزدیک را صعود میکنم.
قم لهجه و گویش خاص خود دارد، در یکی از دیالوگ‌ها که داشتم، گویشی دیگر از واژه « تنها» را یادگرفتم و از آن به بعد، واژه را بصورت « تهنا» بکار میبرم. من یکی از لذتهایم، بازی با واژه ها و یافتن اسامی و ریشه های احتمالی آن است،  گاهی با کتابی به واسطه جمله بندی های زیبایش نئشه میشوم. باری سالها از این واژه استفاده میکنم تا به دیالوگی که برای عید چند روز پیش با عزیزی داشتم رسیدم.
بیان میکرد که این چند همه تماس می‌گیرند و عید را تبریک می‌گویند و می‌گویند شما تنها هستید. ما تنها هستیم به راستی، من و همسرم ، دو تن هستیم می‌شویم: تن ها
بعد به داستان این واژه بیشتر خیالیدم و در خیال خودم غرق شدم. گویی این واژه از اول،« تهنا» بوده، «ته نا»، فردی از ته ته ته جایی، همچون ته چاهی،  یک عمق واژه تنهایی را نشان میدهد، اما به قول این عزیز واژه «تنها»، ته خودش یک جمعی دارد 
 انگار دستور زبان فارسی هم تاب عظمت و تهنایی را نیاورده است.
تهنایی یکی از آیتم های سخت وجودی ایست که در این زمینه سخن بسیار است.

@parrchenan

مساجد

نوشته های به جا مانده از سفر رکاب زنی به یزد که در پاییز سال گذشته انجام شد:
ساعت سه و نیم بامداد با اتوبوس به مقصد میرسیم.
 دوچرخه ها را از اتوبوس پیاده کرده و به مسجدی همان نزدیکی پناه می‌بریم.
بخاری مسجد روشن بود و مسجد را « گرم » کرده بود و یک لامپ کم مصرف هم فضای مسجد و چهار لامپ دیگر، فضای بیرون و دستشویی را روشن کرده بود. این روشنایی و این گرما در سرمای پاییزه کویری برای من مسافر خوب بود، اما آیا واقعا این کار، « روا» است.
یاد حرف  یک شیخ  افتادم که در یکی از بازدید از منزل هام بهش برخوردم،دو کودک که پدر و مادری معتاد در دروازه غار آنها را ول کرده بودند را نجات داده بود و بهزیستی او را اذیت میکرد و تحویل نمی‌گرفت. کمکش کردیم و کار انجام شد، گفتم: حاجی قیافه و رفتار شما به بقیه هم لباسهاتون نرفته!
پاسخم داد: امامان مساجد دنبال اجاره و کرایه مغازهایی هستند که از دل مساجد بیرون درآوردند و مشغله شأن جای دیگریست.
 این مسجد هم با توجه به معماری مشترکی، حدس می زنم، چند باب مغازه دور و بر خود داشت.

ساعت سه و نیم شب یاد حرف این شیخ جوان و دغدغه مند افتاده بودم و هنوز بعد از شش ماه از خاطرم نرفته! عجب

آیا این خوب است که مساجد خود بنیان شوند و از آب و برق و گاز رایگان بهرمند شوند و برای بقیه هزینه های مسجد، اجاره داری و مغازه داری کنند؟

 پاسخ من از دید یک آدمی که کاسب هم هست، منفی است.
وقتی که مغازه نداشته باشی و تو محتاج نمازگزاران  و پولی که آنها برای مسجد خودشان و محل‌شان خرج میکنند هستی. پس مومنین برای مسجد خود، همانند خانه خود احساس مسیولیت میکنند و مسجد و همه ارکان آن متناسب با فضای نمازگزاران، اندیشه نمازگزاران در طول زمان خود را وِقف میدهد. پویاست.
اما اگر مسجد بی نیاز به نمازگزاران خود شود.
 مثل مغازه داریست که مشتری برای او مهم نباشد و از جایی دیگر!! دخل خود را در بیاورد.
کم کم این مساجد نمازگزاران خود را از دست میدهند چرا که بی نیاز به نمازگزاران شده اند و مسجد هزینه های خود را از جایی بغیر از مشتریان خود بدست میآورد.
اگر این روزها به مساجد نیمه خالی سرکی کشیده باشید و جمعیت مسن و کم آنها را دیده باشید شاید متوجه این نوشتار شده باشید. مساجد به عنوان یکی از ارکان هزار ساله فرهنگ این سرزمین با راهکار خود بنیان  و رایگانی هزینه هایش، در حال کم اثری و کم رنگی در فرهنگ سرزمین ما شده است. امامان جماعت و هیئت امنایی که اجاره داری و کم و زیاد کردن اجاره سالانه  به دلیل  پامال نشدن حق الناس وجه غالب شان شده!!، اثری کم رنگ بر بدنه فرهنگ سرزمین خواهند گذارد.
یادم است من همه بچگی ام در مسجد گذشت. یا در محله و نمازهای شام یا در بازار و نمازهای ظهر.
 مسجد زمان کودکی ما بیشتر صدای بازی کودکان بود و شبیه مهد کودک بود تا صدای ادعیه  و نماز.

هر چهل و پنج دقیقه در حال دراز کش  طرف دیگر بدنم را سمت بخاری میکنم تا هر دو طرف بدنم گرم بماند. گویی نانی هستم مشغول برشته شدن. اما چه ایمان ها که با این بخاری ( منظور این سیستم) سرد نشد و بیات نشده اند.

@parrchenan

پیش آر

برای خودم سنت گذاشته ام عید را به همراه مادرم باشم و کارهایی که او میخواهد را انجام دهم.
به لطف گرانی پیاز، از زیر سرخ کردن چند ده کیلو پیاز رها شدم، اما بادمجان که گران نشده، پس بادمجان سرخ میکنم. هنگام سرخ کردن بادمجان ها، تک و توکی از آنها هنگام سرخ کردن شأن بهم چسبیده و جوش میخورند، مثل تک و توکی از آدم ها که بهم می‌چسبند در طول زندگی و جوش خورده و گویی یکی میشوند.

مهم لذت خوردن بادمجان سرخ شده در غذاهای مربوطه به آن است تا جوش خوردن معدودی از آنها بهم، فکر میکنم تلاش کنیم برای دیگری خوش طعم باشیم، به ثواب نزدیک تر است تا حتما بهم جوش بخوریم.
###
مادر برای تحویل سال معمولاً آش درست میکند. امسال از فرایند طولانی و خوش عطر آن، تازه آگاه شدم.
 نزدیک به ۱۴ ساعت بار و بنشن آن را به آرامی پخت و بویی نزدیک به آبگوشت میداد. سپس رفته سبزی خریدیم، شسته و پاک و خرد کردیم و سپس آنها را با بار و بنش پخته شده بر روی شعله قرار داد، یکی از بهترین عطر این غذا، این قسمت یعنی بوی سبزی تازه در حال پخت است. بعد پیازها شسته و حلقه نازک شده و به آرامی سرخ شده و عطر وسوسه انگیز پیاز سرخ شده روایت ماجرا را عوض کرد و در نهایت آش آماده است.

 شاید آش، یکی از جالب ترین نوع خوراک از نوع عطر و بوی باشد. تنوع عطرها، از ابتدا تا انتهای آن بسیار است و خوراکی بسیار وقت گیر است که اصلا انتظار آن را نداشتم، آش را در شب های خنک فرودین در حالیکه همه این عطرها با هم مخلوط شده و عطری جدید آفریده اند،  و بخار داغی آن در خنکی و تاریکی شب مشهود است بهتر است میل شود.
###
روز اول فرودین است و پس از یکساعت دویدن در کوچه پس کوچه‌های دهاتی سبز و پر از پرنده به منزل میرسم. «دویدن» و « بهار» و نغمه پرندگان، شیمی خونم را تغییر داده و همه چیز را رویایی درک میکنم.
همسایه روبرویمان مُرده است. در امامزاده پشت بلندگو نام مُرده را گفته و از اهالی برای تشیع و گورکنی دعوت میکند.
یاد ضرب المثل معروف «خواهی نشوی رسوا هم رنگ جماعت شو »می‌افتم ‌
 در دهات ها ، سازمان بهشت زهرایِ زیر مجموعه شهرداری و نئش کشی نیست که صفر تا صد کار را انجام دهد. اگر رسوا باشی، شاید مُرده ای بر زمین بمانی که کسی تا گوری که کنده نشده حملت نکند.
 یکی از مزایای شهر نشینی، «رسوا» به معنای متفاوت زندگی کردن است.
باری
 بر تشیع کنندگان مشرف بودم و داشتم در اولین روز عید با شیمی خونی بسیار مثبتم چایْ را می‌نوشیدم.
از جایی که نشسته بودم، جنازه در تابوتِ بر دوش کشیده شده دیده میشد و تکان تکان هایش با من حرف میزد:
 از همین جرئه جرئه چایت لذت ببر، از لحظه لحظه زندگیت که شاید ساعتی بعد، روز دگر، یا عید سال بعد همچون من دگر نباشی، دگر مُرده باشی. سپس رباعی از خیام برایم خواند و رفت درگورش. و سبزه هایی که برای عید درست کرده بود و تشیع کنندگان با خود حمل میکردند، بر سر گورش ماند.

این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

@parrchenan

عیدتان مبارک

سلام خوانندگان جانم
عیدتان مبارک
 امیدوارم اگر ایران هستید تعطیلات، خوش بگذرد و اگر خارج از ایران هستید، ایامتان مبارک باشد.
 خیلی ممنونم از شما که در این یکسال پرچنان را خواندید و اجازه ابراز وجود بر من دادید.
و سپاس گذار ترم از کسانی که کامنتی و یا نقدی در وبلاگ یا پی وی گذاشتند.


 بر عکس انبوه پیامهای عیدانه که این چند ساعت پس از سال جدید خواندم، در این مقاله دنبال این پیام هستم که امسال «محافظه کار» باشیم.
جامعه ایرانی در ایام بسیار امیدوار و خوشبین میشود. راست و چپ و مذهبی و لایک و آتئیست و غیره هم ندارد. احتمالا قسمت کوچکی از آن در ژنهایش نهفته است ، به دلیل سالهای سال قدمت نوروز و قسمت عظیم تر، تغییر شیمیایی خون ناشی از تغییر فصل از زمستان به بهار است، یک خوشبینی زیادی در این ایام پنج شش روزه ابتدایی عید پیدا میکند که فاصله معنی داری با تاریخچه سال قبل و پیش‌بینی سال بعد دارد. و عید امسال به واقع این خوشبینی و امید زیاد، حتی شاید ساده لوحانه باشد.
با مناسبات اقتصادی و سیاسی این مقاله را کاری نیست و احتمالأ  بر خوانندگان فضای آن روشن است.
اما این مقاله به شما پیشنهاد میکند امسال را «محافظه کار» باشید به دلایل اجتماعی.

اجازه دهید این سخن را به خاطره ای گره زنم:
در مسیر تهران به شمال بودیم که در دو قسمت جاده، یکی منطقه زمستانی گدوک و دیگری، منطقه جنگلی شیرگاه، راه بندان شد. اولی به دلیل کولاک و یخ‌زدگی، جاده بسته شد تا شن پاشی صورت گیرد و دومی به دلیل افتادن درختان تناور  در وسط جاده و تا آمدن راهداری ساعتها در راه بندان منتظر بودیم. اما نکته عجیب و تا حدودی ترسناکی را در این انتظار مشاهده کردم.
با این که مسیر رفت و برگشت دو جاده مجزا از هم است و بین این دو با انواع موانع طبیعی و راهسازی مسدود شده است. در هر دو قسمت راه بندان، رانندگانی را میدیدی که راهی یافته و در مسیر مخالف، در لاین سرعت آن، با سرعت، خلاف جهت ماشین های روبرو میراندند!!
 رانندگی بسیار مرگبار. بدون هیچ دستور پلیسی. سر خود، فقط کافی بود کسی همچون بز، راهی به لاین مخالف پیدا کند، دیگرانی چون گوسفند، پشت آن ردیف کرده و با سرعت در لاین مخالف عبور می‌کردند.
شما لغزندگی جاده و کولاک برف و مه و دید کم راننده لاینی که در مسیر خود در حال عبور است را لحاظ کنید تا ملتفت رفتار مرگبار رانندگان متخلف شوید.
 و شب و تاریکیِ مسیر جنگلی جاده و باران و لغزندگی را هم.
 واقعا هر گونه که می اندیشم رفتار مرگباری بود.

اما رانندگانی بودند که بی التفات به این رفتار مرگبار از فرصت استفاده کرده و در لاین مخالف انداخته و از راه‌بندان عبور میکردند.
زمانی، راننده ایرانی از کنار جاده و یا راه خاکی آن عبور میکرد و به این رانندگی بی تفاوت شدیم و اکنون رانندگی انتخاب میکند که با همه اُس و اساس و پایه های رانندگی در تضاد است و سوالی در ذهنم ایجاد میشود، چرا؟ 
احتمالهایی را با توجه به رفتار بسیار مرگباری که هم خود و خانواده راننده متخلف و هم راننده روبروی تهدید میکند را تیتروار بیان میکنم:
شاید، بعضی از ایرانیان، به مرحله ای رسیده که چیزی برای از دست دادن ندارد.
شاید، به یک ناامیدی از قانون رسیده است.
شاید، ناامید است
شاید، انگیزه زندگی در او کم شده است.
شاید تقدیر گرایی و دست سرنوشت و جمله« عمر دست خداست» برایش پر رنگ شده است.
شاید بهداشت روان ایرانی دچار اختلالی جدی شده است
شاید و شاید های بسیار.

با این روایت به بستر اجتماعی ایران اکنون باز میگردم، بستر اجتماعی این روزهای ایران، احتمال دارد در مسیر خطرناکی گام بردارد، شرط عقل حکم میکند امسال را محافظه کارانه عبور کنیم.
اگر بخواهم مثالی از جنس بهار بیاورم، 
بیایید از جنس درخت خرمالو  و گردو باشیم، دیرترین درختی که شکوفه و برگ میدهد. نه از جنس شکوفه‌های گیلاس و هلو و بادام که با رگباری و سرمایی فرو میرزند.
 برای بسترِ اجتماعی امسال، احتمال رگبار و سرما، احتمال بی پایه ای نیست.
 و دوم آنکه در این جاده ها اگر راننده هستید و مسافر با دقت بیشتر و سرعت کمتر و در لاین وسط برانید.
رانندگانی از این جنس که بیان شد، اقلیت تاثیر گذار و مرگباری دارند.
 ایام به کام.


ای مرغ گرفتار بمانی و ببینی
آن روز همایون که به عالم قفسی نیست.
 

@parrchenan