درون و برون

شیفت شب هستم و تا صبح کنار گوشی تلفن. و اگر گوشی زنگ نخورد تو هم چشمانت همانند تلفن، سنگین میشود. و اگر زنگ بخورد و تو در سنگینی چشمانت گرفتار شده باشی، به آنی از عالم رویا به عالم بیداری پرتاب میشوی. در رویا بوده ای و رویا میدیدی و اکنون در داستانی و شاید داستانی را از گوشی بشنوی. تلفیق رویایی که دیدی با داستانی که شنیدی گاهی معجون لذیذی میشود. در زندگی دوست نداشته ام رویاها و خواب هایم را کشافی کنم. بعضی شان آنقدر عجیب بوده اند که تصمیم گرفتم فراموشی را اصل خوابیدن قرار بدهم، تا خواب عمیقی را تجربه کنم، نه اینکه صبح با کلی رویا و خواب و بیخوابی روبرو شوم. تلاشی برای تفسیر آنها نکرده ام. گاهی حتی مرز واقعیت آنچه در بیداری دیده ام یا شنیده ام را تشخیص نمی‌دادم و گویی یکبار قبلا آن را تجربه کرده باشم، چشم آشناست. باری برهه ای از زمان که با جسم خسته به خانه میرسیدم، تصمیم گرفتم خودم را به کوچه علی چپ بزنم و خوابهایم را نادیده گرفته و در عوضش خواب خوبی کرده و صبح سر حال بیدارشوم و جسمم باز توانی کرده باشد. اما این شبها که تلفن زنگ میخورد باعث میشود از وسط خوابی پرتاب شوم و کمتر فراموشی به سراغم بیایید. خوابی که دیده ام را با جزئیات در خاطرم می ماند. مرحله بعدی که نمیدانم انجام بدهم یا نه، آنست که همان لحظه آن خواب را به رشته تحریر درآورم و بنویسمش و شاید حتی با داستانی که شنیدم خود به خود تلفیق کنم.
اینگونه سرحالی صبح را از دست میدهم و نمیدانم چه بدست می‌آورم.
###
دخترک با صدایی غمگنانه زنگ زد و بی مقدمه گفت:
پدر و مادرم دعوا میکنند بیایین ببریدشون...

سن و سالش را میپرسم و ...
گاهی آدم ها فراموش میکنند وظیفه پدر و مادری هم داری و تو مسئول کسی هستی که به خواست « تو» اینک هست. با این خواست « مسئولانه» رفتار کنید.

@parrchenan

رفتار درست کدام است؟

منزل ما بیخ کوهستان است و کوهستان، این روزها پر از سگ شده است. اصولاً ترسی از حیوانات ندارم و خاطره های جالبی از مواجه شدن با گله های چند تایی سگها دارم. زمستان که می‌شود سگها به پایین دست کوهستان می آیند و بصورت گله ای حرکت میکنند. حساب کنید در انتهای شب، در محله تان از تاکسی پیاده شده اید و در حال حرکت هستید و به ناگاه با گله ای از سگ روبرو میشوید. چه حالی بدست میاورید؟حالا اگر قانون مند باشید چه میکنید؟ به شهرداری برای جمع آوری سگها پیام میدهید.
آن سگها به واسطه طبیعتشان، مجبور به حرکت در گله شده اند و همین ترس آدم های محله را زیادتر میکند.
شهرداری با این سگها چه باید بکند؟

صبح های جمعه حجم زیادی آشغال مرغ توسط کوه‌نوردان ، حیوان دوستان، علاقمندان ایسنتا به کوهستان آورده میشود و سگها از آن تغذیه میکنند. من معمولا از مسیرهای فرعی و نه چندان کوهنورد رو کوهستان بالای منزل را صعود میکنم، و در این مسیرهای فرعی با گله های بیست تا سی تایی از سگ‌ها روبرو شده ام. واقعا آیا سگها را تغذیه کردن کار عاقلانه ایست؟ یا این موج اینستا و این حرفهاست که مردم را به این موضوع علاقمند کرده است؟
با تغذیه این سگها، اجازه انتخاب طبیعی را از آنها سلب کرده و موجب بوجود آمدن رفتارهای غیر اخلاقی میشویم. افراد ساکن در کوچه های دارای سگ،دچار ترس شده و به شهرداری شکایت می‌برند. شهرداری مجبور به معدوم کردن آنها می‌شود و افرادی را به واسطه سگ کشی، هزینه می دهد. در واقع باعث و بانی فرهنگ سگ کشی و کسی که از این راه پول در میآورد همان هایی هستند که با غذا دادن بیجا، اجازه انتخاب طبیعی را ندادند.
راه حل منطقی، علمی، کم هزینه و مدرن این موضوع چیست؟

شاید پاسخ را در کانال حیاتِ وحش لوژی بیابیم. سیاوش دانشجو دکتری تنوع زیستی است

@parrchenan

سرت گرم

اول سرما، بافتنی را از بقچه در آوردم و در مغازه گذاشتم. وقتی که با لباس ورزشی از دوچرخه پیاده میشوم و در مغازه مستقر میشوم ، بافتنی را میپوشم. درواقع لباس کار زمستانه ام شده است.
یک شب از مامان داستان این بافتنی پشمی و سنگین و بسیار گرم را پرسیدم. گفت که در دوران نامزدی برای آجان یا همان پدر شوهرش بافته است و بعد پدرم که دیده، آجان آن را استفاده نمی‌کند آن را برداشته و پوشیده است. یک زمانی بابا در کوه میپوشید تا سالها بی کارکرد در بقچه مانده بود و اکنون دوباره باز، یک بافتنیِ« چهل ساله» کارکرد پیدا کرده است. از وقتی داستان بافتنی«م» را میدانم گرمایش، دل انگیز تر است. گرمای دل انگیز یعنی چیزی از جنس بافتنی مامان بافت‌. چیزی از جنس مهر و محبت. هزاری هم تکنولوژی ، فوتر و پلار و غیره به جامعه عرضه کند، بافته پشمیِ با مهر چیز دیگریست. چون عنصر عاطفه و روابط خاص انسانی که اتفاقا شاکله جامعه بشری را در طول تکامل انسان ،شکل داده را در خود نهفته دارد که آن دیگری از آن بی بهره است.
زمستان را از برای همین چیزهایش، همین مجبور کردن آدم ها به هم، گرم شدن آدم ها بهم، دوست میدارم و گرامی میدارمش.
###
اول فصل سرما که میشود به بازار میروم و مقدار متنابهی دستمال سر و گردن و اسکارف تهیه میکنم. و اگر به دیدار دوست یا آشنایی بروم برایش از آنها که خریده ام هدیت میبرم. معتقدم برای سرما، بهترین جا برای گرم کردن، سر آدمی است.

دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

گویا به این دلیل که خون رسانی به سر به واسطه مغز بسیار بیش از نقاط بدن است، رگهای خونی زیادی در سر و گردن است و اگر این مجموعه را گرم نگه داری، تا حدودی کل بدن گرم می ماند. در سرما و چنبر و دوچرخه یا موتور، از پوشیدن این دستمال سرو گردن ها مضایقه نمیکنم. از دو سه تا شروع میشود و حتی اگر هوا، بسیار سرد و مسیرم در سراشیبی باشد به شش هفت تا هم میرسد. از کلاه بیشتر جواب میدهد، چرا که از قانون پوشش لایه لایه بهر میبرد، در این نوع پوشش بین هر لایه یک لایه نازک هوا قرار میگیرد که عایق میشود. گرمای سر در سوزسرما، آن هم بر روی دوچرخه، همان معنای دمت گرم و سرت خوش باد شاعر است.
و چه هدیه ای از این عزیز تر که برای دوست یا آشنایت هدیه ای از جنس دمت گرم و سرت خوش باد بری؟ هدیه ای که هم کارکرد دارد و گرما و جان عزیزت را گرم نگه میدارد و هم طرحی و هنری بر رویش نشسته و حس زیبا شناسی آدمی را می‌جنباند.
###
مسیر ۲۳ کیلومتری منزل تا سر کار، با توجه به تغییر محل کارم، به ۹ کیلومتر، کاهش پیدا کرده است. در سرما تا انگشتهایت میخواهد زق زق کند، گونه ات سوزن سوزن شود، چشمت اشک سرما بزند بیرون، پاهایت قالب یخ شود، رسیده ای. انگار کار خاصی نکرده ای، اما آن زمانها وقتی می‌رسیدم اداره، گویی از خوان چندم رستم گذر کرده باشم. حس رضایتی عمیق از خود داشتم.


@parrchenan

سنگر تنهایی

به صفحه ۸۷ کتاب انسان خداگونه میرسم:

از همین حالا هم میتوانیم این فرآیند را در بیمارستان ها در بخش های ویژه نگهداری سالخوردگان، شاهد باشیم. برثر باورِ انعطاف ناپذیر اومانیستی به تقدس زندگی، انسان ها را آن قدر زنده نگه میداریم تا به چنان وضعیت رقت آوری برسند که مجبور شویم از خود بپرسیم: « این وضعیت دقیقا چه چیزِ مقدسی دارد؟»

یاد یک دیالوگ درخشان و عمیق و وجودی با مادرم می افتم. مادر، مشغول مراقبت از مادربزرگ کهنسالم شده بود و اینک زنی را می‌دید که سالها وسواس گونه، طهارت و نظافت میکرد و اینک، مغزش دیگر فرمان های لازمه بهداشت فردی را نمی‌داد.
مامان با یک حیرت سوالی را با خود مطرح کرد و زیاد هم به دنبال جواب نبود:
این همه ویتامین و قرص میخوریم که چی؟ بدنمان سالم تر از ذهن و حافظه بماند که چی؟

یادمه مادر بزرگم به واکرش فشار وارد میکرد و از یک سطح شیب دار بالا میرفت و با خودش میگفت پیری بدرد نمیخورد، وقتی جوانی را دیدی چرا پیری را بپذیری؟ و پیری را « یامان» میداد


در این کتاب، پاسخ هایی را در حال کشفم.
###

در اتاق ۱۲۳ ام نشسته ام و به ابعاد آن فکر میکنم. اسم اتاقکم را گذاشته ام سنگر تنهایی. درب سنگر تنهایم را معمولا قفل میکنم و تلاش میکنم اگر تلفنی ندارم، با تنهایی ام بیشتر خو کنم. قفل میکنم تا هر کسی پابرهنه به تنهایی سنگرم ورود نکند و از همان پشت در شیشه ای مرا ببیند. اگر مشغول تلفن نباشم گاهی کتاب میخوانم، گاهی نقاشی و گاهی اینترنت. معماری محل کار جدیدم خیلی با سلیقه همکارانم جور نیست. محل کار قبلی خط۱۲۳، میشد از کابین خودت با همه سالن و اتاق و کابین های دیگر صحبت کنی اما اینجا نه. و این به مذاق آنها که دوست دارند یا با تلفن یا با همه همکارانش از همه چیز و همه کس صحبت کند، خوش نمی آید. سنگر تنهایم را دوست دارم. وقتی زنی زنگ میزند و گریه کنان از شوهر پلشتش میگوید، گوشی شنوا و راه حلی که نه سیخ بسوزه و نه کباب دنبال میکند، در این زمان تلاش میکنم نگاهم به زیباترین چیزی که در سنگرم قرار میدهم خیره بماند.
ابعاد سنگر تنهایم، دقیقا به اندازه کلبه ای که در کوهستان دارم است. در یک برهه زمانی دو اتاقک یک اندازه را لحظاتی از زمان حس مالکیت دارم.
این حس مالکیت را این روزها اگر بخواهم تعریف کنم، چشم آشنایی نام می‌نهم. در کنه مالکیت، گویی چیزی وجود دارد از جنس آشنایی، این که با همه آنچه غریبه هستیم، این آشنا فرق دارد. چون آشنای چشم من است پس مال من است.
آن زمان که در ماشین گشت بودم، یک آن همکارم در خیابان نزدیک اداره با شعف فریاد زد.
«گربهِ« ما»، همان گربه ای که در حیاط اداره بچه هایش شیر میدهد و به او غذا میدهیم»
این ما، مای مالکیت بود. مایی از جنس آشنایی. همه اینها را در «سنگرم» مینویسم و همه مردم شهر، مرام به کمال میگذارند و تلفن زنگ نمی‌خورد.

انصافا نوشته های صبحگاهیم را بیشتر دوست دارم. این روزها برنامه زندگی ام عوض شده و آن ساعتی که مینوشتم را در حال رفتن به پارک ملت برای دویدن هستم و محبورم حوالی ظهر بنویسم.

@parrchenan

کاپشن نو

برای آبانم، یک دست لباس گرم کن ورزشی هدیه گرفتم. سالهای سال بود که با گرم کن قبلی سیاه رنگی که هشت سال پوشیده بودم همه جا رفته بودم. تقریباً همه سفرهای با دوچرخه ام را او کمک رسانم شده بود، قلقکش را گیر آورده بودم. کهنه شده بود. و از اول پاییز تا اردیبهشت و روی دوچرخه از آن استفاده میکردم. کش سر آستین هایش وارفته بود و رنگ سیاهش مات شده بود. اما برای من کاربرد داشت. نوع پوششم را متناسب با آن و پیش‌بینی دما که صبح به صبح چک میکردم تنظیم میکردم. دلم نبود گرم کن ورزشی جدید را بپوشم. هنوز هم برایم علامت سوال بزرگی است که چگونه ملت، سال به سال لباس تهیه میکنند و چرا؟ کلا آدمی نیستم که بدنبال مد باشم و همین که لباسی کارکرد مد نظرم را که پوشش و گرم کردن یا خنک بودن و حداقلی از زیبایی را داشته باشد برایم کفایت میکند. و خیلی ها بر این نگاهم خرده می‌گیرند. این که اینگونه دافعه داری و ...
و معمولاً هدیه های از این جنس گرم کن ورزشی که دستم بماند را بعد از مدتی به فرد دیگری به بهانه ای هدیه میکنم. آن زمانها که مربی شیفت بودم، بچه های زیادی داشتم و بهانه برای هدیه دادن بسیار. ولی انصافا این روزها نه.

شب آخر پاییز در مغازه نشسته بودم که پسرک فال فروش لخت و عور آمد. یک تیشرت آستین کوتاه تابستانه و دگر هیچ نداشت. برادرم روش خوبی در برخورد با این کودکان دارد. آنها را دعوت به مغازه میکند و چای و شرینی مهمانشان میکند. این حرکتش را بسیار می‌پسندم. نمیدانم از کجا این رفتار را فرا گرفته‌. در این رفتار کرامت انسانی و شأن او و نوعی کمک لحظه ای و آنی و نیاز لحظه ای فرد، دیده شده است که در دیگر رفتارها، یا نیست و یا کمتر نُمود پیدا میکند.
چای و کیکش را می‌خورد و هرکسی می‌گفت چرا لباس گرم نپوشیدی؟ چرا و چرا؟
با این بچه ها سالهایی، کار کرده ام، به احتمال بسیار زیاد ظهر دیده آفتاب است و گرم همین گونه یلخی، آنگونه که فرهنگ اش پرورش داده بیرون زده و اکنون به شب سرد آذرماه خورده است.
عصابم خرد بود از این یلخی وار فکر کردن و به چند ساعت بعد ننگریستن و پیش‌بینی نکردن. نمیدانستم چه کنم. نمی‌خواستم فقط موخذه گر باشم و حراف. یک آن یادم رفت به کاپشنی که صبح پوشیده بودم. مسیر برگشتم با چنبر( دوچرخه ام) سربالایی بود و اگر ده دقیقه سرما را تحمل میکردم بدنم گرم میشد و نیازی به کاپشن نبود. عصبانی عصبانی کاپشنم را آوردم تنش کردم و یک دستمال سرم را هم به او دادم و موخذه ام را از سر گرفتم که دیگر در زمستان بدون کاپشن بیرون نیایید.
و این شد که این روزها گرم کن ورزشی نویی که هدیه گرفته ام را با وجدانی آسوده می پوشم.

من کار خاصی نکردم و لباسی کهنه را به پسرک دادم اما آن لحظه او به لباس گرم نیاز داشت و همین لباس کهنه برایش کار گشا میشد. در آن لحظه ها که مانده بودم برای این پسرک که حرصم را با بیخیالی اش در آورده چه کنم یاد این حکایت افتادم و همین حکایت برایم راهگشا شد:

فردی در چاه افتاده بود و درخواست کمک می‌کرد
عالمی از کنار چاه رد شد و اندرزش داد که حواسش را باید جمع میکرد و رفت
یوگیستی رد شد و گفت باید مراقبه کند و با نیروی ذهنش از آنجا خارج شود
ریاضی دانی آمد و گفت باید اندازه قطر چاه را بداند و از طریق گیاهان طنابی ببافد و رد شد.
هر کسی آمد و تزی داد و رفت اما مرد در چاه ماند.
در نهایت یک مرد امی و بی سواد آمد و دید که فرد ته چاه است. دستش را به دست او نزدیک کرد و گفت دستم بگیر و از چاه بیرون آورد.


@parrchenan

اولین آموخته

پشت خط تلفن۱۲۳ بعد از ساعت اداری بغیر از یکی پو نفر، دیگر کسی نیست. معمولا تلفنی که بهت شده را در اسپیکر قرار میدهی و گوشی بدست نمیشوی.
میخواستم بروم شام را بیاورم و به همکارم زنگ خورد.
خانم جوانی با یک لهجه محلی، با یک لحن ملتمسانه خواهشانه ریز گفت:
آقا میشه من و با شوهرم آشتی بدید؟
همکارم گفت گوشی را بدهد به دست شوهرش و...
من از سالن خارج شدم و دیگر نشنیدم داستان به کجا رفت.
معمولاً در پشت خط با این عنوان که ما مشاور نیستم و این خط اورژانسی اجتماعی است از پاسخ دادن به این نوع تماس ها طفره میروند و البته طبق آیین نامه، رفتاری پذیرفتنی است. اما همکارم نگاهش آیین نامه ای نبود. شهودی بود. این اولین درسی بود که گرفتم. از حصار تنگ آیین نامه ها خارج شوم.
###
نیمه های شب بود که تماس گرفت و قصد خودکشی داشت. از دورترین شهرستان های اطراف. شنونده شدم. در پایان پرسیدم پس دختر چهار ساله ات چی؟
به فکر فرو رفت و تلفن قطع شد و دیگر تماس دیگری نشد.
###
برای خداحافظی و پایان حضور خط در مرکز قبلی، آیین یادمانی برقرار کرده بودند.
در آخرین گام خروج درخت شب خسبم را بغل کردم و او را به او سپردم. زیبایی اش ماندگار.
@parrchenan

آخرین مأموریت

پرونده‌های مربوطه به خط را بار ماشین میکنیم و به محل جدید میبریم. در راه آخرین مأموریت گشت سیارم را هم انجام میدهم. آدرس را پیدا کرده و وارد منزل می‌شویم. پرونده همکارم است و دیگه حوصله نکرده، پرونده را بخوانم. پسرکی با پدربزرگ و مادربزرگ اش زندگی میکند. همکارم سراغ موضوع پرونده میرود و من با پسرک حرف میزنم. او از درسش میگوید دفتر و کتابش را می آورد نشان می‌دهد. پدربزرگ از اردوی چند روز دیگر او حرف می زند. پدر بزرگ، سرطانی است و سرطان به همه وجودش رخنه کرده است. اگر پرونده نیاز به پیگیر داشته باشد بعید است بار دگر، همکارم او را ببیند.
«در آستانه »نشسته است. در آستانگی را شناخته ام، چشم،کم رنگی به خود میگیرد و صدای حنجره زنگ دار میشود. « در آستانه »بابا را هم تشخیص دادم، و وقتی« در آستانه» نشست به همه آنها که با او گره خوردگی داشتند، زنگ زدم که اگر دوست دارند بیاییند و... از موضوع دور افتادم.
پسرک دفتر ریاضی اش را نشانم میداد و پر از غلط بود. اما انتظار یک باریکلا داشت. منتظر بود.
آخرین شیطونکم را در آوردم و به او دادم.
کیف کمری ام دیگر از شیطونک و عروسک خالی شده است. نیازی به آنها نیست .چرا که با بچه ها دیگر سر و کاری نخواهم داشت. خالی خالی شده ام. بعد از این تنها با یک چیز روبرو خواهم شد. گوشی تلفن و داستانهایی که از آن خواهم شنید.
کمد عروسک اتاق مددکاری را قبل رفتنم به کمک شما خوانندگان پرچنان پر کردم و گفتمشان، اگر خالی شد ندایم دهند. کارت بانکی مخصوص آفتابکاران را به همکارم سپردم تا او امور را رصد کند. آن همچنان نیازمند شارژ شدن است. و اکنون آخرین شیطونکم را به پسرک دادم. کیف کمری را به واسطه مددکار بودنم تهیه کردم. کیفی میخواستم که هم قلم و دفترچه ام را همیشه با خود داشته‌ باشم و هم عروسکی و توپ شیطونکی جا شود تا در بازدیدها یا ماموریت‌ها دستم خالی نباشد، تا بتوانم با کودکی ارتباط برقرار کنم و این شد که جزء پوششم در آمد و همراهم شد و ماند.
بازدید از منزلمان تمام شد و به محل کار جدیدم رفتم.
چند روز بعد، یک توپ شیطونک تهیه کردم و در کیفم گذاشتم. کیف کمری ام احساس خلع میکرد.


###
سه بامداد بود، مادری زنگ زد:
دخترم یک ساعت پیش از خانه فرار کرد، شما می‌توانید کاری کنید؟
و پاسخ ناامیدانه من، صدای ضعیفش را خفه کرد.

 

پرچنان:
افسانه حیات دو روزی نبود بیش
آن هم عزیز با تو بگویم چه سان گذشت:
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین وآن گذشت
کلیم کاشانی

 

 

@parrchenan

ادامه پست قبل

بابا تازه مرده بو هنوز چهلش نشده بود. پر از ریش بودم و دلی عمیقأ تکان خورده داشتم. بعد از شش سال کار با بچه ها و مربی شبانه روزی بودن گرگْ بچه ها بهزیستی، به عنوان مددکار به اورژانس اجتماعی منتقل شدم . نبود بابا و انتقال و دوری از بچه‌ها همزمان شده بود. وارد دفتر که شدم هیچ کس را نمی‌شناختم و همه همکاران جدیدم، خانم بودند. حساب کن ما شش سال همه پسر بودیم و آقا و حالا جریان عوض شده بود. زبانم گنگ شده بود، ادبیات بچه‌ها طوری بود که تا صدتا سخن خوار مادر دار را این اواخر توانسته بودم تاب آوری کنم و اکنون در دفتری نشسته بودم که همه خانم بودند. رفتم گوشه دفتر کز کردم و نشستم. ناآشنا می آمدم. انگار از غاری بعد از شش سال در آمده باشم. ناگهان همکار آقا که چند سال در شبانه روزی با هم بودیم و او زودتر از من منتقل شده بود را دیدم و همین که چشم آشنایی دیدم رفتم کنارش و دلم از این فضای عجیبی که در آن گیر کرده بود سبک شد. وقتی این همکارم را در ختم بابا دیدم، تو دلم گفتم ای کاش او برادر بزرگه من بود و اکنون کنارم ایستاده بود.
و این شد که روزها گذشت و فضای جدید را سعی بر فهمیدنش کردم،درک بیشتری از زندگی و دنیا بدست آوردم. در همان اولین ماموریت یک نوزاد چند ماهه را پیگیر کارش شدم و برای اولین بار نوزادی بغل کردم و مجبور شدم با ترسم از نوزادها روبرو شوم. نوزاد در حجم ریش هایم گم بود. و به مرور تراشیده شدم. تراشیده تر. روز آخر که میخواستم بروم و همکاران کتاب انسان خداگونه را هدیه داده بودند ناگهان در حجم کلی خانم قرار گرفتم و باز شرمی که ابتدای ورودم به نواب احاطه ام کرده بود، بر من هجوم آورد. به بغل تنها همکار آقای در اتاق پناه بردم. اول و آخر شبیه به همی داشت ورود و خروجم.

اگر قرار باشد دلم بغیر از مهر و محبتی که آنجا موج میزند تنگ بگیرد، همانا آن ،درخت شب خسب دوست داشتنی ام است. راستش دلم برای او تنگ شده. دوستْ درخت عزیزی بود که صبح ها اول چشمم او را سیر تماشا می‌کرد. سایه خنکش تابستانها ورودی را قابل تحمل می‌کرد و در لا به لای شاخه هایش بلبل ها نغمه خوانی میکردند.
محل کار جدیدم را رفتم و گَز کردم، هیچ درختی را دوستْ درخت نیافتم. هیچ کدام آشنایی، بهم ندادند. از این چنار زیقی هایی هستند که به زور صدتا باغبان نفس می‌کشند.
دلم برای درخت روبروی باغ سفارت در خیابان شریعتی و منطقه قلهک تنگ شده است. مسیرم خیابان ولیعصر شده است و او را دیگر نمیبینم.

با آشپزخانه که خدا حافظی میکردم، آشپز که همرمان با هم از شبانه روزی و با هم به اورژانس انتقال یافتیم ، سگرمه هاش را درهم کرد و گفت:
«تو بروی دیگه بچه ها(بچه های بهزیستی که سالها او برایشان ناهار و شام درست کرده) اینجا نمی آیند. آنها بخاطر تو می آمدند».
او بچه ها را همچون یک مادر دوست داشت. و من هم او را چون مادری.

@parrchenan

دو‌سال و دو ماه

نزدیک به ده سال پیش بود که برای نیروی اورژانش اجتماعی وارد سازمان بهزیستی شدم. اگر قرار بود تغییری در سازمان، صورت گیرد اولین نفر بودم برای تغییر مسیر و اینگونه شد که از اورژانس تا شیلتر کودکان کار و مربی شبانه روزی آمد و شد داشتم و دوباره دو سال و دو ماه پیش بود که به گشت اورژانس بازگشتم. به همان ابتدای راهی که رودخانه هستی پیش رویم گذاشته‌ بود. در این دوسال، معتقدم کارنامه متوسطی از خود پیش وجدانم به یادگار گذاشتم. گاهی خلاقیتی بروز دادم و بهترین آن را که جان مایه مددکاری ام میدانم، پروژه آفتاب کاری است و شاید چند تن از انسانهای ضعیف به واسطه این پروژه به سمت توانمندی در حرکت باشند. در این دو سال با همکاران بسیار بسیار بسیار عزیزی گره خوردم که نُماد انسان دوستی و صفت مهرورزی و مهربانی برایم شدند. رودخانه هستی لطف بزرگی در زندگی کوتاه انسانیم بروز داد و همانا آشنا کردنم با آدم های از جنس «دگر» بود. از جنس بازار و کتاب و مدرسه نبودند و از « آنی » دگر برخواسته بودند. گویی این رودخانه هستی من سرگشته حیران که دایم تنها و تنها به تخته پاره خود در این خروشان رود چسبیده بودم تا غرق نشوم، تا نیست نشوم، تا هنوز نمیرم، رودخانه ای که گاهی مرا به زیر آب میکشید و گاهی رو می آورد، گاهی به سینه سنگی می چسباند و دوباره با خود به عمق خود می‌کشانید، گیج و ناتوان و خسته از شبانه روزی و درد های بچه و‌تنها، به ناگاه به جزیره ای زیبا، آرام،مطمئن، با مردمانی از جنس مهربانی انداخت. حساب کنید غریق آب شده در مواج رودخانه سهمگین خود را در بهشتی بیابد. این آدم ها و مهربانی هایی که از آنها دیدم، آن هم، برای « آن دیگری» که نه از خون و تبار خودشان که تنها و تنها، آنها از قبیله انسان بودند، مرا به بودِ بهشت مومن کرد. اکنون معتقدم بهشت هست و چیزی از جنس مهربانی اینانست.
رودخانه هستی لطف خود را بر من دو سال و دو ماه بخشید.
انصافا گره گشایی از این مهربانی سخت بود و جانکاه. اما مرا با وابستگی کاری نیست. بعد از مرگ بابا، رودخانه هستی بهم فهماند که دنیا درنگی بیش نیست. رها و آزاد باش . پرنده باش. رها کن، حتی بهشت مهربانی را.
مسیر بیست و دو کیلومتری و ارتفاع گرفتن نزدیک به پانصد متر از سر کار تا منزل آن هم بعد از هفده ساعت کار و بیداری، مهم ترین دلیلم برای جابجایی بود و البته ترس از اشتباه، مشکوک شدن به توانایی هایم، هویدا شدن گپ های سهمگین شغلم، بار سنگین وجدانم، و شکستن کمر اقتصاد و ترس از گرفتار شدن در خشم مددجویانی که مرا عامل همه ظلم حکومت میدانند و احساس بی‌نتیجه شدن عملم دلایلی بود که واداشت مرا به گره گشودن از دایره محبت و بااااز دوباره تنها شدن. صلیب خود را تنها حمل کردن، تا ستیغ کوه. محل کار جدیدم، مسیرش تنها یک سوم مسیر قبلی است و این برایم چیز کمی نبود. برای کسی که دوست داشت سبک زندگی رکابنده را هنوز ادامه دهد.
روزگار بیست سالگی تا نزدیک بیست و هفت هشت، خودم را چون عقاب تصویر میکردم و در اوج در آسمان. هر هفته در خط الراس کوه ها بودم و به خود معتمد. ترسی از چیزی نداشتم. بعد از آن روزگار، خشمی وجودم را فرا گرفت، خشم از بی عدالتی ها، خودم را گرگی تصویر کردم اینبار در زمین، که مربی بچه گرگ های شبانه روزی شدم. کسی اگر بی عدالتی میکرد چون گرگ برایش بی رحم میشدم. در خیالم حنجره چون بره اش را می‌دریدم. همین تصویر از خود، مرا در این دو سال، مددکار نگاه داشت. دفاع از مظلوم را وظیفه خود و عدالت خواهی را دلیل وجودی زندکیم می‌دانستم.اما این روزها خودم را لاک پشت میبینم. دلم لاک میخواست. سرم را گاهی از لاکم بیرون آورم و دوباره در فردانیت خود فرو رود. در دریای ناخودآگاهم فرو روم و در آن شنا کنم.در این اندیشه هستم شاید فردانیت خود را گم کرده ام. تنها نردبان بوده ام. لاکی می‌خواهم تابیابم اگر گمشدگی برایم اتفاق افتاده. این شرایط سخت اقتصادی را در لاکم زندگی کنم. دلم فرار میخواست. تا قراری بیابد.
اکنون در محل کار جدیدم، در اتاقکی در دار و تنها، رو به دیوار سفید، تنها و تنها مینشینم و تلفن که زنگ خورد سر از لاک خود بیرون می‌آورم و الو میگویم.
چند صباح با تصویر لاک پشت خواهد گذشت نمیدانم.
باز هم از همه همکارانم که پرچنان را میخوانند تشکر و قدردانی میکنم که قسمتی دیگر از زندگی، روی دیگر زندگی را از آنها آموختم و کسب حلالیت میکنم.
‌برایشان قوت و توان ادامه راه را آرزومندم.
قوی بمانید مهربانانم

@parrchenan

نگاه سوم کجاست؟

از زاویه دید دیگر:

در انتهای جلسه، یکی از اقوام سببی دختر آمد. با دخترک، از لحاظ عاطفی ارتباط خوبی داشت.
می‌گفت حاضر است او را پیش خود نگهدارد ( اما پلنی نداشت، هیچ) و تاکید داشت که او، بهزیستی نرود. وقتی علت را جویا شدیم، رازی را برای ما غریبه ها و دخترک، هویدا کرد.
«من دوازده سال بچه بهزیستی بودم و این واقعاً خوب نبود».
زن داستان ما خود، چشیده بود طعم جایی که دخترک ابتدای آن قرار داشت. و نرو گفتنش با ما خیلی فرق داشت. یکی از معلمین علت را پرسید
« پدرو مادرم معتاد بودند و..» صدایش لرزید و اشکی و دیگر به سخن ادامه نداد، شاید بعد از بیست سال و حتی بیشتر، یاد آن ایام افتاده و هنوز سوز زخمی که هیچ‌گاه در ناخودآگاه اش ترمیم نشده بود، او را میسوزاند. دخترک تجربه زیسته اندکی داشت و تجربه «دیگری» را که برخواست از رازی اینک هویدا» را نشنید.
###
مشاور و معلمان مدرسه با توجه به جریانات اخیرشان در مدرسه، به حق، صحبت از افت کیفیت روان و زندگیشان کردند، مدیر نیز با آغوش باز حرفها راپذیرفت و حرف مرخصی تشویقی و ...همراهی زد.
با حجم آسیبی که آنها در این چند روز درگیرش بودند و خودمان قیاسی کردم. گویی موتوری در برابر تریلی ای. اما آنها چون« عادت» نکرده بودند. تاب آوریشان کم بود و اما ما،« عادت » کرده ایم.
ذهنم درگیر این واژه « عادت » شده است. مکانیسمی دفاعی، احتمالا. دوست دارم بیشتر از آن بدانم. ریشه های فلسفی، روانی، کارکردی، تکاملی آن را اگر شد در بیاورم و بفهمم.
ما عادت میکنیم.
از یک جنبه ادامه زندگی انسانی را میسر میشود
ما عادت میکنیم
از یک جنبه انسانیت مان را کم رنگ میکند.
به نظرم، شرط رهایی و رشد فردی آدم ها « عادت نکردن » است. به ترافیک ، آلودگی هوا، آسیب اجتماعی، کارتون خوابها، کودکان کار، فساد و درذی و اختلاس، کتک نخوردن و... عادت نکردن است.
به پشت هر اختراع و کشفی بروی عنصری از عادت نکردن را خواهی یافت. اگر کاشف نیروی بخار، مثل هزاران انسان دیگر به صدای در قوری در حال جوش عادت میکرد، احتمالا او کاشف نیروی بخار نمیشد. کشف او موجب اختراع سیلندر و موتور قطار و... شد.
نمیخواهم عادت کنم.

###

هنگامی که همکارم با دخترک در حال خروج از مدرسه بود، من در مدرسه بودم و در حال تشکر و خداحافظی با اولیا مدرسه که بیش ار ساعت اداری شان به واسطه این دختر، مانده بودند. خانم مسن و مهربان خدمه مدرسه که در حال نگاه کردن به خروج دخترک و‌همکارم بود، محکم به پشت دستش زد و با نگاهی حیرتناک و متعجب گفت:
« ببین با چه خوشحالی هم داره میره»
این زدن بر پشت دست، و آن رفتن خندان دخترک برایم نماد نگاه سنت و مدرن شد‌. نگاه سنت، می‌گفت بمان و عادت کن و احترام کن و بساز و نگاه مدرنیته میگوید حقت را بخواه، حق کتک نخوردن. حتی اگر نه با مرگ.
آن قدر واژه و جمله برای این تصویر که ترسیم کردم در ذهنم در حال شکل گیری است که یک کتاب میشود. نگاه زن خدمه را همچون نگاه حاکمیت کلان میبینم
اما کدام دو نگاه؟
نگاه سوم کجاست؟
###
تقریباً هر شب سریال خانه کوچک را نگاه میکنم. ماجرا داستان دیشب دعوای شدید زن و شوهری، مغازه دار شهر بود. مرد چمدان هایش را بست و از خانه بیرون زد و به هتل رفت.
۴۰ سال پیش این سریال پخش شده و خیلی ها که طبقه متوسط بودند، به واسطه حرام بودن تلویزیون آن را ندیده اند.
در این ایام کارم، بارها به صورت اورژانسی مجبور به مداخله دعواهای شدید زن و شوهری شدیم. اولین حرفمان این بود که مرد حق بیرون انداختن زن از خانه را ندارد و اوست که خانه را بهتر است ترک کند.
چهل سال دیر شنیدیم.

@parrchenan

ترس

هنگام ظهر و ناهار بود که یک مورد اورژانسی بهمان خورد. به آدرس مدرسه که موضوع را گزارش کرده بود رفتیم. مسیولین مدرسه خیلی گرم و فعال با ما ارتباط گرفتند و همکاری کامل کردند و این برایم عجیب می نُمود. مددجو ، دخترکی نوجوان بود که با مادرش مشکل خورده بود و شب قبلش به شدت از او کتک خورده بود. مشاور مدرسه نیز این موضوع را تاریخی و قدمت دار می دانست و شرحی هم دلانه با دخترک به ما داد که البته این هم نظر بودن صد در صدی مشاور با دخترک را نپسندیدم، چرا که قدرت تساهلی دخترک را کاهش میداد. دخترک حاضر نبود به خانه بازگردد و مادر نیز حاضر نبود برای گفتگو به مدرسه بیایید. گویا شوهری اسکیزوفرنی داشت که او را با سه بچه ترک کرده بود و با مشکلات عدیده رها شده بود. بعد از داستان آن کودک که از کلانتری به خانواده اش تحویل دادم و داستانهای بسیار داشت و قبل ترها نوشتم، چشمم ترسیده و در این جور موارد احتیاط بیشتری میکنم. وقتی که دخترک گفت، هفته پیش هم ۱۲ خشاب قرص را به جهت خودکشی خورده، مجاب شدیم فعلا در خوابگاه بهزیستی باشد تا سر فرصت به مشکل او و مادر رسیدگی شود.
اما هنوز برایم همکاری کامل اولیا مدرسه برایم تعجب بر انگیز بود. در همین حین مدیر مدرسه گفت دو روز قبل یکی از دانش آموزان مدرسه پس از رفتن به منزل، احتمالأ خودکشی کرده یا مرگ مشکوک رخ داده است . اکنون انگیزه اولیا مدرسه را درک میکردم: «ترسیده» بودند.
« ترس »از تکرار این موضوع که اگر تکرار می‌شد جمع کردن ماجرا به واقع بسیار سخت و حتی محال خواهد شد. « ترس»، اولیا مدرسه، مسیولین عالی رتبه آموزش و پرورش منطقه و حرارست بسیار سخت گیر اش را به خود آورده بود و مجاب کرده به دنبال راهکار و کمک گرفتن باشند. و این اتفاق خوبی بود. ای کاش همه مسیولین کشور و مملکت شرایط سخت و خطرناک اجتماعی را اینگونه درک میکردند. برای این درک نیاز به «ترس»، « ترس سازنده» است. ترس، تولید نیاز میکند و در نتیجه به دنبال یافتن پاسخی به آن خواهی افتاد. پس همفکری بیشتر و تساهل و تسامح و انعطاف بیشتری بخرج خواهی داد و شاید بشود مملکت را از این فضا خارج کرد. مملکتی که امام جمعه اش، ریس جمهورش، کارگرش همه شاکی هستند اما گویی هیچ کس نمیترسد.
بیایید« بترسیم». ترسی آگاه بخش. ترس، همه موجودات زیر آبی و پروازی و زمینی را به خود می آورد و یک دلشان میکند. دور هم جمع میکند و کُلنی و توده های کوچک و بزرگ و عظیم درست میکنند. بیایید به ماهیت حیوانی و نه انسانی خود برگردیم و همچون ماهیان ترسیده از کوسه ها، همچون سارهای ترسیده از عقاب، همچون گوزن های ترسیده از گرگ ها و همچون غزال های ترسیده از شیرها، دور هم جمع شویم و هم دل و هم فکر شویم تا کاری کنیم، تا از این موقعیت فرار کنیم تا به قرار رسیم. گویی جنبه انسانی،ما را خیلی نترس کرده است. این نترسی هر چه باشد، شجاعت نیست.


###

این روزها کمی مغموم ام، احتمالأ این هفته، آخرین هفته حضورم در گشت۱۲۳ باشد و هر جدا شدنی، عنصری از غم در خود نهفته دارد

 

@parrchenan

خانه کوچک

به همراه مادرم در حال دیدن سریال امریکایی خانه کوچک از شبکه تماشا هستیم. این سریال در سالهای 1374تا 1384 در آمریکا و در سالهای 1354تا 1357نیز در ایران پخش شده است.
مادرم تعریف می‌کند، آن زمانها تلویزیون نداشتند و پدر بزرگ مذهبی من، آوردن تلویزیون به خانه را جایز نمی‌دانسته است. هر سال که به تبریز میرفتند و چند روزی مهمان اقوام آنجا می‌شدند، دختر خاله هایش شروع به تعریف داستان سریال می کردند و در نهایت یکی دو قسمت را هم میدیدند و دوباره به تهران باز می‌گشتند و دیدن بقیه سریال تا سال بعد. شوهر خاله قصاب مادرم، این جسارت را کرده و تلویزیون خریده بود

قسمتی که در حال دیدن سریال هستیم، دخترک دوم خانواده که از منزل فرار کرده، پس از مشاهده پدر، خود را در آغوشش می افکند و هر دو باهم تبادل احساسات میکنند. این صحنه مرا یاد هفته پیش انداخت. پسرک افغان چهار روز از خانه فرار کرده بود. بعد از یافتن پدر و مادرش و آمدن آنها به اداره، مادر شیون گون و با لهجه محلی گریه میکرد و پسر نیز، بی صدا قروپ قروپ اشک می‌ریخت. همیشه جای خودم را به گونه ای تنظیم میکنم که صحنه‌ها این چنین را از روبرو ببینم و کامل در کادر چشمم قرار گیرد. بعد پدر آمد و با همان غرور پدرانه پسر را در آغوش گرفت و غرورش مدت زیادی امتداد نیافت و او هم ریز اشکان شد.
از پدر میپرسم موضوع چه بود؟
: «تک پسرم» است. در حال استشمام بنزین دیدمش و چکیش کردم. از خانه ترسید و فرار کرد.
خود پسر نیز اعتراف کرد که چند ماه است از دوستانش این حرکت را یاد گرفته و انجام می دهد و از تنبیه پدر می ترسد. اول بار در شبانه روزی با این نوع از اعتیاد آشنا شدم، پسری داشتم که اینگونه معتاد شده بود.
به پدر حق میدادم با توجه به نوع بافت فرهنگی شان و خطری که فرزندشان را تهدید می‌کرد، خشونت بورزد. اما همکارانم « نه» حق نمیدادند. من از دید یک مرد در بستر فرهنگی آن خانواده می نگریستم و فکر کنم آنها از نگاه « مادرانه». قرار شد اول بازدید از منزل انجام گیرد و پس از خوانش گزارش، آن کودک تحویل خانواده شود.

موضوع آن قسمت سریال که در حال دیدن اش با مادرم بودیم، این بود که در خانواده کشاورز که سه دختر داشت، فرزند « پسر »چهارمی بدنیا می آید و پدر بسیار خوشحال میشود از « پسردار شدنش» و دخترک حساس خانواده، اتفاقات بعدی را رقم میزند.
کمی درنگ و اندیشه کنیم که سریال، چگونه در حال اموزش جنبه‌های مختلف فرزند پروری است؟ چگونه در حال شکستن نگاه مردسالارنه است؟
و دقیقا چنین فضایی در خانواده پدربزرگم حاکم بود. پنج دختر و دو فرزند پسر که یکیشان در کودکی از دست رفت.
اما
اما اصلی داستان آن است که تلویزیون در آن زمان دیدنش در خانواده های مذهبی، حرام بود و نیاز به جسارت و شکستن منع های مذهبی داشت و در نتیجه تا چهل سال بعد فرهنگی که می توانست از طریق آموزش و مشاهده اتفاق افتد به تاخیر افتاد. نکات سیاستی، آموزشی جامعه شناسی تاریخی مثبت و منفی بسیار، اکنون به ذهنم هجوم آورده است که بعید میدانم در حوصله خواننده و این مقال باشد و بگنجد. اگر قوانین ما همچنان مرد سالارنه است و نگاه های مان، شاید از برای تاخیر چهل ساله در دیدن چنین داستانها و سریالهایی است.
این سریال هر شب در ساعت۲۲:۲۰ دقیقه از شبکه تماشا پخش میشود.

@parrchenan

همه میدانند

تحلیلی بر فیلم« همه می دانند » اصغر فرهادی.

معتقدم برای پی بردن به بطن فیلمی، داستانی، رمانی، نیاز به کلید واژه هست و مهمترین کلید واژه، نام اثر است که نویسنده به مخاطب بیان می‌دهد. اینگونه، تحلیل، فاصله زیادی با آنچه نویسنده منظور داشته، پیدا نمیکند.

معتقدم فیلم همه میدانند اصغر فرهادی فیلمی بشدت دینی است. در یکی از نوشته های دکتر سروش که سالها قبل خواندم( فکر کنم پس از شکنجه دامادش با عنوان خدا نیست) چنین چیزی بود که وحدت وجود را تعریفی کرده بود و منظور از خدا را مجموع خلق لحاظ کرده بود. در فیلم اصغر فرهادی ما کم کم با رازی آشنا می‌شویم که «همه میدانند». و عده ای در حال یافتن رموز آن هستند. این رازها حتی بر برج ناقوس کلیسا نیز حکاکی شده است. و وقتی همه دست به کار کشف راز می‌شوند. رازگشایی صورت می‌گیرد. آینده ای از خطر رها میشود. چشمان گریان خندان میشود. با توجه به المانهای دینی موجود آیا میتوان این همه میدانند را همه خدا فرض کرد؟ کسی دستْ خداست و کسی پول ْ خدا و کسی مادرْ خدا و دیگری فرزندْ خدا و...
گویی اصغر آقا به دنبال یافتن راه سوم برای بشر امروز است. اینکه مفهوم خدا را همچون صوفیان، به وحدت وجود بکشاند تا بتوان دوباره از این حالت بی معنویت یا گم بودگی در دین چون داعش یا رها از معنویت چون لائیک ها، راه سوم کشف کند.
دین آفت زده را در ساعت خراب کلیسا به نشانه خدا و دینی که در آسمان است به انتهای داستان و صلیبی که در « زمین» شسته میشود بکشاند و غسلش دهد. او باور کرده که بشر امروز نیاز به نگاه دیگری دارد «همه میدانند» را با آنچه از کودکی اموخته ایم در کنار هم قرار دهیم.
در بچگی به ما می‌گفتند تنها« خدا میداند »و اکنون در فیلم،« همه میدانند». آیا این دو را اکنون نمیتوان مترادف هم قرار داد. همه میدانند همانند خدا میداند پس همه خدایند.
اصغر آقا دوباره منادی وحدت وجود شده است. وحدت وجودی که کارگردان ایرانی مسلمان، در کشور اسپانیا و دهی کاتولیک درباره داستانی که درازنایش به آرژانتین میرسد فیلمی بدون مرز، بدون مذهب، بدون نژاد می سازد. شاید ایده وحدت وجودی که سالها اهل عرفان از آن دم زدند، نجات دهنده مردمان اکنون، جهان وطنی دهکده جهانی باشد.
اما فیلم قسمتی دیگر نیز دارد و آن راز است، یا گناهی که در رازی هنوز نفس می‌کشد. هنوز زنده است.این گناه آن قدر زیست کرد تا در مفهوم همه میدانیم چون خدا، پذیرش و لبخند توبه و رضایت بر چهره تک تک همه _ خدایان نشست. گناهْ راز از حالت راز چون خارج شد، چرا که « داستانش» صادقانه بیان شد و اعتراف شد، پس توبه را پذیرفت و انسان ( دخترک) از بند رها شد. در انتهای فیلم باز، انسانی دیگر را مورد« امتحان» « رازی» دیگر قرار میدهد و اینکه آیا میخواهد شانزده سال رازداری کند و زان پس توبه، یا همان لحظه اول از آن راز برائت جوید. فیلم به من مخاطب پیشنهاد زندگی بی راز میدهد. بی راز چون« همه میدانند». چون خدا میداند.چون همه_ خدا میدانند. چون در محضر خدا معصیت نکنیم. تا راحت تر و سعادتمند تر و خوش بخت تر زندگی کردن در زندگی بی راز، بی گناه مستتر است.

اما مفهوم آخر مفهوم عشق است. عاشق جزئی نگر است. حتی یک پرده گوشت اضافی محبوبش را ملتفت میشود و زیپ لباسی که بسته نمیشد صدق مدعی عاشق میشود. در اینجا عشق به معنای رهاننده و کلید قفل بسته گناه نشان داده شده است. و عاشق وقتی هیچ شد. توبه پذیرفته شد و لبخند رضایت بر چهره اش نشست. هنوز مفهوم عاشقی را میتوان در عصر جدید با این فیلم معنا کرد و دید چه راه سخت و خون فشانی است. به قیمت از دست دادن زمین و پول و خانواده ات تمام میشود اما پاک میشوی غسل داده میشوی همچون صلیبی که شسته شد.
اما این فیلم آیا ماهیتی مسیحی دارد؟
همان قدر که منظور حافظ از صعومه در اشعارش یعنی مسجد، به همان اندازه کلیسا ، برج ناقوس، صدای ناقوس، صلیب، نشان از مسجد و منار و صدای اذان و سجاده دارد.
اصغر آقا به زبان حافظ، پیشنهاد میدهد، وحدت وجود را در قامت جدیدیش که در فیلم اشاره کرده، یعنی نه دینداری سنتی، نه لائیک بودن که خدا همه، جدی بگیریم و زندگی بی رازی را شروع کنیم و کلید اما و اگر ها را در عشق، عشق آگاپه، بیابیم.
مممنونم اصغر آقا که هنوز فیلم میسازی.

@parrchenan

به دنبال راه نو

حجم انبوهی مطالب دارم که ننوشته ام و یک روز ننوشتن بر این حجم می افزاید. پس ترجیح میدهم حتی اواسط روز هم شده بنویسم.

موضوع عدالت چیزی بوده که همیشه ذهنم را درگیر کرده و تلاش داشته ام مناسبات فردی و کاری و زندگی ام را پیرامون این «واقعیت خیالی» پی ریزی کنم.
معتقدم انسان امروز اگر میخواهد در موضع عدل و عدالت باشد مجبور است به گفتمان فمنیستی دقیق شود و آن را جدی بگیرد. این مقدمه را نوشتم تا دیدگاه خود را نسبت به حقوق زنان تا حدودی روشن کنم و در ادامه متن، و پس از خوانش سوال و چراهایی که پس از شنیدن واقعه در ذهنم چرخید، به بی عدالتی متهم نشوم.

دایه آن دو پسر که برایشان شمر ذی الجوشن شده بودم و اواسط هفته داستان آن را نوشتم خاطرتان هست؟
در ماشین که بودیم و من چون شمر جلوی هر سه آنها نشسته بودم و هر سه اشک پشت اشک می‌ریختند، مادر واگویه گونی با خودش که پسر بزرگتر هم بشنود به لری زیر لب زمزمه میکرد:
، آب و نانت را میدهد، سقفی بالا سرت گذاشته، کاری به کارتان ندارد، چرا اینکار کردید؟ چرا؟
داشت درباره ناپدری بچه ها صحبت میکرد.
این موضوع گذشت تا چند روز بعد،
هنگام ناهار در اداره، مشاور حقوقی ما، عکس ناپدری بچه ها را از صفحه اینستاگرامش نشان داد و گفت: این خانم همسر سوم این آقا است و کلا از این سه زن، نُه بچه دارد و دو تا ناپسری!! هر هفته هم دو شب در خانه همسرانش سر میکند و خرج سه خانه و خانواده را میدهد!! شغل اش هم بار فروش ایست.

شب هنگام که در آلودگی هوا تهران رکاب میزدم، ذهنم پر از سوال شده بود. آیا این« مادر» در آن فرهنگ دروازه غار، راهی بهتر داشت؟ مدرنیته چه راهکاری به این زن میدهد؟ آیا یک بیمه اجتماعی برای این زن در کشور ما وجود دارد؟ به نظر، سنت، پاسخ های قوی تری برای خانواده‌های ضعیف و طبقه پایین دارد تا مدرنیته و گفتمان عصر جدید.
راه حل سنت، عملیاتی است و گفتمان مدرنیته در فضا و کشور و حال امروز ما فعلا غیر عملیاتی و شعاری.
این زن برای فرزندانش سرپناهی دارد و امنیتی و نفقه ای حداقلی و می‌تواند خوشبین باشد که فرزندانش به سرنوشت پدر معتادشان گرفتار نشوند و اگر خودش در خانه های مردم کار کند، هزینه مدرسه و لباس آنها را هم تامین کند و خود نیز، برای نیازهای جسمانی اش، پاسخی برای آن خواهد یافت. حال آنکه گفتمان مدرنیته، امروز ، همین امروز، برای این موضوع پاسخی ندارد.
آسیب این پاسخ سنت، کم نیست. یکی همین کودک سوم این خانم و برادر ناتنی آن دو پسر، و پدری که دو شب بیشتر در خانه نیست. اما پاسخی به سطح زیرین قاعده هرم مازلو که داشتن امنیت و سرپناه و زنده ماندن، میدهد. می ارزد به این موضوع فکر کنیم و به دنبال پاسخ های بهتری در مدرنیته یا تلفیق با مدرنیته باشیم. زمان آن رسیده که خودما، تک تک ما به آن فکر کنیم.

@parrchenan

انسان بودن

در شبانه تهران در پیاده رو در حال قدم زدن سمت مترو هستم که حضور کم رنگ لبخندی را بر چهره ام احساس میکنم. اگر آن لحظه از من کسی سوال میکرد الان خوشبختی؟ با یک علامت سر پاسخ آری میدادم. از آن جهت با کلام پاسخ نمیدادم که این خوشبختی که چون زلالی برکه ای در وسط دشتی زیبا را، حتی کلام تلاطم ایجاد خواهد کرد و دایره پشت دایره تولید می‌کند. گویی سنگی در آن برکه پرتاب کرده باشی.
از خودم پرسیدم چرا اکنون آن حال را دارم؟
از یک گفتگو دوستانه با دوستانی در حال بازگشت بودم. گفتن و شنیدن و چای و قهوه بود و دوست. و همین.
تعریفم از انسان این روزها در دو تعریف قدیم و جدید خلاصه میشود، تعریف معروف قدیمی: انسان؛ حیوان ناطق و تعریف جدید، انسان؛ حیوان قصه گو
و وقتی که گفت و گویی با « دوستانی» آغاز میشود و او از قصه هایش میگوید و می‌شنوم و من از قصه هایم و می شنود به اوج این ادغام تعریف از انسان میرسم و در حد کمالِ تعریفی که از انسان دارم قرار میگیرم. و چون به معنای واقعی در انسان بودن هستم، خوشبختی را لمس میکنم. در این فضا نه نیاز به ماشین شاسی بلند هست، نه تجمل و نه عناوین و نه حتی دوچرخه و رکابیدن و نه حتی داشتن چیزی.
تو و دوست و گفتن و شنیدن و چای.

در همین احوال بودم که شخصی جلویم را گرفت و پرسید آقا آتیش داری؟ آمدم بگویم نه که یادم آمد در کیفم همیشه فندکی هست. به او فندک را دادم و توضیح دادم که سیگاری نیستم اما آتیش دارم.
یک جمله معترضه گفت:
آقا شما اژدها.

ابتدای صبح آخرین پاراگراف روز نوشتم، از اژدها شدن ترسیده بودم و انتهای شب کسی مرا اژدها دانست!!
لطفاً مرا نقد ( نقد استدلالی)کنید و اجازه ندهید هیچ گاه به اژدها تبدیل شوم. اگر حرفی، سخنی، اندرزی بود، بیان کنید اگر خود را دوست من یا خواننده پرچنان می‌دانید.


با دو فنجان قهوه
کمی سکوت
و او، کہ پایان هر قطعہ
دستش را زیر چانہ بزند و بگوید:
باز هم بخوان…

** پی نوشت:
برای داشتن قصه باید خواند، سفر کرد ، مشاهده کرد ، شنید، خیال پردازی کرد ورنه قصه گوی خوبی نخواهی بود وگرنه دوست خوبی نخواهی شد وگرنه در تعریف از انسان ( حیوان قصه گو) نخواهی گنجید.

@parrchenan

مادر

میخواستم این نوشتار را مثل همیشه صبح زود بنویسم اما ترسیدم وقت کم بیاورم و مطلب حیف شود. پس وسط روز و زمان کاملی به آن اختصاص دادم. احتمالا این متن طولانی تر از حد معمول باشد چرا که سعی خواهم کرد جزئیات بیشتری را بیان کنم تا از حلاوت گریه درآوردن دیگری و خندید دلم، کم نکرده باشم!!

صبح اول صبح اداره رسیده ام و مسیول گشت پیرامون پرونده ای که روز قبل وقت زیادی از کل مددکارهای شیفت گرفته بود صحبت می‌کرد و اعلام نظر میخواست.
دو پسر ده و سیزده سال روز قبل مراجعه کرده بودند و گفته بودند که مادرشان سالهاست آنها را تنبیه میکند و چاقو می زند و ناپدری اذیتشان میکند. و خواهان رفتن نزد پدر و خانواده پدری که در یک محله بد نام ساکن است هستند. بسیار گریان و مضطرب بودند و از مادر بسیار می‌ترسیدند. و اواخر وقت مادر با صورتی گریان و پریشان به اداره مراجعه کرده و جویای فرزندانش شده است.

همان لحظه که مسیول گشت نظر میخواست و همکاران نظر میدادند مادر کودکان با صورتی گریان و نگران آمد تا با ما به دادگاه برود.
رای من، محق بودن مادر بود و اینکه این پسرها یک جای کارشان می لنگند.
رفتیم مرکز مربوطه و سوارشان کردیم و سمت دادگاه راندیم. قیافه پسرها شبیه پسرهای تخس خودم در سالهای قبل زمانی که مربی شبانه روزی بودم بود. با دیدن برادر بزرگتر و کمی صحبت، رایی که صبح پیرامون «مادر» داده بودم تقویت شد‌. با پسرها تا حدودی بلند و محکم و قاطع صبحت میکردم. و اینکه عنوان نمودم با توجه به خلافکار بودن پدر و خانواده پدریشان امکان رفتن به سمت آنها را مطلقا نخواهند داشت و دایم ذهنشان را درگیر میکردم که چه میخواهند بکنند؟ در نهایت یکیشان گفت خاله ام.
همین را دست آویز کردم برای رسیدن به « مادرشان».
از بهزیستی و شبانه روزی تا می‌توانستم بد گفتم و پیاز داغ ماجرا را بیشتر و چون در مرکز قرنطینه بودند، حرفهایم پذیرفتنی، رخ می نمود.

به دادگاه رفتیم. با« مادرشان »به سردی مواجه شدند. با توجه به حضور همکارانم دیگر در دادکاه نمانده و در ماشین گشت منتظر ماندم.
پسرها جلو قاضی حرفهای خود را مبنی بر چاقو خوردن از مادرشان تکرار کرده و اما قاضی نظر نداد که به پدر تحویل داده شود و قرار شد به بهزیستی تحویل داده شود. اینگونه بود که گریان شدند و جلوی قاضی اقرار کردند که دروغ گفته اند و« مادر» آنگونه که توصیف کرده اند نیست.
و قاضی از این ماجرا خشمگین شد. نزدیک به ده بیست نفر دو روز در دو سازمان مشغول این دروغ شده بودند. همکارم تماس گرفت که بیا سمت دادگاه. رفتم، دیدم پسرها پشیمان و گریان هستند و از اینکه باید به بهزیستی برگردند ناراحت. اما برادر بزرگتر همچنان نگاه تخس و بی تفاوت خود به « مادرش» را داشت. در یک توافق نانوشته با قاضی هم دل شدم و یک سناریو چیدیم. او گفت بهزیستی و من هم همچون ماموران اجرای حکم گفتم بلی و دروغ گفته اند و بیایند تا ۱۸ سالگی در مرکز قرنطینه بمانند.
به یخه برادر کوچک تر از پشت اشاره وار دست زدم و گفتم تو: پاسوز حرفهای برادر بزرگتر شده ای. بیابریم. گریان گریان به همراه مادر و خاله پسرها سوار ون شدیم.
سناریویی که چیده بودم، شخصیتی جلاد وار و شمر وار بر من می‌بخشید.
همکارم گفت هر کار کردیم که پسر بزرگتر بابت دروغی که به مادر بسته است از مادر عذر خواهی کند، زیر بار نرفته است.
پسر ها که دوست داشتند در محله بد نام و پدر و خانواده پدری معتاد و خلافکار آنجا آزاد باشند و کسی کاری به کارشان نداشته باشد تمایلی به زندگی با «مادر» دلسوز که درس و مشق بچه ها برایش مهم بوده و ورود و خروجشان برایش مهمتر نداشتند. این شد که همه جاهای چاقو که از کودکی پدرشان بر بدن آنها و مادرشان زده و آخرین اش ناشی از دعوا در همان محله بدنام بوده به مادر نسبت داده بودند.
پسر کوچک روبروی من ، مادر کنارش و پسر بزرگتر که مغز متفکر این نقشه بود سمت دیگر مادر نشستند. ماشین حرکت کرد. شروع کردم از بدی های بهزیستی گفتن، هر دو چون ابر بهار گریه میکردند، تا کمی وقفه در گریه شان می افتاد حرفم را از سر می‌گرفتم.
لری حرف می‌زدند و نصفه نیمه متوجه می‌شدم
: « دایَه» کی میایی؟
: اهکی باید بره از قاضی اجازه بگیره تا بتونه بیاد.
گریه شان کَنده شد و‌به هوا رفت.
رو میکنم به پسرها میگم با« مادرتان خوب خداحافظی کنید» به امید خدا عید بهتان سر میزند. گریه کوچیکه دوباره تشدید شد. رو میکنم به مادر: ایشاا.. تا اون موقع خواستی بیایی با آجیل بیا.
پسر کوچیکه بیتاب از گریه شده و برادر بزرگتر به« مادرش »نزدیک تر شد با «پر چادر» مادر اشکش را پاک میکند، به هدفم در حال رسیدنم. اینکه بفهمد همه چیزش « مادرش » است.
ادامه در پست بعدی

@parrchenan

لحظه ای که اشکش را با «پر چادر مادر»،همان قسمت چادر که اتفاقا خاک آلوده می‌شود پاک کرد، یهو دلم شل شد، بُغضی گرفت. اما قرار نبود کوتاه بیاییم.
«مادر» هم گریان است. لحظه های خاص و پر از عاطفه.

ادامه در پست بعدی

@parrchenan

خودم را جمع و جور کردم و دوباره شمر شدم.
یاد کودکی ام افتاده ام. بچه بودم و به همراه بابا، ایام محرم، هیئت های عزاداری میرفتیم. اتفاقا گریه کن خوبی بودم. مداح نوحه میخواند و ملت گریه میکرد. مداحی های ترکی هم، همه جلسه با شعر بود. میشد که یکی دو بیت شعر، مجلس را می‌گرفت در حالیکه ملت در حال گریه بودند و یکی بر صورت خود میزد و دیگری خودش را سمت جایی پرت میکرد، مداح آرام به تک تک حضار نگاه میکرد و گریه نمی‌کرد تا میدید جلسه آرام شده و از شور افتاده ادامه بیت را یا همان بیت که شور آورده بود را میخواند و دوباره صدا و اشک و نعره اوج می‌گرفت. همیشه با خودم فکر میکردم مداح در آن حال که ملت گریان اند و در شور اما خودش آرام است چه حالی دارد. در ون و در هنگام گریه درآوردن بچه ها متوجه شدم حالش را. درشت گو و نرم دل شده بودم!!اما یک جای کار به پسرها حسادت کردم، در حال گریه که بودند، یکی دست مادر را بغل میکرد، دیگری پر چادرش را می‌گرفت، اما من که بچه بودم و در جلسه عزا گریه میکردم دستم خالی میماند خالی خالی. هیچ حسینی نبود که دستش بگیرم جز خیال و خیال و خیال. اما این پسرها خیال را در آغوش نمی‌کشیند. واقعیت را در بغل می‌گرفتند و می بویدند و میبوسیدن. آنها جز به جز واقعیتی به نام « مادر» را در بر گرفته بودند و متوجه حضور او میشدند.
همچون همان مداح تا می‌دیدم شور مجلس کم شده شور میدمیدم. مادر به برادر بزرگتر گفت: مراقب کوچک تر باش. گفتم اِهکی یکیشون شاید بعد از تقسیم شدن بره پیشوا و دیگری قرچک. وسط بیابون!!
پسر بزرگتر دوباره جسارت دار شد گفت چرا اینها را میگی و خودم را زدم به اون راه، گفتم با تو نیستم با «مادرتانم». هر لحظه صدای« دایَه دایَه »پسرها بلند میشد. مادرشان گفت حالا که تا عید نمیتوانم ببینمشان میروم شمال. ادامه حرف را گرفتم گفتم خوب کاری میکنی؛ برو اونجا قشنگ چند تا مرغ و خروس به جا اینها بگیر و کم کم اینها رو که بیوفا بودند فراموش کن. پسر بزرگتر پرید وسط حرفم و در حالیکه هق هق میکرد گفت، حرف نزن،
: من دارم با «مادرتون »حرف میزنم.
با « مادر» ما حرف نزن.
به «مادرش» حساس شده بود. به هدفم رسیده بودم. «مادر» برایش همه چیز شده بود.
شمر وار داد زدم آقای راننده صدای رادیو را زیاد کن اینها گریه میکنند، دلم گرفت یک آهنگی چیزی بخونه. پسرک بزرگتر هق هق میکرد و در حالیکه چشمش از اشک پر میشد و خالی مرا خشمگین نگاه میکرد.
همکاری که دیروز رفته بود به او وعده داده بود که آری پسرم گریه نکن تو را نزد پدرت خواهم برد و اکنون کشتی بان را ناخدایی دگر آمده بود که سالها با این پسرها زندگی کرده بود.
نزدیک مرکز مربوطه گفتم ماشین ایستاد.
به پسرها گفتم با مادرتان خداحافظی کنید. دستش میبوسیدند، چادرش را بو میکردند و مادر هم اشک میریخت.
مادر و خاله پیاده شدند. کادر چشم من دست مادر بود که از بیرون پنجره ماشین به داخل آمده بود و پسرکی دست مادر را میبویید و میبوسید. تقریباً صد در صد به هدفم رسیده بودم:
اینکه آنها را به « مادرشان» یا به زبان خودشان« دایه» تشنه ترین کنم. آن قدر تشنه که شاید از عطش بمریند.
همکار مشاور حقوقی از جلو ماشین به پشت ون می آید. پسرها می‌گویند پشیمانیم کاری بکن. به همکارم نگاه میکنم و میگویم: تو میتوانی با قاضی صحبت کنی و کارشان را درست کنی. اما نکن. اشک های اینها را باور نکن. من میشناسم اینها را. بگذار تا عید اینجا باشند. باز گریه شان به هوا بلند شد. چندین بار این دیالوگ را تکرار کردم. میخواستم این ذهنیت را در آنها ایجاد کنم که اگر دو روز دیگر از بهزیستی در آمدند، به واسطه پارتی بازی همکارم بوده که از جنس «مادرشان» بوده. ته نگاهم باز توجه دادن به «مادرشان» بود.
از برادر بزرگ‌تر اسمش را میپرسم. تا می آید جواب بدهد میگویم مهم نیست. در بهزیستی تو را « آی پسّر» صدا خواهند کرد. حتی هویتش را گرفتم، میخواست راه پدر معتادش را برود و آزاد و خلافکار بشود اما اکنون حتی گویی هویت و اسم نیز ندارد.
به مرکز مربوطه میرسیم. همکار سالهای قبلم که سالها با هم شیفت بودیم، آن روز شیفتش است. به او ندا را می‌رسانم و موضوع را میفهمانم. سریع میگیرد. داد میزنم سلام اقای فلانی دو تا خدمه برات آوردم!! حالا میخواهم تا میتوانم شبانه روزی برایشان بد جلو کند تا به مفهوم «خانه »و «مادر »مومن شوند.
بچه ها پیاده میشوند. در حال خروج از اداره مربوطه هستیم، به همکارم میگم، موهایشان را با نمره صفر بزن.

همان جا که مادرشان را پیاده کرده بودیم سوار میکنیمشان.
ادامه در پست بعدی

@parrchenan

به او توضیح میدهم همه این رفتار و‌گفتار
سناریویی بیش نبود و بچه ها تا دو روز دیگر نزد او خواهند بود. گفت میدانم و ازم بسیار تشکر کرد. ازم بابت جسارت‌های پسر بزرگش عذرخواهی می‌کند. مادر است دیگر.
درشتخویی کرده بودم تا کودکی متوجه نرم دلی مادری شود.
واقعا شمری شده بودم. یاد فیلم پرویز با بازی مرحوم لوون هفتوان می افتم. واقعا پتناسیل اژدها شدن را دارم. می‌توانم شکنجه گری باشم. گاهی خیلی از خودم میترسم.
آن روز در آن ون، مفهوم« دایه» هم برای من و هم آنها، دوباره باز تعریف شد.
تعریف قشنگ و دریایی است واژه« مادر».

@parrchenan

برنده و بازنده

آخر وقت از ماموریت رسیدم اداره، خسته بودم و ساعت کاری مان تمام. پسرک نوجوانی با ناپدری اش مشکل پیدا کرده و کارشان بالا گرفته و در نهایت خانه را ترک گفته و سر از بهزیستی در آورده بود. یک حس آشنایی با پسرک پیدا کردم، آن روز چند تا از بچه های سابقم در شبه خانواده را دیده بودم و حس مربی بودنم رو آمده بود. پرونده همکار شیفت شبم بود. دقایقی نسبتا به اندازه زمان یک مصاحبه، با هم صحبت کردیم. فضای فانتزی از زندگی داشت. واقعیت را نمی‌دید و دوست داشت حقیقتی که در خیال خود ساخته را داشته باشد. خیال در خیال.
در بین حرفهایم متوجه شدم کیک بوکسینگ کار است و در این رشته ورزشی ، نفسی و تنی و عرقی زده است. از او پرسیدم، مسابقات این رشته چگونه است؟
سه پنج دقیقه و در مجموع پانزده دقیقه مبارزه است.
گفتم اگر طرحی نقشی ای برای مبارزه نداشته باشی میتوانی برنده بشی؟ اگر ندانی پنج دقیقه اول را چه طرحی ریخته باشی و پنج دقیقه آخر را چگونه به پایان ببری ؟ مطمئن باش بازنده خواهی بود اگر نقشه نداشته باشی. الان که با ناپدری درگیر شده ای هم حکم همان مبارزه است. برای آن طرحی ریخته ای؟ برای یکماه دیگر. پنج ماه دیگر و پنج سال دیگر و رسیدن به سن قانونی؟
رفتم چنبر را آماده کنم و بروم سوی منزل. پنج دقیقه ای طول کشید. وقتی برگشتم، تا از او خداحافظی کنم با یک دل نگرانی گفت: آقا نمیخواهم بازنده باشم. کمکم کن‌.

چند تا از بچه هام به راه خلاف افتاده بودند. یکیشان که در چهره و لبهای کبودش ، آثار اعتیاد مشهود بود. و دیگری در صدایش. اگر عرضه داشتی مربی خوبی برای آنها میشدی.


هنوز داستان برندگان و بازندگان برای ابنای بشر جواب میدهد. هنوز.

برای برنده شدن، نیاز به طرح و نقشه است‌ آیا ما آن را داریم؟

اگر پرونده من بود و زمان کافی داشتم روزهای بعدش که پسرک به این موضوع اندیشه بود و اگر هنوز ازم تقاضای کمک می‌کرد میگفتم، اول این بغضی که در گلویت گیر کرده است را جلو همه بترکان. برای برنده شدن نیاز به سبک شدن است. نیاز به شکستن غرور است تا حرف دیگری را، چه مربی، چه لیدر، را بشنوی و بفهمی.

@parrchenan

انسان خردمند

سهیل رضازاده:
انسان خردمند
کتابِ عالی بود. شاید بگم سالها بود چنین کتابی نخوانده بودم. کتابی که دوست نداشته باشم از آغوشم خارج شود. با اینکه وزن زیادی داشت و قطور بود، تقریبا هر روز همه جا با خودم میبردم. وزن زیادش را با دوچرخه از این سمت شهر تا آن سمت شهر می‌کشاندم، تا صفحه ای بیشتر بخوانمش. مثل کتابهای درسی از آن نکته برداری میکردم و اینکه به نویسنده آن حسادت کردم که ای کاش من نویسنده چنین کتابی بودم. بخصوص که بعد از رمان ملت عشق خوانش آن را شروع کردم و از فضای ماورایی و الهی و عشقیسم به فضای ورایی و زمینی و بی هیچ ایسم این کتاب رسیدم. نوع نگارش کتاب زیبا است. کمی زبان طنز دارد. وسط نظریه ها و فرضیه ها یک طنز ریز چاشنی نوشته میکند. نظریه و فرضیه‌ها را با زبانی بسیار ساده و بصورت استدلالی مطرح می‌کند. واقعا گاهی از این سادگی دچار حیرت میشدم. این کتاب آن قدر پر است که برای همه مفید و کاربردی خواهد بود. روانشناس و مددکار و مشاور و فیزیکدان و مهندس و بخصوص دانشجو. بخصوص دانشجو. خوانش آن را به همه، توصیه میکنم. برای خودم ، به بعضی زاویه دید هایم، قناع بیشتری داد. حتی قوه استدلالی ام را در گفتگو ها، مشاوره ها و بازدید از منزل هایی که مجبورم در کارم داشته باشم بیشتر کرد. حسن کتاب آن است که آدمی را در هر چیزی که فکر کنی، رقیق میکند، ملو میکند. ملیح میکند و در این عصر آیا چیزی بهتر از این یافت میشود؟ و خواننده را به سوی واقعیت بشری حیوانی خودش می‌کشاند. همه ایسم ها را در نظرت پوک میکند.

شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست
می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش


موضوع پیچیده، واقعیت خیالی را که اول بار در نوشته های ملکیان خوانده بود را به نرمی در کله ام فرو کرد و تعریف های جامع و مانع و کامل یک خطی بسیاری در حافظه ام به یادگار گذاشت. کتاب، بسیاری از بازی هایی که تاریخ به ما زده را رو میکند. آن قدر دم از انسان های هزاران سال پیش میزند که سه تا پنج هزار سال تمدن را همین کوچه بالایی ها تصور میکنی.
از کتابهای تاریخ بشر پیچیده و سخت ادبیات مارکسیستی و تکاملی داروینی به این کتاب رسیدن، نعمت است. بچه که بودم سه جلد کتاب جیبی سیاه رنگ مارکسیستی تاریخ تکامل بشر ورق کاهی در خانه بود که میخواندمش و سر در نمی آوردم و این کتاب پرتابم کرد به کتابخانه آن زمانهای منزلمان.

این جمله را که پس از معرفی انقلاب کشاورزی بشر، نوشت ، مدتها در حافظه به امانت خواهم گذاشت:
« تجمل» به « ضرورت» بدل خواهد شد
و « بذر» الزامات جدید را خواهد کاشت.

این تجمل را برای انسان دوازده هزار سال پیش بیان میکند. هفت هزار سال قبل از اهرام.
با تشکر از دوست و همنوردم مهدی شجاعی که این کتاب را بر من هدیه کرد.

@parrchenan

کل کلی

معمولاً چند تا از بچه‌ها هستند با اینکه چندین سال از ترخیصی شأن میگذره هنوز با من مراوده دارند و لازم باشد ازم سوال میکنند. یکی از بچه هام دنبال کار بود، موقعیتی پیش آمده بود جایی را که شخص غریبه ای 60 میلیون تومان پول پیش داده است را با او شریک شود و کار و فعالیت با او باشد و سود نصف. جوانک آمد و گفت بهم هنوز اعتماد نداره، میخواهم شکم سیر باهاش صحبت کنم. و من با تعجب از این حرف اش، استدلال می آوردم که این نگرشش درست نیست. آخر با این استدلال نرم شد و در نتیجه نرم صحبت کرد و توانست اعتماد را بخرد و در نهایت کار را بگیرید.

به او گفتم تو همه خودت را بتکانی بیش از سی میلیون تومان نمی‌توانی جور کنی، همه دارایی ات همین مقدار است. پس نمی‌توانی جایی که ارزش پول پیشش دوبرابر این مقدار هست را هیچگاه اجاره کنی. پس باید خودت را « تشنه» این کار نشان دهی و در نتیجه نوع حرف زدنت، نوع عمل کردنت، عوض میشود و میتوانی برنده بازی باشی. بعد از یک هفته
کار را گرفته بود.
دو چیز، در این داستان، ذهنم را درگیر کرد.
اینکه نگرش« کلی»، ما به موضوعی که آن هم ناشی از نگرش« کلی کلی» ما به زندگی است، نوع حرف زدن و نوع رابطه و چگونگی زندگی کردن ما را مشخص میکند. اگر بخواهم بر این کلی ها نامی اتلاق کنم، فلسفه است. همه ما آدم ها به تبع داشتن هوش و آگاهی مجبوریم در دو بعد فیلسوف باشیم و اهل فلسفه. در نگاه کلان، نوع نگاهمان به زندگی. و در بعد خرد، هنگام مواجه شدن با درشت های زندگی، که هر چند وقت یکبار سر راه آدمی قرار میگیرد. این در پی دیگری می آید. مجبوریم فیلسوف های قوی باشیم تا در برخورد با دیگری بدانیم قرار است فحش دهیم یا بوس.
در داستان جوانک من
فلسفه کلی کلی اش: زندگی آبرومندانه و قانونی و بدون اجحاف به دیگری شاید باشد.
فلسفه کلی در آن موضوع: یک برآورد ریاضی به کمک آمار و اینکه عاقلانه است این کار در این بیکاری موجود در بازار به دست آورم
گفتار: در نتیجه به سمت جملاتی میرود که اعتماد سازی شکل گیرد.
رفتار: به عملی منجر میشود که قرداد بسته میشود و شاغل میشود و در دل کار جدید کلی خلاقیت و آدم های جدید وارد زندگی اش میشود و حجم دایره زنذگی اش و قطرش بزرگتر و بلند تر میشود.
پندار، گفتار، کردار.

اما چیز دومی که ذهنم را درگیر کرد، جمله ای بود که برادرم گفت، برادرم جوانک را می‌شناخت و او هم به وسع خود به او کمک فکری و غیره میکرد. وقتی داستان این دو به شکی اش را گفتم با یک نگاه متعجبانه گفت: این حرفی که تو به او زدی بسیار بدیهی بود.
و از این سخن فهمیدم «امر بدیهی» نداریم. بدیهی در مواجهه با تربیت و آموزش و تجربه زیستی اتفاق می افتد و چون این هر سه برای هر فرد در بستری متفاوت و در زمانهایی متفاوت تر اتفاق می افتد، انسانها بهتر است که در مواجهه با انسان های دیگر چیزی را به عنوان پیش فرض« بدیهی» در نظر نگیرند تا گفتار واضح تا عملکرد بهتر صورت گیرد.

@parrchenan

جمعه نوشت

جمعه نوشت:

شیفت بودم که زنگ زدند که یکی اورژانسی به جایی برویم. آن هم دو مرد باشد.
رفتیم، من پیگیر کار نشدم و در ون نشستم و همکارم بدنبال داستان رفت. همین که پنچره ون را گشودم، دیدم ممد، یکی از بچه های خود من در مرکز شبانه روزی که سابقا در آن کار میکردم است. آنچنان غولی از او ساخته بودند که اینگونه است و خطرناک است و قصد آسیب دارد. بنده خدا پیش من موش شده بود. رفتیم امین آباد برای ویزیت. به مددکار مرکزشان از من تعریف میکرد، «آقا خیلی خوب بود خیلی اما وقتی عصبانی میشد عین خودم میشد».
به مددکارش از قیافه ام می‌گفت که تغییر نکرده همیشه تا اینجا، و انگشت سبابه اش را زیر چانه ام آورد تا اشاره کند دقیقاً تا کجا که، یهو مثل یک شیر دهانم را به سمت انگشت اش کشاندم و سریع دستش را کشید.

یاد بابا می افتم، این کار بابا بود. هر وقت بچه بودیم و می خواستیم به سیبیل هاش دست بزنیم چنین حرکتی میکرد.

پسرک که انگستش را سریع کشیده بود، با تعجب میگوید: « آقا اینجا زشته اینکارا بیمارستانه»
میگم اینجا امین آبادِ. دیوانه خانه.

###

کلید کلبه دستم بود و با دوستانم سمت کلبه رهسپار شدیم. دیر راه افتادیم و به تاریکی خورده بودیم. مسیر را هم برف زده بود و تاریکی و سرما و تغییر قیافه کوه، بواسطه برف و تاریکی، قسمت انتهایی مسیر را گم کرده بودم. در برف ها، بدنبال نشانی جهتن یافتن کلبه کنم. رد پایی در برف دیده شد که با توجه به شواهد ، گامهای بجا مانده از بابا علی در روزهای قبل بود.
دوستم حرف جالبی زد:
« هنوزم بابا علی با اینکه حضور نداره داره کمکمون میکنه». واقعا انسان هایی در زندگی ها ، در تاریخ بشری، هستند که بدون آنکه باشند در حال کمک رساندن به دیگری هستند. ای کاش جنس رفتار و گفتار و کردار ما هم این چنین باشد. بدون آنکه بدانیم به دیگری کمک رسان باشیم.
در همان قدوم به جا مانده بر برف بابا علی رفته و به درب کلبه رسیدیم. در سرما و برف و تاریکی و گم بودگی لحاظتی قبل تر اینک لذت خاصی داشت کلید انداختن و قفل را گشودن. کنار علا الدین گرم شدیم و از پنجره کوچک آنجا، تهران را نگریستیم.
زمانی در کودکی ام همه خانه آجانم با سه تا علا الدین گرم میشد. حس خوبی داشت گرم شدنِ در آن کلبه .


@parrchenan

بچه محل

بچه محل
نزدیک به پنج سال میشود که به محله جدید آمده ایم. محله قبلی بیست و پنج سال در آن ساکن بودیم و خیلی ها را میشناختی. اقا مجید مسجدی. آقا کریم بقال. فلانی و فلانی... چشم آشنا زیاد بود و سلام علیکم ها زیادتر. همه کودکی و نوجوانی و جوانی ام در آن‌جا گذشته بود. وقتی به محله جدید آمدیم، خود را «بچه محل» محله جدید نمی‌دانستم تا دیروز. تازگی ها تک و توک با دوچرخه که هنگام برگشت به منزل در محل رکاب می زنم، شاید چشم آشنایی باشد و سلام علیکی.
اما داستان دیروز فرق میکند. رفتم دیدن بابا علی. همان کسی که آن نقطه دنج بالای دوهزار و هشتصد متری را در کوه ساخته است. جایی بهتر و دنج تر و خلوت تر از پناهگاه های شیرپلا و کلکچال و درکه. با یک ویوی بی نظیر از دشت تهران.
سر و صورتش سفید سفید شده بود و ریش و ابروهایش بلند. ابروهای سفیدش چشمانش را پوشانده بود. کلید قفل کلبه را به من داد و گفت: نزدیک شصت و هفت هشت ساله دارم این کوه ها را بالا می روم. چشمانم دیگر خوب نمیبیند، امسال آخرین سالی که بتوانم تا کلبه بروم و بیاییم. کلید را تحویلم داد و گفت در محل شما و فلانی و فلانی کلید اش را دارید. نکاتی پیرامون آب و سوخت آنجا گفت و داستانکی از چرایی ساخت آنجا.
بعد از پنج سال حس غریب بودن در محل، حالا به این صورت وارد بچه محلی شده بودم. بچه محل بابا علی . حس خوبی داشتم، نمیدانم چرا بهم اینگونه اعتماد کرد و کلید جایی که سه سال با سختی ساخته بود و تحویلم داد. حالا بچه محلی ما سر میکشد به کوه. در دل صخره های و کوه های بلند تهران.
در پایان و ه‍نگام خداحافظی گفت: اگر میخواستم محکم تر اش کنم، باید دیوارش را سنگچین میکردم تا آهنش زنگ نزند. شاید نقشه راه آینده جان‌پناه بابا علی را برایم روشن کرد.
کلید در جیبم بود و سوار دوچرخه ام( چنبر)، به سمت محل کار بودم و بعد از پنج سال، حس بچه محل بودن پیدا کرده بودم. دیگر در محل غریبه نیستم. اکنون بیشتر کوچه پس کوچه های محل جدید را به کمک چنبر رفته ام و فضای ذهنم با نقشه محل آشناست، محله ای که به کوه ختم میشود کوه ها و دره ها و درختانش نیز برایم در حال آشنا شدن است. برای من پنج سال طول کشید اخت شدن با محل و محله جدید. بیشتر محلی ها جای درخت گردو ها را در حافظه سپرده اند و من اما چند «دوستْ درخت» دارم که فقط و فقط از برای زیبایی و دلبریشان عاشقشان شده ام.
اکنون کلبه ای در آن دور دور ترها در محله مان انتظارم را میکشد.

@parrchenan

مرد اشکان

مرد اشکان

مرد اشکان بود، آنچه که در ادب و شعر خوانده بودم را اینک با چَشم سر در حال دیدن بودم. اشک همچون سیل.

شعر شیخ بهایی خاطرم آمد:
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
لباسش از اشک خیس شده بود. میگفت زنش نامردی کرده، گفتم شاید زن، دل به دیگری سپرده اما نه، زنش کاسب شده بود!! آن وقت مردِ این زن چون سیل اشک می‌ریخت. میگفت همه کسم را به خاطرش ول کردم و قطع رابطه کردم، همه کَسم اوست.
با او به آرامش میرسم. هم از او متنفرم، هم او را دوست دارم.
واقعا نام این فضا که مرد در آن نفس میکشید چیست؟
عشق است؟ عاشقی ایست؟ نمیدانم. اما میدانم نام دیگری هم دارد و آن نام، وابستگی ایست. وابستگی.
چرا آدمی خود را وابسته به دگری کند؟ وابسته به هر چیز ، و هر کس؟ چرا؟ نمیفهمم.
چرا ریش و قیچی عقلت، وجودت، روانت،روحت، درونت، جانت، عمرت، در دست دیگری باشد؟
نمیفهمم.
واقعاً آیا زندگی با چنین زنی صلاح مرد و دختر هفت ساله شأن است؟
ای کاش در ذهن این زن بودم و می‌توانستم ذهنیت خوانی کنم. چرا با این همه علاقه مردش به او، تن‌فروشی آغازیده آن هم در آن فرهنگی که آنها داشتند. و پایان آن مرگ‌آور به احتمال زیاد مرگ آور است‌.
همکارم که با او مصاحبه کرده بود، می‌گفت بسیار صادق!!! بود! بسیار!!
وقتی منزلشان را ترک میکردیم، دو تا عروسک بند انگشتی به دخترشان دادم و از او خواستم، شب برای مامان و بابا از زبان عروسک ها قصه بگویید.
فردایش مردِ اشکان زنگ زد و پریشان بود و نگران دخترش. می‌گفت همه چیز را فهمیده، از داستان هایی که دختر با عروسک ها شب ،برایش تعریف کرده بود، متوجه عمق وحشتناک ماجرا شده بود.
تنها کاری که توانستیم برایش بکنیم، مشاوره روانپزشکی و روانشناسی اورژانسی بود. خودم را که جای او میگذارم، نفسم از گرمگاه سینه ابری میشود سخت و سخت تر می آید برون.
###

هوای تمیز و رکاب زنی. شبها مستم میکند و خسته میرسم خانه و به ذهنم اجازه نمیدهم دنبال چراها بگردد. بیهوش میشوم. اگر مسیرتان سمت باغ سفارت انگلیس در قلهک هست به« دوستْ درختِ» محبوبم سری بزنید. برگهایش زرد و نارنجی و در زیباترین حالت خودش است. شب هنگام دیدم و از کنارش رمابیدم و نمیشد از زیبابی اش عکس بگیرم.
زیبای زیبا شدست.
سال پیش سرما بی هنگام زد و برگها قبل از زیبایی اش ریخت. اما امسال در اوج است.
نشانی: درب جنوبی باغ سفارت نزدیک کانکس نیروی انتظامی، روییده از وسط پیاده رو.

@parrchenan

پیش ده

پیش‌ده


صبح با چنبر بیرون میزنم. شنگول در حال رکابیدنم. باران تازه خوابیده و هوا، عشق است، تو کیف خودم هستم ، با این که در شیب تند خیابان شریعتی هستم، سرعتم کند شده، نگاهی به چرخ عقب می اندازم و میبینم، بَٓله، پنچر شده. باید زودتر به اداره می‌رسیدم و مقدمات صبحانه که آن روز با من بود را آماده میکردم و با این پنچری، اکنون، وقت کم خواهم آورد.
حرصالو میشوم و میزنم کنار و چپ چپ چنبر را نگاه میکنم. پس مشغول پنچر گیری میشوم. شصت چپم هنوز بعد از دیدن آن موش بامزه ها در سفر یزد، درد میکند و سرعت عملم در پنچر گیری کم است.
پنچری تمام میشود و راه می افتم، زاویه دیدم تغییر کرده، از اینکه امکان دیر رسیدن و در نتیجه بدپیمانی هست، حوصلم مثل همیشه نیست و میخواهم خودم را زودی برسانم. از همان خیابان های همیشگی رکابانم. یک گربه گامبالو، از همانهایی که جلو قصابی ها معمولا ول هستند و لم میدهند و خپل میشوند، از همانها، همچین لخ لخ در حال عبور از خیابان است. مجبور میشم ترمز کنم، از دستش لجم گرفته:
« پیشده، پیشده، گاااامبالو» روی چنبر هستم و این کلمات را ادا میکنم و از هم رد می‌شویم.
یکهو از خیابان فرعی یک پرشیا به خیابان اصلی که میرکابم وارد میشود.
« پیشده، پرشیا». مغزم قاطی کرده بود ماشین و گربه را درست از هم تشخیص نداده بود. برای ماشین و راننده اش باید سوت گوش کر کن می‌کشیدم نه پیش‌ده تحویلش بدهم.
از خودم خنده ام گرفته، ادامه مسیر میدهم به میدان امام حسین و پیاده راه اش رسیده ام، همچنان تلاش میکنم، تند رکاب بزنم که دیر نرسم، باز یک گربه دیگر جلویم سبز شده، اینبار اما از این گربه ریقو ها است.
دوباره از فاصله دور، شروع به پیش‌ده پیش‌ده کردن میکنم. در وسط خیابان می ایستد، یک نگاه به من و چنبر میکند و ارزیابی میکند،
«این آدم را بیخیالش شیم، صبح اول صبحمون را تا زهرمار نکرده»
اندیشه اش را خواندم،. مسیری که تا نصفه آمده بود را بر میگردد و منتظر رفتنم میشود.
هشت دقیقه از ساعت اداری رد شده که به اداره میرسم، در راه، تماس گرفته بودم و زحمت تهیه صبحانه را به همکارم سپردم.
یادم آمد، قرار است از آداب دوچرخه سواری زیر باران بنویسم و آیتمهایی که بهتر است مراعات کرد را ذکر کنم. این اولین نکته: در باران و پس از باران، احتمال پنچری، بیشتر است، زمان و وسایل پنچری مهم است در برنامه گنجانده شود.

اکنون هم که این متن را در حال نوشتن هستم، صدای شر شر باران از ناودانی حیاط به گوش میرسد، بروم آماده شوم، برای رکابزنی دل انگیزی زیر باران.

ساعت شش صبح بارانی پنجم آذر تهران.

@parrchenan

خیس

در شب باران خیس و سرد آذر ماهی تهران، بی حوصله سوار چنبر می‌شوم و به راه می افتم. با همین چند رکاب اول، باران سرد اذرماهی، سرعت میگیرد.
حوصله پوشیدن لباسهای مخصوص بارانم و ضد آب کردن خورجینم را هم حتی ندارم. گو هر چه شد. هر چه باش. قرار نیست همیشه از باران لذت ببری، یکبار هم سردی اش، خیسی اش را بچَش. شاید همدل تر شدی با کارتون خوابی، معتادی، آشغال جمع کنی.

میخواهم حواس خودم را به چیزی دگر سوق دهم. به اشکهای لحظه وداع « آن پدر» می اندیشم. گزارش شده بود در چادری در پارک دو کودک تنها هستند. به محل اعزام شدیم. سرد بودند و کز کرده در خود. تلفن پدر را گرفتیم و آمد. با توپ پر. چند کلفت حواله کسانی کرد که چادر بچه ها را جمع کرده بودند فرصت یافتم در درنگی ،معرفی کنم، ما از آنها نیستیم. شرایط زندگی او را به نقطه صفر رسانده بود، کم کم با ما نرم شد، نیمچه اعتمادی کرد. قرار شد فعلاً بچه ها در بهزیستی اسکان یابند تا او فکری به حال در به دری اش کند. با یک ماشین پژو کار میکرد و نمی‌توانست زندگی را بچرخاند. زندگی که زمین اش زده بود.
با من رفیق شده بود، گفت اگر همان ابتدا سفت صحبت کرده بودی دست به یخه ات میشدم و بعد میرفتم فلان جا و بر خودم آتش میگیراندم.
بچه ها که در ون ۱۲۳ قرار گرفتند چشمان پدر، تر و تر تر شد. میدانید چرا؟
حجم عظیمی گوشت و چربی و استخوان و درد به نام « پدر» کسی که مسیول فرزندان اش هست، طبق عرف، طبق شرع، طبق قانون ، طبق باور خودش،
فرزنذانش را به « باد» سپرد. به « ما» سپرد

به مرکز نگهداری رسیدیم. حجم بچه ها به طرز باور نکردنی زیاد بود و مربی ها مستأصل. با این حجم از بچه، مربی بودن جک است، همین که کاری کنند وقتی بچه ها راه میروند به هم بر نخورند، شاهکاریست.

کودکی که اواسط تابستان گرفتیمش، مرا میبیند و بغلم میکند و میزند زیر گریه، سوالی میکند که عاجزم از پاسخ دادن:
« چرا مرا از مادرم جدا کردید؟»
لعنت به زمانی که عاجز بشی بر پاسخ رفتاری که کرده ای.
در خانه بود هم مدرسه نمی‌رفت. اینجا هم. در خانه هر از چندی پدر اعصاب و روان اش می نواختش و اینجا هم با این حجم از کودک ،خشونتی ملامب حداقل اش انتظارش را خواهد کشید. آنجا آغوش مادرش بود و اینجا نیست!!

هر روز که روزگار سرزمین و اقتصادش و مردمانش سرد تر و زمستان تر میشود، پاسخ به سوال آن کودک، برایم سخت تر میشود. من به کاری که میکنم مشکوکم. شک گریبانم را رها نمی‌کند.
باران سرد همه وجودم را خیس و سرد کرده است. منطقم می‌گوید در این خیسی و باران راه را نصفه بروم و به سمت مغازه تغییر مسیر کنم
اما فریاد بلندی که در وجودم بر می‌خیزد و از دهانم خارج میشود میگوید : نه
شاید میخواست اینگونه تنبیه شوم. خیس خیس خیس پس از دوساعت و اندی، به خانه میرسم.

@parrchenan

آذر

اول آذر، صبحگاهش مثل همیشه است و به هنگام عصر، پاییز نیز چون تقویم ورق میخورد. باد ملایم و سرد آذری شروع می‌شود و همه برگهای زرد و بیمار درختان را به کام مرگ می‌کشاند. رقص مرگ میکنند و در انتها لب بر لب جنازه برگ پای درخت میزنند. خزان پاییز، از آذر شروع میشود. در حجم زیاد برگهای چنار خیابان ولیعصر شبانگاه به سمت بالا رکاب میرنم. صبح که می آمدم، درختان چهره ای دگر داشتند، کنون اما، نیمه عریان با وادهانی، حیران، عابرین پیاده رو را مینگرنند. هر عابری که بر آنها به تعجب، خیره میشود، که این درخت، آیا همان درخت صبح است و نشانش را جویا میسود، درخت به خود می آید و عریانی اش را با شاخه هنوز، عریان نشده درخت دیگر به کمک باد، میپوشاند.
پرنده مهاجر داریوش را گوش میدهم و از روی انبوه حجم برگهای درختان رد میشوم. چاله چوله های پیاده رو را حجم برگ پوشانده اما ترجیج می دهم همچنان در پیاده رو رکاب بزنم و در حجم برگها گم شوم.
نزدیک خانه و خیابان دربند، حجم خزان بسیار بیشتر بوده گویی لشکر مغول از نیشابور گذر کرده باشد. درختان چون شهرهای تاراج شده هستند.
آذر یعنی خزان یعنی تاراج.

به اتفاقات این دو روزم فکر میکنم.
پدرْ مردِ ام اسی.
منزل آنها نزدیک حسینه ای بود که در ایام کودکی پدرم ما را آنجا میبرد. آدم های متولی عهده دار مسئولیت آنجا را دارند. دقیقا یک کوچه با آنها فاصله داشت. از مرد ام اسی میپرسم به صندوق آن هیئت سر زده؟
:« بله رفتم، پرسید آذری هستی!! و اینکه اول باید یک آذری که در محل می نشیند تایید کندت !!!
پرتاب میشوم به کودکی. نوجوان شده بودیم و ماه رمضان نیمه شبها با دوستانم بجای مسجد محل به این هیئت می آمدیم. آن زمانها اینگونه بود که پس از پایان مراسم، یک استکان چای و یک شرینی زنجبیلی به نام چُچَ به عزاداران می‌دادند. این دوست و بچه محل ما که آمد آن را بخورد، ترکیب چای داغ با زنجبیلِ زیاد چُچَ دادش را به هوا برد و در حالیکه میسوخت، داد میزد، بخدا شماها ترک اید. آخه چرا این شیرینی شما میسوزانه بجای آنکه دهان را شیرین کند؟

حرفی که به مرد ام اسی زده در صندوق هییت زده شده بود خیلی برایم عجیب بود. افکارم این روزها درگیر کتاب مجذوب کننده انسان خردمند نوح هراری ایست و با خودم می اندیشم ما کجای تاریخ هستیم؟
در مدرنیته و این دویست سال اخیرش که ملی گرایی را زایاند؟
یا در سنت و همان آیین های قدیم که مفهوم امت بود و ولاغیر؟
آن سخن صندوق متصدی قرض‌الحسنه را در کدام ِ این دو بگنجانم؟ و اینکه او که عمری مدعی سینه زدن در درگاه معرفت آموزی بوده، چه یاد گرفته؟
کافی بود فقط یک کوچه جلو می آمد و در وضعیت مرد ام اسی « حضور» پیدا میکرد.
معتقدم هم سنت و هم مدرنیته، در« حضور» بودن را جدی می‌گیرند. اما چرا ما از هر دو هر روز غافل تر و دور تر میشویم؟

آذر یعنی خزان یعنی تاراج. شاید ما هم در آذر تاریخ این سرزمین زیست میکنیم

پی نوشت:
روز بعد اش یک هیئتی آنجا به پستم خورد و قضیه و داستان را برایشم مطرح کردم. همان رگ او را که نمیدانم سنتی است یا مدرنیته ، تکان دادم و قول مساعدتی از او برای کمک مرد ام اسی گرفتم.


@parrchenan

حضور

« حضور»

همکارم، موضوع پرونده را برایم میخواند و راهکار پیشنهادی ام را میپرسد.
پدر و مادری مبتلا به ام اس و پیشرفت کننده که کودکی اتیسمی دارند و صاحبخانه جوابشان کرده و « در آستانه» کوچه نشینی هستند.
با یک « بی تفاوتی» پاسخش میدهم که: به کمیته امداد معرفی میکردم و تمام.
مجبورم میکند برای ادامه پیگیری پرونده شیفت عصر با او به درب منزلشان که تا ساعت هفت بیشتر فرصت ندارد ورنه اساسیه در خیابان ریخته خواهد شد برویم. یکی دوساعتی وقت میگذاریم و به سراغ پیگیری پرونده دیگر میرویم. مرد خانواده این پرونده افکار خودکشی داشت و پیراهنش از شدت اشکهایی که می‌ریخت خیس شده بود. اما این آشفتگی روان چرا اتفاق افتاده بود؟ خانمش به قول خودش نارفیقی کرده بود. یا در واقع خیانت. خیانت که چه عرض کنم، وارد بازار این سودا شده بوده!!
همکارم از خانم می پرسد اگر زن برادرت این کارها را کرده بود چه میکرد؟ لبخند ملیحی زد و ‌گفت: می کشت!!
در این حین، که گیج و حیران زندگی این زن و مرد و کودک بامزه شان بودم« موبایلم» زنگ خورد. مرد ام اسی بود که شورای حل اختلاف رفته بود تا فرصت بگیرد.
داستان دیگری که این مرد ام اسی داشت آن بود که خانه به علت بی دقتی صاحبخانه سقفش ریخته بود و کتف مرد شکسته بود و صاحبخانه برای اینکه از زیر بار دیه در برود همه تلاشش را کرده بود تا آنها را از خانه بیرون کند تا سقف را درست کند تا دیه را نپردازد. در آن یکی دو ساعت با صاحبخانه صحبت کردیم و آدم های منطقی و عادل نیافته بودمشان.
حالا هزینه کارشناسی سیصد تومانی را اگر پرداخت می‌کرد می‌توانست هم زمان بخرد، هم برای دیه اقدام اساسی انجام دهد. در همان گریه مرد خیانت دیده به برادرم زنگ زدم سریع پول لازم را از پولی که دوستان و آشنایانم در اختیار قرار داده اند، هزینه کارشناسی را بریزد، تا « ظلم مضاعف» متحمل نشود.
اشک های مرد جاری بود و دوباره در داستان او غوطه ور شدم‌ و در پایان که می‌خواستیم منزلش را ترک کنیم، بغلش کردم، دوباره اشکش روان شد و لحظات بیشتری در بغلم ماند. همکارم پرسید: چرا بغلش کردی؟
فکر کردم بغل لازم است.
با خودم فکر میکنم من که در ابتدا به زندگی خانواده ام اسی« بی تفاوتانه »برخورد کردم چگونه شد که حتی شماره موبایلم را دادم و بلافاصله در کسری از دقیقه پولی که لازم داشت را واریز کردم!!
یاد زمانی افتاده ام که مربی شبانه روزی بودم. یکی از بچه های گنده و قلچماق میخواست به بچه نحیف و لاغر و تازه آمده زور بگوید. تهدیدش کردم اگر بزنیش با رضازاده ای دگر طرف خواهی شد. بعد از دقایقی در قسمت دیگر خوابگاه پسرک را زده بود. رفتم جلویش، پرسیدم مگر هشدار ندادم، تا آمد بهانه ای بیاورد و بگوید سر و صدا کرد و مرا از خواب بیدار کرد، کشیده اول را خواباندم زیر گوشش. باورش نشده بود چه شده که کشیده دوم را زدم. از بچه های بیش فعال بود و خیلی سریع رشد کرده بود و قد و قواره اش هم اندازه خودم شده بود. معمولاً مربی ها سر درگیری با او احتیاط میکردند. سمتم که حمله کرد فن های کشتی که بلد بودم رو اجرا کردم و زمین زدمش و...
وقتی دیدم صاحبخانه خانواده ام اسی در حال زور گفتن است و او هم مظلوم است، اون رگی که نمیدانم چند سال بود تکان نخورده بود، به جنبش درآمد. پس شماره موبایلم را دادم و پولی که لازم بود و...
اما دقیقا حالت ابتدایی مرا چه عاملی به حالت دومی تبدیل کرد؟
« مشاهده مستقیم» و « حضور» در فضا به نظرم این اثر را داشت.
چند روز بود که به موضوع غیبت کردن فکر میکردم. به همکارم گفتم غیبت فلانی را نکن، گفت جلوی رویش هم میگویم. گفتم او اینجا نیست تا از خود دفاع کند، فرق ماجرا اینجاست. چند روز بعد اما در « حضور» هم خیلی دوستانه و همکارانه رفتار میکردند.

با توجه به بی تفاوتی اولیه ام در ابتدای نوشتار، و قسمت های پایانی نوشتار ، کارکردی دیگر از موضوع غیبت نکردن را فهم کرده ام. این عمل برای این نهی شده است که وقتی آدم ها در « حضور» هم هستند، نسبت به هم شرم دارند، نسبت به هم پروا دارند. هم دل ترند. او مادر فرزندیست، یا او پدر خانواده و سرپرست خانواری که زحمت میکشد...
غیبت، این نسبت را برهم میزند. به هم بی پروا میشوند و شرم داشتن از دیگری را چون « حضور» ندارد از آدمی میگیرد و جامعه انسانی را از یکی از مهمترین خصلت ها و چسب های خود محروم میکند.
فهمیدم نسبت به فهم ماجرا، نسبت به دیگری، حتی دشمن، باید « حضور» داشته باشم.
کلمه « حضور» برایم معنای اصیل تر و عمیق تر یافت.
به فکر تهیه پول پیش خانه برای خانواده ام اسی هستم و ذهنم درگیر مرد اشکان خیانت دیده و رکاب میزنم. دو پرونده سنگین را همزمان جلو برده بودیم.
بعلت آلودگی هوا، مسیر را نصف میکنم و سمت مغازه برادر، میروم. فروشنده داخل مغازه که مرا میبند، میگوید:
چشمانت چه خسته است.
@parrchenan

ادامه ملت عشق

بعد از این نوشتار
با دوستانم به گفتگو نشستم که این نوشتار قسمتی از دیالوگم بود


بنده شاید چند کتاب و مقاله مستند و علمی از زرین کوب و نراقی و سروش و موحد و فتوحی...
خوانده باشم
اما رمان را حتی بر آنها از یک جهت ارجح میدانم
و آن اینکه چیزی مشترک با مولوی دارد که همه این کتابها و مقاله ها ندارد
قوه خیال
در رمان قوه خیالی هست که مولوی در اشعارش دارد و همه آن دیگری ها فاقد آننند.

واقعا فضای عشق مولوی و شمس برایم گم بود، با اندیشمندان صاحب نظر از جنس و فضای دیگر که صحبت میکردم
و آنها این عشق را هموسکشوال معرفی می‌کردند، برایم عجیب نبود،
اما این رمان توانست عرض و طول و عمق و معنای رابطه شمس و مولوی را با استفاده از شخصیت پردازی های قبل از دیدار و فصاسازی بعد از دیدار برایم باز ترسیم کند
قوه خیالم را توانست تکان دهد
در حالیکه همه آن کتابهای به واقع عالی که مستند بودند و تفسیر بودند و علمی نتوانسته بودند.

مثل اینکه بگویم به جای فیلم و کارتون چرا مستند سیاره زمین را نمیبینی؟

فکر کنم همه بزرگانی که روی مولوی کار کرده اند از او اتفاقا فاصله گرفته اند.

قوه خیال که او با آن هزاران حکایت سعی در تحرک آن داشته
را در کارهای خود پیاده نکرده و نادیده گرفته اند.
اما رمان همان کاری را کرده که مولوی کرده بود
قوه خیال مخاطبش را همچون مولوی تکان داده بود.

در رمان ملت عشق یک دیالوگ درخشان بین شمس و علاالدین هست که
وقتی شمس میخواهد حکایتش را نقل کند، میگوید این حکایت‌ها را برای خودش بخواند و...

به نظرم نیاز داریم همه بزرگان بشری را نه یک بار که ده ها بار از منظر رمان و حکایت از زاویه های گوناگون بخوانیم و خیالمان را با آنها بارور کنیم
با آن همه کتاب مستند علمی، مولوی و شمس و حُسام... در ذهنم چهره نداشتند
اما همین رمان متوسط به ذهنم اجازه داد چهره مند شوند.
زندگی مولوی و اینکه با او شمس چه کرد را درک نکرده بودم تا زندگی الا را در داستان خواندم، و تازه آنکه یک قسمت مهم از زندگی الا را به نام کفر شیرین، وزارت ارشاد بسیار عزیز و دوست داشتنی و دلسوز خانه و خانواده و ملت و مردم و میهن و مذهب دوست« سانسور »کرده بود.
یعنی هر چه در احوالات الا و نگاه خودم به الا غرق شدم و اندیشیدم احوالات مولوی و کاری که شمس با او کرد را بیشتر پی بردم. و مفهوم واژه عشق از نگاه مولانا را درکی دیگر یافتم. کاری که به جرئت میگویم هیچ دانشمند و استاد و دانشگاهی و اندیشمندی نکرد.

@parrchenan