مهاجرین

برای شناخت مهاجرین بخصوص افغانستانی ها، نباید آنها را هنگامه کار دید، نباید هنگامه خستگی ورود به منزل دید.
بهتر آن است که یک جمعه تعطیل یا اعیاد نوروز، فطر، قربان، سوار مترو تجریش کهریزک شویم و گروه گروه جوان‌های خوش تیپ که سعی کرده اند بهترین لباسهای خود را بپوشند و مودبانه و گروهی در حال سفر از شمال تا به جنوب تهران برای دید و بازدید اقوام خود هستند را ببینیم. فیلدی عالی برای جامعه شناسان، ایران شناسان، کسانی که دغدغه های مهاجرین را دارند، در مترو و بی آرتی شمال به جنوب تهران روزهای جمعه اتفاق می افتد.
در این فضا ایرانیت و انسانیت موج میزند.


معمولا هنگام سوار شدن در قطار مترو، اگر خلوت باشد یک ابتدا تا انتهای قطار را گز میکنم و ایده آلم برای نشستن، اگر خلوت باشد، گوشه درب مخالف ورودی ها و بر روی کف قطار است.
و از همین زاویه چشم، خنده ها و رفتارهای گروه های افغانستانی و دیگران را نظاره گر میشوم و آنها هم آدمی که صندلی خالی را ول کرده و رفته کف قطار نشسته را جدی نمی‌گیرند.
باری در یک سفر هنگامی که داشتم دالان قطار را گز میکردم، یکهو یک جوان افغانی از صندلی اش بلند شد که من بنشینم. او به خود این اجازه و حق را نداده بود که این صندلی اکنون برای نشستن اوست.
ولی این موضوع فکرم را مشغول کرد که آیا رفتار ظالمانه بعضی از ایرانیان او را به این رفتار کشانده، یا ظلم پذیری خود او؟
هر چه بود از این ماجرا حس خوبی نگرفتم. حس یک سفید پوست آمریکایی قرن نوزدهمی.


منتظر دوستی در خیابان بودم که سوارم کند. رفتم در دسته کارگران روی جدول به انتظار نشستم، یک موتوری کارفرما آمد بر ما نشستگان نظری انداخت و به دو نفر کناری هایم اشاره کرد که سوار موتور شوند برای فعلگی.
با اینکه به نگاه او نیامده بودم و تشخیص داده بود فعلگی از من بر نمیاد انگونه که او میخواهد، حس خوبی داشتم که مرا و تیپ و قیافه مرا جدای از آنها نیافته بود.

این روزها هم سالروز شروع طولانی ترین جنگ قرن بیستم بین ایران و عراقhttps://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=https://fa.m.wikipedia.org/wiki/%25D8%25AC%25D9%2586%25DA%25AF_%25D8%25A7%25DB%258C%25D8%25B1%25D8%25A7%25D9%2586_%25D9%2588_%25D8%25B9%25D8%25B1%25D8%25A7%25D9%2582&ved=2ahUKEwit48b9h87dAhUFKsAKHUVIATcQFjABegQIAhAB&usg=AOvVaw1G7OZVEPsuJuu2yciB4Ph-
و هم روز جهانی صلح است.
به امید صلح در یمن و سوریه و فلسطین و عراق و افغانستان و ...
صلح، از جهان وطنی، از کمرنگ بودن ایدولوژی ها از کم رنگ بودن مرزها، از صلحی درونی می‌گذرد.
به امید صلحی درونی برای تک تک خوانندگانم و خودم تا رسیدن به صلحی در منطقه و جهان.
@parrchenan

دنا قله قاشمستان

مدتها بود که کوه های زاگرس را صعود نکرده بودم. کوه های زایش زایی که از درون آن کارون و زاینده رود و... متولد میشوند یا میشدند!!
بر دوست مهربانم محمد کریمی مهمان شدیم.
مهمانی از جنس تاریخ مهمان نواز اصفهان. نشان به آن نشان که « میهربان مادرش» سه و نیم نیمه شب!! برای همنوردان محمداش شام قرمه و نخودآب( نوعی آبگوشت سنتی اصفهان) و دوغ محای درست کرده بود.
محمد از فارغ‌التحصیلان دانشگاه شریف است و میدانم پتانسیل رفتن را داشته و دارد اما فکر کنم به یک دلیل کاملا منطقی بودن را بر رفتن ارجح دانسته و آن همان حضور
«میهربان مادرش» است. سود و زیان از جنس اقتصادی که محمد درست خوانده آن است از جنس دیگریست.
از همان تاریخی ترینِ این سرزمین:

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

نمونه تام و تمام این نوع اقتصاد بازار، عزیزی چون محمد است.
محمد کانال خوبی هم دارد که می نویسد. خودش هویت خودش را ارزن معرفی کرده. گر در این کانال باشید همچون من خواهید آموخت.
@arzankarimi95

اما دنا و قله قاشمستانش، زیبا، وحشی و باز هم زیبا.
از زیبا معطر سیبستان روستای خفْر به سمت پناهگاه با دوستان از هشت تا هفتاد سال محمد همقدم شدیم و شب را در کنار جان‌پناه چادر زدیم.
و ظهر عاشورا بر بلنترین چکاد دنا، قله قاشمستان ایستاده بودیم.
دنا رشته کوه عجیبی است. مرز چند استان، مرز درختان بلوط و هیچ، رشته کوهی وحشی و دوست داشتنی با یخچال هایی که روز به روز از آن کاهیده می‌شود. و شب،
شام غریبان به روستا رسیدیم خسته. در ده چای نذری برپا بود و چه چیز گواراتر از چای، برلبان تشنه ی کوهنورد.
مرد چای چی از ما خواست دعاکنیم:
دوسال است باران نباریده و برای روستا با تانکر آب می آورند!!
چشمانم گرد شد. در زیر دنا باشی و با تانکر آب بیاورند؟؟ تازه متوجه عمق نبود آب در جان‌پناه سه هزارمتری دنا شدم.
روز قبل بعد از رسیدن به آن‌جا متوجه شدیم آب نیست و سه نفر یکساعت مجبور شدیم همه بطری ها را برده و از دور دست آب بیاوریم.
مطمئنا بشر تا به امروز که آب در لوله ها و با باز و بست شیر بدستش میرسد، راحت و آسوده و این چنین غافل نبوده است. غافل به اینکه جانش به همین آب وابسته است. کدامیک از ما هنگامی که حجم آب در لوله شیرهای منزل را میبینم بر جانمان اندیشه میکنیم؟
هنگامه چنین کوهنوردی هایی متوجه حضور بسیار پر رنگ آب در زندگی انسان میشویم، اما دریغ که مردمان امروز سبک زندگی دگر برگزیده اند.
به شهر ها که رسیدم صدای باند و نوحه های بلند بود که دوباره به گوشم میخورد.
دنا که دوست دارم آن را ریشه گرفته از دانا بگیرم مرا از این هم شلوغی جدا کرده و به خودم بازگردانده بود.
بار الها
سرزمین را از خوشسالی و دروغ برهان.
@parrchenan

حلوا

هفت محرم بود که صبح بیدار شدم، دیدم تو کاسه فلزی روی سفره میز، « مامان» حلوا زده. ظرف را برداشتم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون، سر راه هم یک نان بربری خریدم و صبحانه ای دل انگیز خوردم. عصر هم با چای عصرانه باقی مانده حلوا را ته اش را در آوردیم. شب به خانه رسیدم، دیدم آلبوم عکس ها از پستوی خانه بیرون آمده است.
مادر عکس های آلبوم ازدواج اش را بیرون کشیده بود.‌ از حلوا خوشمزه اش تعریف کرد.
دنبال خوشمزگی و تعریف شنیدن نبود. گفت امروز سالروز فوت بابا به سال قمری بود.
عشق ، معشوق سفر کرده و خاطره هااااا
تنها برای عاشق می ماند و بس عاشق و عاشق و عاشق.
و خوشمزگی حلوا برای شکم رانهای غیر عاشق.

عشق و منزلت عشق، دوام عشق و عاشق و معشوق مانده و رفته، کیفیت و سبک زندگی را تغییری دگر میدهد.


@parrchenan

تعجب

وقتی که در تهران رکابانم یا پیاده گزمیکنم یا بی آرتی سوار، خصوصا آنکه در چند زمان متفاوت، از شب و روز، متوجه چندین نوع زیست در تهران میشوم.
یک تقسیم بندی، عادی و خاص
عادی از پنج صبح تا دوازده، یک بامداد است که مردمان عمومآ عادی با زندگی عادی را می‌بینی
از یک بامداد تا پنج صبح آدم های خاص و عموما معتاد و کارتون خواب یا دچار اختلالات روانی و یا شب دوست. آدم هایی خاص.
روزگاری حوصله داشتم در این شبانه ها یک به بعد شریک میشدم. پیشنهاد دارم
شبانه ای در جیب خود جز اندکی پول و کارت اتوبوس چیز دیگری نگذارید و با لباس هایی خیلی معمولی و در این شبانه از شمال تا جنوب تهران سیری کنید. این شهر را آشنا نخواهید یافت. سفر و تجربه «عجیبی» خواهد بود
تقسیم بندی دوم، سیستم دشت آفریقا است
در این دشت دو نوع زندگی حاکم است. زندگی فیلی و موشی و دیگری که توضیح خواهم داد. فیل ها اکثریت ماها را تشکیل میدهد و دومی آن فقرا و کارتون جمع کن و زباله جمع کن ها هستند. در فیلم های مستند حیات وحش تا به حال ندیده ام فیلی از موشی یا بالعکس بترسد. گونه ایی زندگی می کنند که گویی دیگری وجود ندارد. واقعا اگر زبان داشتند شاید موش ها می‌گفتند ما هیچ گاه در زندگی خود فیلی ندیده ایم و فیل ها نیز، همین گونه. موش ها و فیل ها کاری به کار هم ندارند. هر کدام نوع و زندگی ِ سبْک خود دارند.
این روزها که آشغال جمع کن ها را میبینم و بی تفاوتی محض ما فیلها ( ما آدم های ساکن در شهر تهران) این ندیدن را کاملا ملموس می یابم واقعا انگاری این آدم ها، این کودک یا آدم زباله گرد را اصلأ ندیده و نمی بیند که بخواهد غم و غصه و حتی تفکری کند و این برایم خیلی «عجیب »است خیلی‌.
آن کودک زباله گرد هم گویی این فیل ها را نمی‌بیند و تنها در فکر یافتن سطلی دیگر و پر کردن گونی خود است. و این هم برایم« عجیب» است خیلی.
اما گونه ای دیگر از زندگی در این دشت افریقای تهران هست، زندگی پرندگان و گاوها و اسب آبی ها
آن پرندگانی که بر روی بدن این حیوانات گنده سایز می نشینند و ارتزاق میکنند.
اینجا هم آن گاوها پرندگان را میبیند و بالعکس
آن شیشه شور آن فال فروش، آن گدا حکم آن پرنده را دارد و آن که ترحمی می بخشد و وجدانی را آسوده حکم آن گاو.
این دو هم را می بینند و از هم حسن استفاده میکنند. چرا که در سیستم کلانتر هم آن گاو خود حکم پرنده ای شده و همان رفتار آن فال فروش را با گاوی دیگر و قدرتمندتر با روشی دیگر و کرنشی و ذلت پذیری دیگر با ریس و کارفرما و مراجعی دیگر انجام میدهد. جالب این است که این گونه زیست هیچ «تعجبم» بر نمی انگیزد.
دوست دارم در کنه آن قسمتهایی بروم و واکاوی کنم و مشاهده بیشتر که « تعجبم» بر می انگیزاند.
موضوع بی تفاوتی و ندیدن
فیلها به موش ها و موش ها به فیل ها
و چرایی آن.
@parrchenan

زمستان در راه است

دیشب در حال رکاب زدن به سمت خانه خودم را در قاموس نگهبان شب سریال گیم آف تورونز میبینم. مردی تنها که قسم خورده دیوار شده است.
اینکه زمستان در راه است
و وایت واکرها نزدیک. نزدیک و نزدیک تر.
در تمام این ایام به عنوان یک سرباز خرد و خُردک تلاش کردم خبر وایت واکرها را از طریق نوشته هایم به مردمان سرزمین گرم برسانم. اما هیچ اما نگاه.

به چند دلیل خبر از زمستان شوم دارم.
یک، ما کارشناس ۱۲۳ مرز بین زندگی عادی و آسیب ها هستیم. همانند نگهبان های شب سریال.
و میبینیم به عینه تغییراتی را که بواسطه فقر بر خط زیرین در حال وقوع است.

به آدرس میرسیم. پدر این بچه ها سالیانی پیش به همکارمان حمله کرده و به او آسیب جدی رسانده بود. درب باز بود.
عمه بچه ها گفت حامی بچه ها که قبول کرده بود بچه ها به جای پرورشگاه در جمع خانواده زندگی کنند و او حمایت مالی کند این روزها پا پس کشیده است و اینکه خانواده ناتوان از تامین هزینه ها.
پسرک چموش و مودب و بازیگوشی بود که احتمالا دوباره از خانواده جدا شود یا با پدر معتاد خود تا صبح در پارک ها بسر برد.

دو
در حال رکاب زدنم و به نقش نگهبان شبی ام فکر میکنم. اینکه بواسطه مغازه لوازم التحریری که داریم، گاه گاهی به بازار سرَک میکشم و فعل و انفعالات بازار را رصد میکنم و از خلوتی بازار شگفت زده میشوم و از گرانی هایی که باورش هم برای فروشنده و هم خریدار سخت است حیران. بازار این روزها حال خوشی ندارد.
سه
در حین رکاب زدن از جنوب تا به شمال شهر، چون سرعت اهسته ای دارم و بیشتر در پیاده‌روی شهر رکابانم ،مغازه ها را رصد میکنم، قفسه هایی که روز به روز خالی می‌شوند و چون جنسی نیست نمیتواند پر بشود را میبینم. بعضی از دُکن ها جایگزینی ندارند.
از شرق تا غرب، از جنوب تا به شمال هنگام رکابیدن، رصد میکنم، بیشتر این مغازه ها تا نوروز چیزی برای فروش نخواهند داشت.
به مغازه دار میگم این رو داری؟
نه، اجناس مغازه اش نصف شده است.
بی حال و بیدماغ حرف میزند.

به این سه دلیل که ذکر کردم میتوانم مدعی باشم که وایت واکرها در حال نزدیک شدن هستند. دیوار شب فرو ریخته است و ادبار و نکبت فقر در حال نزدیک شدن و اما یادمان باشد که ادبار و نکبت فقر فقط دامن گیر فقرا نخواهد شد، دود آن بر چشم اغنیا نیز خواهد رفت تا به آنجایی که کور شوند.

اگر به فیلم های مستند رژیم پهلوی نگاه کنیم، میبینیم انبوه مغازه ها و مراکز خرید را .و ایام کودکی ام را هم بخاطر می آورم که برحه ای از جنگ، تنها مساجد بودند که تعاونی هایی داشتند که کالای مردم را بصورت کوپنی توضیع میکردند و بیشتر آن مغازه های و مراکز خرید دوران پهلوی تعطیل شده بودند.
زمستان در راه است و وایت واکرها در پیش
@parrchenan

شعله ور


تحلیلی بر فیلم سینمایی شعله ور:
یک سوالی که بعد از دیدن هر فیلم از خودم میکنم این است که، کارگردان با این فیلم چه میخواست به مخاطب عامش بگویید؟
این که در شرایط سخت اقتصادی امروز، اینکه تخصص داری، می توانی نجاری کنی ، می توانی حتی هواپیمایی خودت را بسازی که به هوا برود بر عکس دیگرانی که آن را میخرند، سالها تجربه در زمینه کشت و گلخانه داری اما رئیس بیشعوری بالاسر کار است
بلی در این شرایط و شرایط دیگر خانوادگی، که آن هم با تو همساز نیست، ای کسانی که سالهاست ترک اعتیاد کرده مراقب باشید، مراقب باشید باز هم مراقب باشید که سقوط آزاد نکنید.
در ایام پاکی وقتی که خودت را با دیگرانی که میشناسی مقایسه میکنی حواست باشد که دیو آز یا حسد بر تو محیط نشود که اگر شد از آتش آن شعله ور خواهی شد و بازگشت به عقب و از بین رفتن هر چه جمع کرده ای خواهی داشت.
به من مخاطب میخواست بگویید خودت را با دیگری قیاس نکن که اگر دیو آز بر جانت بیافتد شعله ور خواهی شد.
این سطح اولیه فیلم بود.
اما سطح دوم فیلم که در اسطوره می‌چرخید:
اگر از هر کسی که زبان فارسی سخن میراند نام رستم را بپرسی، از آن شناختی اندک حداقل داشته باشد. زادگاه اسطوره رستم، سیستان است ، در واقع ایران و سیستان را میتوان در هم خلاصه کرد و سرنوشت سیستان را با ایران گره زد آنچنان که اسطوره با ظهور و افول رستم میکند.
حال ما با یک زیگورات کانکسی که ساخته دست بشر است در جوار دریاچه‌ای که نمیدانیم چیست طرف هستیم. گنگیم این کمپ چیست و این حجم عظیم آب چیست؟ اگر هامون خشک است پس این چیست؟
اگر هوای شهرها غبار دارد پس این همه آب چیست؟
غور بیشتری بخوریم:
ما میدانیم کوه خواجه تا پنجاه سال پیش در وسط آب هامون بود و بسیار مقدس.
در اسطوره میدانیم که زرتشت در این کوه پیامبری شروع کرد
در فیلم ما یک زیگورات کانکسی فلزی دست ساخته بشر در کنار دریاچه ای که هامون نیست داریم و مردی که اتاقش بالاترین کانکس است، مردی که تا انتها به پیامبر اهریمن تبدیل میشود.
میدانیم که سوشیانت، آن منجی اسطوره ای زرتشت در آب و از آب هامون نطفه اش بسته خواهد شد و در واقع نسل پاک آینده اسطوره از این دریادسر برخواهد آورد.
در فیلم می‌بینم جوانانی که دائم در قعر دریاچه ای که هامون نیست و نامش چاهدشماره یک است زیر آب دفن میشوند.
میدانیم رستم در چاه برادرش شغاذ کشته شد و نام این دریاچه، چاه نیمه!!! است.
میدانیم اخرین بازماندگان زروانیان که قائل به پرستش خدا و اهرمن بودند در کوه خواجه معابد داشتند و زرتشت خواستگاه وحیش این کوه بود و در فیلم مردی را میبینم که هر لحظه دیو آز و حسد بر او مستولی می‌شود و در نهایت در اوج قله کوه، پرنده وحی گونه اش را بر کوه میکوبد و آیین آخرین سقوط نمادین اش را برگزار میکند و تبدیل به اهریمن می‌شود، اهریمنی که می‌تواند آدمی را تا آستانه مرگ ببرد.

فیلم با استفاده از این تطبیق های با اسطوره از من مخاطب میخواهد بروم از منطقه بخصوص آب و خشکسالی اش بیشتر بدانم.

و در انتهای فیلم که در عمق آب، غواص در حال بستن شیر مکش است در میابیم این دریاچه یا چاه!! ساخته دست بشر است همچون همان کوه کانکسی
و جایگزین هامون این چاه است و کوه خواجه این کانکس ها.
حال کم کم مخاطب به فکر فرو میرود که رابطه خشکسالی با گرد و غبار و ساخته های دست بشر با هامون خشک شده و چاه نیمه پر از آب چه میتواند باشد؟ کجای داستان خشکسالی را از ما مخفی کرد اند؟ چرا دریاچه اسطوره ای هامون به عنوان جایگاه نسل پاک آینده به دریاچه چاه نیمه ساخته شده به دست انسان تبدیل شد که نسل نو را چون ماران ضحاک در خود فرو می‌بلعد؟
در تاریخ داریم که هر گاه زندگی بر مردان سخت شد، مردان خانواده را رها کرده و به دست سرنوشت می سپارند. همان اتفاقی که برای سلوچ افتاد و مِرگان ماند و بچه هایش. اتفاقی که در قاموس طبیعت برای نرها می افتد و مادها، مسیول رشد فرزندان هستند.

و مسئولیت گریزی پدر داستان با یاداوری مسیولیت مادربزرگانه، مادری زنش، این پیش بینی را دارد که اگر همچنان این چنین بشر فرو رفته در دیو آز و غرور به اسم سازندگی ( نماد کانکس و شیر فلکه عمق دریاچه چاه نیمه )ادامه دهنده راه باشد با انبوه مردان گریزان سقوط کرده در شیره کش خانه ها رو برو خواهیم بود که تبار سیستان به عنوان نماد ایران را به نیستی ( با غرق کردن نسل های جوانش)خواهد کشانید
پیشبینی دهشتناک فیلم این است. اعلام خطری بزرگ میکند.

اوج درخشان فیلم برای من دو لحظه سقوط مرد داستان است.
سقوط در اوج یا عرش: کوبیدن هواپیما به کوه در بالای قله
سقوط در پستی یا فرش: صحنه درخشان شیره کش خانه .
اعلام خطر جدیست بخصوص که ما کلیدواژه ای تاریخی داریم:
خشکسالی و دروغ
@parrchenan

صعود به قله دماوند از رخ شمال شرقی

ده سالی بود که از رخ شمال شرقی، قله دماوند را صعود نکرده بودم. کل و قوچ های دماوند، دیگر از آدم ها نمیترسند و این نمیدانم خوب است یا بد! و در عوض کلی قوچ دیدیم که پا به پای ما در دامنه های دماوند جست و خیز میکردند.
یک نگاه و سوال کلی در زندگی ام دارم که با این سئوال از خود شروع میشود:
که چی؟
و در اغلب قالب موارد این سوال جواب ندارد، برای فهم این سئوال باید با مفهوم مرگ اُخت شده باشی و و شاید روزگاری به صورت کامل این سئوال و فضای ذهنی را نوشتم.
چه شد که یاد این فضای ذهنی ام افتادم؟
اخرین باری که قله را از این رُخ صعود کردم، با همنوردی و همقدمی بابا بود و کلی خاطره از لحظات صعودمان به ذهنم هجوم می آورد. اهل قبرستان رفتن نیستم و قله جایی است که حسی از همه خاطرات با« اویی که» دیگر نیست با همه وجود بر من محیط میشود، و قله فضایی پر از عاطفه و احساس میشود برای کسی که حال روی زمینش با قله اش، به دلیل ارتفاع زیاد، کمی اکسیژن و فعالیت جسمانی سنگین ،بسیار فرق دارد.
زمانی با او بودی و اکنون نیست و تو نیز نیست خواهی بود و به آن سئوال باز فکر میکنی:
که چی؟
یاد شب مانی پس از صعود به قله می افتم. با بابا در یک چادر دو نفره نزدیک جان‌پناه خوابیده بودیم. او در کیسه خواب گرم من و من در کیسه خواب نه گرم او. بهش کلی اصرار کرده بودم که کیسه خواب خوبی برای خود تهیه کند و اما قبول نکرده بود با این استدلال که من لازمم نمیشود.
نیمه شب لرز یا همان سگ لرز به جانم افتاده بود، بیدار شدم در حالیکه در این چادر دو نفره بابا رویش به صورت من و فاصله ده سانتیمتری بین ما بود و حجم عظیمی بوی سیر را با خروپف غلیظ به صورتم حواله میکرد. کفری شده و بیدارش کردم گفتم دارم می لرزم. در نهایت یک پتو نجات را دور کیسه خوابم پیچید و خوابیدم و من تا صبح باز لرزیدم.

قدر لرزهای آن سالم را دیروز دانستم. و چقدر شیرین بود برایم.
ای کاش باز همان گونه می لرزیدم و حرص می‌خوردم از بوی بته بته سیر هایی که خورده بود.

دماوند به عنوان اسطوره ای ترین کوه فلات ایران زمین، کوه قاف یا البرز کوه ارزش جنگیدن و لمسیدن را دارد. به نظرم کسانی که سودای مهاجرت از سرزمین را در سر می پرورانند در برنامه های خود امادگی جسمانی صعود به این اسطوره هنوز به جا مانده از گذشته دور را بگنجانند، تا ودایی خاص و یونیک و یگانه با مادر _ سرزمین خود داشته باشند.

هنگام برگشت از کوه فهمیدم ما( من و دوستانم) جز فسیل شدگان کوهنوردی هستیم. کوهنوردانی که بار خودشان را خودشان بر دوش می‌کشند.
کوهنوردان امروزی بارشان را تا جان‌پناه قاطر میبرد و آنها چون تروریست های سبک بال سمت بالا حرکت میکنند. نگاه و نقدی جدی بر این تغییر سبک کوهنوردی دارم.

به این صعود و این قله نیاز داشتم. کلی دردها و غم های وَرم کرده در روانم را،حکم های هنوز مختوم نشده دادگاه وجدانم را
در وَرمگاه ایران زمین با مادر سرزمین خود شریک شدم و به او سپردمش تا در کجای تاریخ به بیرون پرتابش کند.

شما را به تماشای عکسها دعوت می نُمایم.
@parrchenan

فرار

انتهای شیفت بود و حرف از ناکار آمدی بعضی مربیان و روانشناسان شبانه روزی پیش آمد. اینکه آنها می‌توانستند بهتر عمل کنند. محیط بهتر و تخلیه هیجانی و گروه درمانی و... خلق کنند اما هر چه هست اینگونه نیست.
در هین گفتگو واقعیت لخت و زشتی از خودم را کشف میکنم. با این مقدمه که:
در پروسه کاری ام، بنده سالها مربی شبانه روزی بوده ام و تا حدودی در این حوزه خلاق.
وقتی به خود مراجعه میکنم میبینم، من « فرار » کرده ام.
بعد از خصوصی سازی های گسترده‌ سازمان، علی رغم دعوت به ادامه همکاری در شبانه روزیِ اینک خصوصی شده، از رفتن سر باز زدم. ترجیح دادم کار سبک تر مددکار اورژانس بودن را بمانم و بعد از نزدیک به دو سال کار در اورژانس اجتماعی با بوجود آمدن اولین موقعیت، برای جابجایی اقدام کرده ام و پستی بسیار سبک تر از مددکار اورژانس بودن را در نظر گرفته ام و در واقع « فرار» میکنم. خوب وقتی خودم دایم در حال فرار هستم چه انتظاری از دیگری میتوانم داشته باشم؟ چه انتظاری میتوانم داشته باشم که جایگزین منِ« فرار کرده» فردی خلاق تر و کار آمد تر باشد.
به همین نحو آن هزاران ایرانی که مهاجرت کرده ، جلو چشمانم ظاهر گشتند. همان هایی که شاید در زمانی در برهه ای بر مهاجرتشان خرده گرفته بودم.
شاید نام دیگر ما مردم، ملت «فرار کار »باشد. از هجوم آریایی ها و فرارشان از سرما تا فرار مولویان از مغول تا فرار من از قسمت‌های سخت تر سازمان.
برای توجیه خود، این انسان که من باشم حاضر است قومی و ملتی و تاریخی را گنه کار کند و شاهد بیاورد که مسیولیت « فرارِ »خود را به تنهایی نپذیرد و با قومی و ملتی و مهاجرانی، شریک شود اما چون آن بازمانده داستان موبی دیک تنها در قایقی در وسط اقیانوس با استخوانهای آدم خواریم، مسیولیت اعمال و رفتار و انتخابهایم را خود به تنهایی پارو خواهم زد.

***
پدر و مادر، به همراه دختر احتمالا پایه دومی شان و دختری دانشگاهی، خشک و جدی و رسمی وارد مغازه شدند وبرای بچه هایشان در حال خرید لوازم مدرسه هستند. با « توپ شیطونک» در حال قدم زدن هستم، با پدر بچه‌ها صمیمی میشوم. « شیطونک» را برای خودش به جای تسبیح چرخاندن پیشنهاد میدهم. می پذیرد.
در حال خروج از مغازه هستند در حالیکه پدر و دختر کوچکتر در حال کلنجار شوخ و شَنگانه برای تصاحب « شیطونک» هستند. معجزه « شیطونک » را جدی بگیرید.

@parrchenan

نگاه بلند مدت

به بازدید دو منزل در یک محله میرویم. دختری افسرده و احتمالا در معرض فرار را میرویم امیدی دگر بخشیمش. پدری معتاد و بیکار، مادری اسکیزوفرنی، محله ای نا ایمن و فقر و فقر

بازدید دوم را هم می رویم، دخترک ۱۶ ساله که پدرش به جرم فروش موادمخدر زندان است و مادر معتادش سال‌ها پیش او را رها کرده و اکنون با پدر بزرگ و مادربزرگ مسنشان زندگی میکرد و این روزها تا چهار صبح در خانه نیست. و عمویی که آن سوی شهر است را تهدید به فرار کرده و با این فرار آبرویتان را خؤاهم برد گفته.

به اندازه ای صدای فریاد اعتراض نسل های بی امید را این روزها میشنوم که در حال کر شدنم
همکارم میگه آخه چرا این کار را میکنند؟
پاسخ میدهم خودت را با آن شرایط جای آنها بگذار
شرایط سخت اقتصادی، فقر، خانواده ای که رویت نمیشود معرفی شان کنی، احتمالا توانایی تهیه جهیزیه و غیره را هم نخواهی داشت و کمتر پسری طالب این شرایط تو در این فضای سنتی که محله دارد خواهد شد. اولین احتمال برای آینده ام در این شرایط، « ادبار» خواهد بود. «ادامه ادبار». پس اگر کوتاه مدت و حتی میان مدت فکر کنم، ترجیح میدهم با گُل و وید و هر کوفتی دیگر به توهم پناه برم و دمی سر از این خلا بیرون بیاورم و نفسی تازه کنم اکسیژنی بر ریه برم حتی اگر خیالی و توهم باشد.
خودم را جای آنها میگذارم اگر کوتاه مدت و میان مدت فکر میکردم، فرار میکردم، حداقل توامان لذت و اعتراض و فضایی دیگر را فریاد میزدم و لمس میکردم.

تنها در صورتی میتوانیم به آنها بگوییم این راه، اشتباه است که نگاه بلند مدت آنها را هشیار و بیدار کنیم.
با چه ابزاری؟
با آموزش و پرورش اکی مان؟
با آموخته های حل مسئله که بهشان، بهمان یاد ندادند؟
با نگاه به ایران ۱۴۰۰؟
با نگاه به چشم انداز بیست ساله تصویب شده!
با این قوانین عقب مانده!
با این نگاه گیر کرده در سنت و مدرنیه!
با عدم پذیرفته شدن از طرف ایدولوژی حاکم؟

باید قبول کرد که تنها آدمهایی از این فضا احتمالأ نجات پیدا میکنند که خاص باشند، وگرنه آدم های معمولی همچون ما، از گردآب سربر خواهند آورد.

*
شب به مغازه میرسم، چنبر را داخل مغازه میبرم. این روزها کودکان و والدینشان مشغول خرید لوازم مدرسه هستند و مغازه شلوغ بود. پسرک میبیندم، این موقع شب«دوچرخه بازی» میکردی؟
آری. از کجا؟ از این سمت شهر تا آن سمت دیگرش.
آری هنوز این کودک مشغول بازی ایست.

*

آقا، خانم
این کار آخر چاوشی را پیشنهاد اکید دارم تهیه کنید.
شعر های نفس گیر و موسیقی که به این اعتراض بلند میخورد. وقتی که از بچه لاكپشتی که بهنگام رسیدن به دریا دمر شد میرسد، دلم برای صدها کودکی که اینگونه دیده ام میلرزد.
نام اش « ابراهیم».

@parrchenan

شادی

در جمعی حضور پیدا کرده بودم که برای خوشحالی و شاد کردن افرادی که هیچ نسبت خونی و نسبی و سببی ندارند، برنامه ریزی میکنند و سنگ تمام میگذارند که به بهانه ای مثلا تولد، جشنی بگیرند و خوشحالش کنند. وقت بگذارند و غذاهای خوشمزه و وقت گیر درست کنند. وقت بگذارند و از دورترین نقاط خود را به دورترین قسمت شهر برسانند تا برایش شادی کنند، تا شادش کنند. بلی این سرزمین چنین آدمهایی هم دارد.
اما جوانک ولیچر نشین داستان ما گویی شاد نمی‌شد. یا بلد نبود شاد بودن را کسب کند. در میمیک های صورت و چهره اش نشانی نمی یافتی.
ما همه سرپا و سالم، خود کارهای خود میکنیم، پوشکی نیستیم، خانواده بسامانی داریم، و میدانیم اگر تلاش کنیم به حداقل ها میرسیم، اما او از کودکی اش، نه. در هیچ یک نه.
مقوله شاد بودن، شادی به نظرم امری آموختنی و ژنی و تربیتی بر پایه های ابتدایی طبیعت ذاتی ماست.
دوست دارم خواستگاه تکاملی آن را بیشتر بدانم. کتابی سراغ داشتید معرفی کنید.

در آخر یادم رفت از مادرش بپرسم مشکل پوشک دارد یا نه!

***
مرد میان سالی وارد مغازه میشود و به سمت دفتر کتابها میرود. مشغول سیمی کردن کتابهای درسی هستم. میگم:« در خدمتم».
« در خیابان منتظر بودم گفتم بیام اینجا دفتر کتاب مدرسه را بو کنم. به قدیم ها میبره مرا»
لحظاتی قدم زد و« بوئید» و رفت.
شهریور و بوی پاییز را میشود هم از اول صبح ها یافت، هم از حیاطی که گلدان‌هایش را در عصرگاه آبیاری کرده باشند. هم از مغازه های لوازم التحریر.

اگر برای فرزندان خود و یا فرزندان این سرزمین، پکیج لوازم التحریر خواستید فراهم کنید، می توانید رو ما هم حساب کنید.
parrchenan@

فراز و فرود

پس از دیدن تاتر بچه ها بود، در حال خروج از سالن، خانم سیادت با خوشحالی و بسیار متعجبانه که در چشمانشان برق میزد، آمد گفت: بچه های بهزیستی فلان هم آمده بودند.

موضوع به چند ماه قبل باز میگردد، سه دختر گل فروش را که خود معرف، مراجعه کرده بودند را به مراکز بهزیستی مربوطه انتقال دادیم، در راه یکیشان گفت:« به ما سر بزن».
این شد که با بزرگانم مشورت کردیم و در نهایت خانم سیادت به عنوان خبره و پیر قصه گو ، که سالها تجربه این کار را در ان جی او شکوفا @shokoofai داشتند، قبول زحمت کردند و هر هفته راه بسیار دور تا آن مرکز را رفته و با بچه ها کتاب و قصه میخوانند.
به دلیل ناملایمات سیستم های دولتی، بی توجهی و تا حدودی سنگ اندازی مسیولین مربوطه
پس از مشورت با هم به این نتیجه رسیدیم، که فعلا ایشان نروند تا ببینیم اصلا آن ریس مربوط متوجه بود و نبود ایشان هست یا خیر!
و البته که میشود حدس زد متوجه نبود.
به این موضوع، نگاه شکست خورده داشتم و مأیوس از اینکه کاری کرده باشیم.
تا اینکه در کمال تعجب بچه های آن مرکز، در تاتر بچه ها، مشاهده شدند.( بدلیل نوع واحد سازمانی و ریاستش، تعجب انگیز بود)
خیری برای آنها بلیط تاتر را خریده بود و آنها هم خانم سیادت را شناخته بودند و ...
اینکه اثری همچنان میتوان داشت، پر از امید شده بودیم هر دوی ما. نقطه عطفی شده است که دوباره با همه ناملایمات به آن مجتمع بازگردند و شاید بتوانیم روی زندگی بچه ها اثر گذار شوند.
نگاه بچه های بهزیستی وقتی آشنایی چون خانم سیادت را دیده بودند، باید تماشایی باشد. چون یک « چشم آشنا »دیده اند. و اتفاقا با همین چشم آشنا شدن و این دیدار اتفاقی شاید بشود کار بهتری کرد
این موضوع
اما درسی برای من داشت که زندگی، همین یاس و امید هاست، همین بالا پایین ها، همین احساس بدبختی خوشبختی ها،
باشد که اشخاصی چون خانم سیادت ها بیش و بیشتر باد.
parrchenan@

مته روح و روان

ادامه همین پست

دارم برای عکسها نظر میگذارم
آقا شما روزنامه نگاری؟
نه
و با هر کودک درباره عکسهاش وارد گفتگو میشوم.
امروز جشنواره تابستانی ان جی او شکوفا بود.
آدم هایی از جنس عمل که همه کودکان را
گویی کودک خود می‌بینند.
ادم هایی نه همچون بی شمار ایرانی های از جنس شعار.
در ادامه عکسها را لطفاً ببینید.

parrchenan@

کف خواب

۱.فیلم تایتانیک را خاطرتان هست؟ هنگام در هم شکستن کشتی، گروهی از طبقه اشراف در حال فرار به سمت قایق ها بودند. گروهی از مردم فرودست در حال هرج و مرج و گروهی همچنان با جدیت در حال کار خود بودند . وظیفه نوازندگی خود بجا میاوردند.

۲.در این کشتی در حال شکست کشور ، که صدای جیر جیر و شکستن آن از ابعاد اقتصادی، سیاسی، اجتماعی به گوش میرسد، دوست دارم همچون آن نوازندگان باشم، تادم شکستن و فرو رفتن در عمق آبهای تاریک و سرد، مسیولیت خود را ایفاکنم، هرکسی خود نغمه خود خواند و از صحنه رَود را با آرشه مسیولیت بر ساز زندگی ام کشم.

۳. تاتر تمام شد و بازیگران کودک و نوجوانش دویدن و خود را به نزدیک ترین فاصله بین صحنه و تماشاگران، رساندند
تماشاگران دست میزدند و هنر آنها را تشویق می‌کردند، اما بعضی از بازیگران بغضی سنگین و خفه در گلویشان، دَلمه بسته بود. از آن بغض های سنگین که اگر تاب نیاوریش و از دستت در برود، عر خواهی زد،گریه ای که نمیدانی چگونه بند آوری اش.

در چهره بسیاری از بازیگران این لحظه را می‌توانستم ببینم.
همین تماشاگری که به پاس قدردانی هنرش ایستاده و برای او دست میزند، شاید روزگاری با ماشین خود از کنار همین کودک رد شده و نفخت و دلسوزی و ترحمش را سمتش پرتاب کرده است.
اما اینک کیلو کیلو اعتماد به نفس و عزت و احترام است که بر بازیگران نوجوانش ارزانی میدارد.

بسیاری از من با توجه به مددکاری اجتماعی بودنم میپرسند، با کودکان کار ، با کودکان بدسرپرست، بی سرپرست، فقیر و غم زده چه باید کنیم؟

شاید دیدن تاتری که آنها بازیگریش بوده اند، یکی از کارها باشد. یکی از بهترین کارها. ارج و قربی به هنر بچه های محله مشیریه و کاروان گذاشته و وقت و هزینه خود را صرف هنرمندی شان کنیم و امید داشته باشیم، هنر راه زندگی را نشانمان خواهد داد.

میتوانیم سوار قایق خود شویم و بی تفاوت به صدای کمک خواهی و رنج دیگران را خود رویم

میتوانیم در هرج و مرج اقتصادی سیاسی اجتماعی کشور دست و پا زنیم و از این سوی کشتی به آن سویش رفت و برگشت کنیم و راهی برای فرار بیابیم
یا
میتوانیم تا دم آخر آرشه مسیولیت خود را بر ساز وظیفه زندگی کشیم، باشد که در آرامش به نقطه پایان رسیم.

*
دیدن تاتر کفِ خواب را که تا پنجشنبه اجرا دارد را پیشنهاد میدهم
**
متاسفانه من دیروز فراموشم شد گل تهیه کرده و به بازیگرانش تقدیم کنم، اگر رفتنی شدید، فراموشی مرا لطفاً جبران کنید
***
در قسمت انتهایی و اثر گذار تاتر، جملاتی بیان میشود، داستان آنها را اگر خواستید بگویید تا بیان شود.

parrchenan@

مدیریت

نزدیک به یک ساعت منتظر بودیم که فیلم پخش شود. در نهایت مدیریت باغ کتاب تهران با لبی خندان پشت میکروفن آمد و گفت مقداری مشکلات فنی باعث شده فیلم در دستگاه پخش اینجا اجرا نشود و با کارگردان صحبت شده تا نسخه ای دیگر ارسال شود و از خاطره ای که آقای قرائتی از مکه مدینه تعریف کرده بود استنادی آورد که ایشان بیان کرده اند که بیش از هزار باند بلند گو در صحن آن‌جا وجود دارد و یکیش سوت نمیکشد اما اینجا از دو بلندگو ، یکیش سوت میکشد.
بعد با خنده ای درشت که از پشت آن همه ریش هم میشد دید گفت، «خوب اینجا ایرانه ، انگار در اینجا کارهای اینگونه میشه» و بعد هم در نهایت گفت، آمده پشت میکروفن تا وقت کُشی کند تا لحظه رسیدن نسخه جدید فیلم!!!

آری اینجا ایرانه چون امثال چون تویی مدیریت مجموعه های خرد و کلان را بر عهده گرفته است،چون امثال چون تویی، مدیریت ها را چون تازیان به یغما برده اند.
چون اینجا ایرانه و گزینش و نظارت استصوابی و ... دارد!!
*
شما اگر بخواهی مدرک علمی ات را از دانشگاه مربوطه بگیری، باید یا هزینه بپردازی یا مدارکی مبنی بر چندین سال خدمت بیاوری.
کاری معقول و معتبر. از جهت منافع ملی، از جهت سرمایه اجتماعی.
اما اگر همین تو بخواهی، از همین رشته ات به نفع خود و جامعه استفاده کنی، آن قدر سنگ جلوی پایت می اندازند، که نه تو و نه جامعه از آن منتفع نشوند.
دوستی از نخبگان رشته مددکاری، جهت کلینیک مددکاری، با کلینیک ترک اعتیاد هماهنگ شده بود که شیفتهای صبح را آن‌جا کلینک اش را برپا کند، اداره مربوطه مخالفت کرده است.
گفته باید تنها کلینیک مددکاری آن‌جا باشد. در این گرانی و غیره
گویی در این مملکت که قرار بود همه انقلابی بمانند، سرمایه دار باید باشی. شاید نام دیگر انقلابی بودن، سرمایه دار بودن است.

*

این روزها دلم برام خانواده هایی که سالمندی دارند که مجبور به داشتن پوشینه هستند می سوزد.
نایابی آن
عملا باعث حذف حضور آنان در اجتماع شده است.

parrchenan@

صدایَشششش

«همیشه آنکه می‌رود کمی از ما را با خود می بَرَد. کمی از خود را زائر، با من بگذار»*

این شعر را در کانال اتاق آبی خواندم و پرتاب شدم به روزهای قبلم، با چنبر از مسیر های متفاوت به سمت مقصدم میراندم و گاهی اشتباه می‌شد و در نتیجه راه بیشتری رکاب میزدم. نزدیک های خیابان بهار و هفت تیر در شبانه تهران رکاب میزدم و گشایشی جدید در مقصد یابی که به کوچه ای بن بست خوردم و در نهایت از ضلع شمالی ورزشگاه امجدیه سر در آوردم. بوی امجدیه از کودکی در دماغم پیچیده، بوی پیست دو و میدانی اش. با بابا میدودم، او قوی تر بود و سریعتر و من کودکی نه، ده ساله که همه تلاشم را میکردم به اندازه او دویده باشم.
حالا در دل شب با بوی استادیوم پرتاب شدم به نه ده سالگی خودم. من دوازده دور زمین چمن را دویدم ام با همه تلاشهایم و خسته و له
بابا بیست و پنج دور، شاد و سرحال و خندان.


در غدیر خانه مادربزرگ کهنسالم جمع بودیم. در حال خودم بودم زیاد حوصله نداشتم، کاری با کسی هم.
مهمانی آمد، به درب منزل اشراف نداشتم و نمی‌دیدم، سلام علیک کرد . یکهو تیز شدم، صدای بابا بود. با خودم گفتم پس این همه مدت خواب دیده ام، همه این روزها را خواب بودم و در حال خواب دیدن. نیم خیز شدم تا بروم دم در، که مهمان وارد شده ادامه کلام راند و صدا، دیگر آن صدا نبود.
باورش سخت بود که در صدم ثانیه کلی داستان در ذهنم نقش بست که همه اینها رویا بوده، خواب بوده. اما مدتها بود صدای بابا را این چنین واقعی و طبیعی نشنیده بودم.

گاهی که سر کارم با مشکلات حادی پیرامون کودکی برخورد میکنم، کودک درونم رو می آید. بغض میکند حتی خشمگین میشود، اما خشمی کودکی ده ساله. و حتی نمیتواند حرف بزند، از اینکه شاید این بغض جلو همه بترکد دلم شور میزند، چه معنی دارد مرد کچلی سی و پنج ساله این گونه باشد؟ اما دیگران خبر ندارند که آن لحظه درون این مرد کچل، کودکی نه ده ساله نشسته است. نمیدانم چه زمانی اینگونه میشوم، و نمیتوانم تسلط چندانی بر خود داشته باشم که کنترلم را کودکی نه ده ساله نگرفته باشد.
بابا در این جور مواقع بهم میگفت، باز آبغوره گرفتی.

پیرامون پرونده ای کودک ده ساله درونم پا پی شده بود حتما کاری کنم، پرونده را به همکارم میدهم که اگر شد او با مادرش صحبت کند.
میپرسد چرا خودت صحبت نمیکنی؟
:« میخواهم از مقام یک مادر، مادری با مادر کودک صحبت کند»
حرف عجیبی زد، آن را تعریف از خودم یافتم.
«ماشاالله شما خودت یک مادری»
این دومین بار بود که کسی این حرف را بهم میزد، ابتدا چهار پنج سال پیش پسری از بچه‌های شبانه روزیم، هنگامی که داشتم برای بچه ها میوه پوست می‌گرفتم، :« چقدر مثل مامان هایی»
همین حرف همکارم باعث شد اعتماد به نفسم را باز یابم با مادر کودک گفتگو کردم
کودک ده ساله درونم آرام شد.

هنگام بازگشت به منزل در پله های مترو در فضای درونی آرامی بالا میروم، شیفت سختی نداشتم و له و خسته نیستم.


*شاعر شعر ابتدایی، یدالله رویایی است.

parrchenan@

خرد جمعی

از گزارش صورتجلسه کلانتری، تلفن مادر را برداشته بودم و این شد که به لطف پیگیر شدن همکارم ،با مادر کودک صحبت شد.
گفت پدر بچه و نامادری کودک، هر دو دچار اختلال دو قطبی هستند و او خود از آن زندگی فرار کرد، از بابت شکنجه های روانی که، از پدر کودک میدید.
در آخرهای کلام همکارم، تلفن را از ایشان گرفتم تا من هم با مادرش صحبت کنم.
از همان اول پرچم تسلیم را بردم بالا که اگر زنگ زده و این قدر مُصر برای اینکه حضانت کودکش را دوباره بازگیرد نه حتی کودک، که اول وجدان درد خود ماست. تقریباً تمام حقیقت و اشتباه خودم را به او گفتم. اعتراف کردم. پرسید، وقتی اوضاع را اینگونه دیدی، با خودت نگفتی عجب مادری داشته که بچه را در آنجا رها کرده؟
« نه فقط اشتباه خودم آن لحظه جلوی چشمانم بود. نمیتوانستم مقصر دیگری بیام.»
گفت خانواده ای بسیار سنتی دارد و بعد از طلاق به شهرستان شان آمده و با آنها زندگی میکند و آنها اجازه نگهداشتن بچه را نمیدهند.
باز هم کلام راندیم و در نهایت قرار شد فکر کند:
برای نگهداری کودکش به تهران میتواند دوباره مهاجرت کند.
۱. باید ابتدا بر ضد خانواده اش طغیان کند
۲. از این دریای بی ساحل تهران و حجم تنهایی که بابت اقتصاد و دلار و گرانی و... نترسد
ما هم در کنارش، برای آنکه مادری توانمند بشود تا آنجا که بتوانیم، خواهیم بود.
در انتها خاطره ای از یک روز کلانتری که میخواست کودک را به پدرش تحویل دهد و رفتار بد پدر گفت و اینکه مامور به او گفته من آن روز به حال کودک گریه کردم. به او گفتم: « ما هم».
احتمالأ بابت توانمندسازی این قایق پارویی کوچک در دریای طوفانی زندگی، اگر جوابش مثبت باشد، به کمک خوانندگانم نیاز داشته باشم.

***

این روزها حال و احوالم صد در صد عالی نیست. یک غم نهان، یک خشم یک ناراحتی دارم. فکر میکنم، اکثریت ایرانیان نیز هم. اما درد من بخاطر نداری نیست، شاید به دلیل درد دیگران. فکر میکنم آن خرد جمعی که یونگ آن را بیان کرد این روزها، حال های همه را به این سو کشانده است. خرد جمعی حال و احوال و افکار ماها را به سمت غمناکی و افسردگی کشانده است و هر یک قسمتی هر چند جزئی را سهیم شده است. برای فهم و شناخت خرد جمعی این روزها، روزهای مناسبی است که به احوالات خود و اطرافیان و مردمان مداقه کنیم تا آن را بشناسیم.

parrchenan@

دردتر

این روزها شبها از راه های متفاوت با چنبر تا رسیدن به مقصدم رکاب میزنم. حجم دست فروشی ها نسبت به سه ماه پیش به نظرم افزایش محسوسی داشته است. شباهنگام به تجریش میرسم و دست فروش های پیاده رو منتظرند در دل شب روزی( روز+ ی) خود را درآورند. بعضی با زن و بچه خود آمده اند و مرد بساط کرده و زن و بچه در کنار پرایدشان، که حکم انبار هم دارد نظاره گر داستان هستند.
چشمان نگران مادر و پدر را در مواجهه با کودک‌شان به راحتی می توان دید و دریافت . این روزها اینگونه شهود میکنم که پدر و مادرها بیش از بیش نگران فرزندان خود هستند. فرقی ندارد دست فروش باشی و بساطی، یا کارمند باشی و کاسب، هر یک به نوعی نگران روزگار مه آلودی هستند که این بر فضای کشور حاکم شده است و کودک‌شان در ابتدای این جاده گرفته باید طی مسیر کند.
با خودم قیاس میکنم من هم دل نگران خودم ، کودکان سرزمینم، مردمم هستم اما
دل نگرانی من به واسطه نگاه به درد مردم است و دل نگرانی پدر و مادرها، بی واسطه در مواجهه با خود اصل داستان. عریان و داغ و تب زده.
دل نگرانی آنها « درد تر» است.

parrchenan@

نقد شبکه

دقایقی از فیلم و سریال های شبکه دو و سه را معمولاً هنگام شام، وقتی که مادر در حال تماشای آن هست میبینم.
اکثرا خانه ها دوبلکس، ثروتمند، در رفاه و...
یعنی حتی رسانه، توانایی نشان دادن منطقی طبقه متوسط که این زمانه روز به روز هم به طبقه ضعیف در حال متمایل شدن است ندارد.
با همه آنچه که در انتهای بد بیار داستان همین آدم ها هستند، چون قرار است حاکمیت انقلابی داستانی انقلابی داشته باشد. اما یک نکته را غافل نشویم، و اینکه حتی اگر پایان بدی در انتظار ثروتمندان باشد. کل داستان و ساعتها و ساعتها زمان سریال حول و حوش زندگی این آدم ها میچرخد. دیده میشود، حرفها و گفتگو هایشان دیده و شنیده میشود
حالا چرا رسانه دوست دارد فصای ثروت و مال و منال را تصویر سازد؟
به نظرم، چون ذائقه مخاطب اینگونه می‌طلبد و رسانه هم بدنبال ذائقه آنها میرود و از خود هیچ خلاقیتی برای نوع آوری و تغییر ذائقه انجام نمیدهد.
پس چرا باید انتظار داشته باشیم که وقتی رسانه تماما از ثروت و پول دم میزند، ذائقه مخاطب آن را می طلبند، مردمانی که امکان فساد اقتصادی و مالی برایشان مهیا میشود از این امتحان به سلامت عبور کند؟
وقتی تو تمام ذهن مخاطبت را از آرزوی پول داشتن پر کردی، انتظار نابجایی است که مملکت را فساد اقتصادی و حتی سازمان یافته پر نکند.
مثل آن بچه ایست که در خانواده در فحش خار مادر والدینش رشد و نمو پیدا کرده و معلم مهد از او حالا انتظار داشته باشد، مودب باشد.
اگر سریال های امریکایی را دیده باشید، بیشترشان در حال نشان دادن زندگی طبقه متوسط جامعه هستند.

***

برنامه همیشه خونه، یک زوج جوان آورده و پیرامون زندگی پر از محبت، این زوج در حال سخنوری هستند. مجری از آنها میپرسد چند وقته ازدواج کردین؟
و مهمان ها جواب میدهند: هنوز عقدیم و زیر یک سقف نرفته ایم!!!
برنامه درست کردی به اسم ازدواج آسان و زندگی پر محبت، بعد مهمانت هنوز زیر یک سقف نرفته اند!!
من جای ریس شبکه‌ بودم عوامل آن قسمت را توبیخ میکردم و سپس از بینندگان عذرخواهی میکردم.
parrchenan@

نوشته ای سرامیکی

یک
یکی از خوانندگانم هستند و خود استادی در معرفت و ادب و زبان شناسی، مشکل چشم خورده اند و دکتر تجویز کرده که از لپ‌تاپ و موبایل به دور باشند.
تماس میگیرم و حال و احوال میپرسم، بیان میکنند، تنها چیزی که در موبایلم بخوانم «پرچنان» هست!

دو
در پی وی پیام داده است که از خوانش یکی از موضوعات نوشته شده، سه شب، کابوس می‌دیده است
سه
پیام داده است که در کار کتاب کودک هستند و میخواهند کتابی را به یکی از مددجویان که ذهن‌شان را بسیار درگیر کرده برساند. میخواهد برای او کاری کند.

چهار
کامنتی بلند،در وبلاگ گذاشته است و خوابی را که شبی دیده است، نوشته.
خواب دیده که من در مغازه ای در خال فروختن چیزی به او هستم.
تحلیل میکند که لابد تعبیر مغازه پرچنان است و پست ها هم، کالاهای فروشی اش.

پنج
پیام داده سکن منطقه ای زلزله زده است و دیروز پدر دو کودک در منطقه کوچکشان، خود را دار زده است.
از من میپرسد چرا؟

راوی پاسخی ندارد
پرچنان راوی و روایتگر است، روایتگر قصه های بی پاسخ. بعضی این قصه های بی پاسخ را « زندگی» نام نهاده اند.
***
در پزشک قانونی نشسته ام تا پرونده را صدا کنند. کتابی که با خود همراه میداشتم را نیاورده ام و سر وقت کانال ها میروم
به اتاق آبی میرسم. به آخرین پستش،
‌« شیما(همسرش) دیروز عصر در گذشت»
غمی بر دلم می نشیند. صدیق و نوشته هایش را بسیار دوست میدارم، او را از دوران وبلاگ نویسی اش می‌خواندم و اینک او با نوشتن چند خط غمی وجودی بر من می نشاند.

چه چیز این دنیای مجازی ما را وادار میکند پیگیر باشیم؟
پیگیر درد و محنت انسانی،
پیگیر این شکارگر کهن حتی،
شکارچی چون مرگ.

در حال رسیدن به این جواب در کتاب« حیوان قصه گو» هستم.
در ادامه یک قسمت از نوشته سولماز نراقی پیرامون لالایی و دلایل غمناکی آن را می آورم.

این نوشته را متناسب با ساختار نمایشی، تاتر سیاه، سنگین، سهمگین، سرامیکی و کمدی
عبدل میمون پای کوتاه محمد چرمشیر که در سالن سنگلج اجرا می شود نوشتم
parrchenan@

حیف آمدن

به آدرس میرسیم.
در گزارش آمده است که دو فرزند خانواده تنها در خانه هستند و مادر عصر ها به منزل بر میگردد.
درب خانه را میزنیم. کودکی آیفون را پاسخ می‌گوید و در نهایت پدربزرگ مسن شان به درب منزل مراجعه کرد. پیرمردگفت چند روزی از شهرستان به منزل دخترش مراجعه کرده و نمی‌تواند همیشه اینجا باشد.
شوهر دخترش معتاد بوده و زندگی را ترک کرده و در نهایت سال پیش، دخترش غیابی طلاق گرفته و در حال حاضر شاغل و پرستار در منزل است و هزینه خورد و خوراک و اجاره خانه و زندگی دخترانش را خودش پرداخت میکند.
خدایی لال شدم، واقعا برای این خانواده چه می‌توانستم بکنم؟ اینکه مادر سر کار نرود و مراقب بچه هایش باشد و مادری کند؟
البته او را فعلا تنها نگذاشته و قرار شده کمک اش کنیم.
با خودم فکر میکردم آفتاب کاری می‌توانست کمک حال این مادر و این نوع خانواده ها باشد. چیزی که در دنیای غرب به نام کار داوطلبانه برای مردمانش، فرهنگ پذیر شده است.
اینکه دختری یا، مادری که خودش فرزندانش را بزرگ کرده و ممکن است به سندرم آشیانه خالی دچار شود وارد زندگی این چنین خانواده ای شده و صبح ها سحر خیز تر شده و بواسطه حضور در کنار کودک، مجبور به یادگیری یا باز آموزی یا باز یادآوری میشود و کمک حال مادری می‌شود که مجبور است نان آور خانه باشد. آن هم در این زمانه و عصر گرانی، که فقر و ادبار از دیوار خانه اکثر ایرانیان بالا آمده و یا بر خانه ورود کرده یا سر در دیوار به انتظار نشسته است.

یعنی بهترین نوع کمک این است. فرزندانش را در آداب دانی و تشویق آموختن مهارت و دانش یاری دهند. بهتر از هر کمک مالی مستقیم . این امکان فراهم میشود که بچه ها در دامان خانواده و مادر بزرگ شود و نه در مراکز نامطلوب شبه خانواده های بهزیستی،چرا که این مادر همین که اعلام کند توانایی نگهداری فرزندانش را ندارد، طبق قانون، دولت عهده دار این مهم خواهد شد .
تجربه آفتابکاری ( چیزی شبیه کار داوطلبانه ولی نه خود آن) که در بین مددجویان اتفاق افتاد، تجربه بدیع و نو و پر باری بود به نظرم که جا داشت و دارد کار علمی و تحقیق روی آن انجام گیرد و طرح قوام دار و‌ همگیر شود و موانع اجرایی، حقوقی، قانونی و.. آن برطرف شود.
احتمالا در ماه های آینده تغییر جا بدهم و به قسمت دیگر سازمان بروم و دیگر مددکار ۱۲۳ نباشم. دلم برای این آفتابکاری حیف می آید که نتوانستم جایگزینی برای خود بیابم.
در پایان گزارش یک آفتاب کار مهربان را می آورم.
parrchenan@

لبخندی از رضایت

مادر دخترها آمده بود اداره تا نامه های مربوطه را بدستش برسانیم.
داستانهای عجیبی از رفتارهای با کودک هایش داشته است و در نهایت راه حلی برایش یافته شد.
مجموعه « آفتاب کاران» نزدیک به یک سال است که در زندگیشان حضور پیدا کرده اند.
حرف از دردهایش و بدبختی اش داشت با چشمانی اشک بار و گریان.، اما همین که حرف به دختر کوچیکه رسید، خنده ای گوشه لبش را فرا گرفت.
« یه چیزایی یاد گرفته». زمانی تا مرحله گرفتن کودک از او و سپردن به بهزیستی هم حتی رفته بودیم. حتی به عنوان کودک عقب مانده مراحل تست روانی را هم گذراند( فکر کنم). کودکی کوچولو موچولو، که حتی حرف نمیزد و با مدیر مدرسه تقریبا دعوا کردیم بر سر ثبت نامش. مدیر معتقد بود، او عقب مانده ذهنی است و احتمالأ به دلیل بالا نرفتن آمار ردی مدرسه تمایلی به ثبت نام او نداشت. ترس از احکام قضایی وادار به عقب نشینی اش کرد.


برداشت دوم
معلم کودک سر جلسه امتحان شهریور ماه شگفت و حیرت زده شده و با همکارم تماس گرفته که این دختر که چون بلبل پاسخگو امتحان شفاهی شهریور ماه شده، قبلا حتی توانایی سلام کردن نداشت. و تشکرات ویژه و...

محبت و محبت و محبت و زحمت و انگیزه و وقتی که چندین آدم استخوان خُرد کرده و روزگار چشیده
پای این بچه گذاشتند،
به نظرم مرده ای را زنده کرد.
با توجه به تجربه ای که در شبانه روزی دارم، معتقدم آنجا هم میرفت. نمی‌توانست « شدن» را تجربه کند.

قهرمانان بی نام سرزمین، دم های عیسوی ، در این داستان دیدم.
معلم خصوصی باعشقی که حاضر شده صبح به صبح برود منزل شاگردش تا او را تا مدرسه و آزمون همراهی کند.
کجا و کی دیدست زمانه؟
@parrchenan

کامنت یکی از خوانندگان پیرامون این نوشته( برایم خواندن خاطره شان با شکوه بود) :

 


آقا سهیل نوشته تان در مورد اون کودک نه ساله را خواندم.
خواندنش و درک و شریک شدن در حسی که دارید تنها کاریست که از دست ما بر میاد، البته اگه بشه اسم این را "کار" گذاشت.
ممنون که با نوشته هاتون باعث میشید سعی کنیم آدمهای بهتر باشیم.

این نوشته شما من را یاد یه پسربچه ای تو همین سن و سال انداخت که یه روزی که از دانشکده برمی گشتم توی اتوبوس دیدم. مسافرها از رفتارش بوهایی برده بودند. هم مستقیما ازش سوالهایی میکردند و هم در حضورش بلند بلند در موردش صحبت میکردند...
پسره ناراحت و ترسیده بود.
نشستم پیشش باهاش حرف زدم که روحیه پیدا کنه. بعد بردمش خانه ناهار بخوره. یه روز سرد و خیس پاییز بود. تنها کاری که میتونستم براش بکنم این بود که یه جفت جوراب بدم بپوشه.
اون هم از دست نامادری فرار کرده بود.

کاش بیست و پنج سال پیش شما بودید و یا من میدونستم مددکارهایی مثل شما هستند.
همیشه با خودم فکر میکنم اون پسر کجا رفت و چه بسرش اومد.

شما به اون مواردی فکر کنید که به یاری شما و همکارانتان سرانجام خوبی پیدا کردند.

ببخشید وقتتان را گرفتم. فکر کردم بد نباشه این چند خط را براتون بنویسم.
موفق باشید.

اشتباه بد

از کلانتری تماس می‌گیرند که کودکی به آنجا مراجعه کرده و درخواست کمک دارد. ظهر خواب زده تهران به آنجا میرسیم. سید، کودک نه ساله چمدانش را جمع کرده و از خانه نامادریش فرار کرده. کلانتری یکبار سوار ماشین کرده و چرخانده اما پسر آدرس را رو نکرده است.
به کمک همکارم مصاحبه ای کودکانه با او میکنیم. کم کم ارتباط شکل می‌گیرد. قبول میکند سوار ماشین ما هم بشود و آدرس را بیابیم.
سوار میشیم، از شگردهای خودم استفاده میکنم که ما را همچون ماموران کلانتری سر کار نگذارد. میگویم با همکارم شرط بستنی بسته ام که تو آن قدر باهوش نیستی که آدرس خانه را بدانی و او میگوید هستی.
یک کاری کن من برنده شوم. فضای صحبت را در همین راستا میرانم و در نهایت آدرس خانه را پیدا میکند.
قبول میکنیم که در ماشین بنشیند و ما به همراه مامور کلانتری به خانه برویم و با پدر و نامادریش صحبت کنیم. نامادری بسیار تند خو و عصبی بود. کنترل اعصاب لب و دهان و دستانش را حتی نداشت. و پدر، بی تفاوت، از دست قاضی این مملکت ناراحت بود که چرا کودکی که مادر حضانتش را قبول کرده و سپس وا داده را به او پس داده است. کلی انگ به پسر نه ساله ای که ما او را مودب و موقر و باهوش یافته بودیم بست!!
پدری در اصلاح سیب زمینی بود. کل اعمال و رفتارش را زن عصبی اش کنترل میکرد. حتی کی حرف بزند و کی حرف نزند.
در نهایت با اصرار ما کودک را تحویل گرفتند.
سید در ماشین به دستان راننده چسبیده بود و نامادری کشید بردش خانه. به پدر کودک میگویم آقا برو داخل خانه. خانم، در فضای خوبی نیست. کودک اذیت نشود. انگار نه انگار.
در ماشین بودیم و به سید فکر میکردم، اینکه قرار شد اگر شرط را من باختم او بستنی موزی انتخابش باشد.
اینکه از مامور کلانتری قل گرفت که از ماشین پیاده نشود ...
همین که به اداره رسیدیم، همکاران خط اطلاع دادند همسایه ها زنگ زده اند که بچه را در زیر زمین انداخته اند و صدای جیغ و فریاد کودک می آید.
دوباره مجبور به بازگشت به آدرس شدیم. آدرس دور بود و پر از ترافیک.
از دست خودم بسیار عصبانی بودم. اینکه چرا کودکی که پدرش برای بدست آوردن آن نجنگید را به خانواده دادم؟
چرا کودکی که خانواده مشتاق دیدار او نبود را با اصرار به خانواده دادیم؟
چرا بر سر قول و قرارمان با کودک نماندیم؟


به آدرس رسیدیم. نامادری خشمگین آمد و اجازه ورود به ما نداد. در نهایت قبول کرد مامور ۱۱۰ کلانتری برود بچه را ببیند.
مامور دیده بود و گفت در بدنش آثاری نیست.

کار خاصی نمی‌توانستیم بکنیم. بازگشتیم. بی کودکی که اگر دقت بیشتر میکردیم اکنون در این فضای بی مهر و خشن نفس نمی‌کشید. گره ای که با دست باز میشد را اکنون با دندان هم نمی‌توانستیم باز کنیم. ریش و قیچی دست ما بود و اکنون جز باد، هیچ در دستمان نبود.
کودک درونم طغیان کرده بود از این همه بی معرفتی که در حق کودکی کرده بودم. با او دوست شده بود( کودک درونم) و وسط بازی جر زده. ولش کرده بود. به دست همانی که از دست او فرار کرده بود داده بود.
کودک درونم وحشی شده بود، خود را به در و دیوار وجودم میزد. دایم میپرسید چرا؟
چرا چرا چرا
فریاد میزد و می‌پرسید چرا هم بازی مرا به دست پدری سپردی که برایش نجنگید. چرا گول فوق لیسانس و کار خوبش را خوردی؟
چرا این قدر احمق بودی؟
چرا بازی با او را انجام دادی و بستنی موزی اش را نخریدی؟
صدای گریه و زاری کودک درونم را می شنیدم.
به پشت دراز کشیده بود و ساعد دستش را بر چشمانش گذاشته بود و پا بر زمین میکوبید و گریه میزد و فریاد میزد، هرگز نمیبخشمت. هیچ وقت.

باید رکاب میزدم تا نشنوم صدایش را
تا زمان بدهم آرام بگیرد.
تا گولش بزنم.
اشتباه بدی کرده بودم، شاید از روی تنبلی، که دستور قاضی و حکم و بردن کودک به سازمان و ...
بابای بچه حواسش به بچه هست، نامادری هم زمان بگذرد خشمش کنترل میشود
اشتباه بدی کردم. خیلی بد.
اکنون سید دیگر نه به مامور کلانتری و نه ما، هیچ گاه مومن نخواهد شد.
میرکابم و فکر میکنم و به پادکست در گوشی ام، گوش میدهم.
یاد پدرم افتاده ام، چقدر مهربان بود، چقدر احساس مسیولیت نسبت به ما داشت. چقدر مهربان بود، از دو سالگی بر گردن او سوار بودم و به کوهستان برده بود. تا آخرین روزها نخواست در کنارش نباشم.
هر چه به این پدر فکر میکردم، یاد پدر خودم می افتادم و بیشتر اشتباهم جلوی چشمم می آمد.
خدا خدا میکردم امشب در خوابم پدر نیاید و موخذه ام نکند.


قصه تلخی بود،میدانم، لب و لوچه خودم در طول تا رسیدن به خانه، گونه ای بود که انگار چیز تلخی خورده ام
اما اینجا برایم فقط جولان نوشتن نیست. جایی است برای سبک کردن خود، تقسیم کردن بار گناهم با دیگری که خواننده است.
همین که می‌نویسم، گویی تقسیم کرده ام، بار گناهم را. چقدر یک آدم ممکن است سو استفاده ابزاری حتی از خواننده اش بکند!!
در حق خوانندگان پرچنان هم ظلم میکنم.
parrchenan@

فرزند هیچ کس

با دوستانم در افتتاحیه فیلم صربستان را در خانه هنرمندان بودیم. سفیر این کشور هم آمد و سخنرانی کرد و همه برایش دست زدند و فیلم شروع به پخش شد.
یادم رفت دوران کودکی، جلوی تلویزیون می نشستم و زار زار برای بوسنیایی ها اشک میریختم و بعد از بیست و چند سال امروز ورق به گونه ای دگر چرخیده است. هفته صربستان داریم و یکی از معدود کشورهایی که ایرانیان بدون ویزا می‌توانند به آن کشور بروند شده است. یعنی حتی کشورهای مسلمانی همچون افغانستان و عراق و مالزی و لبنان و البته بوسنی و هرزگوین نیز اینگونه عمل نمیکند که آنها عمل میکنند و به بازی سیاستی فکر میکنم که کودکی هشت نه ساله اسیر آن شده بود. در طول بیست و چند سال دشمن خونی مسلمانان به دوست عزیز ملی تبدیل شده است. طبیعی است که سیاست این بازی ها را دارد و داشته باشد و تنهای تنها کودکی می ماند که رو دست خورده است. شده ایم رفیق و هفته فیلم داریم و مربی هایی از کروات ها سال‌هاست در فوتبال ایران حضور دارند و، راستی چه خبر از بوسنی و هرزگوین؟

*اگر کودکی دارید جلوی او حرف سیاست نزنید.
بچه ها دنیایشان، جور دیگریست و خیالاتشان هم. بگذارید به نوجوانی برسند و سپس خود تصمیم بگیرند در کدام وادی گام برخواهند داشت.

**از دیدن صحنه های دل خراش از جنگ و کشتار که از تلویزیون به دلیل ابعاد سیاسی و ایدئولوژی صاحبان پخش کننده بر میگردد بر حذر داریدش .
قرار نیست کودک شما با نفرت و اشک رشد کند و در آخر نیروی رزمی یا جهادی یا سرباز بشود.
قرار است کودک شما انسان باشد.

اتفاقا کارگردان صربستانی فیلم «فرزند هیچ کس»، از دایره آدم های بسیار انسان بود، نگاه قشنگی به ماجرای کودک و انسان دارد و فیلم را بر روی جمله معروف هابز چرخانده بود .
قسمت اعظم فیلم در پرورشگاه می‌گذشت و مربی سیبیلو آنجا را می‌دیدم و یاد خودم می افتادم.
در قسمتی از فیلم، مربی تلاش میکند مخفیانه، برای یکی از فرزندانش که علی رغم هشدارهایش رفته اما نادم باز آمده، ولی دیگر اکنون اجازه ماندن ندارد جای خوابی برای شب مانی فراهم کند.
این قسمت از مربی گری ام در بهزیستی را پاک فراموش کرده بودم. اصلا یادم نمانده بود. چه ماجراها که صبح با عوامل اداری و غیره داشتیم و...

کارگردان و نویسنده به احوالات یک مربی و پرورشگاه ( شبه خانواده) خوب واقف بودند.
گریه مربی در ایستگاه در حال بدرقه «پوچکه» را یک مربی شبه خانواده درک بیشتری خواهد کرد.


***سخن هابز:
هومو هومینی لوپوس ( Homo homini lupus)، به معنی انسان، گرگِ انسان است

parrchenan@

رعیت های سرگردان

مسئول گشت بهم گفت با این خانواده برو اداره ثبت تا مشکل شناسنامه کودک را حل کنیم.
هر چه توضیح دادم که حضور ما هیچ اثری ندارد، نپذیرفت. نارضا رفتم و مسیول ثبت هم توضیحات اش را به مادر کودک داد و بازگشتیم.
( از این که نگاه توانمند ساز به نگاه له له بودن تغییر کند، نمی‌پسندم و عملا حضور من در آنجا هیچ بازده ای نداشت)

هنگامی که از اداره خارج میشدم، مردی جلو آمد که شوهر این زن و پدر آن کودک بود. تا به خودم بجنبم، شروع کرد به بوسیدن دستم!!
هر چه هم اخم و تَخم کردم که این چه کاری بود کردی اصلا متوجه فضای خشم و عصبانیتم نشد.

از نزدیک به دویست سال پیش دوران برده داری و برده بودن به سر آمده است. دوران کشاورزی به پایان رسید و عصر صنعتی آغازید.
همزمان با این انقلاب اساسی بشریت، فرم ها و نهاد های جدید تاسیس شد. یکی از مهمترین نهادی که بشریت تعریف کرد و آن را از خانواده و خادمان مذاهب جدا کرد،« نهاد آموزش و پرورش» بود.
این نهاد تلاش دارد فرزندان آدم را بعد از مدت زمانی مشخص، توانمند و خود باور سازد تا هنگام جوانی، بتواند روی پای خود بایستد، گلیم خود را از آب خود بیرون بکشد، در این دنیای پرتابی و سراسر انتخاب و به طبع آن اضطراب، بهترین انتخاب با کمترین استرس را داشته باشد.
در زمانه های نه خیلی‌ دور برده داری، عموما برده ها، درک درستی از زندگی نداشتند. قوه فهم و درکشان از زندگی، کسب، مهارت‌ها حل مسئله پایین بود. با بکن نکن ارباب و مهاجره و صاحب خود گذر عمر میکردند. گویی کسی دیگر به جای آن‌ها باید فکر میکرد و سپس به جای نورون های عصبی شان عمل میکرد و دستور میداد و او تنها دستور را انجام میداد.( البته این گزاره برای همه آنها صدق نمیکرد)
نهاد آموزش و پرورش که آمد، خواست و البته توانست به همه فرزندان آدم، یاد بدهد و اینک بسیاری از ماها و انسان ها که در اجدادمان سابقه رعیت بودن و برده بودن داشته ایم توانسته ایم، توانمند شویم.
اما اگر آموزش و پرورش نتواند به وظیفه ذاتی خود عمل کند بیشترین آسیب را خانواده هایی ضعیف می‌بینند. خانواده ای که فرد توانمند نشده تشکیل میدهد، کمیتش می لنگند و در نتیجه در این زندگی بوروکراتیک، قدرت حل مسئله پیدا نمیکند، فرزندان خود را هم به دلیل ضعف اگاهی درمدرسه پشتیبان نمیشوند و در این دنیا، سرگردان تر و بی نوا تر از آن رعیت و برده عصر کهنه خواهند شد.
وقتی آن مرد دستم را بوسید، بعد از خشم اولیه، اندوهی به سراغم آمد
و افکار ناپسندی که متاسفانه تایید میشد.
اینکه اگر قرار است نهاد آموزش و پرورش ما این چنین افلیج و خسته و ایدئولوگ زده و ناتوان و پیر و کهنه باشد، گویی که آن سیستم دنیای کهنه و ارباب و رعیتی که داشتیم بیشتر حامی این قشر و طبقه بود. حداقل اربابی بود که بخاطر منافع خودش، به فکر حداقلی رعیت هایش باشد.
چه بد حالی میتواند داشته باشد، مددکاری که همه باورش به آزادی و آزادگی و آزاد منشی است و اما
دلش به سیستم
ارباب، رعیت
ارباب، برده
مهاراجه، کاستی نزدیک شود، حتی برای آنی.
parrchenan@

عید قربان

بابا سال ۷۲ حاجی شد و ما تا چند سال بعدش عید قربان، گوسفندی ذبح میکردیم. صبح اول صبح به دنبال گوسفند در میدان نور تهران که آن زمان بیابان بزرگی بود در میان انبوهی گوسفند ول بودیم و به خانه می آمدیم و بعد از ذبح، شروع به خرد کردن گوشت میشدیم. مقداری برای خانه، مقداری برای اقوام و مقداری برای فقرا.
بعد از ظهر هم جگر گوسفند طبخ میشد و من دوست نداشتمش اما هنوز مشغول پاک کردن سیرابی بودم( دوستانی که مرا میشناسند میدانند که چه دقتی در تمیز کردن دارم!!)
عصر هنگام نیز به منزل حاجی بابا و آجانم می رفتیم و همه فامیل آنجا جمع میشد.
اگر هم آن سال بابا گوسفندی قربانی نمی‌کرد ناهار را خانه یکی از پدربزرگ هایم میرفتیم و همه ناهار آن‌جا جمع میشدیم. حاجی بابا گوسفندی بزرگ و سنگین معمولا قربانی میکرد، چرا که به دست اقوام بیشتری باید میرساند.
عید به معنای دور همی و شادباش بود آن زمان ها.
فضای شهر هم فضای قربانی بود، هر محله وارد میشدی چند گوسفند می‌دیدی

دیروز که عید قربان بود، یاد روزگاران گذشته افتاده بودم. حال و هوای شهر دیگر مثل سابق نبود. گوسفندی ندیدم و قربانی ای.
ظهر به خانه حاجی بابا رفتم. کسی نبود جز مادرم. حاجی بابا هم دیگر آن قدر مسن شده که نتواند قربانی کند و جمع جور نماید.
در حال و هوای مثلتی هستم که سالها پیش سروش ترسیم کرد. ایرانیان را در سه ضلع مثلت میتوان تقسیم بندی کرد. ایرانیت یا ملی گرای، مذهب و مدرنیته. و این روزها که شهر تهران را با شهر تهران دوران کودکی ام مقایسه میکنم، به ضلع مدرنیته نزدیک تر شده و علی رغم تلاش بی حد حاکمیت از دو ضلع دیگر فاصله گرفته است.
زمانی در این روزها تلاش میکردم عرفان و مضامین عرفانی را در داستان های خود بیابم و این روزها کمتر. این روز ها عیدقربان را در بیضایی در معنایی صد در صد اومانیستی، در ترجمان تکامل روزگار انسانها، روزی که قربانی انسانی، به قربانی حیوانی تبدیل شد و تعریف سروش در ترجمانی عرفانی، به معنای پدر ایمان ، در کش و قوسم.
روزگاری بیشتر سمت سروش کشیده میشدم و این روزها بیشتر سمت بیضایی.
فرصت داشتید این پادکست ها را گوش فرا دهید‌.

قسمت چهارم درس گفتارهای بیضایی، مربوط به داستان رستم و سهراب است.
رستم کشنده فرزند
همچون ابراهیم کشنده فرزند

parrchenan@