ملت عشق

نوشتاری پیرامون رمان ملت عشق

دو سال است که بواسطه کارم، گذرم از خیابان مولوی زیاد شده است. شاید بیشترین مواجهه تهرانی ها با مولوی، به همین خیابان خلاصه شود. و چرا؟
رمان ملت عشق را بصورت صوتی و بر روی چنبر( دوچرخه ام) هنگام رکابیدن گوش دادم.
اول سوالی که در ذهنم رو آمد این بود که چرا از پس هشتصد سال یک داستان یا رمان متوسط توسط این خیل نویسندگان و شاعران فارسی زبان نگارش نشد؟ داستان چه بود؟ واقعاً سوالی ایست که هنوز برایم بی پاسخ مانده است. این خیل زیاد اساتید دانشگاهی و دکترهای ادبیات فارسی، یعنی نتوانستند، یک رمان متوسط از مولوی بنویسند. چرا؟
اما خود رمان را پسندیم، نمره متوسطی به آن میدهم.
در رمان، نویسنده توانسته بود، از پس هشتصد سال شخصیت های اثر گذار را به مرور معرفی و محدود کند. نحله های فکری را هم. و از همه مهمتر شخصیتهای امروزی و اتفاقا غیر شرقی و غیر مسلمان را در آن قرار داده بود تا اثر گذاری آموزه های هشتصد سال پیش را بر روی جهان و جهان بینی امروز نشان دهد، جهان بینی مبتنی بر آینده نگری و برنامه ریزی و زندگی هدفمند را در مواجهه با لحظه حال که آن را عشق تعریف کرده بود. در رمان تا حدودی نوع رابطه شمس و مولانا و چگونگی ایجاد این رابطه بصورت تا حدودی زمینی و ورایی و نه آسمانی و ماورایی تعریف شده بود. این رمان را با تاتر شمس پرنده مقایسه میکنم که سراسر مامورایی و آسمانی ایست.
دیگر آنکه تا حدودی کلماتی چون درویش وصوفی را برایم باز تعریف کرد، زمینی هم تعریف کردد. کاری که هیچ کدام از کتابهای درسی و معلمان ادبیات و صدا و سیما نتوانست و یا نخواست. تبلور این نخواستن یا نتوانستن را در جک هایی که ساخته شده میتوان دید. به یک نمونه از این جک ها اشاره میکنم.
معلم ادبیات به دانش آموزش میگوید این که ۲۶۷ نفر بر اثر مصرف شراب مرده اند را هم منظور از شراب ، شراب عشق الهی ایست.

واقعا به همین اندازه این جک ها، مفاهیم عشق، تصوف، درویش را غیر واقعی و مسخره برای ما تعریف کرده اند و در واقع قسمت اعظمی از تاریخ این سرزمین را به تمسخر و لودگی در آورده تا فراموش شود. حال آنکه این رمان تا حدودی این مفاهیم را از این حالت انتزاعی در آورد و به مفهوم تاریخی آن نزدیک کرد‌.
قواعد چهل گانه ای از تصوف را از زبان شمس به مخاطب ارایه کرد که خواننده احتمالا با چند تایی از آنها همدلی کند و بتواند بر روی زندگی خود آنها را پیاده کند. و از همه مهمتر، تعریف او از عشق بود. عشق یعنی ویرانگری.
در سفر یزد و در حال رکاب بودم که دوستم که قبلا این کتاب را خوانده بود گفت:« آخر داستان که برسه از شمس بدت می یاد»
و معنای عشق را از نگاه تصوف و درویش را درک نخواهیم کرد مگر انکه شخصیت ویرانگر شمس را درک کنیم. عشق، از این جور گل و بلبل ها نیست. ترسناک و خوف ناک و حتی مرگ آور و خانه و خانواده برانداز است. بسیاری عشق الا را ناشی از عشق های زرد و خاله زنگی و سریال ترکیه ای دیده اند. اما معتقدم نویسنده این عشق را به این جهت آورده تا عظمت ویرانگری که در زندگی مولوی اتفاق افتاد را به زبان امروزی نشان دهد. آغاز و‌پایان کیمیا را آورد تا متوجه عمق تغییری که مولوی کرد شویم.
و از همه مهمتر اینکه در عشق در معنای تصوف، اخلاق را نجوییم. دقیقا معنایی که معلم های ادبیات ما، اساتید ادبیات فارسی، از عشق برای ما کرده اند، عکس آن است. عشق، فرا اخلاقی ایست که حتی پهلو میزند به غیر اخلاقی بودن. همان معنایی که کیر کگارد با الگو برداری از ذبح اسماعیل توسط ابراهیم، معنا و مراد کرده است و بر آن نام ایمان نهاد. این قسمت داستان را میتوان در دو زندگی و سرنوشت کیمیا و الا دید.
اگر در پایان داستان حیران اخلاقی بودید و یا همچون دوستم از شمس بدتان آمد، احتمالا با ببشتر مردمان هشتصد سال پیش قونیه و علاالدین، هم دل تر هستید و شاید بتوان با آنها همدلی کرد.
و در نهایت فکر کنم، (این‌جا را با تردید می گوییم)، مفهومی از اخلاق فضیلت مند با رجوع به شخصیت شمس و شخصیت تغییر یافته مولوی و الا و عزیز داد.
اگر تعریف اخلاق را در سه دسته پیامد گرها، وظیفه گراها و فضیلت گراها خلاصه کنیم، تا حدودی ذهنم را با این سومی آشنا کرد. البته بیشتر روی این موضوع باید بی اندیشیم و کفتگو کنم.

چون بیشتر بر روی چنبر گوش دادم و بر روی چنبر، کودک درونم فعال است، خود را کودکی می‌دیدم که مادرش برایش داستان میخواند و اینگونه داستان بیشتر بر جانم نفوذ کرد. به رابطه عالی که در اوایل جوانی ام با مولوی داشتم فکر میکنم و اینکه چه شد از او جدا شدم. رابطه ام کم رنگ شد. چشمانم از گوش دادن روزگار گل کویر تر شد و از درد و رنج مولوی در میکده. با روسپیانی که به واسطه کارم شاید با آنها برخورد کنم، بواسطه گل کویر هم دل تر شدم.
این که ملت عشق را یک«زن»فراملیتی نوشته، اثرش بر داستان مشخص است و نقطه قوت آن میدانم.


@parrchenan

ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست


موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیترست
این خطا را صد صواب اولیترست
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله نیست
تو ز سرمستان قلاوزی مجو
جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو


مولوی

پاچیله: نوعی کفش،
قلاوزی: نگهبانان مسلح بیرون لشگر

محبت و خشونت

معمولاً با کودکان زود رفیق میشوم، چه کودکان دوستانم و چه کودکان مددجویانم، و بعد از ساعتی، آن قدر دوست شده ایم و کودک احساس راحتی میکند که شروع به زدنم میکند. البته من هم خیلی ریز حرصالو اش میکنم.
اما این رفتار برایم خیلی عجیب است که چرا کودک پس از آنکه با من دوست میشود و اعتمادش جلب میشود، زدنش، نیز آغاز میشود.
چرا محبت، در کودک و نشان دادنش با نوعی خشونت همراه است. اصلا ارتباط عشق رو محبت با خشونت، آن هم در کودکی چیست؟
نمیدانم اصلا در روانشناسی کودک به چنین موضوعی پرداخته اند یا خیر.؟

برای دخترک هفت ساله کتاب خریده بودم و جلو صندوق بودیم. دخترک هفت ساله هم هی مرا کیسه بوکس میدید و میزد ( البته دوستانه و نشان از محبت). یک چشم غره همکارم را که دید، از فضای بوکسوری درآمد. برایم جالب بود، فهم کودکی از نگاهی.
هزینه این کتابها که خریداری شد و بقیه امورش را شیرین،m

پرداخت کرد، الهی سلامت بماند و لبش شیرین و خندان.

به دیدار دوستم که به تازگی از سفر افغانستان آمده بود، رفته بودم تا از سفرش بگوید

عکسهایش را نشانم دهد، از روزگار آنجا بگوید. سالهاست آرزوی سفر به آنجا را دارم. پرزنت دو ساعته تک نفره ای برایم کرد. یافته های ارزشمندی را کسب کرده بود ، هر چند کم امید. مهمترین یافته اش و غمناکی اش این بود که جنگ و مرگ، کسب و کار طبقه الیت و کشورهای مهم جهانی و منطقه ای آن کشور شده است. و در این بین فقط بیچارگان، درماندگان و خردکان سرزمین آنجا ست که آسیب میبینند و از بین میروند و می‌میرند. توانسته بود پازل های سیاسی پیچیده آنجا را تا حدودی شناسایی کند. با این پازل پیچیده، سخت است که این کشور، به قول صدا و سیما، کشور دوست و برادر، روی آرامش را ببینند.
در باور خودم ان سرزمین، و ما شبیه ترینیم بهم، استخوان و گوشتی هم رنگ داریم. جالب توجه بود که زایش زبان فارسی آنجا توسط خود مردم و زبان شان اتفاق می افتد، نه توسط فرهنگستان پر طمطراقی که ما در ایران داریم و سالانه، میلیاردها تومان پول را به بهانه ساختن واژه، به یغما می‌برند.
کافیست به این چند زایش واژه های جدید مردم ، در آنجا دقیق شویم، تا ببینیم فرهنگستان ادب و فرهنک فارسی، تا چه مقدار راه به ناکجا آباد میبرد.
هدفن و هنزفری: گوشک
فرودگاه؛ میدان هوایی، کلمه فرودگاه کلمه ناقصی است که به صعود هواپیما و پرواز اشاره ای ندارد.
سراچه: تاکسی های ون. چون سرایی برای نشستن جمعی دارد.
هر روز که به عمرم اضافه میشود به سفر و سفر کرده ها حریص تر میشوم. باشد که سفر و سفری جادویم کند و پای در آن بگذارم و بروم تا دور، تا هر جا.

@parrchenan

پتک

مادر شریف آمده بود اداره تا بچه هایش را تحویل بگیرد.
ما نیز به سراغ حکم و بچه ها رفتیم. با راننده هماهنگ کردم که مسیر برگشت را از شهر کتاب گذر کند. به بچه ها قول داده بودم کتاب بخرم. قرار بود بزرگه برای کوچیکه کتاب بخواند. جدای از آن میخواستم به ما مومن شوند و مومن بمانند. کتابها را خریده و در فضای بسیار خوبی سوار ماشین شدیم و به سمت اداره حرکت کردیم. از آینه جلو ماشین، پشت ون را نگاه کردم، همکارم داشت برایشان کتاب میخواند و آن دو هم در کتاب غرق بودند.
کاشکی میشد برای همه فرزندان این سرزمین کتاب خواند. تا این چنین غرق در آن شوند.

اداره رسیدیم و ناهار خوردیم هنگام ناهار باز همکارانم را که می‌توانستند کمک فکری به دختر بزرگه بدهند معرفی کردم و کارها تمام شد. جلوی درب اداره مشغول خداحافظی بودم که دخترک جلوی مادرش جمله ای گفت که مادر را تکان داد.
«: از صبح منتظر مامان بودم، وقتی دیدم نیامد، نا امید شدم، گفتم شاید بدحالِ و « فراموش کرده» و نمیاد، بعد یادم آمد که روز زوجِ، با خودم گفتم شیفت اقای رضازاده است. او ما را « فراموش» نمیکنه و حتما می یاد»
صدای این پُتک سخن را بر آن ته وجود مادرش شنیدم.

مادرش قبول کرده بخاطر بچه ها هم شده بیاد و برای
رهایی از اعتیاد اقدام کند. دوشنبه اگر بیایید کارم زیاد است.
دعا کنید دوشنبه کارم زیاد باشد.
دعا کنید.
گاهی همه وجودم همه چیزم را دوست دارم در آن لحظه، بدهم تا دیگری از درد و رنج و محنت به در آید.
در همان لحظه.
و با خود میگویم
کاش من همه بودم.

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

برش‌هایی از سفر رکابزنی تا یزد:
در کاروانسرای زیبا و بازسازی شده خراتق نشسته ایم و قرار شده شام را هم یکی از اهالی برایمان پخت کند.
دخترک ده یازده ساله ای دارد که به مادرش کمک می‌کند. آسمان تاریک شده و شبِ پاییز چادرش را بر دشت و باغ و روستا و ویرانه های خرانق کشیده است . دخترک، به ما که در کاروان سرا نشسته ایم می‌گوید، میخواهد برود ده تا آش نذری بگیرد. همرکابم می‌پرسد: نمیترسی؟
« مگه، آش گرفتن ترس دارد!!

ما آدم بزرگها هر روز پیچیده تر شده ایم و استعاره ای تر و شهری تر
و منتظریم تا کی، کودک ساده و واضح و شفاف تبدیل به وضعیت ما شود، تبدیل به مای پیچیده.

این دیالوگ کوتاه برایم درس و سوغاتی بزرگ به همراه داشت.
برای دیالوگ، برای فهمیدن و فهماندن، چه در حوزه کارم و مددکاری، چه در حوزه دوستانم و گپ و گفتگو ها، برای فهمیدن و فهماندن نیاز به ساده سازی زبان دارم.
@parrchenan

برزخ

با مادر « شریف» بچه ها پشت ون مینشینم. با ریسم صحبت کردم و تقاضا کردم مسیولیت آن روز این پرونده را به من بدهد.
پیش قاضی رفته بود و تعهد داده بود که زندگی اش را به سامان کند و در نتیجه بچه ها را به او بر می‌گردانیم. قرار بود به دیدن بچه ها برویم و قسمت پایانی دستور قاضی را انجام دهیم.
با ما یک دختر جوان مددجو دیگر هم پشت ون نشست. مادر « شریف» از حال و روزگارش پرسید و مقصدش. وقتی که دختر بین راه پیاده شد، مادر «شریف» با نگرانی ازم پرسید این پول کرایه راه داشت؟
سه مددکار داخل ون بودیم و این فکر از ذهنمان خطور نکرد که این دختر مددجو پول کرایه راه داشت؟
البته حدس قوی میزدم مددکار مربوط اش فکر این کارها را کرده اما باز همین که این دلنگرانی را داشت و ما نداشتیم، نشان از اوج انسان بودنش بود.
همه تلاشم را کردم که بتوانم انگیزشی برای به سامان انداختن زندگیش دهم. با هم یک دل شدیم. گفت دروغ گفته و نتوانسته به حرفی که به قاضی زده عمل کند. در بزرخ بین بهشت و جهنم گیر کرده بود. از یک طرف عاشقانه دخترانش را دوست داشت و خود خود بهشت را من آن لحظه دیدم، اگر بهشت یعنی فقط عشق، فقط محبت آن را من در پانزده دقیقه بغل کردن دخترش دیدم و جهنم جمله ای بود که به من گفت: از خماری میترسم، شیشه را دوست دارم. در برزخ بسیار سختی گیر کرده است. باید میدید با دختر هفت ساله اش چگونه نرد عشق در بغل هم داشتند ، چند بار گلویم را بغض گرفت.
خیلی آرام صحبت میکرد و مجبور شده بودم سرم را به نزدیکی سرش بکشانم.
دختر بزرگش که آمد به او گفتم من با مادرتون رفیق شدم. او گفت ما دوست نداریم مامان مون با مردها رفیق بشه. ما غیرت داریم.
قرار شد تا شنبه اگر پاسخ مثبت داشت بهم بگوید

 

من بهشت و جهنم را آن روز دیدم و برزخی که آدمی در بین این دو مانده.

@parrchenan

ادامه دو پست قبلی

همه این مقدمه را گفتم تا به این متن اصلی که در ذهنم داشتم برسم:
خانه آجان ما در کودکی مان تا پایان دوره ابتدایی، از این خانه های قدیمی بود. سه پله بزرگ( احتمالأ بخاطر قواره کودکی بزرگ در نظر می آمده) می امدی پایین و وارد حیاط میشدی و حوض دایره ای وسط آنجا و چهار باغچه پیرامون آن و چهار گوشه حیاط اتاق ها بودند. اتاق های سمت چپ از برای عموها و پسر عموهای پدرم و سمت راست از برای خانواده آجانم. در همه کودکی ما با نوه های عموی پدر، آخر هفته ها با هم بودیم. مجالس مهمانی ساده شان، شلوغ بود و این مرحوم و برادرانش در مجلس آنقدر خاطره های خنده دار تعریف می‌کردند که من چند بار مجبور میشدم دستشویی آن سمت دیگر حیاط را بدو بدو بروم و برگردم.
قبل تر از بدنیا آمدن ما ها و بودن بیشتر بچه های مجرد در خانه ، تعریف میکنند هر شب آن قدر بگو بخند داشته اند و دور همی که با افتادن آجر همسایه وسط حوض حیاط، زنگ پایان به صدا در می آمده است.
بعد که آن خانه فروخته میشود و آن « خانواده پیوسته» جدا میشود، سنت خانوادگی به نمایندگی از « سنت» همه تلاشش را میکند در برابر «مدرنیته »که آنها را از هم جدا کرده و هر کسی را در خانه ای با کیلومتر ها فاصله انداخته مقاومت کند و پنجشنبه شبها قرار میشود دور همی خانوادگی برپا بماند. اما دیگر یادم نمی آید کی و چگونه بهم خورد اما عمر درازی نکرد.
این‌جا متوجه میشوم سبک زندگی خودش لازم باشد شروع به دفاع از خود میکند و به هیچ دستور و حکمی از نهادهای بالا دستی حاکمیتی نیاز ندارد. گویی یک موجود زنده است.
این برنامه ها که تازه مد شده و استند کمدی نام نهاده اند برای شما تازه است. همه کودکی ما در چنین فضاهایی بود و این مرحوم نیز نقش کلیدی در این خوشی و شادی داشت. در این شب‌ها خط قرمزی وجود نداشت، که بگوید این پدرمه، این مادرم این فلانی، هر چیز و هر کس می‌توانست سوژه باشد و دست، گرفته شود. یادمه از آخرین بارها، حج و طواف پدربزرگم را سوژه کرده بودند و به یاد ندارم پدربزرگم این چنین خندیده بود. با مرگ این افراد یک نوع سبک زندگی خاص هم کم کم رو به مرگ میرود. سبک زندگی که حدس میزنم مختص محله دَوَچی تبریز بود که ا پدربزرگ و برادرانش از آن محل به تهران مهاجرت کرده بودند. باز حدس میزنم محله های قدیم تبریز در هفتاد هشتاد سال پیش هویتی جدا از هم و مشخص مثل استانبول الان داشته اند.
با هم بودند و تلاش میکردند بر اثرات سو مهاجرت فایق آیند. بچه هایشان با هم بزرگ شدند و چون جمع زیادی بودند، کسی هم در محل نمی‌توانست به آن‌ها زور بگوید، یا بچه ها بزدل رشد نمی‌کردند و شجاع بار می آمدند. چرا که آن « خانواده پیوسته» را پشتیان خود داشتند. واقعاً بچه های تک فرزند امروز چگونه می‌توانند شجاع بار بیایند؟؟

این‌جا است که نقش پر رنگ رشته های انسان شناسی و مطالعات فرهنگی و از این دست را که مدرنیته و غرب آن را پایه ریزی کرده دیده می‌شود. چنین رشته هایی عناصر این نوع زندگی ها و سبک های زندگی رو به افول را استخراج کرده و در جایی بایگانی میکند شاید در یک روز تاریخ زندگی انسان آینده به کار آید.
من خودم را آدمی طناز( طنز پرداز) میدانم و معتقدم آن سبک زندگی و آن افرادی که در کودکی دیدم الگوی طنز پردازیم بودند. همین طنز پردازی باعث شد جزئیات را ببینم، به آنها دقت کنم، در ذهنم داستان سازی کنم، در سرعت عملی برای پاسخ طنازی به طنزی دیگر رقابت کنم و بسیاری نکات دیگر.
بعید میدانم تا هفتاد سال دیگر این سبک زندگی بماند. و خانواده آن روز برای یک خوشی ساده مجبور خواهد بود، استند کمدی های بی مزه را چاشنی زندگی کند و به آن پول پرداخت کند.

@parrchenan

دلقک و شریفان

باران بود و سوار چنبر در هر حال رکاب سمت اداره. همه جزئیات، هنگام رکابان بودن زیر باران را توجه کرده بودم. آخرهای مسیر بودم و با خودم فکر میکردم زیر باران رکاب زدن بیشتر فسفر میسوزانی و همه نکات را رعایت میکنی، ای ول دمت گرم سهیل، که به دسته انبوه عمله های منتظر، برای انتخاب شدن، رسیدم. باران و بیکاری و انتظار برای کار آنها، دل و ذهنم را برد بر آنها. همین که آمدم از روی پل آهنی بیایم پیاده رو و قسمت آخر مسیرم را طی کنم، یهو سُریدم و پخش پیاده رو شدم. کارگرها هم نامردی نکردن و همه با هم قه قه بلندی سر دادند. اول خواستم زودی جیم شوم،اما بعد منصرف شدم. همچون «دلقکی » پس از پایان نمایش ایستادم و بر کارگران همچنان خندان تعظیمی کردم و خندیدم و رفتم. از کنارشون که رد میشدم یکیشون گفت مراقب خودت باش.

برای اجرای حکمی مامور هنگام ظهر اداره آمد و مادر معتاد اما بسیار مشتاق کودکانش را از آنها جدا کرد، صحنه مزخرف لعنتی ایست که گاهی به شیفتمان میخورد، همکاری که مادر است و مسیول، نتوانست و بعد از رفتن مادر اشکان شد. بچه ها گریان بودند. عصر قرار بود تیم ما آنها را تحویل مرکز مربوطه بدهد.
وجودم می‌گفت: سهیل چشم گریان را به لب خندان
باید تبدیل کنی. باید و تمام. وقتی این باید آمد خودم را به یک «دلقک» تمام عیار تبدیل کردم. آخر سر توانستم با تمسخر قرار دادن سیبیل هایم و این که یکی از دیگری بلند تر هست آن بزرگه را هم بخندانم و همراه اش کنم. آن کوچکتر هم که از خنده قش کرده بود.
حالا میفهمم آن اولین «دلقکی »که دماغ قرمز برای خنداندن را انتخاب کرده آنقدر قیافه اش موزون و مرتب بوده که مجبور شده از شی خارجی استفاده کند. تا دلی را باز کند، تا لبی را بخنداند. چه پاک مردمی بودن آن « دلقکان»
بعد از اینکه کودکان را تحویل دادیم و آمدیم، با همکارم تلفنی صحبت کردم،
گفتم لباس مرتب، پوست شفاف، تپل و تمیز بودن، ادبشان، برای من ملاکی است از برای حداقل توجه در این خانواده همه معتاد. و با گرفتن آنها مخالفم.
همکار اشکانم هم دو به شک شده بود.
گفت بچه ها می‌گفتند مامان شب میرود سر کار و صبح باز میگردد. تن‌فروشی میکند.
با توجه به سر و وضع بچه ها یعنی این مادر قسمتی از پول تن فروشی اش را هزینه بچه ها میکند. و حرف عجیبی زدم:
او« شریف ترین »آدم است که با تن فروشی، بچه هایش را روزی میرساند. سخن بسیار رفت که در حوصله ام نیست این‌جا باز افرینی کنم اما زیر باران تا برسم خانه و بر روی چنبر به واژهذ «شریف ترین »فکر میکردم. انصافا این کلمه را از ته دلم گفته بودم و با توجه به محبتی که بین او و دو دخترش که یکی از آنها نوجوان بود دیدم فکر نمیکنم غلوی کرده باشم.
او را «شریف» دیدم . «شریف ترین». شاید اثر کتاب ملت عشق و شخصیت گل کویر باشد. شاید.

گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد
چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه ای دارم
با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر
نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
آه ، می فهمی چه می گویم ؟
ما به هست آلوده ایم ، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار
مرگ پاکی ، در طریق پوک
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین ، اگر
بی غم...


اخوان
@parrchenan

مرگ اندیشی

قبل التحریر:
نمیدانم چه مقدار موفق بوده ام ، اما در این نوشته ها، تلاش داشته ام نه فقط جنبه شخصی و تفکرات شخصی ام و خاطراتم باشد بلکه شاید اندیشه ای فکری در دیگری نیز بی آفریند‌.


سالهای جوانی ام بود که پسرعموی بابا مرد. همه آماده رفتن به گورستان شدند و گفتم من نمیام. مرا با مرگ کاری نیست. او به هنگام و نا بهنگام خود به سراغم خواهد آمد. بابا گفت: پسر به احترام من بیا، و من سری داغ داشتم و احترام را رفتار برده وار می‌دانستم. نرفتم. آن زمانها فکر میکردم زندگی یعنی فقط خوشی، سفر، کوه، آمادگی جسمانی و خوشی. چه معنی دارد مرگ دیگری را رفتن؟ اما در میانسالی ام و این روزهایم ، جوری دگر به زندگی می نگرم. اینکه بودن در مرگ دیگری قسمتی از شدن زندگی توست. زندگیم را چون پازلی میبینم که مرگ دیگری هم آن را تکمیل میکند. چرا؟ چون قسمتی از خاطرات توست که نقطه پایان خاطرات را با آن شخص و موضوع می‌بینی. و اینکه این دیکته، نقطه سر خط دگر ندارد.
برای مرگ پسر عموی پدرم قبرستان رفته بودیم. سنگ قبر پدر بزرگم را گورکن اشتباه کند.
گورکن چرا اشتباه کندی؟
:اسم و فامیل و همه شبیه هم بود،
قبر پدربزرگم و برادرش در کنار هم است.
مردمان قدیم مرگ را باور مندتر بودند، هرگاه پس اندازی در میانسالی به بعد جمع میکردند، از برای مرگشان، تدارکاتش را نیز میدیدند.

گورکن و ما اما در برزخ امروزیم که نه قدیم ماندیم و نه پای در مدرنیته به معنای کامل آن گذاریم.
روزگار جدید با شماره و آی دی کارت ها کار دارد و اما گورکن همچون روزگار قدیم می اندیشید و به نامها توجه داشت. به فلان بن فلان.

بعد التحریر:
اهل سیگار نیستم، اصولاً بدنم کشش دود ناشی از آن را ندارد و دگرگون میشود، نشان به آن نشان که آخرین بار یک پک به قلیانی زدم و یکماه درگیر سرفه های آن شدم. اما اگر قرار بود یکبار سیگار بکشم. آن سیگار را می‌گذاشتم بعد از چال کردن عزیز مرده ام . وقتی آخرین بیل خاک را ریخت، سیگاری میگیراندم و همه پوچی دنیا را در دودی که به آرامی در حال محو شدن در آسمان است می‌دیدم.

« زمان کم آوردم و قسمت اصلی این یادداشت را در ساعتی دیگر تحریر میکنم»

@parrchenan

بازی بی قاعده روزکار

آبان زیبای من با آب و باران رسیده است. آبان خجالتی. همچون او، کودکی هایم بسیار خجالتی بودم. امسال آبان میخواهم، نهالی را غرس کرده، شاید همچون درختان کهن سعد اباد، ایام زیادی ماندگار شود. هنگام غروب بود که از سعد آباد خارج شدم. رفته بودم پاییز را با درختانش و رنگهایش جشن بگیرم. بوی آبان می آمد، خاک خیس و سرد و نَمو و برگ های افتاده و در حال پوسیدن. و فضا رنگ غروب به خود گرفته بود. لحظاتی بعد صدای اذان آمد. بو و صدا و تصویر غروب، به آنی پرتابم کرد به گذشته. یاد بابا در همین روزهای پاییزه افتادم. تا صدای اذان میشنید، بدو مسجد میرفت. خانه مان با مسجد خیلی فاصله نداشت. وقتی که با دوستانم مسجد می‌رسیدم، عبا بر دوش، صف اول نماز ایستاده است. آن قدر عجله میکرد که جوراب نپوشیده میرفت. آن زمانها فکر میکردم، زندگی، قاعده و ساختار دارد. نوبت رفتن هم بشود یکی یکی از دروازه دنیا خارج میشویم. اول کهن سالها و بعد جوان تر ها.
مشاهده غروب و دل تنگی اش، خاصیتش این است که
« بی ساختاری زندگی را میکند در چشمانت».

حالا که نه به خواست خود،اما به هر حال« آمده ایم»،
این «بودن» را برای «شدن» همساز کنیم.

پی نوشت:
صبح بارانی و ابری ،اس ام میرسد که پسر عموی بابا مرد.
کودک که بودم، آرزو داشتم در محفلی که او هست باشم، او و برادرانش آن قدر طناز بودند و میخندانند، که بارها دستشویی لازم میشدم. یکی از الگوهای من برای طنز پردازی بود. آدمی بود که ترجیح میدادی اگر هست در کنارش ساکت بنشینی و بگذاری آرام مجلس را در دستش بگیرد و بعد بخندی و بخندی.
خدایش رحمت کناد.

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

سفر در جاده و پرنده هایش:
۱
ناگهان سایه چیزی در نور شدید آفتاب بر روی من و چنبر افتاد. اول، ترسم آن بود که ماشینی با سرعت زیاد بهم نزدیک میشود، اما در همان صدم ثانیه کودکم، دستم گرفت که گاگول!!، مگه ماشین از« آسمان» به سمت زمین می آید؟
نگاهی به« آسمان» انداختم و دیدم از نزدیکی ام، یعنی از بین من و آفتاب، عقابی از بالای سرم پرواز میکند. آنقدر نزدیکم شده بود که سایه اش کل حجم من و چنبر( نام دوچرخه ام) را بگیرد. خیال شکار ها را گرفته بودم، و آن گیجی که شاید به سراغ شکار ها قبل از شکار شدن و شکسته شدن گردنشان اتفاق می افتد. خودم را خرگوشی گیج و حیران تصور میکردم که نزدیک بود شکارِ شکارچی تیز چنگال شود.
ای عقاب، آمدی و خوب آمدی، خوش آمدی ، من اما از تبار انسانهایم. شکارم کن.

«کجاست شیر شکاری و حمله‌های خوشش
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را»
۲

در جاده میرکابم و عقابی در دور دستهای « آسمان» میبینم. گویی دو بینی پیدا کرده باشم، یک عقاب را دو عقاب میبینم. یادتان می‌آید عکس های نگاتیوی قدیم را، گاهی از یک صحنه دو عکس پشت سر هم چاپ شده بود در یک عکس. به چشمانم شک کردم. تا به حال این دو بینی را نداشتم. همچنان سر به هوا بودم و « آسمان» را می نگریستم. نزدیک تر که شدم، متوجه شدم دو عقاب در حال پرواز هستند و چون در دور دست «آسمان» بودند گمام کردم دو بینی برایم اتفاق افتاده است. به هر حال پاییز است و جفت گیری طبیعت‌. و آن دو عقاب از نزدیکی هم پرواز می‌کردند و اوج می‌گرفتند و میچرخیدند.
روزهای آخر سفر است و چشمانم تازه تازه بی‌کرانگی « آسمان» را باور میکند.
۳
پرنده کوچکی به اندازه دو بند انگشت، از میان بوته های معطر دِرمَنه ی رُسته از کناره ی جاده، در ارتفاع خیلی کم، موازی جاده به پرواز در می آید. تا ثانیه هایی این موازی کاری من و او، امتداد پیدا می‌کند. او پرواز میکند و من رکاب میزنم.
یعنی او در دلش نسبت به من چه فکر میکند؟
من اما در خیالم بر او اینگونه می اندیشم:
با نیمچه هیکلش، هماوردی می طلبد. از برای مسابقه ای، کرکری میخواند برایم، از برای آنکه تو رهاتر و چابک تر و « پروازی تری» یا من؟

 

همه این من و پرندگان در سفر با دوچرخه در جاده و در سفر اردکان به یزد بود. در سفر با دوچرخه تو در جزئیات سفر غرق میشوی. تو خود قسمت مهمی از داستان سفری. مبدا و مقصد از اعتبار ساقط میشود.

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

یکی از عجیب‌ترین اتفاقات در سفر با دوچرخه دست شویی رفتن مسافران یا رکاب زنان است. اینکه هر گاه اراده ای برای wc در بدن آدمی شکل گرفت، تو به آن پاسخ مثبت میدهی. به هر حال خاکی، تپه ای ، پلی، خاکریزی، بوته ای، درختی میتوان یافت که پشت آن رفت. شاید بگویید در سفر با ماشین هم چنین است. اما به راستی اینگونه نیست. ماشین سرعت بالا دارد و نمی‌تواند محیط را خوب ارزیابی کند . سریع نمی‌تواند بی ایستد و امکان اینکه هر جا بایستد را ندارد و تازه از همه مهم تر یک آموختگی مرحله رشد آدمی در مکتب فروید که مرحله مقعدی است هم در افکار راننده هست،
راننده اینگونه فکر میکند:
به اولین پارکینگ به اولین استراحت گاه، اولین مسجد، اولین پمپ بنزین تا چند کیلومتر دیگر خواهم رسید.
و این یعنی همانی که در دو سالکی به بعد والدین به نمایندگی از جامعه به تو آموخته اند: تاخیر در لذت رها کردن.
اما دوچرخه اینگونه نیست. و تو هر جا اراده کنی میتوانی لحظاتی بعد زیر پلی پشت خاکریزی، رها کنی.

حال سوال دیگری مطرح میشود. واقعا این موضوع مهم بود که ذهنت را به آن مشغول کردی؟
برای پاسخ به این سوال باید کمی روانشناسی فرویدی بلد باشیم. اگر فردی مرحله مقعدی را در دوران رشد که در سن دو تا پنج سال اتفاق می افتد پشت سر بگذارد به سلامت وارد مرحله بعدی می‌شود. اما اگر نه، تثبیت مقعدی اتفاق می افتد. شاید یکی از مراحل درمانی این تثبیت در چنین سفرهایی باشد. خساست را یکی از نُمودهای تثبیت مقعدی می دانند.

دوم بحث تکامل است. وقتی که انسان روی دو پا ایستاد و انگشت شصت اش را برای ابزار سازی تکامل داد، کم کم فاصله خود را از دیگر موجودات زیاد کرد. به جمع آوری و شکار پرداخت. به ییلاق و قشلاق پرداخت و در نهایت یکجا نشین شد و کشاورزی و ... . یکجا نشینی دروازه ورود انسان به تمدن بود و این امر اتفاق نمی افتاد اگر کودک انسان یاد نمی‌گرفت، هر زمان و هر مکان موقعیت رها سازی نیست. اینگونه شد که تمدن انسان شروع به رشد کرد، آموزه های دینی این امر را هدایت کردند تا به تمدن اکنون رسیده ایم.

اما گاهی شاید بهتر باشد، زمانی،آدمی به آن طبیعت بکر خود برگردد، تا بفهمد هنوز حیوان است، حیوان ناطق اما، حیوان قصه گو. پس آنگاه دیگر از غرور و تعصب و من من هایش شاید رهایی یابد، شاید چون خود را همانند دیگر موجودات دید، نسبت به آنان مهربان تر شود. و وقتی با همه وجود فهمید حیوانی ایست در قامت انسان، قدم به سوی رهایی از تفکر زائد بردارد و صفتها و موصوفات فرضی خود را شناسایی کند و بفهمد اینها فرضی است.
تاخیر در لذت رها سازی مهمترین گام در امر آموزش انسان است و تو اکنون در سفر با دوچرخه «آگاهانه» به شرایط دو سالگی ات گام برداشته ای. میتوانی ارزیابی کنی، تمدن چه به تو داده و چه از تو گرفته. بتوانی همه آموزش هایی که دیدی را از زاویه نقادانه به آن نگاه کنی.

آیا بازگشت « آگاهانه» به شرایط دو سالگی امر پر ابهتی نیست؟
آیا این امر آنچنان که ابتدا ساده می‌نمود، به پیچیدگی نرسید؟
معتقدم بشر امروز انقدر خود خواسته با طبیعت ابتدایی اش فاصله انداخته که به از خود بیگانگانی، زمانهایی، دچار میشود. اما این نوع سفر، تو را باز با خود هنوز رام نشده ات، هنوز شرطی نشده ات ، هنوز مودب نشده ات، هنوز حیوانت، دوباره روبرو میکند و میتواند تو را به یگانگی رهنمون سازد.
موضوع پیچیده تر از یک wc رفتن است.
موضوع فهم دوباره انسان است از همان جایی که شروع کرد لذت رها سازی را تاخیر بی اندارد.

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

از همراهان مجازی سفر درخواست کردم که اگر عکس برگزیده ای داشتند، بیان کنند. بعد از خودم پرسیدم
سهیل عکس برگزیده تو چیست؟
یاد سوال شمس از مولوی در رمان ملت عشق افتادم:
مولوی ظرف تو چیست؟ پیاله، خمره، دریا ...

انگار عکس های منتخب ما هم نشان از ظرف روانی ما دارند. روانمان آن لحظات در چه حالتی سیر میکند.

عکسها را نگاه کردم و اندیشیدم. این سفر برای من آسمان، آسمان تر بود. اصلا دلم برای دیدن آسمان و خط افق هایش تنگ شده بود. دلم به آسمانی که هر چه سر بچرخانی باز آسمان باشد تنگ گرفته بود.
حضور در این حجم از آسمان سبکم کرد
استخوان سبک کردم. روانم روان گشت و باری که بر دوشم احساس میکردم را از میان برد.
در زیر حضور آسمان ملتفت میشوم که در کجای هستی و چه مقدار هستم. پس غنیمت دانی ام پر میشود. آسمان و حضور در آن و نگاه کردن به خاک و صخره از پشت عینک فیلتر لنز قهوه ای برایم سیر نشدنی بود
عکس منتخب من عکسی از آسمان است
« تهنا » در زیر لحاف آسمان

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

سهیل رضازاده:
در خرانق هستیم، دخترکی زبر و زرنگ کمک دست مادرش است و برای ما چای و غذا سرو میکند. نامش را میپرسم؛ ساجده. کلاس چندمی؟ ششم. و اینکه تک فرزند است و خرانق تا نهم بیشتر ندارد و برای ادامه تحصیل دادن باید اردکان بروند. میپرسم، از دوستانت که کلاس نهمی بودند چند نفر برای ادامه تحصیل رفتند اردکان؟
همه شأن.

یکی از تفاوت های این سفر با سفر سیستان و بلوچستان، در همین « دوستامون» بود. در این سفر کودکان کمتری دیدیم، و یا ما را کودکی یا کودکانی بر عکس بلوچستان احاطه نکرد. ما کودکانی که به دیدارمان می آیند را « دوستامون» لقب داده ایم.
چرا؟
چرا آنجا کودک اینقدر زیاد و اینجا آن قدر کم است؟
تغییر سبک و توجه به کیفیت زندگی کودک، گویی در مرکز ایران بیشتر از قبل و بیشتر از حاشیه جنوب شرقی سرزمین شده است.
چرا؟
با توجه به دیدار خانواده هایی با سبک تک فرزند، که از شهر و روستاهای آنها دیدن و عبور میکنند برایشان الگوهای زیستی بیشتری رخ نشان داده و از همه مهمتر، فُتواهای عالمان دینی است. در سمت بلوچستان، استفاده از پوشش های جلوگیری از بارداری حرام است هنوز و اما در خطه های شیعه نشین حرام نیست. و وقتی همه عوامل با هم ترکیب میشود، زائیده اش بافت جمعیتی روزگار آینده است.
با خودم فکر میکردم یک جمله ی: استفاده از کاندم حرام است یا حرام نیست، چه تاثیر عمیقی در چهره منطقه و بافت تاریخی و آینده سرزمینی می‌گذارد.
در کتاب ملت عشق که در طول سفر گوش میدادم، شمس جمله ای داشت: آدم ها بیشتر اسیر الفاظ اند تا حقیقت. و در اینجا لفظی و جمله ای این چنین تغییراتی را در پی داشته است.
راستش از اینکه دوستامون در این سفر کم بودند خوشحالم. با این که کلی عروسک و کتاب برایشان در نظر گرفته بودیم.
همیشه کیفیت را بر کمیت ترجیح میدهم.

به حرفهای ساجده فکر میکنم. این که دوستانش برای کلاس دهم به اردستان رفته اند.
به خانواده هایی که مجاب شده اند « دخترانشان» را به شهری دیگر از برای تحصیل بفرستند.
به تاریخ که رجوع میکنیم یادمان می آید که یزد آخرین شهری بود که اجازه تاسیس مدرسه « دخترانه» را داد.
اتفاقات مبارک در راه است. سیر تاریخی ماجرا را که می‌بینم دلم روشن است. کاوه تاریخی داستان سرزمین ما از دختران سرزمین خواهد بود، نیازی به اسکندر نیست. همانهایی که رشیدترین هستند و رشادت بسیار نشان داده و نشان خواهند داد و حصارها را یکی پس از دیگری از هم خواهند گسست.

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

دوستان ابتدای سفر دعای خیر بدرقه راه کردند و برکتی چون سفر بلوچستان را امید دادند.
در سفر بلوچستان، به لطف دوستان و جرقه ای که زده شد و طی سه بار سفری که خانم ناهید عاملی به همراه عزیزانی از همین گروه به منطقه داشتند، آتشی گیرا شد. کودکانی از چند روستا که در مدرسه شبانه روزی شهر مهرستان درس میخواندند صاحب کتابخانه ای شدند و صدها جلد کتاب که توسط شورای کتاب کودک پیشنهاد شده بود را اکنون در دست دارند .حالا از هفته ی دیگر سفر چهارم این عزیزان به منطقه و ارزیابی فرهنگی و کتابخانه شروع خواهد شد. خانم عاملی استاد بازنشسته دانشگاه و معلم بازنشسته به همراه خانم سیادتی موسس ان جی او شکوفا و خانم هنگامه هدایتی مدرس بلند خوانی و کتاب خوانی فعال و خانم محمد رضا پور یار جوان این گروه عازم استان سیستان و بلوچستان هستند.
هم یک ارزیابی از این که آیا کتابخانه برای بچه‌ها مفید بوده خواهند داشت و اینکه آیا بچه ها واقعا با کتابها ارتباط برقرار کرده اند یا خیر. هم لوازم التحریر و کتابهایی که برای مناطق و مدارسی که در نظر گرفته شده را به دست دانش آموزان خواهند رساند و هم ارزیابی برای ادامه حضور در دیگر مناطق استان و کتابخانه سازی و غیره خواهند کرد.
سفر این عزیزان از زاهدان سمت زابل و از آنجا سمت مهرستان( زابلی) و سپس چابهار خواهد بود.

از شما دوستانی که هنوز عضو آن گروه نشده اید خواهشمندم سفر انها و عکسها و گزارش های آنان را دنبال کنیم و آتشی که پیرامون کتاب و کودک و کتابخانه گیرا شده است را بیشتر بدمانیم.
این حضور مجازی ما در سفر آنها همان برکت این سفر خواهد بود
الهی زیادت شویم
آدرس گروه «کتابخانه دوست کجاست؟»

https://t.me/joinchat/AvQTmEjUAvoYnEzHLHbG9w

رکابزنی اردستان - یزد

از این که صبح تنبلی کردم ننوشتم از خودم ناراضی بودم،سرد بود و ترجیح میدادم در کیسه خواب بمانم.
بعد از اینکه از خیله ( زایر سرای زرتشتی)به سمت جاده امدیم ، قبل از سوار شدن بر چرخها دلم برای شیطونک همراهم تنگ شد. از جیب کیف کمری ام در آوردم و به داود نشانش دادم، داود نیز کودک باصفایی دارد چند بار زمین زدش و به من پس داد. سوار چنبر شدیم و در شیب جاده حرکت کردیم. در مسیر انحرافی ، راه، به آب انباری میرسید. همرکابم به آن سمت رفته بود و متوجه شده بود آبیاری قطره ای درختانی که کاشته شده اند از منبع آب قطع شده است. برقرار اش کرد. یک دهش یا عمل خیر. با خودم تصمیم گرفتم از این به بعد هرگاه در سفر بودم،جایی درختی نهالی دیدم، به آن سری بزنم، شاید مفید باشد و درختی را از بی آبی نجات دهد.
تا همرکابم از کنار آب انبار از جاده انحرافی بیایید با «شیطونکم» در جاده بازی میکردم. میزدم زمین و باز بر دستم پرتاب میشد. حالا با دست چپ تمرین میکنم، تعادلش بهتر شده، اما به چابکی دست راستم نیست.
همزمان با اینکه همرکابم از جاده انحرافی به من میرسد اینترنتم وصل میشود و از یک دوست قدیمی که تا به حال با چشم سر ندیده اما با چشم نوشته‌ها و عکسهایش بسیار دیده امش یک پیام بهم میرسد:
حمید رضا:
«سهیل عزیز

به واسطه تجربیاتی که در کانال میگذاشتی و بیان علاقه کودکان به شیطونک، قبل از سفر کربلا تعدادی توپ شیطونک خریدم تا در راه به کودکانی که در موکب ها خدمت می کردند هدیه دهم.

وقتی دختر بزرگم شیطونک را بدستشان میداد، ابتدا با کنجکاوی نگاهش می کردند و سپس انگار که آشنایی را به خاطر آورده باشند خنده بر لبهایشان مینشت و چشمانشان برق میزد.

در همان لحظات هم تو را یاد میکردم و هم از شادیشان شاد می شدم.

عزت مزید و سفرِ نو بیخطر»
تفسیر این توالی اتفاقات پیرامون «شیطونک» با شما.
اما این برایم نشانه ای بود که در اینجا مطرح کنم. و آن را چون راز بنگرم
یاد جمله ای از زرتشت که در چک چک خوانده بودم افتادم و دلم لرزید:
خوشبختی از آن کسی است که در پی خوشبختی دیگران باشد.

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

در روز اول ما زواره را دیدیم. شهری با خانه های تک طبقه و حیاط دار، هر حیاط یک درخت، شهر ساکت، بی عجله، شهری که آفتاب همیشه مهمانش است شهری پر از بوته های بزرگ شاه پسند. بعد از آن اردکان با آن معماری عجیب و پر از خلاقیت و نو آوری مسجدش و کاریز دو طبقه اش، بعد از آن نایین و عقدا و اردکان. تقریباً همه تکیه ها و مساجد شبیه هم ساخته شده است. در اردستان متوجه شدیم، استاد محمود اصفهانی آنجا را ساخته و سیصد ، چهار صد سال معماران بعدی از او در اقصا نقاط دیگر مرکزی ایران ،تقلید کرده اند. ذهنم را مشغول کرد، این که کاری، رفتاری، عملی، سازه ای پتانسیل آن را دارد تا صدها سال زنده بماند و به حیات خود بی حضور مولفش ادامه دهد. انصافا چیزی پر ابهت و خف انگیز است. و آدمی را نسبت به رفتارش، مسیولیتش هشدار میدهد. هشدار به این که مراقب آنچه میکاری، چه رفتار، چه گفتار، چه نوشتار، چه سازه، چه عمل، باش. شاید صدها سال بعد از تو دوام آورد. و این ترس و اضطراب تو را افزون میکند. نکند بذری نا مطلوب بکارم!!
باری از موضوعی که ابتدای نوشته در نظر داشتم پرت شدم. تا به حال به این اندیشه اید که چرا در مرکز ایران شهرهایی چنین بزرگ در طول تاریخ بوده است؟ از آن شهرهای بزرگ ، یزد و کرمان و اصفهان، اردکان، همچنان بزرگ مانده اند و آن دیگری ها در حال افولند.
پاسخ آن شاید در نقب زدن در تاریخ باشد. این که این شهر ها در راه کاروانیان ساخته شده است. کاروانهای بزرگی که از دریا به عمق فلات ایران کالا میبردند. از چین « تولید گرِ» ابریشم به روم و ونیز کالا میبردند و بلعکس. از شرق اسلام به غرب آن و بلعکس. و همه این کالاها در کاروان های بزرگ در حال حرکت بودند. پس شهرهای تجاری بزرگی در وسط بیابان ساخته شد.
اما یک اتفاق بزرگ ورق را بر گردانید. انقلاب صنعتی.
و دیگر کاروانهای کالاها که با ریل و تریلی و هواپیما جابجا میشوند نیازی به شهرهای مرکزی بیابانی ندارند. اصولاً شهرهای بزرگ عصر بعد از صنعتی شدن در کنار دریاها ساخته شد که به منبع بی پایان آب وصل بودند. و این شد که شهر های بیابانی چون سالها حاکم بودند و قدرتمند، نخواستند این تغییر قائده بازی را بپذیرند. و مدعی تولید شدند. ذوب آهن به عنوان نماد تولید در قرن پیش را در بیابان ترین شهر ایران دایر کردند نه در سواحل مکران و خلیج. و آمدند بر شهرهایی که نه خاکش و نه آبش و نه فرهنگش ، تولید نبود، آن را تحمیل کردند. فرهنگ این شهر ها تاجری و تجارت و خدمات تجاری بود وچون شهرها ی بیابانی دیگر محل رفت و آمد کاروانهای تجاری نبود این فرهنگ را نادیده گرفتند. مدعی تولید شدند. برجستگی عضلات کارگری کارخانه ها چشمانشان را گرفت و نه پاهای کشیده مردمان تاجر همراه کاروانها. شعار مرگ بر این و آن دادند؟ چرا؟ چون در خیال ما میتوانیم و تولید گر شدن و صنعتی شدن افتاده بودند. حال آنکه فرهنگ تجارت و تاجر، مرگ این و آن نیست. لبخند زدن بر هر فرهنگ و قوم و قبیله ایست که کاروانش از آن‌جا گذر میکند. برای همین فرهنگ مهمان نوازی ایجاد شد تا کاروانها دوباره از این شهر و راه عبور کنند. فرهنگ تولید گر بودن که فرهنگ مهمان نواز نیست. سر شب میخوابد که کله سحر با سوت کارخانه شروع به کار کند و مهمان نوازی یعنی از شبت بزنی و صبح ات تا مهمان ات آسوده باشد. نمونه مجسم این حرف و اسنادم برای این سخنان سه محراب کنار هم مسجد اردستان است که برای هر مذهبی محرابی تعریف کرده بود. زندگی مسالمت‌آمیز ادیان به دلیل رونق کاروان. اما وقتی توهم تولید گرفتیم مرگ بر این و آن مان هم شروع شد. تحمل ها کم شد بی طاقت شدیم و این شد که بستر رشد این شهر را در عصر جدید که همان سفر شرقیان و غربیان بود را بستیم و شهرها رو به زوال رفت.
حتی اگر صد سال دیگر هم بگذرد و قائده بازی، همین عصر صنعتی باشد. شهرهای مرکزی ایران توانایی این بازی را نخواهند داشت. و اگر ظرفیت های تاریخی، فرهنگی، مهمان نوازی را دیر بجنبانیم، توریست را نیز برای ابد از دست خواهیم داد چرا که آدم های مرکزی دست به مهاجرت خواهند زد و زبان منطقه در طول زمان می میرد و با مردن آن فرهنگ منطقه هم می میرد. راه عبور ما در تاریخ، تجارت و تاجری و خدمات تجاری بوده و نه تولید. فرهنگ تجارت، تاب مرگ بر این کشور و این فرهنگ و این آیین و این مذهب را ندارد. فرهنگ تولید اما کشنده است، جنگنده است. ویرانگر است تا دوباره بسازد.
از انگلیس استعماری بگیر تا آلمان نازی تا آمریکای فعلی. راه ما« برجا ماندگانِ» در فلات ایران، احیای فرهنگ تجارت و تاجری و خدمات آن در قالب توریسم است.
پی نوشت: مسجد سه محرابی اردستان بهانه این نوشتار بود و به نظرم الگویی برای زیست در این خاک و آب و اندیشه.

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

تپلک را نزدیک دو سال پیش وسط جاده یافتمش در شمال غربی ترین قسمت ایران. احتمالا از ماشین مخصوص حمل زباله وسط جاده افتاده بود.
از آن زمان تا به اکنون همسفر ماست. یکی از خصوصیاتی که سعی میکنم داشته باشم، نگاه کارکرد گرایانه است. یعنی اعمال و رفتار و ابزاری را بیابم و انجام دهم که کارکردی، هر چند جزئی دارند.
تپلک، پاره پوره و کثیف بود، بعد از سفر و بازگشت به خانه « مادرم» او را شست ، دوخت و ترمیمش کرد. و وقتی «دست مادری» بر چیزی بخورد نه مگر که آن، روح پیدا می‌کند و چون عیسی ، مرده ای را زنده می‌کند؟ تپلک روح پیدا کرد و شد« یک پنجمین» نفر ما، همسفر ما برند سفر ما، بطوریکه اگر سفر هم نروم بخاطر و بهانه تپلک هم شده برنامه ای، سفری. رکابیدنی، جور میکنم.
اکنون همرکابان دلنگران تپلک هستند. با کِش به خورجین بسته ام و معلق گونه است. چند بار امیر بهم متذکر میشود. در خیالم تپلک را جان میدهم، و خود را «مادری» میبینم. از این مادر بی حوصله ها، که بچه تا بچگی اش را میکند، تا شیطنتی میکند، تا با رفتارش اجازه نمیدهد مادر در عوالم خود باشد،« مادر» خُرده ای بر او میگیرد. چشم غره بر او می رود. دست به کمر می‌شود و در حالیکه دلش پر از خنده است. پر از محبت است، پر از کودکش است، بر او یک اِه‍ه‍ه‍هَ میزند. و بچه دقایقی آتش سوزاند را متوقف میکند. از این خیال « مادرانه» بر روی چنبر و در جاده ای در مرکز ایران زمین لبخندی بر چهره ام مینشیند.

در کنار بزرگراه، وقتی بند خورجین رهاست و چنبر متوقف با باد تریلی های عبوری، تپلک جست و خیزهای بیست سانتی میکند، بالا و پایین میرود. میروم بند خورجین را سفت کنم و چند بار تذکر امیر نسبت به احتمال افتادن تپلک را جدی بگیرم. چشم غره ای بر او می روم و یک اِه‍ه‍ه‍هَ بر او میزنم.

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

روز چهارم:

به امامزاده زواره رسیدیم. متولی دعوتمان کرد به چای تازه دم. اجابت کرده و در اتاقش مهمان شدیم. مدعی بود این امامزاده بسیار پر شکوه تر از امامزاده سید عباس کاشان بوده، چرا که این منطقه تا چهل سال پیش آبادی های بسیار داشته است. اما بواسطه کم آبی و خشکسالی امروزه دیگر اثری از آنها نیست و شاید یک خانوار بیشتر جمعیت ندارد، در نتیجه این امامزاده کم رونق شده است. زواره و این امامزاده تا قرن ها دروازه ورود کاروانها به کویر بوده است. هم آب فراوان داشته و هم پای کویر بوده است. اساسا زواره به معنای کنار دریا نیز گفته اند، و این زمانی ست که دق سرخ آب داشته است. کاروانیان اگر قصد تهران و شمال ایران را داشتند از زواره وارد کویر شده و از ورامین خارج میشدند. میشود عزمت زواره و تکیه و مساجدش را با این توصیف درک کرد و فهمید،
متولی از بی آبی منطقه گفت و با یک حسرت عمیقی به گوشه فرشی که روی آن نشسته بودیم نگاه کرد و گفت: «لعنت به ما، خودمان را عرض میکنم، که خدا از ما نگذرد»، با چاه های آب همه آبی که بود را کشیدیم و خشکاندیم. زمانی این منطقه نمی‌توانست مردگان خود را دفن کند، چرا که به آب میخورد و امروزه دیگر روستاهای دور و نزدیک منطقه وجود ندارند چرا که آب نیست!
ابتدای سفر، عده ای از دوستان پر برکتی این سفر را چون سفرهای گذشته، دعا کردند و آیا پر برکت تر میتوان بود این که همه ما حساس به خطر « آب نیست» شویم!؟
در طول قرن ها مردمان زیسته در فلات ایران، به اندازه هشتاد درصد فاصله کره زمین تا ماه در دل زمین قنات کنده اند،تا آب باشد تا زندگی باشد تا هویت من، هویت سرزمین باشد. هر قنات تا چهل سال کشیدنش طول می‌کشیده است!! شما این چهل را ضرب در هشتاد درصد فاصله زمین تا ماه کنید تا ببینید چه تعداد مردم و چه زمانی، صرف اینکار شده است. اگر آب نباشد مثل همین دهها روستایی که دیگر نیستند، هویت ما، هویت سرزمینی ما نیز نیست خواهد شد. ما ، همین ماهایی که مانده ایم، این ما «بجا ماندگان» در سرزمین هستیم که هویت فردا یا نیستی آن را رقم خواهیم زد. هویت و زبان و فرهنگ و زندگی فلات ایران به آب گره خورده است و این خطر بی آبی، خطر هویتی ما هم هست. این نبود آبادی های اینک ویران چشم انداز آینده ما «بجا ماندگان » در سرزمین است، اگر بی آبی را جدی نگیریم. ما هم مجبور به مهاجرت از سرزمین و هویت مان خواهیم شد.
در کتاب خاطرات زید آبادی، می‌توان جلال و شکوه و آبادانی روستایی را پس از ورود موتور آب و حفر چاه ها و پسته کاری و ... دید، اما تاریخ نشان داد، موتور آب، قاتل سرزمین بود.( کتاب از سرد و گرم روزگار) و قنات به عنوان رگ و پی این سرزمین را خشکاند.

حسرت و نگاه غمگین مرد متولی امام‌زاده، از خشکسالی و بی آبی شبیه پدری بود که ده فرزندش را به خانه دعوت کرده تا بخاری جدیدی که برای منزل خریده را نشانش دهد و صبح که بیدار شده، همه فرزندان را مرده در بستر خود آرام یافته است.
هویت ما یعنی آب.
@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

سهیل رضازاده:
روز سوم
تریلی پوزه دار ماک بود، از آن قدیمی ها. از آنهایی که عمری را با راننده ساختن. روزی یک خانواده را عمری داده. چرخش چرخیده و سکوهایی را سیر کرده.
کنارمان ایستاد از برای صبحانه.
اماده حرکت شده بودیم. شاگرد شوفر که پیاده شد، دیدم یک بانوست و اتفاقاً همسر راننده بود.
میشد یک عکس گرفت. اجازه دادند. اهل کجایید؟ :کرمانشاهان. سر پیری ماه عسل آمدیم. همه را فرستادیم رفتند.
پدر چند بچه دارید؟ پنج تن.
گویی به تازگی اخرین بچه را هم سر سرنوشت خود قرار داده بودند و تصمیم گرفته بودند، نو شوند. از نو. به قول مشهور نظامی: از نو فرمودند.
و مادر خانواده شاید به افسردگی آشیانه خالی دچار نشود. عشق را دوباره زمزمه کنند و از نو شروع کنند
حس خیلی خوبی داشتم
از دیدارشان
پیشنهادی دارم از برای دوستان خیال اندیش.
اگر شد عکس را به خیال برده بپرورانید
و از آن
داستانی
داستانکی
حسی
شعری
خلق کنید و با ما به اشتراک بگذارید. فکر کنم تجربه خوبی باشد. تجربه « نو»

تریلی و بارش از کنارم رد شد. بوق آرامی زد به نشانه همین آشنایی سر صبحانه. یعنی دمت گرم و سرد خوش باد و‌سفرت بخیر.

@parrchenan

رکابزنی اردستان - یزد

روز سوم:
نیمه شب به اردستان رسیده و در مسجدی بیتوته کرده و صبح تازه از مسجد بیرون زده بودیم، سمت زواره در حرکت بودیم قرار بود دوباره به اردستان باز گردیم و با خود در حال پیش‌بینی بودیم که شب دوباره در همین مسجدی که شب را گذراندیم بخوابیم.
کنار جاده رکابان بودیم که ماشینی کنار ما ایستاد و حال و احوالمان را پرسید و شماره تلفن خودش را داد تا اگر کاری بود، با ایشان هماهنگ کنیم. جمله ای کلیدی گفت که ذهنم را درگیرش کرد:
« من هم یک دوچرخه سوار هستم» و را خود را گرفت و رفت
و این شد که شب به کمک رایزنی ایشان، با شهردار در آتش نشانی مستقر شدیم. به همراهی ایشان با دوچرخه، همه شهر و دیدنی هایش را دیدیم، در باغات مرکزی شهر، رکاب زدیم.
این که« من هم یک دوچرخه سوارم»، دقیقا چه بود؟ فردی صفتی را بر خود منصوب میکند، و با تو« هم صفت» می‌شود. هم دل میشویم. هم آوا میشویم. گویی هم اندیشه و هم فکر هستیم و در نتیجه مهر و محبت و مهربانی که در این «هم صفتی» بودن وجود دارد سرازیر میشود، سر ریز میشود، وجدش را پر میکند
نمیدانم مطلب و پرسشی که ذهنم را مشغول کرد را رسانده ام یا خیر؟ دقیقا این« هم صفتی» چه چیز ایجاد میکند؟ و چرا این «هم صفتی »یافتن، چنین کارکردی را پیدا میکند؟ و کلا کارکرد دقیق تر آن چیست؟ چرا ایجاد میشود؟ گویی که فردی، در این جهان زیست خود، کسی، کسانی دیگر را بیابد و خود را دیگر تنها
نپندارد؟ یا جهان اندیشه خود را در همان «هم صفت» خود باز یابیده باشد. نمیدانم اما هر چه هست، پاسخی از جنس اندیشه، زبان و روان می طلبد.
ای کاش ادمی به روزی و روزگاری برسد که تا دیگرئ ای دگر دید بگوید:« من هم انسانم چون شما »و پس از آن مهر و محبتش را به این هم صفتیش!! ارزانی کند.
شاید اتوپیای انسانی این باشد که اینک عده ای با دوچرخه آن را شروع کرده اند.

تو پای به راه در نِه و هیچ مگوی
خود راه بگویدت که چون باید رفت

@parrchenan

روز سوم
در موزه زواره سنگ قبر را نشان داد و گفت این قسمت را هم چال مانند در می آوردند تا اگر کسانش سنگ را را شستن، یا بارانی آمدد، آبی جمع شود از برای پرندگان [خزندگان].
قدیمی ها چرا حتی برای بعد از مرگ خود این چنین اندیشیده بودند؟
از فرعون ها بگیر که اهرام مصر را ساختند تا همین سنگ قبر؟
شاید پاسخ دم دستی که بتوان یافت، آن است که به آن جهان دیگر باور قلبی داشتند. و این فرد،حتی با سنگ قبر خود و سیراب کردن پرندکی، برای خود میخواست ثواب جمع کند. خیراتی ای.
چه جهان آرام و قراری بود جهان زیسته آنان و چه جهان پر از تردیدی است جهانی که در آن نفس میکشیم. حساب کنید از فرعون تا این سر طیف آن که مردی خدایی بوده، همه در جهانی برقرار و معتقد و مومن به زیست جهان بعدی نفس کشیده و کوشیده اند و مقایسه کنید با این جهان خودمان که هر دو سر طیف از لائیک و مومن، پر از تردید و سئوال اند.

تو پای به راه در نِه و هیچ مگوی
خود راه بگویدت که چون باید رفت

@parrchenan

وداع

به اداره میروم، با توجه به صحبت های آخر ریسم، حدس میزنم آخرین روزهای حضورم در این اداره باشد و چند روز بعد از سفر به قسمت دیگر سازمان بروم.
دقیقا دو سال پیش بود که به قسمت گشت سیار اورژانس اجتماعی 123 آمدم و اینک بنای خداحافظی با آن را دارم، کودکم را رها کرده ام و تقریباً همکارانم از سر و صدای و سر به سر گذاشتن هایم، « دَنگ» شده اند. اداره ما راهروی درازی دارد. برای آنکه کودک را رام کنم،ترجیح میدهم از اتاق خارج شوم و به راهرو اداره بروم، تا کمتر ملت را دنگ کنم.
همین که پا به راهرو میگذارم، دخترکی دو ساله مرا میبیند و از کنار دست مادرش در آن سمت راهرو، با هر چه توان داشت به این سمت راهرو که من ایستاده بودم میدود و خودش را در بغلم پرتاب میکند.
دختر یکی از مددجویان مان است که یک سال است پاک شده و از وضعیت بغرنجی که در آن گرفتار بود خارج شده است. یاد برنامه شب قبل شبکه نسیم افتاده ام که زن پاک شده از اعتیاد و کارتون خوابی را آورده بودند و از خودش، کارتون خوابی اش و ترنمش که گم کرده بودش میگفت. وقتی که حرف از ترنمش زد سه بار بغضم را قورت دادم و اکنون دخترک زنی همچون او در بغلم بود. وقتی دربرنامه تلویزیونی، آن زن، از مددکاران مرکز طلوع بی نشان که زندگی اش را تغییر دادند تشکر کرد، با خودم گفتم، یعنی من هم توانسته ام در این سالهای مددکاری، زندگی را زیر و زبر کنم؟
دخترک در بغلم بود و مادرش گفت، هنگام آمدن به اداره، میپرسید، عمو هست؟ و الان میفهمم شما را میگفت. با هم هام هام اش را خوردیم و فکر کنم آخرین باری بود که کودکی از این دست را بغل کردم دویدن کودک و در بغلم انداختنش وداعی شکوهمند با گشت سیار ۱۲۳ بود.
شب هنگام از همکارانم خداحافظی میکنم و سوار چنبر می‌شوم. برای اخرین بار در این مسیر رکاب میزنم. احتمالأ خیابان های دیگری مسیر هر شب و روزم خواهند بود و از میدان امام حسین رد میشوم. جلو باغ سفارت انگلیس، به احترام درخت محبوبم که هر چهار فصلش را دیدم ودر هر چهار زیباترین بوده، بهار جوان ، تابستان پر ابهت و سبز و فربه، پاییز زیبا و هزار رنگ و زمستان، سفید با خط چشمای چون سرمه کشیده اش. از چنبر پیاده میشوم، در آغوشش میکشم و آرزوی همچنان شکوفا و پایدار بودنش را در بغلم در بغلش میکنم.
در آخر رکاب زنی ام از گل فروش خمار جلو مترو برای مادرم گل میخرم
دوسال دیگر از عمر مددکاری ام گذشت.

@parrchenan

از سرد و گرم روزگار

زید آبادی را از همان جوانی که روزنامه خوان شدم میشناختم و قلمش را هم. هنگامی که در تلویزیون با لباس زندان نشان داده شد قلبم به درد آمد، قوه استدلال و تحلیلی که در مقاله هایش داشت و قلمی که وادار میکرد مقاله را تا به انتها، تا آخرین جمله ادامه دهی، برایم حکم کارگاه آموزشی داشت. ایام گذشت و روزنامه‌نگاران احکام زندان خود را گرفتند و ما جوانان دیروز هم دگر روزنامه نخریدیم و تا شبکه های اجتماعی آمد و همه هم را فراموش کردیم تا اینکه در باغ کتاب چشمم به کتابی خورد:
از سرد و گرم روزگار، نوشته احمد زید آبادی.
معطل نکردم و آن را خریدم. کتاب تا هجده سالگی نویسنده است و اگر کسی خواهان فهم و شناخت تاریخ اجتماعی روستایی و شناخت روزگارانقلاب در روستاها و فهم حضور روستایان در متن کشور است، پیشنهاد اکید دارم برای خوانش این کتاب.
این کتاب تقریبا برای هر مقام و مسلکی حرفی برای گفتن دارد. برای من مددکار اورژانس خط کودک ازاری حتی؛
در قسمتی از کتاب که به سال ۱۳۴۴ بر میگردد می‌خوانیم، زینب را عقد کردن، آن زمان پنج سال!! داشت و در آرزوی بچه دار شدن، البته با توجه به سنش طبیعی بود که بچه دار نشود!! در پانزده سالگی، پسری به دنیا آورد و در هجده سالگی درگذشت!! ( نقل از روی حافظه)
وقتی که به روزگار احمد و فقر مطلقی که در کودکی داشت، تا به اکنون و ماجراهایی که بر او رغم خورد، فکر میکنم و مقایسه میکنم با انقلاب پنجاه و هفت و شعارش« زنده باد پابرهنگان»، به این نتیجه میرسم که بعد از چهل سال گویی چرخ روزگار به همان زمان و چرخه قبل از انقلاب که گروه قوی و مالک مسلط بر گروه ضعیف و فقیر بود، باز گشته است.
از احکام قضایی صادره بر کارگرانی که برای گرفتن معوقات خود اعتصاب کردند
تا موج کلان دزدی های مالی مسیولین( که با واژه اختلاس سعی شده بشناسانند)
از فیش های نجومی تا املاک نجومی
از موضع تفخر و تبخر صحبت کردن مسیولین و وزیران و ریاست مجلس
تا...
نشانه های پر رنگی از بازگشت به دوران و مناسبات گذشته تحت عنوانی و لباسی دگر است.

با خودم فکر کردم ای کاش نظامیان طرح پژوهشی را
مدیریت میکردند و حدود طبقه و قشر اجتماعی شهیدان مرزبانی سرباز وظیفه را از دهه هفتاد به بعد( پس از جنگ) در می آوردند. بعید میدانم حتی یک نفر از طبقه متوسط و بالا در این لیست جایی داشته باشد.
فرضیه ای مطرح میکنم که شهدای مرزبانی از طبقات فرو دست می باشند. و در واقع ساز و کاری در کشور وجود دارد که طبقات بالا دست، امکان های بهتری را از مواجه و گریز از خطر تا رسیدن به امکانات دولتی دارند که این روزها تحت عنوان ژن خوب تعریف کرده اند.

این فرضیه را پس از خوانش این کتاب و مطلع شدن از فقر آن دوران در ذهنم نطفه بست. اگر فرضیه درست باشد سیستم نیاز به یک جراحی بزرگ دارد.
ورنه مناسبات قدرت روز به روز نزدیک تر به چهل سال قبل تر خواهد شد و این پیامدهای بدی از برای سرزمین خواهد داشت.

پی نوشت:
# ریس مجلس پس از رای اعتماد به چهار وزیر که تا ساعت ده شب طول کشید با همان صدای بم و فیلسوفانه خود گفت، اندازه دو و نیم روز کار کردیم، مجلس تا پایان هفته تعطیل است!!

دوستی گفت این آدم پیک موتوری یک روز باید باشه تا بفهمه کار، خستگی یعنی چه!
## در بی آرتی به علت ازدحام جمعیت در نزدیک درب ورودی دعوا و بحث شده بود و یکی می‌گفت این جای پدربزرگ‌ته و دیگری هم گفت این هم جای برادر کوچک تر ات، دیگری می‌گفت بزن تو چشش!! که پیرمردی با صدای ضعیف گفت اعصابها ضعیفه همش بخاطر گرانی.
ای کاش نمایندگان مجلس، مسیولین ارشد نظام به جای ماشینها و اسکورت هایشان که تقریبا هر روز با دوچرخه از جلویم عبور میکنند با مترو و بی آرتی حمل و نقل داشتند. ای کاش.
تا مهمترین موضوع را به یاد آورند. سابقه روستایی خود و فقری که در گذشته نظام ستم شاهی در آن نفس کشیدند.


@parrchenan

بیخوابی

آماده رفتن از اداره با ماشین های گشت و ماموریت بوم که پسرک آمد. از بچه‌ها ترخیص شده شبانه روزی که چند سال پیش آنجا کار میکردم و خسته و بیخواب و پر از فکر شده بود. تقریباً له. اینکه این موقع روز توانسته از خواب بکند و بیاید یعنی یک چیز واقعا جدی. بچه که بود تقریبا باید کنارش بمب میترکاندی تا بتوانی او را واردار به بیدار شدن کنی.
مینالید، از این که ساعتها و روزها به فکر فرو میرود، از اینکه احساس گناه میکرد برای یک غلطی که کرده بود، از اینکه انرژی زندگی و حیات گویی در بدنش وجود نداشت . از این که پولی که داشت را عمه اش خورده و رفته .به من پناه آورده بود تا به قول خودش مشورت بگیرد. تا به او قرص خواب آور بدهم.
میگویمش: مگه من قرص فروشم؟
وضعیت روانی اش نامناسب بود. ماموریتم را کنسل کردم، با هم رفتیم سمت پزشکان بدون مرز. حدس قوی میزدم و خبر داشتم گل و وید مصرف میکند.
به او یک معتاد مصرف کننده که کنار خیابان در حال تدخین شیشه است را نشانش میدهم و میگویم: اگر این وسواس فکری که در وجودت در حال رشد است را درمان نکنی، دیوانه میشوی، و منظورم از دیوانه را با نمایش گونه ای نشان میدهم.
پیرامون کردار زشتی که داشته، عذاب وجدان داشت و دنبال دلیلی برای توجیه آن بود. « خرجش کردم آقا»
هر چیز که میگوید را ادامه اش را من میگیرم دستم و توضیح میدهم این جوری میشوی و در نهایت رفتار و کردارت آنگونه.
میگه آقا راست میگی ها.
اگر درمانش را جدی نگیرد، حدس میزنم تا چند ماه دیگر به فروپاشی روان برسد. یک دیوانه واقعی واقعی.
چشمان خسته و بیخوابش مرا یاد فیلم بیخوابی انداخته بود. خسته باشی و بیخوابی بکشی، این یعنی جهنم واقعی.
برایش ساندویچ میگیرم و میخواهم بقیه کارهایش را خود به تنهایی انجام دهد. میخواهم بدانم انگیزه اش چه مقدار است و میگویم در پایان کار به من زنگ بزند.
کار را تمام کرده و ادامه کارش به فردا موکول شده است. میپرسد پزشک بدون مرز یعنی اینکه رد مرز میکنند؟؟
شب با خودم روزم را بر روی چنبر در حال رکابیدن مرور میکنم، یاد کودکی پسرک افتادهدام، زد شیشه قدی درب ورودی را شکست. همه خوابگاه، شیشه خرده شد. دلنگران کف پای بچه ها بودم. بهش گفتم تا پایی زخم نشده جمع کن. همین که دیدیم کفش به پایش کرده و یک برو بابا تحویلم داد و در حال خروج است، روی دیگر وجودم را دید. هم او دید و هم خودم. زمین انداخته بودم و زانویم بر روی گردنش بود و بایک صدای خیلی بلند همچون صدایی که از ته حلقوم غولی بیرون بزند حالیش میکردم تا شیشه را جارو نزده است حق خروج ندارد.
اکنون این پسر مستأصل به من رجوع کرده است.
از خود میپرسم، چگونه حدس هایی که میزدم آن قدر به واقعیت دهشتناک پسرک نزدیک بود و تصدیق میکرد؟ شاید به این خاطر که خودم را در لحظه جای او و قربانیش میگذارم و لحظاتی که ممکن است را بر خودم در خیال، تصویر میکنم. هر گاه نتوانستم سخنی را فهم کنم، نتوانستم در خیال، تصویرش کنم، نتوانستم هم دلی کنم. من قدرت همدلی کردن با جانیان را حتی دارم اگر بتوانم سخنی را فهم کنم.

عصرگاه به بازدید از منزلی میرویم. خانواده بسیار متولی هستند و دختر نوجوان اش، ویرانگر. در خانواده طلاق رشد کرده و اکنون از آن پدر و مادری که کودکیش را « گُه » زدند در حال انتقام است. نترس و شجاع. از هیچ چیز نمیترسد. دخترک منزل نبود، اما با او هم دل بودم. نامادریش میگفت به خاطر بچه های خودم اینکارها را برایش کردم.
نمیدانست دخترک کسی را میخواهد که بخاطر « خودش» اینکارها را بکند. نه بخاطر پول پدرش، نه بخاطر نابرادرهایش. بخاطر خود خودش.

@parrchenan

مرگ فروشنده

پرچنان:
معمولاً قبل از خواب شبانه، اگر حتی شده دو صفحه کتاب میخوانم، مگر اینکه خیلی خسته باشم یا کتابم را آن روز تمام کرده باشم.
چند صفحه از نمایشنامه «مرگ فروشنده »را خوانده بودم و در خواب و بیدار بودم. کتاب پرتابم کرده بود به دوران جوان تری ام، شوخی ها و حرفهایی ریز و درشتی که در خانواده چهار نفره ما، یعنی من و برادرم و پدر و مادرم زده میشد. در رابطه دو برادر با پدرشان. گیر کرده بودم در همین جا. از خواب و بیدار و آنهمه تصویری که می‌دیدم به سختی کندم و به بهانه تشنگی از جا برخاستم و رفتم آبی نوشیدیم. اگر گیر میکردم تا صبح خوابهایم در همین فضا می ماند و من نمی‌خواستم. اما به قلم میلر آفرین گفتم که این چنین توانایی داشت که نه تنها کارگردانی نمایشنامه اش را و نه تنها الهام بخش فیلم فروشنده اصغر فرهادی را که حتی کارگردان خواب و رویای خواننده ای در شصت سال بعد از خودش را شده است.
کلید فهم بیشتر فیلم فروشنده اصغر فرهادی در خوانش نمایشنامه مرگ فروشنده میلر می‌باشد.
این که «دروغ»، سرآغاز انفجار روانی و مرگ اجتماعی و جسمانی نسل نو و کهنه یک خانواده است.
حواسمان را میبرد به آنکه چهار چوب زندگی را خوب بسنجیم، دروغ معنا دار در آن شاکله زندگی را برایمان عریان میکند و بیمت میدهد از آینده. همان آینده فرزندانت، که بسیار، بسیار تلاش کردی، که نابود و ویران شده برایت به تصویر میکشد. و هشدار میدهد چهارچوب زندگیت در تناقص مباشد که ویرانگر است، چرا که یک اشتباه، زندگی هایی را به تباهی و ویرانی میرساند. حواست باشد.
اگر در شک رفتار دروغی و متناقض هستید که حالا همین یک رفتارِ، همین یک کلامِ، همین یک دفعه است فقط، اما جایی از وجدانتان به مخالفت برخواسته است، دست نگهدارید. « مرگ فروشنده» را بخوانید و سپس با چشمان باز اقدام کنید.
@parrchenan

چگونه از زیر باران رفتن لذت بریم؟

به بهانه روز بارانی آبانی تهران:
برای لذت بردن از باران چه باید کرد؟
آیا به قول شاعر چترها را باید بست؟

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت،حرف زد،نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است

اما چگونه؟
در بازدید از منزلی به دنبال آدرسی بودیم که باران گرفت. همکارم به مرور سر را به سمت زمین متمایل کرد و قامتی خمیده گرفت و افق چشمش را با این کار لحظه به لحظه کمتر کرد. به خاطر این خمیدگی بدن و سر، بجای آنکه بتواند روبرو را نگاه کند، افق چشمش بیش از چند متر جلوی پایش نبود. بر پیشانی اش خط افتاد و عضلات ریز پیشانی و چشم در هم رفتند. اما من نه. افق چشمم روبرو بود و‌چشمانم و عضلات ریزش در آرامش. چرا؟ چون کلاه لبه دار سرم بود. یکی از کارکردهای کلاه لبه دار آن است که چشم و پوست حساس صورت را از برخورد قطره های سرد باران محافظت میکند و بدن پالس منفی نسبت به محافظت از باران را فرمان نمی‌دهد. حس کلافگی را بر نمی انگیزد.
شاید مهمترین چیز در باران،« کلاه لبه دار» باشد.

از انتهای شهریور تا اردیبهشت پیشنهاد میکنم این سه، را همراه داشته باشید. کلاه لبه دار، بادگیر جمع شو و یک دستمال گردن. اگر عادت به کلاه داشته باشید برای کنترل حجم نور افتاب به چشم، خوب این همراه همیشگی شماست و آن دو دیگر حجم کوچکی از کیف شما را اشغال میکند.
با دستمال گردن شما قسمت لخت بدن را از برخورد مستقیم قطره باران سرد بر بدن گرم محافظت میکنید و با کشیدن بر گوشها و سر میتوانید تا چند درجه خنکی هوا را که ناشی از باران است تاب آورید. و بادگیر به شما اجازه میدهد دیرتر خیس شوید و دمای بدنتان حفظ شود.

حالا می‌توانید از باران لذت برید و چترها را ببندید.

برای تهیه دستمال گردن و بادگیر تاشو جیبی، باید به فروشگاه های کوهنوردی یا دوچرخه سواری مراجعه نُمایید.
@parrchenan

هستی

به آدرس میرسیم. خانه ایست قمر خانمی که هر اتاقش در اجاره خانواده ایست. دخترک مو فرفری در حیاط خانه در حال بازی با سه چرخه اش هست.
هستی شمایی؟
بدو میرود در اتاقشان و درب را می‌بندد. زنی در وسط انبوهی از لباس و عدل های لباس کهنه به خواب عمیقی رفته است. تق تق و با دخترک مهمان بازی میکنم. تو انگوری؟ تو حبه انگوری؟ تو شنگولی؟
درب را نیمه باز میکند و اینگونه میشود که کم کم با هم دوست میشویم. با کلی سر و صدا و کمک همسایه‌ها زن خوابیده را بیدار میکنیم. هستی بر بدنش آثاری از ضرب و شتم و سوختگی ندارد.
به همکارم میگویم اگر رفتند سراغ شناسنامه برای هستی، پرونده را قضایی نکنیم‌.
هستی شاداب و سرزنده بود و حداقل نشان از بی توجهی مطلق خانواده به او نبود.
این روزها که دائم عنصر و ملاک زمان را پیش رویم قرار میدهم، گویی تصمیم گیری برایم سخت تر شده است. شاید هستی، هستش در خانواده به از نیستش باشد. شاید

با چنبر که شباهنگام به سمت منزل می آیم، ده به بعد میرسم. و اگر با ساعت قبل از مهر حساب کنی یازده شب . ساعت بدنم هنوز در روی ساعت قبل از مهر قفل کرده و هنگام رکابیدن دو ساعته شبانه، بر روی چنبر، چندین بار گرسنه و سیر می شوم. مشام تیزی دارم و تقریبا بویی نیست که از مشامم در برود. از کوچه پس کوچه ها که میروم، بوی کوکو و کتلت و کته خانگی در هوا پخش است در خیابان های اصلی، بوی فلافل و هات داگ و مرغ بریان و مرغ کنتاکی و پیتزا و جیگر و کباب امان از بوی کباب
و با هر بوی غذایی گرسنه میشوم و بعد از لحظاتی که بدنم میبیند خبری نیست، سیر
با خودم فکر میکنم، من امیدم به خانه و غذای مادر است و همین دل گرمی بزرگیست. این کارتون جمع کن ها، آشغال جمع کن ها، معتادها، کودکان زباله گرد با این بو ها چه میکنند؟
دلشون چه جوری میشه؟
و با چه امید شب را صبح میکنند؟
آیا با این بوها، ما ظلم مضاعف بر مستضعفین نمیکنیم؟ حالا که دیوار رستورانها هم شیشه شده اند و مشتریانش چون کالای در داخل ویترین مغازه همچون شی و نه انسان در حال خوردن هستند.
اگر زباله گرد بودم میرفتم جلوی این دیوار شیشه ای رستوران ها به نزدیک ترین میز زل میزدم، من این ور دیوار شیشه ای داخل خیابان و حق مشا و مالکیت عمومی، آن اشیا آن ور دیوار شیشه ای و در حق مالکیت خصوصی و در حال خوردن، فاصله من با آن اشیا، بیش از سی سانت نیست. به کالاهایی که در حال خوردن هستند زل میزدم و تلاشم را میکردم غذا را کوفتشان کنم، تا یک کمکی در حقشان کرده باشم. این که با این حس کوفت شدن بفهمند انسانند نه کالا.

@parrchenan

کتاب مردی به نام اوه

بعد از نوشتن این پست، کامنتها و نظرات چندتن از خوانندگان را دریافت کردم که هر کدام به بخشی از نوشتار توجه نشان داده بودند.
بیشتر خوانندگان ، پیرامون نوع فضای من و مادرم و ماشین باطری خالی کامنت را ارسال کرده بودند و خواستار بازنگری آن شده بودند.
وقتی مادرم گفت: فردا ماشین را درست کن، نه نیاوردم و به دنبال راه حل گشتم.
گویی آن نوشتار پیشین باعث تراشیدگی رفتاری پسینی شده بود و خرد جمعی که همیشه در فضای جامعه جاریست زبانی در آورده و از طریق خوانندگان، سعی در حالی کردنم داشته است.
از لطف همه دوستان که گاهی کامنتی برای نوشتاری میگذارند، تشکر میکنم. خیلی. در آن نوشتار آن کامنت ها حکم آینه ای را داشت که خودم را نشان میداد. پس عیبیم را دیدم. باطری را عوض کردم.
ماشین قبراق شده است و باید به غرب تهران بروم. یکی درونم قلقک میکند که استارت بزن برو، نشان به آن نشان که سی دی کتاب صوتی آهوی من گزل دولت آبادی را هم که چند ماه پیش خریدی را و هنوز فرصتی نیافتی، هم ،گوش فرا ده.
اما دادگاه وجدانم قوی تر عمل کرد و گفت برای هفتاد کیلو منطقی نیست هزار کیلو ماشین را تکان دهی، تازَشم، پاییز به آبان رسیده، آبان یعنی محاسن پاییز‌ و تلفیق پیاده روی تاکسی را پیشنهاد کرد.
و تصویب شد.
ولی خدایی آنهایی که هر روز رانندگی میکنند چگونه با حجم ترافیک کنار می آیند؟ چگونه؟

کتاب مردی به نام اُوه را مدتهاست تمام کرده ام میخواهم بنویسمش. موضوع داستان عشق و فقدان یکی از طرفین عشق پس از سالهاست. شاید مثل کسی چون مادرم در نبودم پدرم در این سالها.
روایت قشنگی دارد از چگونگی درهم تنیدگی روان دو آدم و سخن حافظ :
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

و پس از آن، احوالات پس از مرگ یک تنیدگی سی ساله.

عاشق همه دم فکر غم دوست کند
معشوق کرشمه‌ای که نیکوست کند
ما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم
هر کس چیزی که لایق اوست کند

ابوسعید ابوالخیر

کتاب تغییر گفتمان، باور، ایده ها و شئون جزئی و کلی نسلی را از نسل بعد تر به وضوح نشان داده است. این کتاب فیلم قشنگی هم دارد که پیشنهاد میکنم پس از خوانش، آن را ببینید. به نظرم فیلم پختگی بیشتری از کتاب بخصوص اواخر آن دارد.
@parrchenan

نگاه حیرت

پرچنان:
دختر، یازده، دوازده سال را داشت. مادرش حبس رفته بود و هیچ فرد مفید اثر گذاری نبود که او را نگه دارد. مجبور شدیم او را در بهزیستی بگذاریم. یاد سارا در قصه‌های جزیره افتادم. او که کلی از اقوامش بودند که نگهدارش باشند. دختر مودب و با شخصیت و پر از پرسشی بود. در اداره مربوطه دیگه قرار نبود شیطونک دست بچه بدهم و با هم بازی کنیم و جیغ و داد راه بی اندازد. دختر باوقاری بود که حتی خود از عهده کارهای اداری بر می آمد. از همکارم پرسید چقدر حقوق می‌گیرید؟
گفتم این سوال را در اصلاح bad question نام نهاده اند و پیرامون آن با هم گفتگو میکنیم. هنگام برگشت به مرکز،
قرار میشود برایش یک کتاب بخریم تا اوقات زیاد خالی اش را با کتاب پر کند. شهر کتاب مرکزی پیش روی ما بود. وقتی به قسمت کتابهای کودک و نوجوان وارد شدیم. دخترک دهانش باز می ماند و با نگاهی سراسر از «حیرت و حیرانی» میگوید:
برای بچه ها چقدر کتاب هست!!!

مدتها بود نگاه «حیرت» ندیده بودم. آخرینش فکر کنم نگاه حیرت خانمها هنگام ورود به استادیوم در پخش بازی ایران و پرتقال بود.

###
آبان باشد و باران هم
و گفتگو،
عنصر زمان گم میشود.

@parrchenan