ملت عشق
دو سال است که بواسطه کارم، گذرم از خیابان مولوی زیاد شده است. شاید بیشترین مواجهه تهرانی ها با مولوی، به همین خیابان خلاصه شود. و چرا؟
رمان ملت عشق را بصورت صوتی و بر روی چنبر( دوچرخه ام) هنگام رکابیدن گوش دادم.
اول سوالی که در ذهنم رو آمد این بود که چرا از پس هشتصد سال یک داستان یا رمان متوسط توسط این خیل نویسندگان و شاعران فارسی زبان نگارش نشد؟ داستان چه بود؟ واقعاً سوالی ایست که هنوز برایم بی پاسخ مانده است. این خیل زیاد اساتید دانشگاهی و دکترهای ادبیات فارسی، یعنی نتوانستند، یک رمان متوسط از مولوی بنویسند. چرا؟
اما خود رمان را پسندیم، نمره متوسطی به آن میدهم.
در رمان، نویسنده توانسته بود، از پس هشتصد سال شخصیت های اثر گذار را به مرور معرفی و محدود کند. نحله های فکری را هم. و از همه مهمتر شخصیتهای امروزی و اتفاقا غیر شرقی و غیر مسلمان را در آن قرار داده بود تا اثر گذاری آموزه های هشتصد سال پیش را بر روی جهان و جهان بینی امروز نشان دهد، جهان بینی مبتنی بر آینده نگری و برنامه ریزی و زندگی هدفمند را در مواجهه با لحظه حال که آن را عشق تعریف کرده بود. در رمان تا حدودی نوع رابطه شمس و مولانا و چگونگی ایجاد این رابطه بصورت تا حدودی زمینی و ورایی و نه آسمانی و ماورایی تعریف شده بود. این رمان را با تاتر شمس پرنده مقایسه میکنم که سراسر مامورایی و آسمانی ایست.
دیگر آنکه تا حدودی کلماتی چون درویش وصوفی را برایم باز تعریف کرد، زمینی هم تعریف کردد. کاری که هیچ کدام از کتابهای درسی و معلمان ادبیات و صدا و سیما نتوانست و یا نخواست. تبلور این نخواستن یا نتوانستن را در جک هایی که ساخته شده میتوان دید. به یک نمونه از این جک ها اشاره میکنم.
معلم ادبیات به دانش آموزش میگوید این که ۲۶۷ نفر بر اثر مصرف شراب مرده اند را هم منظور از شراب ، شراب عشق الهی ایست.
واقعا به همین اندازه این جک ها، مفاهیم عشق، تصوف، درویش را غیر واقعی و مسخره برای ما تعریف کرده اند و در واقع قسمت اعظمی از تاریخ این سرزمین را به تمسخر و لودگی در آورده تا فراموش شود. حال آنکه این رمان تا حدودی این مفاهیم را از این حالت انتزاعی در آورد و به مفهوم تاریخی آن نزدیک کرد.
قواعد چهل گانه ای از تصوف را از زبان شمس به مخاطب ارایه کرد که خواننده احتمالا با چند تایی از آنها همدلی کند و بتواند بر روی زندگی خود آنها را پیاده کند. و از همه مهمتر، تعریف او از عشق بود. عشق یعنی ویرانگری.
در سفر یزد و در حال رکاب بودم که دوستم که قبلا این کتاب را خوانده بود گفت:« آخر داستان که برسه از شمس بدت می یاد»
و معنای عشق را از نگاه تصوف و درویش را درک نخواهیم کرد مگر انکه شخصیت ویرانگر شمس را درک کنیم. عشق، از این جور گل و بلبل ها نیست. ترسناک و خوف ناک و حتی مرگ آور و خانه و خانواده برانداز است. بسیاری عشق الا را ناشی از عشق های زرد و خاله زنگی و سریال ترکیه ای دیده اند. اما معتقدم نویسنده این عشق را به این جهت آورده تا عظمت ویرانگری که در زندگی مولوی اتفاق افتاد را به زبان امروزی نشان دهد. آغاز وپایان کیمیا را آورد تا متوجه عمق تغییری که مولوی کرد شویم.
و از همه مهمتر اینکه در عشق در معنای تصوف، اخلاق را نجوییم. دقیقا معنایی که معلم های ادبیات ما، اساتید ادبیات فارسی، از عشق برای ما کرده اند، عکس آن است. عشق، فرا اخلاقی ایست که حتی پهلو میزند به غیر اخلاقی بودن. همان معنایی که کیر کگارد با الگو برداری از ذبح اسماعیل توسط ابراهیم، معنا و مراد کرده است و بر آن نام ایمان نهاد. این قسمت داستان را میتوان در دو زندگی و سرنوشت کیمیا و الا دید.
اگر در پایان داستان حیران اخلاقی بودید و یا همچون دوستم از شمس بدتان آمد، احتمالا با ببشتر مردمان هشتصد سال پیش قونیه و علاالدین، هم دل تر هستید و شاید بتوان با آنها همدلی کرد.
و در نهایت فکر کنم، (اینجا را با تردید می گوییم)، مفهومی از اخلاق فضیلت مند با رجوع به شخصیت شمس و شخصیت تغییر یافته مولوی و الا و عزیز داد.
اگر تعریف اخلاق را در سه دسته پیامد گرها، وظیفه گراها و فضیلت گراها خلاصه کنیم، تا حدودی ذهنم را با این سومی آشنا کرد. البته بیشتر روی این موضوع باید بی اندیشیم و کفتگو کنم.
چون بیشتر بر روی چنبر گوش دادم و بر روی چنبر، کودک درونم فعال است، خود را کودکی میدیدم که مادرش برایش داستان میخواند و اینگونه داستان بیشتر بر جانم نفوذ کرد. به رابطه عالی که در اوایل جوانی ام با مولوی داشتم فکر میکنم و اینکه چه شد از او جدا شدم. رابطه ام کم رنگ شد. چشمانم از گوش دادن روزگار گل کویر تر شد و از درد و رنج مولوی در میکده. با روسپیانی که به واسطه کارم شاید با آنها برخورد کنم، بواسطه گل کویر هم دل تر شدم.
این که ملت عشق را یک«زن»فراملیتی نوشته، اثرش بر داستان مشخص است و نقطه قوت آن میدانم.
@parrchenan
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیترست
این خطا را صد صواب اولیترست
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله نیست
تو ز سرمستان قلاوزی مجو
جامهچاکان را چه فرمایی رفو
مولوی
پاچیله: نوعی کفش،
قلاوزی: نگهبانان مسلح بیرون لشگر