پرچنان:
این متن احتمالاً طولانی باشد. اول خواستم جستاری عمومی تر بنویسیم اما دیدم روح آنچه در پندار دارم به این نوع ادبیات نمیخورد و از خوانندگان جانم اجازه میخواهم بر دوستان و آشنایانم و خوانندگان همچنان بنویسم.
بعد از جمعه غم انگیز ارتفاعات تهران دو روز سخت پشت سر گذاشتم، عذاب وجدانی شدید گریبانم گرفته بود. رخصت دهید کمی به عقب برگردم
جمعه به قصد قله کولکچال با گروهی از مسیری متفاوت شروع کردیم و در نهایت با توجه به کولاک و بوران و مجموعه مهارت و مشورت و اقبال و راز، توانستیم به سلامت خود را به نزد خانواده هایمان برسانیم.
عصرگاه بود که متوجه شدم دو نفر از دوستان و شاگردان استادمان، که در گذشته با هم در حلقه ایشان جمع میشدیم به این کوه و قله و منطقه رفته و بازنگشتهاند. با توجه به تجربه بسیار تلخی که چند سال پیش برایمان اتفاق افتاد و یکی از همنواردمان را از دست دادیم، نیاز به سرعت عمل بود و حدس میزدیم با توجه به تلفن همراهشان بشود رد یابی کرد و از دوستی که دستی در مخابرات داشت کمک طلبیده شد. تلفن این دو فرد را داشتم، این جور موارد آدم احتمال اندک را هم بزرگ میپندارد. حتی از نور شبتاب شبپره ای، انتظار گرما دارد. گفتم شاید لحظه ای آنتن دهد و تماس حاصل شود. تماس گرفتم، اما خانمی با صدای مضطرب الو گفت و متوجه شدم کوهنورد ما تلفن خود را با خود نبرده است.
تقریباً اگر امید اندکی به نجات میدادم ، لحظاتش رو به پایان بود. منزل ما بیخ کولکچال است و همین که این تصویر در پندارت شکل میگرفت که چند کیلومتر بالاتر از تو دو نفری هستند که ... بی قرارم کرده بود.
صدای لرزان آن خانم هم فضای وجودیم را بی تاب تر.
و اینجا بود که به مانیفیست خود شک کردم. به مانیفیست این سی ساله خود شک کردم. به این سبک زندگی که سالهای سال آن را تبلیغ میکنم شک کردم
شکی عمیق، معنا دار، مثل شک آیت الله منتظری وقتی که به کارنامه زندگی خود اواخر عمر نگاه کرد.
آیا کار درستی کردیم و میکنیم ما؟
آیا این که به افراد توصیه کردم تو، خود تو، « خود خود خودِ» تو هستی که مسیول زندگیت هستی، مسیول غم ها و شادی هایت، سبک زندگی ات. لذت و دردت،... اشتباه بوده است؟
و نمیدانید تا کجا پرتاب شدم، خسته کوه و بوران و مسئولیت چند نفر همنورد آن روز بودم و عذاب وجدان این دو نفر که بالای خانه ما در کوه احتمالا در حال مرگ بودند بودم و خوابم نمیبرد. خوابم میبرد و باز بیدار میشدم. تا سن هفت هشت سالگی ام پرتاب شده بودم.
آن زمانها تلویزیون دو کانال داشت.
حاجی بابام این مرد معتقد خدا جلو تلویزیون نشسته و منِ کودک در آن اتاق بودم. تلویزیون مداحی آهنگران پخش میکرد و حاجی بابا واگویه ای با خود رو به تلویزیون کرد گفت : این آدم، جوانهای مردم را به کشتن داد.
در نیمه های شب این خاطره بر من هجوم آورده بود و من آهنگرانی بودم و حاجی بابام مرا خطاب میکرد: تو مسئول صدای لرزان آن زنی.
تو مسئول انتظار زنی پا به ماه از برای همسرش هستی.
همسری که احتمالأ دیگر نیست. تو این سبک زندگی را تبلیغ کردی.
تو مسئول هر اتفاقی حتی در آینده هستی که افرادی به واسطه تو به این نوع سبک زندگی علاقمند شدند. هر لحظه عذاب وجدان ویرانم میکرد.
قبل از پنج بیدار شدم، کوله حمله ام را چیدم که اگر رخصت دادند برای یافتن آنها به منطقه رفته و اقدام کنیم.
به عکس های صعود روز قبل وکولاک نگاه میکنم هر کدام از همنوردان تکه ای از وسایلم را داده ام. خودم در واقع لخت ترین بودم. من گناهکار نیستم. ببین این دستکش را در دست او ببین این لباس را در تن او ببین ... این را فریاد میزدم و دادگاه وجدانم بیرحم و خونسردانه میگفت خفه شو.
بورانی با دمایی بشدت پایین همراه با بادی با سرعتی ویرانگر و برفهای پودری که با خود داشت و به ثانیه ای از دمای آفتابی، زمهریر کرد، سفیدی سرد مرگ را بر ما چشاند. و تو لخت ترین بودی چون وسایلت به دیگری داده بودی. چون حتی فرصت اینکه بتوانی از وسایلت استفاده کنی یا به دیگری بدهی را بوران نداد. پس چرا دادگاه وجدانم این چنین مرا به صلابه کشیده است؟
برای نماز صبح مادر بیدار شده بود، تا سر و صدای کوله چینی مرا شنید گفت از دوستات چه خبر؟
او هم دل نگران بود. دوستی که در یکی از کشور ها اروپایی است و به واسطه آشنای او میخواستم سیگنال تلفن همراه را رد یابی کنم نیز لحظاتی بعد پیام. داد: خبری نشد؟، هر کدام ما ، تا صبح بیدار بودیم. تا صبح بیمار بودیم.
سوپر مارکتی همسایه دکان زنگ زده بود و از خبر سلامتی ام میخواست مطمئن شود. از آلمان.حتی از شهر های مرکزی کشور دل نگران منی بودند که میدانستند آخر هفته ها به کوهم.
چرا؟ چرا دل نگران من باشند؟
مگر این سبک زندگی « خود»ام نیست؟ چرا این مقدار دیگری از دور و نزدیک، با حداقل رابطه و حداکثر رابطه دل نگرانِ« خود»ی هست که فردیت خود برایش مهم بوده است؟
@parrchenan
صبح در اداره بودم و این عذاب وجدان خفهمیکرد. در اداره نمیشد ماند، ترجیح میدادم با لباس کم در بیرون بمانم و سرما جسمم را تحت سلطه گیرد تا از عواطف و افکار و روان و چشم تر برهاندم.
عصر گاه که خبر یافتن اجساد آنها را گرفتم لحظاتی خاموش خیره به جایی و نقطه ای ماندم.
آیا من برای مرده ها افکار و پندار و اعمالم هست یا زنده؟
نه من برای زنده ها هستم.
به مانیفیستم فکر میکنم و اینجا اعتراف میکنم اشتباه کردم، توبه. توبه
جز یاد تو دل به هرچه بستم توبه
بی ذکر تو هر جای نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم توبه
زین توبه که صد بار شکستم توبه
سهیل اشتباه کرد. سهیل به مفهوم آزادی و خود فرد، خود خود فرد فقط نگریست. توبه.
سهیل نگاه اگزیستانسیال داشت و خود فرد و تنهایی فرد و آزادی فرد را فقط دید توبه.
و اشتباه سهیل آن بود که «دیگری»ها را ندید. دوزخ من دیگریستِ ساتر را دید. توبه
این دیگری ممکن است، عزیزانت باشد، فامیل و دوست و آشنایانت باشد، همسایه و بقال محل باشد، مادری از نقطه دور این سرزمین باشد، ناآشنایی که حتی تو را ندیده باشد. اینها همه دیگری هستند و سهیل آنها را ندید و خود را دید. آن قدر در مفهوم اگزیستانسیال و آزادی و فرد و تنهایی اش غرق شد که به دیگری کم التفات بود. مسیولیتش در قبال آنها را ندید گرفت. نه ما این میزان آزادی و فرد گرایی و خود محوری را نبایست اشاعه میدادیم. من در قبال عواطف مادری، که حتی هرگز ندیدهش، بقال و همکار و خواننده پرچنان و نانوای محل که با تو گره خورده اند و نه حتی از خبر بد حادثه ای بر تو او را لرزان کند مسئولم. و سهیل اینها را ندید
ما در برهه ای از تاریخ در جغرافیای این سرزمین حضور یافتیم که بدلیل ایدولوژی خاص، در رابطه خود با دیگری، سمت خود غش کردیم.
از دیگری و نگاه لویناس غافل شدیم که گفت: هر چه من است بواسطه دیگریست.
با چنین نگاهی سهیل اگر هم کوه برود، میداند دیگری های بسیاری، که حتی با سر خط خواندن حادثه ای بر او، اندوهگین شوند، دل نگران او هستند. مراقبت بیشتر، محافظه کاری قوی تر، مهارت و دانش و ابزار قوی تر و... را سرلوحه خود قرار میدهد. چون دیگری ها بسیار بیشتر از آنچه گمان میداشت هستند.
از اداره به منزل آمده ام و تا میرسم، مادر از دوستانم که در کوه مانده اند میپرسد. پاسخ میدهم یافته شدند اما... و اجساد به پایین منتقل شدند.
مفهوم مادری مرا بیچاره کرده است. این واژه چیست؟ تو مادر که هستی انگار برای کل جهان مادری، همه آدم های جهان فرزند تو هستند و توِ مادر همنوا، هم دل، با مادرِ فرد در کوهستان مُرده( نمیخواهم با واژه های زیبا، اسطوره سازی کنم) دل به معجزتی بستی.
این اشکهای شور از کجا می آید مادر؟
آب دریاها را من گریه می کنم آقا!
دل من و این تلخی بی نهایت
سرچشمه اش کجاست؟
آب دریاها سخت تلخ است آقا!
@parrchenan