پرنده بودیم

در گفتگویی چند نفره هستیم.

نفر دوم از نفر سوم می‌پرسد:

گوسفندها با فرزندان خود، با والدین خود هم جفت‌گیری میکنند؟

آن فرد گوسفند دار توضیح میدهد در حیوانات بحث های این چنین مطرح نیست.

گاهی ما طبیعت را از دریچه انسان متمدن، انسان ناطق، انسان سیاسی، انسان قصه گو ... که نهایتاً یک عمر دویست هزار ساله دارد، می‌نگریم حال آنکه طبیعت، عمری بسیار کهن دارد. 

بازدید از منزلی رفته ام و دخترک ده ساله ای از طریق پدر، مورد آزار جنسی قرار گرفته است...

و من پرتاب میشوم به گفتگو اول

در این میلیارد ها انسان، بعضی هایمان، به دلایل گوناگون، بیشتر اسیر سائق های طبیعت هستیم تا تحت سیطره فرهنگ و تمدن و عقلی که در آن پرورش یافته است.

نتیجه راوی:

راستش نتیجه ای ندارم، فقط میخواستم نوشته باشم. همین

 

پی نوشت:

یک

 با پدری صحبت میکردم که بخاطر دخترش، کلی مسیر و مسافت را طی کرده است.

در گفتگو آرزویی را مطرح میکنم:

کاش همه پدران این سرزمین نسبت به فرزندان‌شان این چنین حس مسئولیت داشته باشند.

 

فقط اکنون دوست دارم این کاش، این آرزو، این امید، این دعا، را آمین بگویم.

 

دو

 

گویا در پرندگان برعکس پستانداران، تک جفتی مرسوم است. کاش همه ما انسان‌ها پرنده بودیم.

 پوزش از این همه کاش.

 

این کانال، اوقات خوانندگان را بسیار مکدر می‌کند. این را هم میدانم :(

پوزش.

 

@parrchenan

پنج گانه

یک

داشت با من حرف میزد و از مشکلات یکی از آشنا هاش می‌گفت. راهکارهای مربوطه را داشتیم کنکاش میکردیم که پرسید تو وقتی این دردها را می‌شنوی و میبینی خودت، خود خودت چه می‌کنی؟ و بغضش ترکید.

 

ما مددکار ها، روانشناس ها مشاوره ها،

ما هم بغض میکنیم، گریه میکنیم، فسرده میشیم، چرا که آدمیم. اما برای من اگر رکابیدن و چنبر( دوچرخه ام) و دویدن و کوهنوردی و طبیعت نبود، این خیل عظیم سیاهی‌ها، لهم میکردم. با همه این ورجه وُرجه ها باز هم در لایه های زیرین وجودم، شاید پر از درد باشم.

به این قصه که اوایل جوانی برای خودم بافته بودم فکر میکنم: این که بروم مناطق کم بهره آفریقا و به خَلق خدمت کنم. 

 این قصه رو این روزها اینگونه ادامه میدم که ما مددکارها و روانشناسها و مشاوره ها، انگاری فدایی خَلقیم. ما آمده دایم بشنویم و حمل کنیم تا دیگران نشوند و درد نکشند و چه هزاران پاک انسان‌هایی که با همین قصه ها، جان گرامی در راه آرمانشان گذاردند.

 

دو

 

صبح کل سحر دارد سبزی خورد می‌کنه می‌گوید چه کیفی میدهد اینکار، چه عطری مرا فرا گرفته.

 

میگویم: نه بنده خدا، صبح رفتی دویدی، دوپامین خونت و سایر هورمون های شادی آور و شیمی خونت رو تغییر دادی و افزون کردی، الان هر کار می‌کنی، لذت بخش است.

 

عاشق ظرف شستن های صبحگاهی هستم، مادرم با این خُلقم کنار آمده است و مشکلی ندارد. اکنون با خیال راحت کلی ظرف برای عاشقانه ام کنار می‌گذارد. : )

 

سه

وسط خیابان پشت چراغ سبز چهار راه، دنبال موتوری هستم. یک موتور با کلاس نیش ترمزی می زند و می‌گوید بپر، سوار میشوم و میگم تا آنجا چند میگیری؟

پاسخم میدهد مرد حسابی من خودم روزی دویست هزار تومان موتوری میگیرم. این حرفها چیه؟

 موتور با کیفیتی است.

تعجب میکنم، پس چرا مرا سوار کردی؟

پاسخش برایم جالب بود: داشتی بال بال میزدی؟ گفتم این کارش خیلی فوری، سوارت کردم.

 

به چند دقیقه قبل از سوار شدنم بر موتور او فکر میکنم. از نرده هایی که در چهار راه تعبیه کرده اند تا عابر وارد خیابان نشود، به جستی پریدم و خودم را رساندم وسط خیابان و خط ویژه و به موتوری ها با دستم اشاره میکردم. به راستی در بال بال زدن بودم و خود متوجه نبودم. جالب تر آنکه دو روز بود در حس و حال و تصویر و خیالم، کبوتر بودن را ،نفس کشیده بودم. گویی آن لحظه قبل سوار شدن بر موتور تبدیل به تصویر و خیالم شده بودم.

چهار

 رفتم از آق ابرام، کاسب گل فروش آشنام، نرگس بخرم، میپرسم کاسبی چطوره؟ میگه خراب.

حسی از شرمندگی به سراغم می آید. فصل نرگس رو به پایان است و من تازه اقدام به آن کرده ام. سال پیش هر شیفت نرگس از او می‌گرفتم و کابینم پر از عطر گل بود. در کسادی کاسبی او متاسفانه نقش فعال داشته ام

 

پنج

 

 برای دکان رفته ام خرید، عمده فروش می‌گوید از این ماگ ها هم ببر، فروشش خوب است. یاد حرف سینا( برادرم) می‌افتم که گفت وارد فضای ماگ نشویم، همسایه کناریمان، که تازه دکانش را افتتاح کرده، ماگ می‌فروشد. بگذاریم چرخ او بچرخد.

از پیشنهاد فروشنده تشکر میکنم.

 

پی نوشت:

 ذکر این مصرع در زبانم جاری است:

 

قيامتم که به ديوان حشر پيش آرند

ميان آن همه «تشويش» در «تو» مي نگرم

 

@parrchenan

خاکستری

در خیابان بودم که تلفن همراهم زنگ خورد، شماره ای غریبه بود. پاسخش دادم. از بازار تماس می‌گرفت و پرسید شما در فلان تاریخ فلان چیز را خریده اید؟

پاسخ مثبت دادم. گفت اشتباه کرده اند و بجای ۲۸۰ هزار تومان، دو میلیون و هشتصد هزار تومان کشیده اند. خاطرم امدم که دستگاه پوز، نکشید گویا.

حضوری رفتم و تشکر کردم و مبلغ اضافی را گرفتم. برعکس آنچه فکر کنید، قیافه حاجی بازاری نداشتند. از این بچه های قیافه خفن بودند و البته که خودشان، نیز از این اسکارف و فندک و وسایل تزئینی اینگونه می‌فروختند.

حال چرا این را نوشتم؟ 

۱.مهمترین دلیل ام آن بود که یک اتفاق انسانی را، بسیار انسانی را و اخلاقی را مستند کنم. فروشنده عذرخواهی کرد و گفت مدتها در بانک و دفتر حسابداری تلاش کرده‌اند تا صاحب آن کارت را بیابند و از بانک تقاضای شماره تلفن آن فرد را بکنندو ... اگر شما بدانید روزانه چه تعداد کارت در دکانی کشیده می‌شود و این را دو ماه ضرب کنید، عظمت رفتار آنها را کشف خواهید کرد.

۲. گاهی سیاهی هایی که می‌بینم، گرانی، فقر، هواپیمای ساقط شده، مردی که تا کمر در سطل زباله خم شده، کودک کیسه زباله بر پشت، ... و از این قبیل همه فیلتر وجودی ما را سیاه میکند چرا که شیمی خونمام تغییر کرده و همه چیز را با این نوع فیلتر میبینم.

اما

اما

اما

 واقعیت این نیست. واقعیت رنگی خاکستری دارد. نه سیاه است و نه سپید و معتقدم هر گاه سمت یکی از این دو رنگ غش کردیم از واقعیت دور شده ایم.

این واقعه را هم از این جهت مستند کردم که بدانیم واقعیت به آن سیاهی که متصور هستیم نیست.

 

پی نوشت:

 برای دگر بار که بازار خواهم رفت به نشانه تشکر شیرینی برای این جوانمردان خواهم گرفت.

جوانمردی مگر چیست؟

همین خوبی های کوچک و بزرگ

 

@parrchenan

بخاری

زمستان و بخاری

 

زمستان را دوست دارم، چون بخاری در آن روشن می‌شود و بخاری در زمستان و جای سرد یعنی کانون جمع شدن و گرم شدن.

دکان، را یک بخاری لاجون گرم می‌کند و این یعنی خارج از محیط بخاری، گرم نیست. از سرما بخصوص وقتی که با دوچرخه می‌رسی، و میروی بالا سر بخاری، می ایستی بسیار کیف دارد.

لباست و کاپشنت را از قسمت انتها می‌کشی تا دهان باز کند. آنگونه که آن قسمت کشیده کاپشن فک پاینی آن دهان فرضی میشود چون تحرک دارد و بدنت فک بالا چون بی تحرک است. پس با این دهان گشوده گرما را از بالا سر بخاری می‌بلعی. مثل نهنگ، پلانگتون ها را.

 

همین عمل را از پشت انجام می‌دهی چند بار تکرار میکنی و همچون نهنگی سیر، این اقیانوس کوچک بالا سر بخاری را پس آنگاه ترک می‌کنی.

وای به روزی که دستت را با آبی سرد شسته باشی، نمیدانم چرا لوله کشی دکان زمستان‌ها به ناگاه به چشمه های سرد آلاسکا متصل میشود.

 اما یک جانپاه داری. بخاری.

پس دستانت را به هُرم گرمای آن از یخی نجات میدهی.

 

بخاری یعنی جانپناه، یعنی لحظاتی ماندن در بر او و جان گرم کردن. پا رو پا انداختن و موبایل چک کردن یا کتاب خواندن.

بخاری

مثل جان‌پناه های کوچک کوهستان‌هاست در دوران و‌کولاک.

بخاری یعنی آغوش. 

آغوش یار. آغوش دوست. آغوش میهربانی

 

 الهی آغوش شما برای دیگری های عزیرتان، چون بخاری گرم باشد و جانپاه.

 

لا تکتبی لی جوابا

لا تکترثی

لا تقولی شیئا

إننی أعود إلیک

مثلما یعود الیتیم إلى ملجأه الوحید

و سأظل أعود

أعطیکِ رأسی المبتل

لتجففیه بعد أن اختار الشقی أن یسیر تحت المزاریب...

 

جوابی برایم ننویس

حرفی نزن

به آغوشت باز خواهم گشت

همچون یتیمی که به تنها جانپناهش باز می‌گردد

باز خواهم گشت

و موهای خيسم را

که راه رفتن زیر ناودان‌ها را انتخاب کرده بود

به دستان تو می‌سپارم تا خشکشان کنی...

 

#غسان_کنفانی

 

@parrchenan

یگانگی

بازدید از منزلی رفته ایم. دختر خانواده از منزل فرار کرده بود و مرکز پذیرنده از ما درخواست بازدید داشت.

خانواده و مادر دختر، فردی مذهبی بود، از همین مذهبی های معمول. مثل خانواده خودمان.

از اختلاف فکری و باوری که با دخترش داشت گفت و اینکه وقتی او و پدرش، فهمیدن از طریق مجاری با پسری دوست شده است، دعوایش کرده اند.

 این پسر و دختر البته که هیچگاه یک دیگر را ندیده اند. و هیچ کتک و ضربی هم در کار نبوده است.( و همین بوده است)

وضعیت منزل و فضای اشتیاق مادر برای بازگشت دخترش، البته که مهیا بود

نام اعضای خانواده را پرسیدم.

یکی از فرزندان دو اسمه بود. یک نام مذهبی در شناسنامه و یک نامی غیر مذهبی که صدایش می‌کردند.

زیر یک دقیقه بالای منبر میروم:

«خانم همین دو اسمه بودن، نشان از یک دوگانگی درون خود خانواده اولیه دارد. این که سالهای قبل خود شما در تردید بودید حتی در نام گذاری. و نه مگر که ما یگانه پرست هستیم؟ توحید و یگانگی بدین منظور نیست که فقط خدا را یگانه بپنداری،بل در همه شئون زندگی و افکار به یک یگانگی برسی که هر دو گانه و چند گانه ای اثر خود را حتی دوازده سال بعد به شکلی دیگر مثل همین فرار دخترتان می‌گذارد.»

این سخن، سخت مورد پذیرش این مادر قرار گرفت

نتیجه‌گیری راوی:

۱. ای پدر و مادر هایی که در این گمان هستید که بدون گفتگو و اقناع کردن، میتوانید فرزندان خود را همچون خود تربیت کنید. سخت در اشتباه هستید. فقط کافیست در پندار خود چنین مانورذهنی انجام دهید:

ممکن است او فرار کند! و هزاران سیؤال بعدی از راه خواهد رسید.

پس لطفاً با فرزندان خود گفتگو کنیم و اقناع کردن بیاموزیم و لازم شد جاهایی رفتار و باور و پندار خود را تعدیل کنیم.

 

۲. به توحید و یکتا پرستی ، فقط از دید باور ننگریم. در تمام شئون زندگی آن را دریابیم. البته که کاریست سخت مشکل.

 

۳. منبری خوبی میشدم، اگر میشدم :)

 

@parrchenan

تهنا

یک

تلفنم تماس خورده و یکی از بچه های سابق ام هست، فکر کنم پنج سالی می‌شود که ترخیص شده و اکنون مربیگری فوتبال میکند. عشق فوتبال بود. به معنای واقعی عشق فوتبال. چشمان بسیار ضعیفش هم مانع آن نشد که از عشقش دست بکشد.

و اکنون بعد سالها مربی فوتبال شدن را انتخاب کرده است.

 از کارش میپرسم و از کرونا می نالد که تقریباً فوتبال را تعطیل کرده است.

حالا چرا زنگ زده بود؟

یُبوست داشت و به دنبال راهی برای برطرف کردن آن بود !!

 این جور موارد آدم چه می‌کند؟

 از پدری، از مادری، بزرگی

میپرسد و او راه حل سنتی یا ساده دارویی پیش پایش می‌گذارد.

او و بسیاری چون او، تهنا هستند که بزرگش، پدرش، مادرش، از پس سال‌ها هنوز خُردکی خام دستی چون من است.

تهنا.

 

نتیجه: همین که در زندگی مان یک دیگری بوده و یا هست که ازش بپرسیم یبوست شدم چه کنم، یعنی هنوز به عمق تهنایی یک آدم نرسیده ایم.

این نکته های خیلی کوچک، خنده دار، حتی مسخره، سهم بزرگی در معنادهی به زندگی ایفا میکند.

بسیار بزرگ.

 

آن سال‌های مربی بودن، معمولاً مجموعه دار عرقیجات و نبات در کمد همیشه بازم بود که راه حل سنتی چای نبات را برای بچه ها پیاده کنم. شاید آن خاطره باعث تماس یُبوسی شده بود.

 

دو

 

گزارش اورژانسی خورده است. به باشگاه فوتبالی معروفی می‌رویم. فردی هوادار، به دلیل ضعف مدیریتی باشگاه قصد خود سوزی داشته است که موضوع تا رسیدن ما جمع شده است.

جلو باشگاه چند فرد مسن را میبینم. بیشتر که می مانم، متوجه می‌شوم از کهن هواداران آن باشگاه هستند. با خود کلی عکس و خاطره از باشگاه و فوتبال و بازیکن ها، دارند.

 

در طول عمر خود معنا دهی به زندگی خود را در فوتبال جسته بودند.

اول خیلی تعجب کردم. خیلی.

اما بعد سئوالی پندارم را گیر انداخت:

 چه فرقی دارد؛ معنا دهی در تکیه، هیئت های عزاداری و از این قبیل باشم یا هوادار دو آتشه فوتبال؟

 هنوز به پاسخی نرسیده ام.

اما یک پاسخ از جنسی دیگر در آستین دارم. این که معنادهی به زندگی را از درون خودم بجوشانم و عینی باشد. نه از دیگری ها و غیر عینی.

 

@parrchenan

واقعیت

با یکی از همکاران سابقم مشغول گفتگو هستم.
 از گذشته می‌گوید که علی رغم استعداد و توانایی و مهارت و خدماتش، او را از آن مرکز جابجا کردند.

حرف را به سمتی دیگر کشاندم و سپس ختم کلام.
راستش، بسیار متعجب شده بودم. بسیار.
در لحن سخن و چهره و زبان بدنش، اما عدم صداقتی ندیده بودم. یعنی به سخنی که میزد، باور و ایمان داشت. آن را عین واقعیت موجود میدید.
اما
واقعاً اینگونه نبود. تقریباً نه سواد، نه مهارت، نه توانایی اش به هیچ عنوان برای آن کار ساخته نشده بود. این را هم بچه هایی که او مربیشان بود فهمیده پس و کمر به اذیت کردن او بسته بودند و هم تک تک همکاران و کادر بالاتر. یعنی یک وفاق جمعی بود که او مرد این مردان نیست.

و با شنیدن این سخنان که برای سالهای دور بود، متعجب شدم. او معتقد بود در حقش بی عدالتی بسیار رفته است‌. حق خوری صورت گرفته است. نمک خوردن و نمکدان شکستن. و به این افکار، باوری قلبی داشت!!

نتیجه راوی:
راستش از خودم ترسیدم. سهیل چگونه مرز واقعیت  را تشخیص میدهی؟ واقعیتی که گمان میکنی در دست تو است اما آنچه دیگران واقعیت میدانند، قطب مخالف آن است. سال‌هاست که با واژه حقیقت خداحافظی کرده ام و آن را تنها در یک اتوپیای صد در صد خیالی برای خود در موزه ای ذهنی تاکسیدرمی کرده ام.
اما شاید بهتر است به واژه واقعیت هم بیش از این مشکوک باشم.
شاید این گفتگو در حافظه ام اصلا جای نمی‌گرفت اگر دو هفته پیش به مانیفیست سبک زندگیم شک نمی‌کردم.
اما اکنون این پرسش رهایم نمی‌کند:
مرز تشخیص واقعیت  در آنچه بدان گمان دارم و آنچه بیرون از پندارم در حال جریان است چیست؟
 این سؤال به نظرم می‌تواند ویران‌گر باشد :
۱.اگر مرزی ندارد به قالب های باوری، عموم و آنچه عرف آن را در حال شکل دادن است بهتر است رجوع کرد؟

۲. آیا با همه وجود به باوری که از واقعیت در پندارت داری، باید چنگ زد؟

۳. روایت خود از واقعیت را بپذیریم یا روایت دیگران را؟
۴. تا چه میزان و چه مرزی، باید نسبی‌نگر بود؟
و کلی سؤال دیگر...

@parrchenan

هستی

رمان 

هستی نوشته فرهاد حسن زاده

 

 یکی از بهترین رمانهای بود که خوانده ام، یک مرحله قوی تر از کتاب قبلی که از این نویسنده خوانده بودم ( زیبا صدایم کن)

درس های بسیاری در این رمان نهفته است و حتی قابلیت فیلم شدن، اما حیف...

رمان قابلیت آن را دارد که هر فرد با توجه به آنجا که در زندگی دارد نتیجه خاص خود را بگیرد.

شاید مهمترین سخن آن سخن منصوب به نیچه بود: آنچه مرا نکشد قوی تر میکند.

 

 منظور از آنچه هر امر زشت و زیبا را تجربه کردن است، فارغ از آنکه آن را چه داوری کنیم. فرار نام نهیم یا بازگشت! تجربه کردن، را از خود و دیگری به اسم بد، عیب، داوری بد، خطر داره، گناه داره و... دریغ نکنیم.

 دوم چیز که برای شخص سهیل مهم بود، سنت اعتراف کردن است. اعتراف کردن، عریان تو را با یک دیگری یگانه میکند و امکان همدلی را ممکن می‌سازد.

باری انتهای کتاب را در فضای سبز بیمارستان رازی و منطقه آمین آباد زیر نور و گرما خورشید خواندم.

هوا سرد بود و گرمای آفتاب گرمم می‌کرد و به انتهای کتاب می‌رسیدم. به دنبال پرونده ای رفته بودم و فضای امین آباد و آن پرونده و آن فرد بیمار، باعث شده بود اثر کتاب بیش از معمول بر روان و پندارم بنشیند و تلاطم عاطفی آن تشدید شود.

کتاب در حالی تمام شد که در مشت هستی، خاطره ای سنگین می‌کرد و همزمان با او دستم زُق زُق می‌کرد.

 

به شناسنامه آن فرد بیمار که بخاطر آن امین آباد رفته بودم نگاه کردم، دیدم نام پدر و مادرش الکی طوری‌ست و بهزیستی برایش شناسنامه گرفته است و از قدیم بچه سازمان بوده است.

یهو پرتاب شدم خاطراتم، با اثری که هستی در روانم گذاشته بود. خاطره یکی از بچه های خودم که کس و کاری نداشت و با کلی دوندگی توانستیم برایش شناسنامه بگیریم.

مسئول سند شناسنامه،نام پدرش را محمد زد و نام مادر را فاطمه بدون هیچ شماره شناسنامه ای . یا بغض و چشم آری همان لحظه ام افتاده بودم.

 

آیا به این فکر کرده ایم، چه حجم عظیمی فضای حمایتی غیر اکتسابی و تقدیری ما را احاطه کرده است؟

همین که در شناسنامه من و شما خواننده، شماره شناسایی پدر و مادری خورده است، یعنی دست تقدیر با ما بسیار راه آمده است. 

اما کور کورانه هر موفقیت و پیشرفتی را ناشی از تلاش همت خود می‌دانیم و دم از اختیار انسانی و آزادی انسانی که داشته ایم می‌زنیم. توانایی من، تلاش من، کوشش من، هوش من.

رها کن بره دایی، این همه توهم را.

امین آباد تو را از اسب زین شده غرور پایین میکشد.

 تو را فروتن میکند. و چون فروتن شدی، میتوانی بیشتر دیگری را درک کنی. بیشتر و عمیق تر، بیشتر.

 

@parrchenan

تتو

یکی از بچه ها ترخیصی آمده بود دیدنم.

تاریخ تولدش یک روز بعد از تاریخ تولدم است و همیشه یادم می ماند و تبریک میگویمش. گفته بودمش که اگر توانست دیداری تازه کنیم. بعد از دو ماه آمد.

تَتو هایش به گردنش نیز کشیده شده بود و گوش هایش نیز آویز داشت.

به آن چیزهایی که به گوشش زده بود دست میزد، دلم ریش میشد و همین باعث میشد مرا بیشتر اذیت کند و هی دست بزند و دلم را ریش ریش کند. از روزگارش و خاطره های مشترکی که در شبانه روزی داشتیم ساعتی صحبت کردیم. از اینکه دندانهایش سفید شده گفتم.

«سهیل مسواک می زنم و سیگارم رو کم کردم»

 

دیگه لازم نیست مثل آن زمان که بچه بود، مرا آقا صدا کند. در صحبتهایش دیدم هدف دارد و پروژه های عملیاتی برای خودش تعریف کرده و همین برایم خوب بود و کافی.

 مهارت آرایشگاهی آموزش می‌بیند و هدف دارد.

یکی از اقوامم که به تازگی مادر خود را از دست داده بود و گفته بود مرا در موقعیت ها لازم، به خاطر بیاور از پس پندارم گذشت.

 از دیجی کالا دو عدد قیچی حرفه ای آرایشگاهی و شانه سفارش گرفتم و هدیه تولدش دادم و به فامیلمان پیام دادم و... کار را تمام کرد.

 

 روحیه و مودش هپی طوری است اما می‌گفت تو رو دست ما زدی از این همه بی خیال بودن از دنیا. اینکه می‌گفت سهیل تا حالا ندیدم چَشمات نخنده. تا حالا شده غم به چَشمت بشینه؟

شاعر تکس های موسیقی های امروزی است و به چَشم نگاهی دیگر دارد.

حال چه شد یاد او افتادم؟

چند روز پیش با لباس اداره رفته بودم دکان، دوستان و همسایه ها متعجب بودند که این آدم هم، مگر لباس رسمی تن میکند!! هپَلی طور نیست. کلی پارچه و اسکارف رو سر و صورت و گَلش نیست. 

نتیجه راوی:

از تتو آدمها، آویز و گوشواره آدم ها، لباس و سر و شکلشان، قضاوت نکنیم. آدمیت آدم ها را میتوان در گفتگو ها یافت. 

 

پیشنهاد: اگر با تیپی، قیافه ای، باوری، اعتقادی زاویه داریم، یکبار هم که شده به یک گفتگوی صمیمی و بدون قضاوت با فردی از آن تیپ و باور و اعتقاد روی بیاوریم.

 

پی نوشت:

۱. میپرسم پلیس بهت گیر نمی‌دهد؟

:سهیل تا دلت بخواهد. گیر داد این چشم چیه رو دستت، گفتم چشم مادربزرگم که حامی ام است!!

۲. طبق سنت و رسم هم بخواهم عمل کنم، خدا مادر آن قوم و خویش مان را عرق در رحمت خود قرار دهد. آمین

 

@parrchenan

آخرین

این آخرین پستی است که پیرامون حادثه جمعه هفته پیش می‌نویسم.

 

هدف از این نوشتارها، اول برای خودم است که با مرور از جزئیات بیشتر و واگویی درونی تر، این روز را به خاطره ای دراز مدت تر و درونی تر راه داده و در ادامه زندگی بتوانم از آنچه که تجربه و حافظه شده بهره ببرم.

 

 

این هفته شاید بیشترین زمانی بوده که به « دیگری» یا « غیریّت» فکر می‌کردم. این که من و دیگری را از همه ابعاد بسنجم.

 و اینگونه شد که به خاطره های دورتر رجوع کردم، یا خاطره های دور از اقیانوس ناپیدای درونم به منظر چشم، رخ نشان دادند.

برای کوه‌نوردی، ما استادی داریم به نام احمد آقا و با او از همان نوجوانی کوه می‌رفتم. زمانی این مطرح شد که گروه را جدی تر کرده و از حالت غیر رسمی به حالت رسمی تبدیل کنیم. به چند دلیل احمد آقا این نکرد که یکی از دلایل آن این بود:

 که در فرم ها ، افراد امضا میکردند که با مسیولیت خود می آیند و هیچ کس( هیچ دیگری) در قبال حوادث احتمالی مسیولیتی ندارد.

سخن احمد آقا آن زمان برایم عجیب بود. «اینکه اتفاقاً من مسیولیت در قبال دیگری دارم به طور کامل»!!

 در واقع ایشان این میگفتند که باید در قبال هر حادثه احتمالی به فرد،خانواده فرد و وجدان خودم پاسخگو باشم.

حتی اگر این امر مسیولیت قانونی متوجه ام نکند، تا پایان عمر، یک درد وجدان عظیمی را با خود حمل کند.( این‌ها تحلیل هایی است که از سخن ایشان به پندارم می‌رسد)

 

 این روزها به این سخن بسیار فکر کردم. در این سخن عنصری قوی از دوستی و رفاقت و مسیولیت ناشی از آن موج می زند و راستش من هم خودم را در این سخن ایشان حس میکنم.

 ما در قبال یک دیگری مسیولیم و در قبال حوادث پیش آمده حتی باید تا آخر عمر، درد وجدان آن را حمل کنم.

 

در همان هجده نوزده سالگی ام به همراه ایشان زمستانه قله شیرکوه یزد رفتیم. من از ایشان جدا شدم تا مسیر اصلی را بیام و در پرتگاه های آنجا، جست میزدم و به دنبال مسیر بودم. چیزی به اسم ترس، ارتفاع پرتگاه، لیز و سر بودن و احتمال مرگ، به مغز خیلی گرم و داغ جوان و خامم، حتی انگار نفوذ نمی‌کرد.

 وقتی به نزد ایشان بازگشتم، بینهایت خشمناک بود. آمده بود برای یک چک آبدار. اما رو کرد به من و گفت: دعا میکنم سالها گیر جوان‌هایی عین خودت بی افتی تا بفهمی من این لحظات چه کشیدم.

 در روزگاری که مربی کودکان بدسرپرست و بی سرپرست شبانه روزی بودم و کار بالا می‌گرفت و تنگ میشد، خیلی به دعای ایشان فکر میکردم. خیلی.

پی نوشت:

یک.

مفهوم دیگری شاید برای این برای ما اینقدر شکل محکم و قوی نمیگیرد و امکان ارتباط بسیار عمیق را با آن پیدا نمی‌کنیم که: هنوز ناممان در حسی از مالکیت دیگری قرار نگرفته است. یعنی ضمیر میم به آخر ناممان اضافه نشده است. یا اگر هم شده آن را نخوانده یا نشنیده ایم و متوجه این میم نشده ایم. و اگر حتی شنیده ایم در پندار خود به انتهای نامم، ضمیر ت را باور نکرده ایم.

مثلا: بشنوم، سهیلَم.

 بپذیرم: سهیل‌ِت.

 شاید برای فهم دیگری نیاز باشد به این میم و ت برسیم.

و اول راه برای رسیدن به آن مفهوم بسیار عظیم و بزرگ دیگری، دیگری که حتی او را نمی‌شناسیم، همین فهم میم و ت باشد.

شاید لازم باشد در دام صیادی باشی تا فهم عمیق تری از دیگری را کسب کنی.

 

دو.

ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

...

رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت

با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد

...

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا

صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد

پرشور از «حزین» است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد

#حزین_لاهیجی

سه.

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

چهار.

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

 

 

و آخر آنکه هر دو غزل حافظ و سعدی را پیشنهاد میدهم بخوانید.

 

 

 @parrchenan

مادر

پوزش از تاخیر چند روزه برای ننوشتن پرچنان.

 

ایمان چیست؟

ایمان، امن، امنیت، واژه های هستند که شاید بتوان به کمک آنها آنچه بشدت درونی است را کشف کرد و فهمید واژه ایمان چیست؟

 

ایمان را من حالتی و رفتاری از مادرم میدانم.

مثلا اگر به مادر، بگویی من با پیژامه دارم میروم، زمستانه دماوند. می‌گوید مراقب خودت باش.

 یا اینکه توان بدنی نداشته باشم و بگویم میروم دیواره علم کوه باز می‌گوید مراقب خودت باش.

 یک چهره آرام و تقریباً بدون استرس و اضطراب دارد.

میدانید چرا؟

 چون که اصلا برای او، کنش گری تو مهم نیست. مهم نیست، تو یعنی فرزندش، چه دارد و چه می‌پوشد و چه توانی دارد؟ چرا که تو کنش‌گر اصلی این میدان نیستی!!

عجب!!

پس کنش‌گر اصلی کیست؟

معلوم است، مادر!!

چنین گمانی دارم. اینکه مادر از طریق اذکار و ارتباط معنوی خود با خدای خود به این نتیجه می‌رسد که دست نگهدارنده ای که با او به تفاهم رسیده است، فرزندش را نگهدار خواهد بود.

در واقع در این نگرش، مادرم کنش‌گر اصلی این میدان است که از طریق خود( با اذکار یا ادعیه یا حتی خرافه) مراقبت از فرزند را در دورترین و سخت ترین میدان ها، بر عهده دارد. در این نگاه فاعل و بازیگر اصلی و بازیکن پا به توپ زمین، مادرم است و فرزندی که حتی با پیژامه دماوند زمستانه بخواهد برود، آن یار تمرینی حاشیه زمین چمن! و فرعی.

این نوع ایمن شدن و ایمان آیا پسندیدند است؟

 معتقدم اگر نتیجه گرا و پیامد گرا باشیم و چون نتیجه کار، استرس و اضطراب نیست، یک آرامش خاطر هست، میتوان آن را جدی و مهم فرض کرد. میتوان بیشتر بر کارکرد های ایمان و کارکردهایی از این دست تفکر کرد.

 

پی نوشت:

مثلا مادر ما هر عید نوروز یک هفت سین قرآنی دارد که سوره های از قرآن را با زعفران بر بدنه کاسه ای چینی می‌نویسد و اول نوشیدنی عید ما، همین شربت گوارا است. این که مادر در این پندار باشد که چنین اعمالی باعث نگهداری فرزندش در طوفان حوادث باشد، پس حسی از آرامش داشته باشد، قابلیت تفکر بیشتر دارد.

 

@parrchenan

نگاه نو

برای مامان از جزئیات برنامه جمعه دارم تعریف میکنم:

کولاک و بوران بود، زمهریر و سفیدی مطلق، هر چه داشتیم و پوشیده بودیم با آن سرعت باد یخ زده و قندیل بسته بود و برف مثل شلاق بر ما میخورد. این که گروه رو توانستیم جمع کنیم و این کنم و آن کنم هایم رو شروع کرده بودم، آنها را به منطقه امن رساندم، که مامانم با همان نگاه خاص مادری به فرزندش می‌پرد وسط حرفم که:

فکر می‌کنی تو آنها را نجات دادی؟

دختر خاله ام را که کارشناسی تربیت بدنی میخواند به همراه دوستانش در برنامه با ما همراه بودند و منظور مادر از آنها، او و دوستانش بود.

اشتباه میکنی. آنها تو را نجات دادند. اگر آنها نبودند تو قله می‌رفتی و...

 

خدایی که به سخنش و از زاویه دید او نگاه میکنم میبینم پر بی راه نمی‌گوید. یعنی مادر ها خدای باد خواباندن در افکار فرزندان هستند. قشنگ می‌شورند و جلو آفتاب پهنت میکنند خشک شوی.

واقعاً در این نگاه، هر فرد بر دیگری حقی بر گردن دارد.

چه خوب که آدمی کسی را داشته باشد یا توانایی آن را داشته باشد که از زاویه ای متفاوت به موضوع بنگرد.

ما همه بر هم اثر داریم. اثرات عمیق.

این تک بیت شعر صائب تبریزی وصف حال ماست:

 

روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر

چون رشته‌های شمع به هم زنده‌ایم ما

 

چند روز است که به این بیت عزیز فکر میکنم.

 

@parrchenan

توبه

پرچنان:

این متن احتمالاً طولانی باشد. اول خواستم جستاری عمومی تر بنویسیم اما دیدم روح آنچه در پندار دارم به این نوع ادبیات نمی‌خورد و از خوانندگان جانم اجازه می‌خواهم بر دوستان و آشنایانم و خوانندگان همچنان بنویسم.

 

 بعد از جمعه غم انگیز ارتفاعات تهران دو روز سخت پشت سر گذاشتم، عذاب وجدانی شدید گریبانم گرفته بود. رخصت دهید کمی به عقب برگردم

جمعه به قصد قله کولکچال با گروهی از مسیری متفاوت شروع کردیم و در نهایت با توجه به کولاک و بوران و مجموعه مهارت و مشورت و اقبال و راز، توانستیم به سلامت خود را به نزد خانواده هایمان برسانیم.

عصرگاه بود که متوجه شدم دو نفر از دوستان و شاگردان استادمان، که در گذشته با هم در حلقه ایشان جمع می‌شدیم به این کوه و قله و منطقه رفته و بازنگشته‌اند. با توجه به تجربه بسیار تلخی که چند سال پیش برایمان اتفاق افتاد و یکی از همنواردمان را از دست دادیم، نیاز به سرعت عمل بود و حدس میزدیم با توجه به تلفن همراهشان بشود رد یابی کرد و از دوستی که دستی در مخابرات داشت کمک طلبیده شد. تلفن این دو فرد را داشتم، این جور موارد آدم احتمال اندک را هم بزرگ میپندارد. حتی از نور شبتاب شبپره ای، انتظار گرما دارد. گفتم شاید لحظه ای آنتن دهد و تماس حاصل شود. تماس گرفتم، اما خانمی با صدای مضطرب الو گفت و متوجه شدم کوهنورد ما تلفن خود را با خود نبرده است.

تقریباً اگر امید اندکی به نجات میدادم ، لحظاتش رو به پایان بود. منزل ما بیخ کولکچال است و همین که این تصویر در پندارت شکل می‌گرفت که چند کیلومتر بالاتر از تو دو نفری هستند که ... بی قرارم کرده بود.

صدای لرزان آن خانم هم فضای وجودیم را بی تاب تر. 

و اینجا بود که به مانیفیست خود شک کردم. به مانیفیست این سی ساله خود شک کردم. به این سبک زندگی که سالهای سال آن را تبلیغ میکنم شک کردم

 شکی عمیق، معنا دار، مثل شک آیت الله منتظری وقتی که به کارنامه زندگی خود اواخر عمر نگاه کرد.

آیا کار درستی کردیم و میکنیم ما؟

آیا این که به افراد توصیه کردم تو، خود تو، « خود خود خودِ» تو هستی که مسیول زندگیت هستی، مسیول غم ها و شادی هایت، سبک زندگی ات. لذت و دردت،... اشتباه بوده است؟

و نمی‌دانید تا کجا پرتاب شدم، خسته کوه و بوران و مسئولیت چند نفر همنورد آن روز بودم و عذاب وجدان این دو نفر که بالای خانه ما در کوه احتمالا در حال مرگ بودند بودم و خوابم نمیبرد. خوابم می‌برد و باز بیدار میشدم. تا سن هفت هشت سالگی ام پرتاب شده بودم.

 آن زمانها تلویزیون دو کانال داشت.

حاجی بابام این مرد معتقد خدا جلو تلویزیون نشسته و منِ کودک در آن اتاق بودم. تلویزیون مداحی آهنگران پخش میکرد و حاجی بابا واگویه ای با خود رو به تلویزیون کرد گفت : این آدم، جوان‌های مردم را به کشتن داد.

 

در نیمه های شب این خاطره بر من هجوم آورده بود و من آهنگرانی بودم و حاجی بابام مرا خطاب می‌کرد: تو مسئول صدای لرزان آن زنی. 

تو مسئول انتظار زنی پا به ماه از برای همسرش هستی.

 همسری که احتمالأ دیگر نیست. تو این سبک زندگی را تبلیغ کردی.

 تو مسئول هر اتفاقی حتی در آینده هستی که افرادی به واسطه تو به این نوع سبک زندگی علاقمند شدند. هر لحظه عذاب وجدان ویرانم می‌کرد.

 

قبل از پنج بیدار شدم، کوله حمله ام را چیدم که اگر رخصت دادند برای یافتن آنها به منطقه رفته و اقدام کنیم.

به عکس های صعود روز قبل و‌کولاک نگاه میکنم هر کدام از همنوردان تکه ای از وسایلم را داده ام. خودم در واقع لخت ترین بودم. من گناهکار نیستم. ببین این دستکش را در دست او ببین این لباس را در تن او ببین ... این را فریاد میزدم و دادگاه وجدانم بیرحم و خونسردانه می‌گفت خفه شو.

 بورانی با دمایی بشدت پایین همراه با بادی با سرعتی ویرانگر و برفهای پودری که با خود داشت و به ثانیه ای از دمای آفتابی، زمهریر کرد، سفیدی سرد مرگ را بر ما چشاند. و تو لخت ترین بودی چون وسایلت به دیگری داده بودی. چون حتی فرصت اینکه بتوانی از وسایلت استفاده کنی یا به دیگری بدهی را بوران نداد. پس چرا دادگاه وجدانم این چنین مرا به صلابه کشیده است؟

 

برای نماز صبح مادر بیدار شده بود، تا سر و صدای کوله چینی مرا شنید گفت از دوستات چه خبر؟

او هم دل نگران بود. دوستی که در یکی از کشور ها اروپایی است و به واسطه آشنای او میخواستم سیگنال تلفن همراه را رد یابی کنم نیز لحظاتی بعد پیام. داد: خبری نشد؟، هر کدام ما ، تا صبح بیدار بودیم. تا صبح بیمار بودیم.

 سوپر مارکتی همسایه دکان زنگ زده بود و از خبر سلامتی ام میخواست مطمئن شود. از آلمان.حتی از شهر های مرکزی کشور دل نگران منی بودند که می‌دانستند آخر هفته ها به کوهم.

چرا؟ چرا دل نگران من باشند؟

 مگر این سبک زندگی « خود»ام نیست؟ چرا این مقدار دیگری از دور و نزدیک، با حداقل رابطه و حداکثر رابطه دل نگرانِ« خود»ی هست که فردیت خود برایش مهم بوده است؟

@parrchenan

 

 صبح در اداره بودم و این عذاب وجدان خفهمی‌کرد. در اداره نمیشد ماند، ترجیح میدادم با لباس کم در بیرون بمانم و سرما جسمم را تحت سلطه گیرد تا از عواطف و افکار و روان و چشم تر برهاند‌م.

عصر گاه که خبر یافتن اجساد آنها را گرفتم لحظاتی خاموش خیره به جایی و نقطه ای ماندم.

آیا من برای مرده ها افکار و پندار و اعمالم هست یا زنده؟

نه من برای زنده ها هستم.

به مانیفیستم فکر میکنم و این‌جا اعتراف میکنم اشتباه کردم، توبه. توبه

 

جز یاد تو دل به هرچه بستم توبه 

بی ذکر تو هر جای نشستم توبه 

در حضرت تو توبه شکستم توبه 

زین توبه که صد بار شکستم توبه 

 

 سهیل اشتباه کرد. سهیل به مفهوم آزادی و خود فرد، خود خود فرد فقط نگریست. توبه. 

سهیل نگاه اگزیستانسیال داشت و خود فرد و تنهایی فرد و آزادی فرد را فقط دید توبه.

 و اشتباه سهیل آن بود که «دیگری»ها را ندید. دوزخ من دیگریستِ ساتر را دید. توبه

 

 این دیگری ممکن است، عزیزانت باشد، فامیل و دوست و آشنایانت باشد، همسایه و بقال محل باشد، مادری از نقطه دور این سرزمین باشد، ناآشنایی که حتی تو را ندیده باشد. اینها همه دیگری هستند و سهیل آنها را ندید و خود را دید. آن قدر در مفهوم اگزیستانسیال و آزادی و فرد و تنهایی اش غرق شد که به دیگری کم التفات بود. مسیولیتش در قبال آنها را ندید گرفت. نه ما این میزان آزادی و فرد گرایی و خود محوری را نبایست اشاعه می‌دادیم. من در قبال عواطف مادری، که حتی هرگز ندیدهش، بقال و همکار و خواننده پرچنان و نانوای محل که با تو گره خورده اند و نه حتی از خبر بد حادثه ای بر تو او را لرزان کند مسئولم. و سهیل اینها را ندید

ما در برهه ای از تاریخ در جغرافیای این سرزمین حضور یافتیم که بدلیل ایدولوژی خاص، در رابطه خود با دیگری، سمت خود غش کردیم.

از دیگری و نگاه لویناس غافل شدیم که گفت: هر چه من است بواسطه دیگریست.

با چنین نگاهی سهیل اگر هم کوه برود، میداند دیگری های بسیاری، که حتی با سر خط خواندن حادثه ای بر او، اندوهگین شوند، دل نگران او هستند. مراقبت بیشتر، محافظه کاری قوی تر، مهارت و دانش و ابزار قوی تر و... را سرلوحه خود قرار میدهد. چون دیگری ها بسیار بیشتر از آنچه گمان میداشت هستند.

 

از اداره به منزل آمده ام و تا میرسم، مادر از دوستانم که در کوه مانده اند میپرسد. پاسخ میدهم یافته شدند اما... و اجساد به پایین منتقل شدند.

مفهوم مادری مرا بیچاره کرده است. این واژه چیست؟ تو مادر که هستی انگار برای کل جهان مادری، همه آدم های جهان فرزند تو هستند و توِ مادر همنوا، هم دل، با مادرِ فرد در کوهستان مُرده( نمیخواهم با واژه های زیبا، اسطوره سازی کنم) دل به معجزتی بستی.

 

این اشکهای شور از کجا می آید مادر؟

آب دریاها را من گریه می کنم آقا!

دل من و این تلخی بی نهایت

سرچشمه اش کجاست؟

آب دریاها سخت تلخ است آقا!

 

@parrchenan

نگاه قالبی

مدتها قبل دوستی از من پرسید عجیب ترین چیزی که در پشت یک وانت دیدی چه بوده است؟

فکر کردم و اندیشیدم و در خاطرات جستم و در هر فکر کردن، سفر رکابزنی بلوچستان جلو چشمم می آمد. آنجا با مشاهده های عجیبی دیدم اما تلخ ترین و بدترین تصویری که دیدم، قاچاق انسان بود در پشت یک وانت.

اینکه ده ها آدم در قامت لباس افغانستانی با دستار و لباسهایی که مثل پتو دور خود پیچیده بودند پشت یک وانت با سرعت زیاد از کنارم عبور کرد.

اول چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر پتوهای خرد و ریز در پشت وانت ریخته است. دقیق تر که شده چندین انسان را در میان آنها مشاهده‌ کردم با چشم‌هایی مات که با دور شدنشان، از آن چند لحظه ای انسانی که نگاه انسان به انسانی بود و به خود گرفته بودد جدا شد و به یک کالای قاچاق دوباره تبدیل شدند. انسان کالایی، بدترین حالت نگاه است و انسان کالای قاچاق تنهاترین.

چه شد که این سوال که مدتها قبل از من پرسیده شده بود دوباره زنده شد؟

نوع مشاهده. اینکه بسیار تلاش دارم در قالب نیفتم تا امکان مشاهده را از خود دریغ نکنم و باز میبینم که به دلیل سرشت انسانی ام در آن افتاده ام و رویه و عادت و تکرار باعث میشود مشاهده ام دیگر سو نداشته باشد و تبدیل به دیدن شود.

سفر های رکاب زنی هر از چند گاهی‌مان این رخصت را میداد که از این قالب خارج شوم. اما کرونا یک سالی است که آن را ازما گرفت.

وقتی نگاه قالبی پیدا کردی، حتی بدیهی ترین زشتی و یا حتی زیبایی را نخواهی دید. شبیه فردی خواهی شد که عینک به چشمش زده و دنبال عینکش میگردد و این را بارها، آن زمان که عینکی بودم تجربه کرده ام.

گاهی زشتی جلو چشمت است، جلو جلو چشمت، اما نمی‌بینی.

 مثلا جایی که مدعای امنیت برای افراد مظلوم دارد را وادار می‌کند، مثلا نظافت کل مجموعه را انجام دهد، 

شاید. در نگاه قالبی این چیزی نیست.

 اما اگر بینوایان خوانده باشی، اگر در عمق خاطره ات، ژانوارژان، کوزت، خانواده تدارنیه حضور داشته باشند، میتوانی از قالب رها شوی و زشتی این رفتار را که بعد از دویست و اندی سال از نوشتن ویکتور هوگو ببینی در واقعیت تکرار شده است.

نتیجه راوی:

گاهی خود نمی‌دانیم در قالب گرفتار شده ایم. آن را کشف کنیم.

 

گاهی ممکن است یک انسان نو، جدید، عزیز در زندگی ات حضور پیدا کند که به نگاه قالبی در نیفتاده است. آن را غنیمت دانیمش. و مثل نابینایی دست او را گرفته و از مشاهده نو آن، از قالب خود رها شویم.

نگاه قالبی‌دچار شدن، یک نوع کوریست.

 

@parrchenan

زیبا صدایم کن

رمان نوجوان 

زیبا صدایم کن

 نوشته فرهاد حسن زاده

 

 

چند هفته پیش بود که مطلبی نوشتم پیرامون کودکی و یکی از خوانندگان پس از خواندن آن مطالب پیشنهاد خوانش این رمان را دادند.

چون هدفم از معرفی کتابی در این‌جا آن است که خوانندگان پرچنان را به خوانش آن کتاب علاقمند کنم، پس کلیت رمان را بیان نمیکنم و همین امر قوت نوشته را احتمالاً پایین بیاورد اما چه باک اگر کسی بخواند آن کتاب و به حظی برسد.

 سر ساقی سلامت

 

باری

رمان تلخ و عمیقی است، انتهای داستان، طوفانی و قلیانی از عواطف، وجودم را فرا گرفته بود. یاد بچه های خودم، همانهایی که سالها با هم بودیم افتاده بودم.

شب یلدا بود و یکی از بچه ها پیام داد، از همان‌هایی که حال خرابی های عجیب غریبی داشت. وقتی مطمئن شدم فردی در این شب تاریک یلدا در حضورش است و مشکلی ندارد. امید خورشید تابان فرداها را برایش خواستار شدم.

اگر یک روز و یک شب بود که بچه ها در آن متلاطم بشوند، آن شب یلدا است و سیزده بدر. در این دو رسم و آیین، هستی، کاینات، تکامل، هر چه نام می‌نهیم، کس و کاری داشتن یا نداشتن یک فرد، را حناق میکند در چشمانش. این که آیا کسی داری یا بی کسی.

 

زیبا صدایم کن در این فضا ها می‌چرخد. این که بابای بد، بابای زاقارت هم حتی بودش به از نبودش است.

رمان، درباره «دیگری» هاست. زندگی «دیگری» هایی که ما از آن آگاه نیستم و به راحتی می توانیم بر یک انسان برچسب زنی کنیم.

این رمان را به دوستانی پیشنهاد میکنم که دنیا را فقط از زاویه دید نگاه خود می‌بیند و نه «دیگری».

 

سهیل این رمان را خواند و این نتیجه گرفت:

۱. توجه خاص به تک تک آدمهای آشنایت داشته باش. نشان بده که آنها برای تو مهم است. با او حرف بزن حرف بزن. باز هم حرف بزن. او با تو حرف بزند، حرف بزند باز هم حرف بزند. شنونده باش سهیل.

۲. تا میتوانی دنیا را از زاویه دیگری ها ببین. باز هم بیشتر.

۳. دلم برای داشتن بابا تنگ شده. خیلی...

 

@parrchenan