سرو چمان
با دوستی صحبت میکردم. ازم طنزی شکایت گون داشت.
موضوع بر میگردد به اوایل برج. زنگ زده بود برای تبریک ازدواجم. وقتیکه نام محبوبم را پرسید، پاسخ دادمش: سرو چمان.
پرسش گونه پرسید چی؟؟ و من پاسخ دادم سرو چمان.
به شوخی گله میکرد که محبوبش میگفت یاد بگیرد از من که برای محبوبش چنین نامی انتخاب کرده اش.
اما داستان اینگونه نبود. تقریباً پنج سال پیش بود که موسیقی آهنگ گوشی ام را سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند، استاد شجریان انتخاب کردم و تقریباً آگاهانه هم انتخاب کردم. سالهای کودکی ام منزلی که ساکن بودیم، دو سرو راست قامت، سبز شیرازی در حیاط خانه مان بود و ما طبقه سوم و با تاج او، همطراز. از کودکی با شکل و شمایل و عطر و بو سرو بزرگ شدم. و دلیل دوم، یک سئوالی از هستی گویی داشتم که در کُنه این بیت حافظ نهفته بود. واقعا چرا؟ سروِ چمانم، میل سهیل ( چمن) نمیکند؟ چرا محبوبی که در دایره قسمت برایم رغم خورده است، میل چمن(سهیل) نمیکند؟
هر بار که گوشیم زنگ میخورد استاد این سیؤال را با آوازی تکرار میکرد، سرو چمانم چرا؟ و اینگونه آگاه میماندم که سرو چمانم هنوز میل چمن نکرده است. پس کمتر از معمول به عادت و تکرار می افتادم، دائم با این پرسش زندگی میکردم و زندگی و مشاهدتام از روزگار و طبیعت و کوه و شغلم... گونه ای دگر بود. دائم با چرایی همراه بود.
تا آنکه در آستانه ۱۴۰۰ سرو چمانم میل سهیلش کرد. محبوبم را داستانِ زنگ گوشی ام را گفتم و رخصت طلبیدم سرو چمان صدایش کنم. رخصتم را پاسخ مثبت داد و اینگونه شد که نامش برایم سرو چمان شد. اکنون هم، گوشی ام آواز استاد شجریان است و سرو چمان. با این تفاوت که هر بار زنگ میخورد و نام سرو چمان می آید یاد محبوبم و سرو چمانم در من زنده میشود و دلم، پندارم با او میشود. چون نسیمی عطری از او در پندارم جاری میکند.
نتیجه راوی:
همه زندگی انسان، قصه گویی است. قصه های کوتاه، قصه های بلند، قصه های چند جلدی، قصه های چند قرنی، قصه های تمدن ساز، دین ساز و...
خوانندگان جانم بیایید برای تک تک لحظامان قصه و فسانه داشته باشیم تا در این دو روزه عمر، غنیمت دان باشیم دم گرمی کنیم. برای داشتن قصه ای برای امروزمان از چند صباح و چند نفس قبل تر قصه را پرورانده باشیم. انسان بی قصه، گویی انسان نیست. قصه راز معنای زندگی است. راز آرامش زندگی.
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد،
خواندم فسانه شیرین و بخوابش کردم
اگر در پندارم این بیت درست حفظ شده باشد، چنین تفسیری میکنم انسان بی افسانه، بی افسانه شیرین، غرق خون است و بی آرامش، و خواب نه مگر مایه آرامش است، آرامش کودکی را تصور کنید بعد از بخواب رفتن با لالا مادرش.
برای قصه ساختن تا میتوانیم، شعر، کتاب، فیلم ببینم. پای قصه گویی دیگران از زندگی شان بنشینیم. و دربارهی داستان های زندگیمان، کتابهایمان فیلم هایمان، شعر هایمان و تفسیری که از آنها داشته آیم با هم گفتگو کنیم.
پی نوشت:
دوستان عزیزی دارم، که در دوچرخه سواری های خود برایم فیلم بسیار باشکوهی فرستاد که با حالم سخت جفت بود. در ادامه این پست آن را قرار میدهم.
https://t.me/parrchenan