سرو چمان

با دوستی صحبت میکردم. ازم طنزی شکایت گون داشت.

موضوع بر میگردد به اوایل برج. زنگ زده بود برای تبریک ازدواجم. وقتیکه نام محبوبم را پرسید، پاسخ دادمش: سرو چمان.

 پرسش گونه پرسید چی؟؟ و من پاسخ دادم سرو چمان.

به شوخی گله می‌کرد که محبوبش می‌گفت یاد بگیرد از من که برای محبوبش چنین نامی انتخاب کرده اش.

اما داستان اینگونه نبود. تقریباً پنج سال پیش بود که موسیقی آهنگ گوشی ام را سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند، استاد شجریان انتخاب کردم و تقریباً آگاهانه هم انتخاب کردم. سالهای کودکی ام منزلی که ساکن بودیم، دو سرو راست قامت، سبز شیرازی در حیاط خانه مان بود و ما طبقه سوم و با تاج او، هم‌طراز. از کودکی با شکل و شمایل و عطر و بو سرو بزرگ شدم. و دلیل دوم، یک سئوالی از هستی گویی داشتم که در کُنه این بیت حافظ نهفته بود. واقعا چرا؟ سروِ چمانم، میل سهیل ( چمن) نمیکند؟ چرا محبوبی که در دایره قسمت برایم رغم خورده است، میل چمن(سهیل) نمیکند؟ 

هر بار که گوشیم زنگ می‌خورد استاد این سیؤال را با آوازی تکرار میکرد، سرو چمانم چرا؟ و اینگونه آگاه می‌ماندم که سرو چمانم هنوز میل چمن نکرده است. پس کمتر از معمول به عادت و تکرار می افتادم، دائم با این پرسش زندگی میکردم و زندگی و مشاهدتام از روزگار و طبیعت و کوه و شغلم... گونه ای دگر بود. دائم با چرایی همراه بود.

تا آنکه در آستانه ۱۴۰۰ سرو چمانم میل سهیلش کرد. محبوبم را داستانِ زنگ گوشی ام را گفتم و رخصت طلبیدم سرو چمان صدایش کنم. رخصتم را پاسخ مثبت داد و اینگونه شد که نامش برایم سرو چمان شد. اکنون هم، گوشی ام آواز استاد شجریان است و سرو چمان. با این تفاوت که هر بار زنگ می‌خورد و نام سرو چمان می آید یاد محبوبم و سرو چمانم در من زنده میشود و دلم، پندارم با او میشود. چون نسیمی عطری از او در پندارم جاری میکند.

 

 نتیجه راوی:

همه زندگی انسان، قصه گویی است. قصه های کوتاه، قصه های بلند، قصه های چند جلدی، قصه های چند قرنی، قصه های تمدن ساز، دین ساز و...

خوانندگان جانم بیایید برای تک تک لحظامان قصه و فسانه داشته باشیم تا در این دو روزه عمر، غنیمت دان باشیم دم گرمی کنیم. برای داشتن قصه ای برای امروزمان از چند صباح و چند نفس قبل تر قصه را پرورانده باشیم. انسان بی قصه، گویی انسان نیست. قصه راز معنای زندگی است. راز آرامش زندگی.

 غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد،

 خواندم فسانه شیرین و بخوابش کردم

 

اگر در پندارم این بیت درست حفظ شده باشد، چنین تفسیری میکنم انسان بی افسانه، بی افسانه شیرین، غرق خون است و بی آرامش، و خواب نه مگر مایه آرامش است، آرامش کودکی را تصور کنید بعد از بخواب رفتن با لالا مادرش.

برای قصه ساختن تا میتوانیم، شعر، کتاب، فیلم ببینم. پای قصه گویی دیگران از زندگی شان بنشینیم. و درباره‌ی داستان های زندگیمان، کتابهایمان فیلم هایمان، شعر هایمان و تفسیری که از آنها داشته آیم با هم گفتگو کنیم.

 

پی نوشت:

 دوستان عزیزی دارم، که در دوچرخه سواری های خود برایم فیلم بسیار باشکوهی فرستاد که با حالم سخت جفت بود. در ادامه این پست آن را قرار میدهم.

 

https://t.me/parrchenan

پولداریم

آدرس منزل به گران قیمت ترین نقاط شهر میخورد. شغل مرد را زده بودند جایگاه سوخت.

وقتی عازم آدرس شدم، گفتم احتمالأ سرایدار است و کارگر پمپ بنزین هم.

وارد خانه که شدم، داستان فرق کرد، منزلی بزرگ با فول امکانات بود. با مرد داستان که صحبت کردم متوجه شدم،ایشان نه کارگر پمپ بنزینی که صاحب آنجا هستند.

اختلافات زناشویی بود و داستان‌هایش. اما قسمتی از آن ذهنم را درگیر کرد. اینکه کودکان زندگی اینان شدیداً تحت فشار روان بودند. 

در این چند روز، پرونده‌هایی در دستم آمده که خانواده‌ها متولی بودند که فرزندانشان دچار محنت روان شده بودند.

 

 به فرد صاحب جایگاه سوخت میگویم، شاید آن بچه ای که کیسه زباله به پشت دارد، روانش از فرزند شما بهتر باشد. احتمالاً در سن فرزند شما، بی اختیاری ادرار نداشته باشند.

نتیجه راوی:

۱.کودک آسیب پذیر است، مکنت مالی حتی ممکن است آسیب را افزون کند.

در هر شرایطی حواسمان به «کودک» باشد

۲. زن و مرد تا به یک جمع بندی کلی از خود و زندگی و آینده و تربیت نرسیده باشند، فرزندآوری حتی شاید غیر‌اخلاقی بزند.

 پی نوشت:

 زن و مرد به اختلاف خورده بودند و خانم دایما زنگ میزد و خواسته های زیادی مطرح میکرد. وقتی به خانم فرایند کارمان را توضیح دادیم،گفت:« آخه ما هر دو پولداریم ...»

 

 

 https://t.me/parrchenan

نترس

از بهداشت جهت آزمایش پی سی آر( تست داشتن یا نداشتن کرونا) به اداره ما آمده بودند.

تقریباً اکثریت کارمندان و ساکنان موقت خانه امن تست دادند. یکی از دختران ترسیده بود اما او هم تست داد. اما چرا تقریباً گفتم؟

تقریباً تمام مردان اداره( بغیر از من) از تست دادن امتناع ورزیدند.

 به یک گوشه دور از اداره پناه بردند و تقریباً مخفی شدند

 شکل تست ترسناک است یک شی پلاستیکی دراز به اندازه بیست سانت را به بینی آدم فرو میکنند.

 

 و مردان اداره گمان دارم از این فرایند می‌ترسیدند.

پس از این واقعه به فکر فرو رفتم. مردان بیشتر می‌ترسند یا زنان؟

شاید شکل ترسیدن فرق دارد؟

 ترس زنان عقلانی تر است. می‌ترسند که در آینده دچار نشوند. و ترس مردان زود گذر، نوک بینی را می‌بیند. میترسند که این عمل دردناک باشد.

گاهی در چنین مواردی، مردان را همان پسرکان کوچکی میبینم که پشت چادر سیاه مادر از غریبه ای می‌ترسند و مخفی میشوند. فقط با این تفاوت که ریش و سبیل درآورده اند.

 نترسی عقلانی، و صفت شجاعت در نگاه بلند مدت، به نظرم عنصری زنانه است.

 

 میشود بر این فرضیه نگاه تکاملی نیز متصور شد. این جنس ماده است که در پستانداران مراقبت از فرزندان و خطرات را بر عهده دارد و نیاز به حواس جمع دارد و جنس نر نیازی به این امر نمی‌بیند.

 گویی عنصر و ژن مادری( مراقبت از فرزند) که در زنان هست نگاه نترسی و شجاعت بلند مدت را در آنان نهادینه کرده است.

 مثلا ما در کوه باید از خرس ماده ای که توله دارد بترسیم.

 نتیجه راوی:

صفت هایی که به واسطه جنس و زن ممکن است در ما نباشد ولی اگر می‌بود بهتر بود را به کمک اراده و آگاهی و خواستن تقویت کنیم.

مثلا سالی یکبار چکاب کلی دهیم. که معمولاً مردان از آن سر باز می‌زنند. 

 

@parrchenan

رمضان ۱۴۰۰

اولین روز رمضان گذشت. معمولاً چند روز اول رمضان بر من سخت میگذرد. به حال و روز اول روزه داریم فکر میکنم. تقریباً یک پنجم عرفم صحبت کرده بودم. با این که کار ما نیاز به صحبت کردن دارد اما، زیاد نمی‌توانستم. حوصله نداشتم. به در خانه ای رفتیم، طرف راهمان نداد معمولاً شروع میکنم دوباره با مقدمه ای طولانی از پشت آی‌فون صحبت کنم تا حداقل یک شماره تلفن بدست آورم. اما همین که گفت نه شماره نمیدهم، خداحافظی کردم. کشش سخنرانی و مقدمه های طولانی را نداشتم.

به این سکوتم فکر میکنم. اینکه در عرفان معمولا تشویق به سکوت میشود. اما شاید از زاویه ای دیگر و نقادانه نیز بشود آن را نگریست.

 این که سکوت می‌تواند منفی هم باشد. حراری در کتاب انسان خردمند، درباره وراجی و اثرات مثبت آن در تکامل فصل بلندی دارد. گویی سکوت اگر می‌بود ما انسانها نمی‌توانستیم به بشریت امروز برسیم.

سکوت می‌تواند منفی باشد چرا که حجم سخن کم می‌شود. 

 رخصت دهید با مثالی توضیح دهم اگر سرچ یک واژه مثلا «انسان» به زبان فارسی بزنیم، گوگول چندین هزار جستجو می‌آورد اما اگر همین واژه را با زبان انگلیسی بزنیم حجم آن به مراتب چندین برابر میشود و اگر به زبان مثلا بلوچ یا پشتون و زبان های محلی سرچ بزنیم، چند ده برابر کمتر نتیجه جستجو میآید. یعنی هر چه سکوت بیشتر باشد( چون انسان های کمتری بدان زبان سخن می‌رانند) نتیجه ی تکثر بشری گویی کمتر است چرا که تکثر در زبان تجلی پیدا میکند.

وقتی که گرسنه و تشنه باشی کمتر سخن می‌گویی.

نتیجه‌گیری:

۱.روزه داری امروز مرا آموخت از فردی که کم بنیه شده است انتظار سخن نداشته باشم. 

۲. سخن و سخن گفتن انسانی، گفتگو های انسانی، را بیشتر ارج نهم.

۳. برای گفتگو نیاز به سطح پایداری از برطرف شدن گرسنگی و تشنگی است. اگر خواهان گفتگو با افرادی و طبقه ای و گروهی هستیم این را لحاظ کنیم.

 

@parrchenan

جان‌پناه

پرچنان:

به حضوری محبوب در زندگیم فکر میکنم. به این ایام «ما» شدن.

مثلا

 اینکه تو در بازار برای کارت رفته ای و می‌بینی یک آن چیزی به چشمت میخورد و می‌بینی این کالا به درد محبوب میخورد و اگر تهیه کنی تبسم بر لب او می‌نشاند.

اینکه در صحرا میروی و میبینی این گل بر گیسو او زیباست.

 اینکه متنی می‌خوانی و میبینی به کار او می آید.

 اینکه لهجه ات، حتی ذائقه ات کم کم در حال تغییر است.

 

 اینکه دنیا را اینک به گونه ای دگر میبینی.

 

@parrchenan

 

دختر ، قصد خودکشی داشت چون مادرش ماشین را به او نداده بود.

هنگام عزیمت به آدرس قضاوت کردمش: چقدر لوس است این دختر.

با او مواجه شدم. گریان عصبی، و تعادل روان کمی داشت. پر از تناقص بود. خانواده ای فرهنگی داشت. اما حشیش و گل بسیار مصرف کرده بود.

اما در پایان گفتگو او را دختری لوس و مرفه بی‌درد ندیدم.

چرا؟

او پدرش را در یازده سالگی از دست داده بود و معتقدم حجم عظیم ناملایماتی که اکنون تجربه می‌کرد ریشه در این فقدان داشت.

متاسفانه در ایران پدر، ستون خانواده است و با نبود او خانواده آسیبی جدی میبیند. در کشورهای مدرن این مسیولیت سنگین پدری را تا حدودی دولت بر عهده گرفته است اما در کشور ما اینگونه نیست. در زمانهای قدیم نیز اینگونه نبوده است. مثلاً مسیولیت کودکان بر عهده عشیره بوده . مثال کامل آن زندگی پیامبر است. وقتی پدر و مادرش مردند، پدربزرگ او که بزرگ خاندان بود، او را به عمویش داد تا وظیفه تربیت و سرپرستی و نگهداری را داشته باشد و شد مرد تاریخ ساز عالم.

به نظرم پدر ایرانی در این زمان بیشترین فشار ممکنه را تجربه میکند که گذشتگان و پدران سرزمین های مدرن این را تجربه نکرده و نمی‌کنند.

نتیجه:

گمان دارم برای خانواده های که دچار فقدان پدر هستند نیاز هست به کمک مادر خانواده، یک مرد از خانواده خود یا پدری فرزندان را انتخاب کرده که برای بچه ها تا حدودی جایگاه پدری به او بخشد تا مسیر تربیت فرزندان سر از ناکجا آباد در نیاورد.

 

 دختر بیست و سه سال داشت.

 

@parrchenan

 

زندگی چیست؟ مردن در خوشی؟ لذت تام، خوشی در خوشی؟

 گمان ندارم اینگونه باشد

حتی چنین تصویری هم دور از ذهن است. هذیان شاید.

زندگی یعنی گاهی خوشی، گاهی ناخوشی، گاهی خنده، گاهی گریه

اگر گریه نبود اگر غم نبود آیا واژه ای برای خنده، برای شادی ساخته میشد؟ این واژه ها هم بی معنا می‌شدند.

 این که با محبوب‌ت از دردی مشترک که ته روانمان را اندوهناک کرده است، هم گریه می‌شوی، گریه هایش را لمس میکنی و می‌دانی زندگی یعنی همه اینها.

 زندگی همین است و همین.

سالهای سال حجم دردها را به تنهایی حمل میکردم اما این روزها دردها را هم با هم شریکیم.

هر چقدر تبسم و خنده محبوب عنصر مطلق زیبایی است. اشکهایش، جاری بر گونه هایش نیز.

 زیبایی از جنس لونی دیگر.

زیبایی از آن جهت که تو جان‌پناه اویی و او جان‌پناه تو

و هیچ کس نمی‌داند جان‌پناه چیست تا آنگاه که تجربه کرده باشیَش. جانش به مویی بند بوده باشد و پناهی جان اش را نجات داده باشد.

جان‌پناه یعنی یک اتاقک سنگی که تویی که دمای بدنت از سوز سرما و کولاک و برف و زمهریر به تار مویی بند آمده است را پناه می‌دهد.

جان‌پناه یعنی کلبه ای چوبی که تو را بعد از چند روز باران و خیسی و سرما سرپناه شود.

جان پناه یعنی پلی که تو و دوچرخه ات را که خیس و لرزان از سرمایی سایه شود.

 

عشق یعنی جان‌پناه و اتفاقاً معنای عمیق تری از عشق همین جان‌پناهی است. یعنی محافظ تک تک اشک‌هایش باشی. و اتفاقا کارکرد اصلی عشق همین جان‌پناهی یعنی آغوش تو همان کلبه محافظ باشد 

 

@parrchenan

لبخند

لب‌خند

تا به حال به این واژه فکر کرده اید؟ آیا با آن کلمه بازی کرده اید؟ 

از ترکیب لب+ خند تشکیل شده است.

حال چه شد این واژه درگیرم کرد؟

معتقدم لبخند، تبسم، افراد را و بخصوص زنان را زیبا ترین حالت ممکنه خود میکنند.

این روزها که محبوب لبخند میزند بیش از بیش متوجه آن و امر زیبایی می‌شوم. زنان این گمان را دارند که با آرایش است که فقط زیبا میشوند. اما معتقدم زیباترین حالت هر فرد، لبخند اوست. 

چرا؟

اجازه دهید با مثال توضیح دهم. مثلا یک ورزشکار دوپینگ می‌کند و در مسابقات شرکت می‌کند و اگر مقام بیاورد حتی اگر سالها بعد هم متوجه شوند همه مقام ها او را پس می‌گیرند و او زشت میشود. مثال بارز آن آرمسترانگ دوچرخه سوار است.

چرا؟ دلایل علمی پزشکی اجتماعی بسیاری میتوان بر آن بر شمرد، که بدان ورود نمیکنم اما یکی را بیان میکنم. این که این مقام و موقعیت زایده و جوشیده جان او نبود. شیمیایی خارجی، کمک شده بود. از درون او نجوشیده بود. چشمه ای نبوده از درون جوشیده باشد، چاهی بود که با موتور آب بیرون می‌آورد.

معتقدم خنده و تبسم حکم چشمه است. اتفاقی درونی، جوششی درونی است. شیمی خون آدم بی واسطه و با همه وجود. تبسم است لبخند است خنده است. پس زیبایی همه وجود را نشان می‌دهد.

 خنده زیبایی است. شبیه درختی که به تازگی جوانه زده.

صالح اعلا در کتاب دست بردن زیر لباس سیب جمله ای دارد:

«محبوبم ...امشب هم آهویی ها می کنم، تبسم های پراکنده را جمع می کنم دور و برم می چینم. و آن وقت چه فضیلتی دارد زندگی کردن. زنده بودن. کسی در من فریاد می کشد دوباره سحر شده عاشق کجایی؟

 

در این روزها سخت اقتصادی کرونایی که امان بریده است از آدمی ، تبسم ها را باید دور و بر خود جمع کرد و در مرکز زیبایی نشست تا زندگی کرد تاااا زندگی کرد تا زندگی کرد...

 

هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه!

نان را از من بگیر، اگر می‌خواهی

هوا را از من بگیر، اما

خنده‌ات را نه

 

 

 گل سرخ را از من بگیر

سوسنی را که می‌کاری

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سرریز می‌کند

 

موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می‌زاید

از پس نبردی سخت باز می‌گردم

با چشمانی خسته

 

که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی

اما خنده‌ات که رها می‌شود

و پروازکنان در آسمان مرا می‌جوید

 

تمامی درهای زندگی را

به رویم می‌گشاید

عشق من، خنده تو

در تاریکترین لحظه‌ها می‌شکند

 

و اگر دیدی، به ناگاه

خون من بر سنگفرش خیابان جاری است

بخند، زیرا خنده تو

برای دستان من 

شمشیری است آخته

 

خنده تو، در پاییز

در کناره دریا

موج کف‌آلوده‌اش را

باید برافروزد،

 

و در بهاران، عشق من

خنده ات را می‌خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم 

 

بخند بر شب

بر روز، بر ماه

بخند بر پیچاپیچ خیابان‌های جزیره،

بر این پسر بچه کمرو

که دوستت دارد

 

اما آنگاه که چشم می‌گشایم و می‌بندم،

آنگاه که پاهایم می‌روند و باز می‌گردند

 

نان را، هوا را

روشنی را، بهار را

از من بگیر

اما خنده‌ات را هرگز!

تا چشم از دنیا نبندم

 

پابلو نرودا

@parrchenan

آینه ‌چشم

الو پیک گرفته بودم و منتظر.

کلاه دوچرخه بر سر، ماسک بر چهره، اسکارف بر گردن شباهنگام.

الو پیکی که آمد بر رُخم نظر انداخت، چشم تنگ کرد و گفت چشمات آشنا میزند. دست بردم برماسک و از چهره پایین کشیدم، آه از دلی کشید و گفت آقا!

به چهره اش نظر انداختم، ته چهره ای آشنا میزد اما نمیشناختمش.

گفت: آقا منم، فلانی در بهزیستی فلان. اسمش را که گفت چهره مردانه اش را با چهره کودکانه ای که در خاطرم بود تطبیق دادم و آشنا درآمد.

از روزگارش پرسیدم، از بعضی همکاران آن زمان بد گفت. گفتم آیا من نیز هم؟ گفت نه.

کالا را تحویلش دادم و سوار چنبر شدم و رکابان. حس خوبی داشتم و روزگاری که در حال طی کردن آنیم اما...

 روزگار لطفاً آرام تر رو.

پی نوشت:

۱. قدیمیان معتقدم بودند، چشم هر کس، آینه روح اوست.

۲. آینه‌ْچشم، واژه ایست که می‌توان بر هر انسان اطلاق کرد.

۳. دوستان و خوانندگان جانم، عمرمان در حال گذر است، حواسمان باشد

۴.دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود

در کهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید

غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سکوت ابدی

 

عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید

می درخشید بدان مژده که یار آمده بود

سروناز من شیدا که نیامد در بر

دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت

آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب

روز پیری به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب

روح من بود و پریشان به مزار آمده بود

آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست

کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود

شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید

چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود

شهریار

 

 

@parrchenan

شجاعت

به آدرس مراجعه میکنیم.

مادرِ دختر بیان میکند مردی که پارتنرش بوده است قصد داشت به دخترش دست درازی کند. از چگونگی آشنایی او با پارتنرش میپرسم. پاسخ میدهد: همسر سابقش با زن پارتنرش رو هم ریختند و او برای پیگیری شکایت از شوهرش با مرد آن زن همراه شده و بعد از جدایی با این مرد زندگی میکند.

بخواهم این رابطه مربعی را قضاوت نکنم اما تحلیل بکنم، دو لایه بر آن متصور میشوم. اول اختلال روانی داشتن بعضی اضلاع و افراد این رابطه و دوم لاپوشانی و دروغ.

اگر همسر سابق این زن به وضوح بیان می‌داشت که از ادامه زندگی مشترک منصرف شده است، احتمالاً این روابط پنهانی شکل نمی‌گرفت.

نتیجه راوی:

یکی از صفات انسان فضیلتمند که ارسطو بر می‌شمارد شجاعت است. تا صد سال پیش شجاعت بیشتر در عرصه نبردها، جنگ ها و درگیری ها بروز می یافت. معتقدم نُمود آن در زندگی امروز بشر تغییر کرده است. یکی از مهمترین نُمودهای آن در زندگی امروز تن ندادن به دروغ است. شهامت بیان آنچه قصد انجام داری

 

@parrchenan

نوشتن

آیا نوشتن مفید است؟

چهار سال پیش بود که با توجه به کثرت شبکه های اجتماعی می‌خواستم از نوشتن دست بردارم. پرچنان سالها در وبلاگ نوشته میشد و وبلاگ‌ها دیگر زور نداشتند، مثل نوار کاست در حال منسوخ شدن بودند. همچون پیکانی شده بودم که ضبط خراب نوار کاستش را رها نمی‌کرد اما

در نهایت نوشتن را ادامه دادم. یک اسباب کشی به تلگرام کردم و این داستان نوشتن ادامه یافت. آن قدر الکی این اسباب کشی را انجام دادم که برای آدرس تلگرامی دو تا آر گذاشتم، دو به شک بودم انجام بدهم یا نه. اما انجام دادم.

 برای دهمین سالگرد تولد پرچنان کیکی گرفتم و با دوستانم جشن کوچکی گرفتم.

و اکنون بعد از این همه سال به نوشتن فکر میکنم، آیا این نوشتن اثری در زندگیم داشت؟

می‌خواهم ابعاد روانی آن را کنار بگذارم و به جنبه های سرمایه ای آن تمرکز کنم.

یکی از مهمترین باغ منظرهایی که از نوشتن کسب کرده و به تماشای آن مشغولم، حضور و کشف محبوبم است.

محبوبم یکی از خوانندگان قدیمی پرچنان است، سالها آن را خوانده بود افق های مشترک را در خود و نویسنده دیده بود و رخصت کشف خود را در نهایت صادر کرد.

از رمان سخت و سهمگین افغانی کشی شروع شد، تحلیلم را از این کتاب نوشته بودم و او مشتاق خواندن آن شد، هنوز نام شخصیت داستان یادم است، فیروزه.

گذشت تا کتابی دیگر از همان نویسنده را خوانده و معرفی کردم: نامه هایی به پیشی، اما اینبار داستان فرق داشت، کتابی نبود که انتشاراتی باشد و نویسنده خود، آن را چاپ کرده بود، پس دسترسی آسان به آن کتاب نبود.

محبوبم گشته بود و کتاب را در کتابفروشی ها نیافته بود، پس از من برای تهیه این کتاب کمک خواست.

اینجا بود که آرشی شدم و چله کمانم را کشیدم، تا زورترین روانم کشیدم و پرتابش کردم و سرزمین و وطنم را کشف کردم مرز آن تنه درختی آن دورها

 

و همه اینها را مدیون نوشتن هستم، نوشتن برایم یک سرمایه اجتماعی، عاطفی، خِردی جمع و جور فراهم کرد. از پس سالها، یک دکان زیر پله در گذر گاه داستان انبوه عابران و آدم ها و خوانندها برایم به ارمغان آورد و رخصت داد داستانم را با داستان یک دیگری در آمیزم و ما شدم.

کتاب و نوشتن، دو بازوی سرنوشت و تقدیرم بود. سرنوشتی که انگار خودت المان های آن را میچینی.

 نتیجه راوی:

۱. نوشتن یک سرمایه است

۲. سرمایه یک فرایند زمانی است. سالها، به قدمت ۱۴ سال. 

 

پی نوشت: تولد پرچنان در همین روزها بود.

 

@parrchenan

بلبل

بعد از سه هفته اداره آماده ام. 

 پرونده‌ای آسیب و دِهشت و درد و رنج است که روی هم تلنبار شده و برای برسی مجبور به خواندن آنها میشوم. به مأموریت اورژانسی میروم. فرد، بیمار روانی است و حکم قضایی دارد. کلنجار میرود. با ماموران درگیر میشود. چاقو را از دست و بالش خارج میکنم و فرو پاشی روان یک انسان را مشاهده میکنم.

 از خواندن و دیدن این همه، حالم بد می‌شود. انگار نه انگار سالهای زیادی از عمرم را در این فضا به سر برده ام و به این داستانها خو کرده بودم.

فکر میکردم، تنها عضلات انسان است که با عدم تمرین، آب می‌رود و تحیل، اما گویی روان و توان روانی آدمی هم اینگونه است.

شبیه کشاورزی شده ام که یک فصل دست به بیل نبرده است و پوست دست و پایش نرم و لطیف شده و در اولین روز دست به بیل شدن، خراش و تاول زده، نشسته کنار جوی گل آلود و پوستش را تماشا می‌کند و آماده میشود آب آورده های پوستش را بترکاند.

 

 دوست داشتم بلبل می‌بودم، در درختی نوای خود را برای گلم خوانده و این ابیات حافظ را آواز سر میدادم:

 

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش؟

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرومگذارش

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود

نازپرورد وصال است مجو آزارش

 

 

@parrchenan

خوراک

به تازگی به این فهم رسیده ام که انسان، هر انسانی، برای خود قاره آمریکایست که منتظر کشف شدن توسط کریسف کلمبِ خودش است. یعنی هم قاره و هم کریستوف، در درون خودت زندگی میکنند، ولی مساعدتی جبری و اختیاری لازم است که کریستوف درونت به کشف قاره آمریکای درونت برسد.

 در واقع شیمی خون آدمی است که این شرایط را فراهم می‌کند. گاهی آدمی هنوز به موقعیت شیمی خون بخصوصی تا به حال نرسیده است، پس کریسف هم امکان رسیدن به قاره آمریکا و کشف آن را پیدا نمی‌کند.

 

همه این مقدمه را گفتم تا یکی از کشف های تازه ام را که چون کریسف کلمپ و قاره آمریکا بود را بیان کنم:

لذت خوراک درست کردن با محبوب.

در روزگار تنهایی، حوصله درست کردن غذا نداشتم، مگر در سفر. اگر می آمدم خانه، حتی حوصله داغ کردن غذا ، یا درست کردن نیمرو، و یا حتی گرفتن بَلِ ( لقمه) نان و پنیر را نداشتم. یک شیر و کیک سر راه می‌گرفتم و تامام.

اما این روزها لذت آشپزی کردن، تبدیل رنگ ها، مزه ها و ادویه ها را کشف کرده ام، در فضایی گویی چون نقاشی.

در پادکستی، فردی که از سرزمین مهاجرت کرده بود گفت، من وطنم را از طریق خوراکهایی که می‌توانم هنوز آشپزی کنم با خود میبرم هر کجا. وطنم در خوراک‌هایست که میپزم.

 برای من لذت آشپزی به حضور محبوب است. این کشفی بود برایم همچون قاره آمریکا.

 پی نوشت:

همه این شرایط را می‌نویسم نه از آنکه فخر فروشی کنم. از چند جهت:

۱. زاویه های پنهان و مغول مانده یک انسان( خودم) را بر دیگری ها عیان کنم، شاید که هم افق بود. و راهگشا.

۲. غول تنهایی، گاهی مماس به مماس به افسردگی می‌شود و افسردگی یعنی شیمی خونی که اجازه فهم بودن را نمی‌دهد. نیستی را بر هستی حتی مقدم می‌شمارد. اجازه حضور و نفس کشیدن در همین بهشت( همین زندگی که داریم) را نمی‌دهد و فکر بهشتی آن دنیایی را در سر می‌چرخاند. و در آخر ممکن است راه به بی‌کرانه نیستی بکشاند. این سخن فردیست که سال‌هاست با خودکشی آدم ها دست به گریبان بوده است. یافتن محبوب و فهم حضورش، یکی از راه هاست. وقتی که خبر مرگ آزاده نامداری را شنیدم، اول از همه ذهنم به این رفت که آدرسش تحت حوزه محل کار ما بود و ای کاش با ۱۲۳ تماس گرفته و ما اعزام می‌شدیم.

پی نوشت دو:

این جستار با تأسی از مرگ او و حال و هوای این روزهایم نگارش شد.

 

@parrchenan

محبوب

پرچنان:

در حال رانندگی است و پادکستی پیرامون افغانستان در حال گوش دادن هستیم. شکوفه های بادام وحشی یا ارژن در جای جای جاده سرک به عالم هستی سَرَک کشیده اند.

پرتاب میشوم چند هفته پیش، از سید میپرسم گواهینامه داری؟ پاسخ میدهد، به افغانی ها که گواهینامه نمی‌دهند. سی سال است پیش با پدرش ایران آمده است و هنوز نه خودش و نه فرزندانش و نه نوه هایش شناسنامه ندارند. با خودم فکر میکنم اگر تصادف کند هم خودش و هم فردی که مصدوم شده و هم خانواده هایشان منهدم میشوند. 

 اینگونه می‌شود که باوری به نام دست تقدیر یا سرنوشت یا قسمت در اذهان شکل می‌گیرد.

می‌گوید: هر چی قسمتمون باشه.

 یکی از دلایل قسمت یا تقدیر گرایی را گمان دارم کشف کرده ام. نبود و فقدان قوانینی حمایتی. نبود خرد دور اندیشانه.

ادامه می‌دهد، خیلی از فامیلاهایمان چند سال پیش مهاجرت کردند اروپا و پولدار شده اند و آمدند ایران و زمین و باغ خریده‌اند.

 با تعجب میپرسم: برگشتند ایران؟

پاسخم میدهد: آری. به هر حال هم زبان و هم دین هستیم، جای دیگه نمی‌توانیم.

 

 کنج کوه را پشت سر گذارده ایم و به داستان خود برگشته ام. وطن جایی است که در آن به زبان و دین خود راحت سخن دل بگویی. احساس راحتی کنی حتی اگر سی سال بدنبال شناسنامه باشی.

وطن جایی است چون آغوش محبوب.

مهاجر کسی است که به وطن محبوب رسیده باشد.

 

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی

#مولوی

 

@parrchenan

 

دیگر سیبی نمانده

نه برای من

نه برای تو

نه برای حوا و آدم

 

ببین!

دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را

از دل‌تنگی باز کنی.

حتا اگر یک سیب مانده باشد،

رانده ‌می‌شوم.

 

سیب یا گندم؟

همیشه بهانه‌ای هست.

شکوفه‌ی بادام

غم چشم‌هات

خندیدن انار

و این‌ همه بهانه

که باز خوانده شوم

به آغوش تو

و زمین را کشف کنم

با سرانگشت‌هام.

زمین نه،

نقطه نقطه‌ی تنت.

 

بانوی زیبای من!

دست‌های تو

سیب را

دل‌انگیز می‌کند...

 

#عباس_معروفی

 

نوار های دوران نوجوانی و جوانی، نوارهایی که قبل از سی دی و دی وی دی و رم و هارد سالهای سال در زندگیم حضور داشت را بیاورده ام شمال و گاهی با ضبط کاست دوران قدیم پخش میکنمش.

با محبوب مشغول صبحانه هستیم که هوس موسیقی میکند:

«همون فرامرز اصلانی»

نوار را پیدا میکنم و پخش میشود. 

... دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم...

مشغول شستن ظرف‌ها بعد از صبحانه هستیم. میگویم میخواهی روایت این نوار را بدانی؟

 پاسخ مثبت می‌دهد. کلا برای هر چیزی و ابزاری وسیله و داستان و قصه ای تو انبان حافظه‌ ام دارم.

و حافظه امر نباشد گویی که دنیا نیست گویی که حضوری نیست.

روایت را شروع میکنم:

ما تا ده سالگی هیچ نوار و موسیقی نداشتیم جز دو تا کاست. یکیش فرامرز اصلانی بود و یکی هم مرضیه.

از نوارهای بابا و زمان مجردی اش بود و تو ماشین و ضبط صوت ماشین بود.

بابا اهل موسیقی های این طوری بخصوص مرضیه بود. اما از وقتی که با مامان ازدواج کرد و دید مامان به دلایل مذهبی، با موسیقی هم دل نیست، او هم بی خیال موسیقی شد. اما این دو تا کاست و یک کاست نوار ترکیه ای همیشه تو ماشین ما ماند. به نوار که نگاه میکنم میبینم تاریخ ۲۵۵۶ خورده است.

حالا چی شد که این را وسوسه شدم بنویسم؟

وقتی که محبوبی در زندگیت حضور پیدا کرد که نام هم‌سر را هم بر خود افزون دارد لازم است که هم‌کوک شوی، هم‌ساز، لازم است مُودِت را با مودش همراه کنی.

چرا؟

چون محبوب است، همین.

 

بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود

چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر دُرج عقیق تو حلال است مرا

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

حافظ

 

@parrchenan

عید

پرچنان:

بهرام بیضایی اسطوره گیل گمش را بررسی کرده و چند وقت پیش بصورت پادکست آن را گوش فرا دادم.

در قسمتی از داستان مدعی است که پهلوان اسطوره با اسبش است که معنا می یابد و اسب برای پهلوان حکم زن او را دارد. 

 این موضوع برایم نارسا بود تا این ایام ما شدنم. اکنون که گیسو یار را شانه میزنم بیشتر میتوانم دلیل بیضایی را درک کنم. یال اسب و جلوی چشمش بودن، آن را خشو کردن، به او رسیدگی خاص کردن، یالهای زیبای اسب بشدت تداعی کننده گیسو محبوب است.

 

 

نکته:

 محبوب و بافه اش

محبوب و گیسو درازش

محبوب و عطر زلفش

محبوب و شانه کردن آبشار موهایش

و همین...

 

 

 

 

وعده ی ديدارِ درخت‌ و بهار

وعده ی‌ ديدارِ گُل‌ و آبِ جوی

وعده ی‌ ديدارِ نسيم‌ و گياه‌

جمله‌،

سرانجام‌،

به‌ سامان‌ رسد

وعده ی‌ ديدارِ من‌ و دوست‌،

آه‌!

 شفیعی کدکنی

 

@parrchenan

 

در حال رانندگی است و پادکستی پیرامون افغانستان در حال گوش دادن هستیم. شکوفه های بادام وحشی یا ارژن در جای جای جاده سرک به عالم هستی سَرَک کشیده اند.

پرتاب میشوم چند هفته پیش، از سید میپرسم گواهینامه داری؟ پاسخ میدهد، به افغانی ها که گواهینامه نمی‌دهند. سی سال است پیش با پدرش ایران آمده است و هنوز نه خودش و نه فرزندانش و نه نوه هایش شناسنامه ندارند. با خودم فکر میکنم اگر تصادف کند هم خودش و هم فردی که مصدوم شده و هم خانواده هایشان منهدم میشوند. 

 اینگونه می‌شود که باوری به نام دست تقدیر یا سرنوشت یا قسمت در اذهان شکل می‌گیرد.

می‌گوید: هر چی قسمتمون باشه.

 یکی از دلایل قسمت یا تقدیر گرایی را گمان دارم کشف کرده ام. نبود و فقدان قوانینی حمایتی. نبود خرد دور اندیشانه.

ادامه می‌دهد، خیلی از فامیلاهایمان چند سال پیش مهاجرت کردند اروپا و پولدار شده اند و آمدند ایران و زمین و باغ خریده‌اند.

 با تعجب میپرسم: برگشتند ایران؟

پاسخم میدهد: آری. به هر حال هم زبان و هم دین هستیم، جای دیگه نمی‌توانیم.

 

 کنج کوه را پشت سر گذارده ایم و به داستان خود برگشته ام. وطن جایی است که در آن به زبان و دین خود راحت سخن دل بگویی. احساس راحتی کنی حتی اگر سی سال بدنبال شناسنامه باشی.

وطن جایی است چون آغوش محبوب.

مهاجر کسی است که به وطن محبوب رسیده باشد.

 

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی

#مولوی

 

@parrchenan

 

دیگر سیبی نمانده

نه برای من

نه برای تو

نه برای حوا و آدم

 

ببین!

دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را

از دل‌تنگی باز کنی.

حتا اگر یک سیب مانده باشد،

رانده ‌می‌شوم.

 

سیب یا گندم؟

همیشه بهانه‌ای هست.

شکوفه‌ی بادام

غم چشم‌هات

خندیدن انار

و این‌ همه بهانه

که باز خوانده شوم

به آغوش تو

و زمین را کشف کنم

با سرانگشت‌هام.

زمین نه،

نقطه نقطه‌ی تنت.

 

بانوی زیبای من!

دست‌های تو

سیب را

دل‌انگیز می‌کند...

 

#عباس_معروفی