۱۴۰۰

پرچنان:

عید 1400 است و نو شدنی، تولد شدنی.

حالم این روزها عجیب است. به قول اِبی دم به دم در حال آرزو تازه و عشق تازه هستم.

هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، گویی تازه متولد شده ام، برایم تازگی دارد، فضای جدید و حضور محبوبی در برت. گاهی این گمان را دارم ماهی هستم با حافظه ای کوتاه مدت و هر روز نو شدن از این دلیل نشئت میگیرد. چون ماهی از خودم میپرسم من کجا هستم این پری کیست؟ 

فیلمی از آلپاچینو هست که مشتاقم دوباره ببینم، نامش، بوی خوش زن است. این روزها به آن خیلی فکر میکنم. سالها از لذت های خیلی ساده محروم بودی، شانه زدن زلف یار یکی از عزیزترین آنها بود. یا از آن ساده تر تماشا کردن محبوب ، هنگامی که مشغول کاری است. این لذت ها چه مقدار ساده بود و از آن محروم بودم.

 

این ساعت‌ها فکر میکنم در حالیکه پارسا و عابد و مسلمان بوده مرده ام و چون چَشم باز میکنم، میبینم وعده حضرت حق عملی شده و حق تعالی به پاس همه یک عمر عابدی و ترسایی و زهدی که بر او ورزیده ام بهشت را بر من ارزانی کرده است.

به خودم می آیم و میبینم محبوبم را دارم تماشا می‌کنم. او همان بهشت وعده داده شده میتواند باشد.

و حتی بالاتر

 مگر بهشت موعود را میشود مویش را شانه زد؟ مگر میشود او را بوئید؟ مگر میشود او را در آغوش گرفت.

وعده حضرت حق نیازی به روزگار دور بیکران ناپیدا ندارد. از هم اکنون جاریست. در همین درنگ کوتاه اندک همچون پلک زدن زندگی است بهشت. بهشت اوست. نام دیگر محبوب، بهشت موعود است.

 این ساعت‌ها دلم ابریست. از این سرعت سرسام آور زمان دلم گرفته است. دلم میخواد مثل سعید لنکرانی وقتی با گوگوش در قایق بود رو کنم به زمان و سرش فریاد بکشم، واستا، لعنتی کمی آرام تر. این مقدار افسار گریخته مرو، رام و آرام شو، بگذار در بهشتم درنگی بیشتر نفس کشم.

 نکته:

تقریباً اطمینان دارم، قرن آغازین را پایانش را نخواهم دید. الهی در این درنگ باقی مانده از زمان، بهشت هایمان، وطن هایمان، را بیابیم و هر لحظه و هر روز و هر سال، نو و نو تر شویم.

عیدتان پر برکت، الهی همه مان زیادت شویم. وطنتان آباد که جانتان آباد.

 

 

هر بار ،

که ‌ترانه ای ‌برایت سرودم 

قومم‌ بر من تاختند!

که چرا برایِ میهن 

شعری نمی‌سرایی؟

و آیا زن

چیزی‌ به جز‌ وطن است ؟ . . .

 

نزار قبانی

 

@parrchenan

 

چشم‌هایت؛

سحرگاه را به پرندگانِ صبح

ابرهای باران‌زده را به رنگین‌کمان

ماه را به عشق‌بازانِ ساکت

و وطن را به من نشان می‌دهد

 

سفر کردم به هر شهری دویدم

به لطف و حسن تو کس را ندیدم

 

ز هجران و غریبی بازگشتم

دگرباره بدین دولت رسیدم

 

از باغ روی تو تا دور گشتم

نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم

 

به بدبختی چو دور افتادم از تو

ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم

 

چه گویم مرده بودم بی‌تو مطلق

خدا از نو دگربار آفریدم

 

عجب گویی منم روی تو دیده

منم گویی که آوازت شنیدم

 

بهل تا دست و پایت را ببوسم

بده عیدانه کامروز است عیدم

 

تو را ای یوسف مصر ارمغانی

چنین آیینه روشن خریدم

 

مولوی

وطن

یک هفته ام را مرور میکنم. یک هفته از نقطه صفر پیدایش «ما» گذشته است. نقطه صفر تکوین یکی از بخش های مهم تورات است و همیشه نامش دلم را می‌برد. از وقتی «ما» شده ایم، این نقطه صفر پیدایش را می‌فهمم درک میکنم و اتفاقات و حالات جدیدی را اداراک میکنم. در واژه ها غرق میشوم، یکی از این واژه ها وطن است. تا به حال معنایی که از واژه وطن در پندارم جولان میداد، یک واقعیت گوشت و پوست و خون دار نبود. یک واژه انتزاعی بود. وطن احساس و نامی بود که به سرزمینی که در آن ریشه داری اطلاق میشد. و مرزهای آن در نقشه جغرافیا مشخص بود.

اما این روزها این واژه برایم گوشتمند شده است. وطن می‌تواند یک انسان باشد. وطن وجود کسی و انسانی است که دلت، قلبت، روانت... در او مهاجرت کرده است. مهاجر او شده ای، پرستویی هستی که اینک به وطن به سرزمین او پرواز کرده ای. در این تعریف، وطن، از مهاجرت برمی‌خیزد تا مهاجرت به کوی دوست نکنی به وطن نرسیده ای. وطن گوشتمند برایم ملموس و عینی است. خوابش، بیدارش، خنده اش، گریه اش و چه مقدار که دوست داری قهرمان وطن باشی.

 برای رسیدن به مفهوم وطن انتزاعی و وطن پرست بودن فهم وطن گوشتمند لازم است. وطن گوشمند، شِق دیگری از عاشقی است. تا حدودی قابل مفهوم تر.

آن وقت دیگر به بنفشه حسرت نمی‌بری که با خود می‌برند وطنش را هر کجا.

تو خود با وطن خود در چیزی چون جعبه چوبی به هر کجا خواستی پر می‌کشی و سَرَک.

وطن اکسترنال مفهوم جدیدی است که در این یک هفته کشف کرده ام

@parrchenan

 

یک هفته از کشف و فهم جدیدم از واژه وطن می‌گذرد.

هر وطن نیاز به درخت دارد . کدام وطن سراغ دارید که بی درخت باشد. پس ما هم در وطنمان شروع به کاشتن درخت کردیم.

باشد که سال‌ها بعد به تنه قطور آنها تکیه داده و در سایه سار آنها پر از آرامش شویم.

قرار بر این داریم هر فصل درختانی بکاریم.

 

محبوبم! شما مرا آباد کرده آید. پیش تر درخت بریده ای بودم، مردم مرا ناچیز می‌شمردند. بعد از آن سپیده که در من طلوع کردید، درختی خرم شدم، بید مجنون شدم.جان من پریشان نیست. از ناله ها خود وامانده‌ نیستم.شب ها رختخواب غرق در اشک هایش نمی‌شوم.‌بی کس نیستم آبادم.

صالح علاء

زهرام

پرچنان:

پیچیدگی روان انسان

 دالان دالان روح خودت را میدانی کجا کشف می‌کنی؟

 آنجا که هم غمینی و هم شاد.

آن وقت است که در خود جزیره ای دگر کشف می‌کنی و باور نداری که این جزیره هم در وجودت بوده است.

مثل کشف جزایری دور در اقیانوس دور و آرام جهان.

مثل آسمان آبی زیبا با ابرهای سپید زیبایش

وقتی که درختی آن را می‌نگرد.

 

@parrchenan

 

سالها به زندان خود به پیله خود به غنچه بودگی خو کردی و عادت کردی و پُر از من شده ای. دیواره پیله ات من رو من کِبِره بسته است.

لایه لایه های من بودگی اجازه دیدن، اجازه حضور، اجازه نفوذ نور خورشید. نمی‌دهد.

 پس چون نور ندیدی غنچه می مانی.

 پروانه نشده در پیله خود می‌میری.

 در منیت خود به فرعونبت نزدیک و نزدیکتر می‌شوی.

 

ولی نور خورشید مهربان تر، گرم تر، عزیز تر از آن است که اجازه دهد در این فسرده ی سردِ یخی بمانی و از گرمای خود، نوری، از روزنی میفرستد.

 الهی پروانگی

 الهی گل شدن

 شکوفا ترین هر آدمی

به تاسی از این بیت:

جان برافشانم اگر سعدیِ خویشم خوانی

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

 

 سر و آرزوی این دارم و امید و آرزوی که لحظه به لحظه ای که این خویش خوانی اش دم بگیرد که

 برایش سهیلَش باشم و برایم زهرایَم.

 

@parrchenan

خفه شو عزیزم

نمایشنامه خفه شو عزیزم

نوشته صالح علا

 

 

نمایشنامه پیچیده ای بود که کم از آن فهمیدم اما کششی داشت برای خواندن و فهمیدن.

 

درست نفهمیدم نویسنده چه می‌خواست بگوید.

و اتفاقا شاید نویسنده همین میخواست بگوید:

این که نمی‌فهمید چرا و نخواهی فهمید چرا و چیست.

و در این توهم هستیم که می‌فهمیم و با این توهم تا لحظه در باز شدن به مرگ زندگی میکنیم.

دائم با زنگ مرگ زندگی میکنیم و آن را هر بار جوری تفسیر میکنیم.

 حسن این نمایشنامه آن بود که به مخاطبش هشدار میداد در خانه همه ما زنگ میخورد، هشدار که لحظه پایان نزدیک است.

اگر کسی آن را خوانده بود و برداشتی داشت لطفاً دریغ ندارد.

 

@parrchenan

آفتاب پرست

معمولا برای خرید دکان، هفته ای یک تا دوبار بازار میروم و با کالاهای خریداری شده ماشین یا وانت گرفته و به دکان منتقل میکنم.

در این بین با رانندگان گوناگونی هم مسیر و هم کلام میشوم.

اینکه از اول تا آخر مسیر موسیقی باشد. از اول تا آخر حرف بزند. سکوت کند، اجازه ی دقیقه‌ای چشم بر هم گذاشتن بر من بدهد. طرف سخنان ضد دین و حکومت بزند تا برعکس آن.

یکی از آخرین ها بود که اجناس را بار ماشین کردم و سوار شدم. فردی مذهبی می‌زد، از مذهب گفت و اینکه نزول و بهره بانک‌ها باعث این مشکلات شده است. در زمین او بازی می‌کردم، معمولاً اینگونه هستم که خودم را با شرایط وفق میدهم. مثل آفتاب پرست به رنگ محیط در می آیم. 

باری

 از سفرم به بلوچستان و اهل سنت و اینکه بهره های بانکی ندارند صحبت کردم. گفت بله آنها هم از یک جایی دیگر افتاده اند. حق حضرت علی را خورده اند!!

مجبور شدم مسیر صحبت را عوض کنم. رادیو معارف را روشن کرد و سخنران پاسخ های تماس گیرنده ها را میداد.

 وقتی که آدرس شکل و شمایل فرد سخنران را گفتم، به قول بچه های شبانه روزی کَفِش برید.

 به لطف مامان و شبکه قرآن و شنیدن صدایش، سخنران برایم آشنا زد.

 

آخرین باری که ماشین گرفتم. فرد از اول تا آخر مهستی گذاشته بود. اجازه داد ده دقیقه ای چُرت بزنم. سر حال شده بودم، مهستی در اوج تحریر میزد. یک به‌به ای گفتم، ولوم صدا را بالا برد. گفت با این آهنگ خانم مسافری که سوار ماشین شده بود گریه میکرد.

 به محتوای آهنگ و شعر تمرکز کردم و خودم را جای آن مسافر خانم گذاشتم...

پی نوشت:

۱.آفتاب پرست بودن در فرهنگ ما واژه ای منفیست. فرهنگی که کمتر اهل مدارا و رواداری بوده است.

اما من آن را واژه ای مثبت ارزیابی می‌کنم. اینکه خودم را با شرایط وفق میدهم. رنگم را شبیه محیط میکنم.

من خوبم تو خوبی را میشود در رنگ به رنگ شدن آفتاب پرست دید.

 لطفاً نگاهی به این موضوع داشتید دریغ مدارید

۲. دیدار پاپ سیستانی را یکی از مهم‌ترین دیدارهای چند قرن اخیر می‌دانم. سادگی اتاق برایم از جنس رواداری بود. هیچ نماد و نشانه ای در اتاق نبود جز یک دستمال کاغذی. زیبایی را در سادگی میبینم. و سادگی عنصر اول رواداریست.

 

@parrchenan

مترسکان

پرچنان:

(قسمت اول)

هشت مارس رو روز جهانی زن فرداست.

به بازید میرویم، مرد زنش را با بدترین الفاظ ممکن، با داد و فریاد و خشم، درست جلوی چشمان ما، چشمان دو مامور دولتی که مدعای مبارزه با همسر آزاری را دارند با رکیکترین و مبتذل ترین واژه ها مورد عنایت همایونی خود قرار میدهد و منزل را ترک میکند.

معلوم است که مرد بیماری اعصاب و روان دارد. مشهود است چون آفتاب روز خدا.

اما ما عین مترسک، نشستیم و نگاه کردیم و واژه واژه الفاظ رکیک مرد همایونی را با خانم خانه همزمان استماع کردیم.

آیا میتوانیم ما اقدام قانونی کنیم؟ بعید میدانم.

 

 روز زن یعنی همین، یعنی اینکه به واسطه بیماری روان مرد خانه، زن و دختر فرد مورد کتک و فحش او قرار نگیرند و قانونی بصورت عمومی بتواند ورود پیدا کند و افراد را از این درد برهاند.

 مرد را از این دردِ روان و زن را از اقدامات مردِ بیمارروان.

 

و اما ما مثل مترسکی که لانه کلاغان شدست فقط نگاه کردیم و گوش دادیم و سر خم کردیم.

 

@parrchenan

 

(قسمت دوم)

این روزها پرونده ها حکم لودر را دارند کاری می‌کنند که تا آخر شب، ویران شده باشی. انگار که غیر مجاز ساخته شده ای و اکنون ماموران شهرداری با حکم تخریب لهت کرده اند.

تلاش دارم به موضوع پرونده آخری فکر نکنم. شانس آوردیم که وسط همین پرونده‌ گزارش خودکشی خورد و مجبور به ترک آنجا شدیم. با خودم فکر میکنم شانس ما گزارش خودکشی باشد، دیگر چه فاجعه‌ای ما هستیم!

 

شیفت تمام شده اما کارم هنوز نه، در خیابان و بیمارستان روزبه سرگردان هستیم. حس نیشابور غارت شده توسط مغولان را دارم. همان قدر غارت شده و تجاوز شده و آتش زده شده

جمله زن تو گوشم صدا میکند:

«باباش گفت: تو غذای دختر سم بریز و کارش را تمام کن»!!

فقر، فقر، فقر، ادبار، ادبار، ادبار،...و تو آیا حق داری آخر هفته خوشحالی کنی؟

عذاب وجدانی عظیم خفه ام میکند. با خودم وعده میکنم هزینه داروی روان این خانواده را خودم تامین کنم تا درد این عذاب وجدان کم شود. آن قدر کار و پرونده پشت پرونده خورده است که امکان گزارش نوشتن آن را هم ندارم و دیگر نیستم تا هفته ها، پس لعنتی چگونه او را میخواهی به روانپزشک هدایت کنی که دارو روانپزشکی اش را بگیری؟ دروغگو، کذاب!..

 

دنیای واقعیت در حال خفه کردنم هست که میبینم پرنده کوچکی هستم. از این کوچولو ها، شاید فنچ.

و در گیسو یار، از این شاخه به آن شاخه میپرم، دنیایم گیسو است، لانه ام گیسو است. جهانم گیسوست. روزگارم، توادم، مرگم، عمرم همه گیسوست و در گیسو مثل پرنده ای که همه عمرش بر درخت بید مجنون بگذرد.

 له، در خیالم هستم که یادم میآید برای مددجویی باید دارو بگیرم. 

پی نوشت:

۱. گاهی فکر میکنم در بعضی پرونده ها، ما بعضی فیلم ها را زندگی میکنیم. فیلم اینجا بدون من را چند ساعت زندگی کردم.

۲. تلخ بودن این پست را پوزش می‌طلبم.

۳. بی مرغ، آشیانه چه خالی‌ست

خالی‌تر، آشیانۀ مرغی کز جفت خود جداست

آه … ای کبوترانِ سپیدِ شکسته‌بال

اینک به آشیانۀ دیرین خوش آمدید

اما دلم به غارت رفته‌ست

با آن کبوتران که پریدند

با آن کبوتران که دریغا

هرگز به خانه بازنگشتند

#هوشنگ_ابتهاج

 

 

 

@parrchenan

بهار دلکش

این روزها، حال عجیبی را تجربه میکنم، گویی در حال شکستن پیله ام باشم، یا پوست اندازی میکنم.

شکوفه‌هایی که امسال در حال دیدنشان هستم گویی فرق کرده اند.

 هر روز که توک زدن جوانه های برگ درختان و بته ها و شمشاد ها را میبینم، قلبم به تپش بیشتر می‌افتد.

این روزها صبح هنگام که می‌دوم، غلغله ای از صدای انبوه پرندگان است.

 

با چنبر مسیر همیشگی ام را رکاب می‌زدم. به این عروس زیبا، این ناز دختر قشنگ، درست کناره میدان ونک رسیدم و با دیدن آن و این همه زیبایی اش بغضم گرفت.

انتظار دیدن این ناز زیبا را بیخ میدان ونک نداشتم. این روزها باغی،پارکی، دشتی دمنی بروی میتوانی انتظار داشته‌ باشی که چنین درختانی پر از شکوفه را ببینی.

 اما وسط میدان ونک! انتظار نداشتم. میدانی که همیشه شلوغ است، اتوبوس های غول پیکر از کنار تو رفت و آمد می‌کنند و تو در این همه هیاهو تنهایی. حال در این میدان چنین زیبایی خیره کننده ای ببینی.

میتوانی از دوچرخه ات پیاده شوی و سجده بری اش.

 دیر مغان، کنج میخانه، گوشه مهراب، طاق صومعه، زمین مسجد، میشود گوشه میدان ونک و این درخت.

از حال و روز طبیعت و درختان این روزها به سادگی عبور نکنیم

@parrchenan

آدم خواران

پرچنان:

از کارشناس پرونده شاکی بود که کودک آزار را به اسم کوچک صدا کرده بودم. قضاوت کرده بود که پس لابد این دو ساخت و پاختی داشته اند که اینگونه صمیمی شده اند.

اصل ماجرا چه بود؟

 زن و شوهری که با هم اختلافات جدی دارند و بچه ها وجه المصالحه بین این دو شده‌اند بصورت تصادفی در یک روز و یک ساعت به اداره مراجعه کردند. مرد مدتهاست که منزل را ترک کرده است.

برای آنکه تشنج پیش نیاید از خانم تقاضا کردم در اتاق بمانند و رفتم در راهرو با آقا مصاحبه کنم. در این حین، خانم با حالتی از خشم و عاطفه به راهرو آمد و بلند این جملات را می‌گفت و تکرار می‌کرد:

محمد جان بر گرد خانه

محمد جان کجایی

محمد چرا نمیای

محمد چی شده

محمد برگرد سراغ زندگی ات

 این گفتار با صدای خیلی بلند و خشم و عواطف توأمان بود. مرد نیز عصبی شده بود و در حال پریدن به او و داستان های دیگر شده بود که به او گفتم:

 محمد آقا برو بیرون ساختمان، مدارک را ازت بیرون تحویل میگیرم. در واقع محمد آقایی که به او گفتم در ادامه سخنان و جملاتی بود که خانمش تکرار می‌کرد و فرصت آن را نداشتم که از برگه فامیلی آقا را بیابم و او را به نام خانوادگی صدا کنم.

نتیجه راوی:

۱.انسان به حکم انسان بودن مجبور به قضاوت است. اما تلاش کنیم قضاوت هایمان را به حداقل ممکن و تنها فقط آنجا که لازم است برسانیم و محدود کنیم و بسمت حداکثر کردن قضاوت نرویم.

۲. در داوری کردن در قضاوت کردن بین دو انسان، مثلا فرزندانمان، مثلا پدر و مادرمان، مثلا دوستانمان، مثلاً همکارانمان، همه جنبه های عاطفی کلامی را لحاظ کنیم.

 تلاش کنیم بخصوص گفتارمان در هر دو طرف هیچ وزن و سنگینی اضافی نداشته باشد.

معتقدم بسیاری از احساس ها و اندیشه ها که بخصوص در فرزندان والدین اتفاق می افتد ریشه در چنین فضاهایی دارد. 

اگر شرایط عصبی و احساسی و احتمال درگیر شدن را نمیدادم، به نام صدا کردن یکی از طرفین دعوا صحیح نبود. این درس را تازه آموختم.

 

@parrchenan

 

از این نویسنده قبلاً کتاب مغازه خودکشی را خوانده و پسندیده بودم. در کتاب فروشی پرسه میزدم این را دیدم، با آقای کتابفروش که صحبت آن افتاد، پیشنهاد خوانش این را هم داد.

 

آدم خواران ژان تولی

دهشتناک بود و خواندن آن لازم.

 این که شرایط فضا داستان به فضای امروز جامعه امروزمان نزدیک است، آن را ترسناک تر میکند.

در این کتاب ما مکلف به قضاوت هستیم.

این که با انبوه جمع همراه شویم، چون ضرب المثل خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.

موضع بی‌طرفانه بگیریم و بر موضوع حساس نشویم

معترض شویم و بر خلاف موج جماعت باشیم.

 

 

ما کدامیک خواهیم بود؟

 

نگاه تا بدبینانه به موج جمعیت را در این کتاب یافتم و با آن همدلم. 

از موج جمعیت چه استادیوم صدهزار نفری باشد چه مناسک آیینی، گویی فقط احساس و عواطف ( چه مثبت و چه منفی) حاکم است و نه خرد.

ترس

گزارش اورژانسی پیرامون یک مورد اقدام به خود سوزی خورده بود.

 چشممان از صبح حسابی ترسیده بود، وسط ناهار رسیده بودیم که سریع اعزام شدیم.

جوانی بود که یکِ یک تاریخ تولدش بود. تلاش کردم با او صمیمی شوم. خستگی روانی از صبح داشتم. حرف خود را می زد. به او توضیح دادم که، فرهنگی که در آن رشد کرده بالیده ایم، نماد ساز است، قصه های خود را در نمادها می‌پروراند و اکنون تو هم ممکن است از تلفیق تاریخ تولد و تغییر قرن و عید و سال جدید نمادی درست کرده باشی

 نمادی منفی، 

مثلا خودم برای سال جدید، عید و مشاهده رُستنی های جوانش، تحول قرن نمادی برای تولد دوباره خودم درست کرده ام. اینکه در سال جدید گویی به تولدی دوباره خواهم رسید.

نماد سازی ممکن است جنبه منفی هم پیدا کند و آن در عدم تمایل به زندگی این فرد بروز کرده بود.

باری صحبت کردیم. خسته بودم، ترجیح دادم خودم را پیش او از لخت کنم. توضیح دادم که صبح خودکشی سهمگینی بودم و اکنون هنوز شرایطم نورمال نشده و اگر میتوانی به فکر این آدم که جلویت نشسته باش، نگذار در یک روز دو اتفاق سهمگین را تجربه کند.

 درنگی کرد.

گفت من از ارتفاع میترسم. به من راهی نشان بده بی درد.

برقی در دلم زد: ترس، هیچگاه فکر نمی‌کرد از ترس یکی این چنین شادی در دلم پخش شود.

 ترس، یعنی نشانه زندگی، ترس روی دیگر زندگی است.

داستانم را شروع کردم، از صداقتم و این که راستگو هستم صحبت کردم. از این که تا تاریخ یک یک بمان و عبور کن و بعد ببین. این که پیرامون سه مورد از مشکلاتش میتوانم احتمالأ کمک حال باشم اما یک مورد را نمی‌توانم. سپس از مورد صبح توضیح دادم اینکه از فلان ارتفاع افتاد اما با چشمان خودم دیدم که اورژانس او را زنده به ماشین انتقال دادند و به فلان بیمارستان انتقال دادند. میتوانی بروی ببینی آیا زنده هست یا نه؟ درد می‌کشد یا نه؟ جزئیاتی از این که واکنش بدن از ارتفاع و سقوط و چه بلایی سر بدن می آید دادم.

و این که بسیاری از خودکشی‌ها به مرگ منجر نمی‌شود و درد و نقص ایجاد می‌کند. ترسش را بسیار کرده بودم. 

 پرسید چه کنم؟

این که فعلا مکانی که این افکار بر او مستولی شده را ترک کند و به ما فرصت کمک کردن بدهد.

 منزل را ترک کردیم و او هم پشت ما خانه را ترک کرد.

مردی به نام اوه را می‌خواستم معرفی کنمش، ذهنم یاری نکرد.

پی نوشت:

۱. ترس های خود را با نگاهی دیگر بنگریم. ترس شاید نوید زندگی باشد.

۲. نسبت به نمادهای شخصی خود، آگاه تر شویم.

 

 

@parrchenan

کبوتر

رسیدیم پشت در واحد، طبقه ششم بود و اجازه ورود نمی‌داد و قصدش را کرده بود. نزدیک به دو ساعت، تلاش برای منصرف کردن او، هر ارگان و سازمان حتی همسایه نتیجه نداده بود.

فضا پر از ازدحام آدم های مسئول بود.

 رفتم پشت بام، با این همه آدم کاری نمیشد کرد، چرا که تنها تنها تنها اسلحه ما سخن می‌باشد. سخن در یک محیطی که بتوانی امن باشی و امنیت ایجاد کنی.

 دشک پهن شده آتش نشانی را که دیدم تک تک خاطرات لحظه جامبینگ درونم یادآوری شد. خیلی از آدم ها به این پرتاب نیاز دارند تا بفهمند مماس دشک شدن و نترکیدن یعنی چه؟

در واحد را شکستند و او خود را به بالکن رساند.

 دو نفری که بالا بودیم نعره زدیم.

فوکوس کرد، تمرکز کرد

به خودم گفتم ، نه تو نباید اجازه بدهی به نقطه فرود نگاه کند ، فکر کند. به نبودن یا بودن فکر کند، به پریدن یا نپریدن.

انگاری سخن شاعر را نشنیده بود:

 بودن به از نبودن خاصه در بهار،...

لعنتی بهار آمده است، آن قدر بیرون نیامدی که نمی‌دانی بهار آمده، به تقویم لعنتی خو کردی، خو کردیم. تقویم دروغ میگوید، بهار رخ نشان داده.

رو کرد به ما و با انگشتان دست شمرد، یک ، دو ، سه و...

کبوتری دیدم، از این کبوتر پا پری ها و پرواز کرد و گوشه بامی نشست. به ما خندید و فریاد کشید: دنیای آدم بودن را برای شما گذاشتم، من پرنده میخواستم باشم. یک کبوتر سفید خوشگل.

اکنون صدای اذان میآید، احتمالأ روی گنبد آبی مسجد، بق بقو میکند، دل از کفتر باز محل ربوده است. می‌پرد تا اوج و ملق می زند.

 

پی نوشت:

1. فیلم لایف آو پی را دوست دارم، چون درس بزرگی بهم داد، درس داد: حالا که نمی‌توانی پایان واقعی آن را عوض کنی، با خیالت آن را تغییر ده.

 

۲.بیایید ای کبوترهای دلخواه!

بدن کافورگون، پاها چو شنگرف

بپرید از فراز بام و ناگاه

به گرد من فرود آیید چون برف

سحرگاهان که این مرغ طلایی

فشاند پر ز روی برج خاور

ببینمتان به قصد خودنمایی

کشیده سر ز پشت شیشهٔ در

فرو خوانده سرود بی‌گناهی

کشیده عاشقانه بر زمین دم

به گوشم با نسیم صبحگاهی

نوید عشق آید زآن ترنم

سحرگه سر کنید آرام آرام

نواهای لطیف آسمانی

سوی عشاق بفرستید پیغام

دمادم با زبان بی‌زبانی

مهیا، ای عروسان نوآیین!

که بگشایم در آن آشیان من

خروش بالهاتان اندر آن حین

رود از خانه سوی کوی و برزن

نیاید از شما در هیچ حالی

وگر مانید بس بی‌آب و دانه

نه فریادی و نه قیلی و قالی

بجز دلکش سرود عاشقانه

فرود آیید ای یاران! از آن بام

کف اندر کف‌زنان و رقص رقصان

نشینید از بر این سطح آرام

که اینجا نیست جز من هیچ انسان

بیایید ای رفیقان وفادار!

من اینجا بهرتان افشانم ارزن

که دیدار شما بهر من زار

به است از دیدن مردان برزن

ملک‌الشعرای بهار

 

@parrchenan

نسخ سیب یا سیگار

پرونده ای بود حساس و نیاز به حضور دو همکار مرد برای کنترل کردن دو مددجو خانم نیاز میشد .

از بیمارستان روان که در حال انتقال آن دو بودیم، همکارم قصه و سناریو را به سمتی برد که آن دو باج خواهی کردند.

 «نَسَخیم. سیگار می‌خواهیم»...

 

 و با این قصه، تا رسیدن به مقصد جلو رفتیم.

چند روز پیش یکی از آنها را قرار بود به مرکزی دیگر ببریم. در ابتدا سلام و احوالی کردم. از کیفم، سیب و پرتقالی که با خود داشتم را نشان دادم و گفتم زمان طولانی است و مقصد دراز. تا رسیدن بدان‌جا با هم قسمت کنیمش.

معمولاً اول صبح میوه در خورجین دوچرخه میگذارم. رسمی که مادر از همان سالهای دور بر من، درونی کرد.

صبح بیرون میزنم و تا شب خانه نیستم. شب هم که تا برکابم و به منزل برسم، خسته، تشنه و گرسنه هستم. 

 و تا دمنوش یا شربت بنوشم و شامی میل کنم، جایی برای میوه نمی‌ماند و کم کم چشمم سنگین می‌شود. به همین دلیل، صبح اول صبح میوه در خورجین می‌اندازم تا هر گاه فرصت شد آن را میل کنم.

 

باری

 

 بعد از نزدیک به دو ساعت، به مرکز مربوطه رسیدیم.

منتظر پذیریش بودیم. دخترک صدایم کرد که سیب چی شد؟ 

و سیب قسمت او شد ‌

نتیجه راوی:

هم‌چنان تعریفم از انسان، حیوان قصه گو است.

ما انسان ها، با قصه های مان، با سناریو هایمان، با صحنه پردازی هایمان، داستان های هر روزه خود و دیگری را می‌سازیم.

فرق نَسَخ سیگار شدن یا میل به سیب به دندان کشیدن، در داستانی است که اجرا می‌کنیم، می‌سازیم.

داستان ها و قصه های خوب برای خود و دیگری ها خلق کنیم و خالق و فاعل و کنش‌گری کنیم.

 

زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمهٔ خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

ژاله اصفهانی

 

@parrchenan

خضوع

گزارش از بیمارستان بود. به انجا، اعزام شدیم. دختری نُه ساله که موهایش را ماشین کرده و تا تمام لحظه که با آن صحبت میکردم لبخند از چهره اش نیفتاد را مصاحبه کردم.

 زیبا ترین چیزی که من از انسان سراغ دارم لبخند است.

 لبخند برای من تداعی تشعشع آفتاب را میکند. برایم حتی بو و عطر دارد و گاهی شدیداً دلتنگت دیدن یک لبخند میشوم.

 و با کسی که لبخند داشته باشد از حضورش سیر نمی‌شوم.

باری

 به معنای واقعی کلمه کودک بود. از آن کودکان نبود که بخواهد ادای آدم بزرگ‌ها را در بیاورد، سری و خیالی و رفتاری در بُزرگانگی داشته باشد. برای شهرک های اطراف تهران بود و در عالم بچگی خود.

 کودک به معنای اخص کلمه، از همان ها که در زمان ما بیشتر بود و اکنون به واسطه نت و گوشی و هوشمند نایاب.

پدر و مادرش سالها پیش فوت کرده بودند و با خواهر بزرگ‌ترش زندگی میکرد. خواهر برایش چون مادری بود.

دوسال بود که از دردهای گوناگون به بیمارستان مراجعه می‌کردند و در نهایت چند روز قبل متوجه شده بودند، کودک HIV دارد. 

کودک هنوز نمی‌دانست. منشأ آن نیز نامعلوم بود هنوز.

 نتیجه راوی:

خسته از باری روانی سوار ماشین شدم و بیمارستان را ترک کردیم. در ماشین در خود فرو رفته بودم و به کودک و شرایطش و جبر جغرافیایی فکر میکردم.

 اینکه کودکی ابتدا پدر و مادرش را از دست بدهد و سپس این بیماری...

هر چقدر که به شرایط و جبر جغرافیایی خودم و دوستان و آشنایان و نزدیکان و کسانی که میشناسمشان، فکر میکنم، میبینم، روزگار، دهر، فلک،... هر چه که میخواهی نام بر آن نهی، با ما بد تا نکرده است.

 خضوع شاید نام دیگر پذیرفتن شرایط سخت این روزهایمان باشد.

 خضوع کنیم و تلاش، برای ساختن روزگاری به برای خود و دیگری ها داشته باشیم. با کُنش خود این خضوع را باز تعریف کنیم.

 

@parrchenan

خرگوش

موهایش را خرگوشی بسته بود. در سه نام، نامیده میشد و واقعا سه نام داشت و دروغ نمی‌گفت!!

دخترک شش سال داشت. پرسیدمش خرگوش صدات کنم. خوشحال شد. تا به ماشین می‌پرید و میجهید و می آمد. درست مثل یک خرگوش در داستانها. دو ساعتی با هم بودیم و دوستهای خوبی شده بودیم. نام مرا پرسید و گفتم سهیل. نام خانوادگی را پرسید. پاسخ دادم سهیل خرس گنده. گفت پس تو را سهیل صدا میکنم.

در نهایت دخترک به شیرخوارگاه بازگشت! 

دخترک را چند سال پیش به فرزندخواندگی پذیرفته بودند و اما آن خانواده نتوانسته‌ بود پدری و مادری بکند. برای همین بود که سه نام داشت، یک نام ابتدایی در خانواده ابتدایی، یک نام که سالها در شیرخوارگاه صدایش می‌کردند و نام آخری نامی بود که خانواده جدید بر او گذارده بودند.

دخترک در بازگشت به شیرخوارگاه سبک بال بود و تا حدودی سرخوش. و او، مرا بشدت یاد کارتون و شخصیت جودی آبوت می انداخت. شنگولانه بازگشت.

نتیجه راوی:

سخنی از مسیح هست با این بیان:

«هر آینه به شما می‌گویم تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگز به ملکوت آسمان ره نمی‌یابید.»

 چه شد یاد این سخن افتادم؟

اینکه این کودک با همه نابه سامانی که دید، رفت به پدر و مادری و بازگشت، شرایط نه خوبی را در آن خانواده تجربه کرد، اما وقتی به شیرخوارگاه بازگشت، شاد بود، پر بود، ویران نبود. چون نهالی که به درخت شدن باور دارد، بود، نه چون نهالی خشکیده و تکیده ، اما اگر یک انسان بالغ بود احتمالأ ویران و آسیب خورده و ضعیف و غمین و نالان و پر غصه و با حسی پر از بدبختی به دنیایی پر از نکبت باز می‌گشت.

 

 با دیدن خرگوش چیزی دیگر نیز آموختم. این که چون یک کودک از محنتها بتوانم عبور کنم. در غم‌های خود نمانم چون یک کودک، چون خرگوش.

همین ها را که اکنون نوشتم، دلم برایش تنگ شد. الهی سرش سلامت و روزگارش نیک بخت باد. 

 

@parrchenan

پس بگیرند

تلفن اداره زنگ خورد و خانمی آدرس اداره را با صدای تا حدودی ناشی از خشم خواست.

 لحظاتی بعد خانواده ای به اداره مراجعه کرد. 

پدر کودک بیان کرد که برای بار دوم به منزلشان مراجعه کرده ایم و این بر آنها ترس ایجاد کرده است...

حالا چرا ترس؟

 

 به گزارش همکارم رجوع میکنم. دیدم گزارش نوشته که خانواده بسیار بسامانی بوده‌اند و گزارش کذب محض بوده است. دخترکی، فرزند این خانواده بود. با او همکلام شدم ( مصاحبه کردم) دریافتم والدینش را در حد پرستش دوست دارد. پدراش می‌گفت بعد از رفتن شما بشدت گریه میکرد که میخواهند مرا از شما بگیرند!

 قصه ای برای دخترک درست کردم که ما به والدین خوب نمره میدهیم و والدین تو شاگرد ممتاز هستند.

حالا چرا کودک ترس داشت؟

 

اما داستان ترس:

«خانواده بچه دار نشده بودند و از بهزیستی فرزند خواندگی گرفته بودند. 

کودک این موضوع را نمی‌دانست چرا که در نوزادی او این امر اتفاق افتاده بود».

 

توانستیم اعتماد کامل خانواده را جلب کنیم. بابا هنگام خداحافظی گفت: می‌ترسیدم بچه را از ما «پس بگیرند»!

پاسخ دادم مگه شیشه نوشابه است که پس بگیرند؟

و یادم آمد این روزها شیشه نوشابه ها را هم پس نمیگیرند.

نتیجه راوی:

۱. با اینکه کودک نمی‌دانست داستان زندگی اش را( البته با این امر موافق نیستم بدلیل متعدد) اما انگار در ناخودآگاه خود، چیزی نا پیدا از زندگی اولیه و نوزادی خود می‌دانست که رفتاری بیتابانه بروز داده بود. 

برایم این موضوع جالب بود و چیزی چون راز نُمود پیدا میکرد.

 

۲.ما مددکاران اجتماعی بسیار در بسیار منزل مردم رفته ایم. حتی تابلوترین معتاد، کارتون خواب، کودک آزار شدید هم معمولاً کمترین گمان را دارد که ممکن است کودکش از او گرفته شود. چرا؟

 چرا این‌قدر قاطع هستیم؟ 

پاسخ دم دستی دارم و از خوانندگانم نیز تقاضا دارم بدین پرسش بی اندیشند. اما پاسخ دم دستی ام آن است که ما نسبت به آدم ها، روابط، حس مالکیت داریم. بچه من، زن من، مرد من، همسر من، گویی همه از نوعی مالکیت برخوردار است. و این مالکیت آیا بد است؟ خوب است؟

 نمیدانم.

 

اما اینکه ترسی داشته باشیم از این که پس بگیرد خوب است؟ شاید بتوان پاسخ داد وقتی که فاعل آن فهمیده شود. کی، چه کسی پس بگیرد؟

روزگار، خدا و یا هر نام دیگر برای آن ناپیدا.

و با این پاسخ گویی، اراده ای برای دقیق شدن بر اعمال و رفتار خود، ارزیابی کردن، تغییر مثبت کردن را انگاری درون خود زنده میکند .

این مقوله نه فقط در فرزند، که در ازدواج، در روابط دوستی بین دوستان، در روابط والد فرزندی نیز می‌توان در نظر گرفت.

 دوستان بیایید همیشه یک ترس، که در ادبیات دینی به نام خوف و رجا بکار برده می‌شود داشته باشیم از این که این عزیزم، این رابطه ام، این والدینم این فرزندم، این همسرم را ممکن است روزگار از من برُباید.

اینگونه همچون همان کیفی که کیف قاپ خواسته دزدی کند و شما محکم بند آن را چسبیده اید. این روابط و این عزیرانمان را به بهترین حالت نگه خواهیم داشت.

گمان دارم این نوع تفکر، تفکری رواقی باشد.

و اینگونه با این ترس ناپیدا از لحظه لحظه عمر و عزیرانمان لذت خواهیم برد.

 

شاید پاسخ درست تر به پدر و مادر آن کودک در مواجهه با پس بگیرند آن بود که

 آری پس می‌گیرد. همه ما پس داده می‌شویم همه ما شیشه نوشابه های گرویی هستیم.

پس

عزیز من، با کودکت بیش از بیش لذت ببر

 پس

 عزیز من با همسرت، عشقت، بیش از این میهربان باش.

پس

 دوست من با دیگری ها بیش از این انسانی تر باشیم.

 

 

@parrchenan