۱۴۰۰
پرچنان:
عید 1400 است و نو شدنی، تولد شدنی.
حالم این روزها عجیب است. به قول اِبی دم به دم در حال آرزو تازه و عشق تازه هستم.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، گویی تازه متولد شده ام، برایم تازگی دارد، فضای جدید و حضور محبوبی در برت. گاهی این گمان را دارم ماهی هستم با حافظه ای کوتاه مدت و هر روز نو شدن از این دلیل نشئت میگیرد. چون ماهی از خودم میپرسم من کجا هستم این پری کیست؟
فیلمی از آلپاچینو هست که مشتاقم دوباره ببینم، نامش، بوی خوش زن است. این روزها به آن خیلی فکر میکنم. سالها از لذت های خیلی ساده محروم بودی، شانه زدن زلف یار یکی از عزیزترین آنها بود. یا از آن ساده تر تماشا کردن محبوب ، هنگامی که مشغول کاری است. این لذت ها چه مقدار ساده بود و از آن محروم بودم.
این ساعتها فکر میکنم در حالیکه پارسا و عابد و مسلمان بوده مرده ام و چون چَشم باز میکنم، میبینم وعده حضرت حق عملی شده و حق تعالی به پاس همه یک عمر عابدی و ترسایی و زهدی که بر او ورزیده ام بهشت را بر من ارزانی کرده است.
به خودم می آیم و میبینم محبوبم را دارم تماشا میکنم. او همان بهشت وعده داده شده میتواند باشد.
و حتی بالاتر
مگر بهشت موعود را میشود مویش را شانه زد؟ مگر میشود او را بوئید؟ مگر میشود او را در آغوش گرفت.
وعده حضرت حق نیازی به روزگار دور بیکران ناپیدا ندارد. از هم اکنون جاریست. در همین درنگ کوتاه اندک همچون پلک زدن زندگی است بهشت. بهشت اوست. نام دیگر محبوب، بهشت موعود است.
این ساعتها دلم ابریست. از این سرعت سرسام آور زمان دلم گرفته است. دلم میخواد مثل سعید لنکرانی وقتی با گوگوش در قایق بود رو کنم به زمان و سرش فریاد بکشم، واستا، لعنتی کمی آرام تر. این مقدار افسار گریخته مرو، رام و آرام شو، بگذار در بهشتم درنگی بیشتر نفس کشم.
نکته:
تقریباً اطمینان دارم، قرن آغازین را پایانش را نخواهم دید. الهی در این درنگ باقی مانده از زمان، بهشت هایمان، وطن هایمان، را بیابیم و هر لحظه و هر روز و هر سال، نو و نو تر شویم.
عیدتان پر برکت، الهی همه مان زیادت شویم. وطنتان آباد که جانتان آباد.
هر بار ،
که ترانه ای برایت سرودم
قومم بر من تاختند!
که چرا برایِ میهن
شعری نمیسرایی؟
و آیا زن
چیزی به جز وطن است ؟ . . .
نزار قبانی
@parrchenan
چشمهایت؛
سحرگاه را به پرندگانِ صبح
ابرهای بارانزده را به رنگینکمان
ماه را به عشقبازانِ ساکت
و وطن را به من نشان میدهد
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
از باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم مرده بودم بیتو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده
منم گویی که آوازت شنیدم
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
مولوی