طرح ساماندهی کودکان خیابانی قسمت ششم

پیرامون طرح ساماندهی کودکان خیابانی ( قسمت ششم)

به واسطه دغدغه شخصی و سالها مشاهده این کودکان، در شب‌های سرد و گرم، هنگام رکابیدن سطح شهر تهران، هنوز به این موضوع می اندیشم و این روزهایم را به آن مشغولم.
شاید شما خوانندگان را کمی خسته کرده باشم.
بعد از قسمت قبلی در گروهی که پیرامون این موضوع گفتمان میکردیم، احساس کردم، فضا احساسی شد و در آن‌جا دیگر گفتمان را خاتمه یافته فرض میکنم
فکر کن، در هیئت، وسط سینه زنی ملت بری بگی، آقا این کارها چیه؟ برید حماسه حسینی بخوانید ، حضرت رقیه وجود خارجی ندارد اصلأ؟ برید شهید جاوید بخوانید، چرا گریه میکنید و بر سر خود می‌زنید آخه؟
مودبانه ترین حالت ماجرا آن است که دست و پایم را بگیرند و بیرون ببرند و گویند: داداش بیخیال، بگذار ما دَم بگیریم.
باری
در بحث این طرح، بعضی از فضلا، به درستی به چرایی بوجود آمدن این پدیده و علت العل آن یعنی، فقر اشاره دارند.
 موضوع را کلان دیده و نقصان های دولت را به درستی در این زمینه برجسته میکنند.
با این برهان که چون فقر ریشه بوجود آمدن خانواده فقر زده است پس میتوان حضور کودک در خیابان را موجه دانست و در سطح کلان برای آن برنامه ریخت و نه در سطح خُرد.
سوالی که از این دوستان دارم را اینگونه مطرح میکنم:
شما کلید را انداخته و درب منزل را می‌گشایید. خانه لخت و عُر می یابید. دزد همه زندگی که سالها تلاش کرده اید را ربوده است.
حال شما به این خاطر که دزد و دزدی نتیجه  جامعه فقر زده است، با ۱۱۰ تماس نگرفته و پیگیر دزد و دزدی منزلتان نخواهید شد؟
پاسخ به این پرسش ما را به پاسخ مواجه با کودک خیابانی که هر دو از یک سرچشمه( جامعه فقر زده) آبشخور میشوند، نزدیک خواهد کرد.
حتی اگر به فرض تقریباً محال، دولت ما توانست، فقر جامعه را از بین ببرد( دلیلی که دوستان فاضل برای توجیه حضور کودک در خیابان بیان میکنند)
با کودکان مهاجر چه خواهند کرد؟
 بین شصت تا هفتاد درصد کودکان خیابانی، کودکان مهاجر هستند؟

نگاه احساسی و رمانتیسمی به سرزمین ما با جغرافیای سیاسی و حاکمیتی که از دل یک انقلاب بیرون آمده است و هنوز خود را انقلابی میداند، نگاه اشتباهی است و تو را از واقعیت دور خواهد کرد.

چند صباح پیش رمانی به نام شگفتی خواندم که در پست های پیشین به آن اشاره کرده ام. در این رمان، یک  واقعه از دید چند نفر که در آن واقعه حضور داشتند، روایت می‌شود و تو خواننده متوجه می‌شوی یک واقعه در واقع دها واقعه در دید دهها نفر می‌تواند باشد.
قبل از این طرح
 تلفن های بسیار زیادی از شهروندان بسیاری پیرامون این کودکان و رفتارهای آنان داشتیم و بعد از شروع طرح تلفن ها کم شده است.
_ برف پاکنم را شکستن
 _ ماشینم را خط انداختن
_ کاسبی ما را بهم ریخته آمد
_ آقا ما را که خانم هستیم انگولک میکنند
_ الفاظ رکیک در بین کودکان ما در پارک ها رد و بدل میکنند
_  کودکان بزرگ، کوچکتر هایشان را بشدت میزنند
_ در کوچه خلوت فلان با هم رفتار های جنسی انجام میدهند
_ بر روی سقف ماشین پارک شده رفته و دارد می رقصد( احتمالاً با توجه به این رفتار، کودک مصرف مواد داشته است)
_ من کودکی هم سن او دارم، چرا باید در این سرما لخت و عور در خیابان باشد؟
 و...
خود را جای آن شهروندان گذاشته و به ماجرا بنگریم، از دولت، شهرداری، پلیس، هر کی، تقاضای کمک دارد
 او را چگونه کمک کنیم؟
خود را جای دولت بگذاریم
دولت در پاسخ به این درخواست شهروندان چه واکنشی نشان دهد.
بارها شد که قلیلی  از ما، به تماس گیرنده پیشنهاد دادیم به فرمانداری، این نوع  از گزارشات را انتقال دهد و بارها شد که از همان بالا بالاها، به مسیولین ما پیغام فرستادند که بگویید: نام ما برده نشود.
در واقع دولت با اکراه وارد این موضوع شد و حتی نیت اصلی دولت هنوز برایم ناشناخته است.
احتمال قوی میدهم، اقدامات سیاسی پشت ماجرا باشد و نه اجتماعی.
چرا که پس از خروج آمریکا از برجام، دولت احتمال بستن تنگه هرمز را ابتدا مطرح کرد که این روزها، گویی که بسته شده است و تهدید دومش، روان کردن سیل مهاجرین به سمت اروپا بود.
در واقع با این طرح به خانواده‌های مهاجرین این پالس را میدهد که ایران جای ماندن نیست و آنها را ترغیب به مهاجرت میکند.
فعلا با نیت دولت کاری ندارم و پیامد آن که کم شدن حضور کودک در خیابان بین ماشین ها و زباله گردی است را اتفاق مثبتی ارزیابی میکنم.
 خود را جای  آن کودک که باید بین ماشین ها و آشغالها حضور پیدا میکند هم بگذاریم. وقتی در گرما، ماشین خود را در کولر مطبوع در ترافیک نشسته اید، برای یکبار، از ماشین پیاده شده و کنار بدنه سمت موتور ماشین بیایید تا ببینید چه گرمایی دارد. احتمالا کمر شما مماس این حرارت خواهد بود، اما کودک، سر و سینه اش.
خود را جای او بگذاریم و فکر کنیم.


@parrchenan

طرح ساماندهی کودکان خیابانی قسمت پنجم

پیرامون طرح ساماندهی کودکان خیابانی ( قسمت پنجم)


پس از شروع این طرح، یک اعتراض شدید از جانب ngo ها آغازید که هنوز ادامه دارد.
و اما ادامه ماجرا
 دو سال پیش بود و مامور گشت سیار ۱۲۳ بودم. گزارشی از یک ngo مخصوص کودکان کار مبنی بر اذیت و آزار کودکی از جانب والدینش به ما شده بود. به آدرس ngo مراجعه شد ( اجازه دهید نام و آدرس ngo محفوظ بماند)
هنگام گفتگو با مسیولین ngo و پیگیری داستان آن کودک، همکارم، متوجه شد که فردی بصورت پنهانی با دوربینی حرفه ای مشغول فیلمبرداری از ماست!!!
 آن زمان روال قانونی این تعرض را نمی‌دانستم و موضوع بدون روال  طی کردن روال قانونی تمام شد.
اما هنوز برایم سوال است که آن رفتار غیر اخلاقی و تعرضی، نسبت به ما، بعنوان مامورانی که خودشان از ما درخواست کمک کرده بودند چرا باید اتفاق می افتاد؟
این که رفتار غیر اخلاقی این ngo می‌تواند تا کجا باشد؟
باری
به موضوع گفتمان بازگردیم. Ngo ها ثبت شرکت میشوند، اظهار نامه مالیاتی دارند ( معمولاً معاف میشوند) و در سیستم اقتصادی حقوقی اداری ایران،
 فعال می‌باشند. بازاریابی و مسائل مالی دارند، همچون دیگر شرکتهای ثبت شده در کشور.
حال برای رزومه، این ان جی او ها، چه چیز دارند عیان کنند؟ بیان کنند؟ آماری کنند؟
و اگر کودکان کار و خیابان سطح شهر که در خیابان ها و چهار راه ها و وسط اتومبیل ها حضور دارند، نباشند، ngo ها با کدام رزومه به سراغ اسپانسر های ایرانی و بین الملی و سازمان های جهانی خواهند رفت؟
بحث مالی ماجرا را نمیشود نادیده گرفت و در هر موضوعی چه این سمت و چه آن سمت، ذی نفعان مالی ماجرا را باید زیر ذره بین قرار داد.
Ngo ها حتی اگر منفعت مالی از ماجرای کودک خیابانی نبرند( فکر میکنم درصد بیشتری اینگونه هستند) اما نامی ،رضایت خاطری، جاهی، افتادن نشانم سر زبانها، روزنامه ها ...را خواهند داشت( منفعت غیر مالی)
و اینکه اگر کودکی در خیابان نباشد، احتمال آنکه این نفع های مالی و غیر مادی کم شود وجود دارد.
بنده از سال هشتاد در فضای ngo ها نفس کشیده و کار داوطلبانه کرده و میکنم. به مراتب هم عمق فاجعه و هم تعداد کودکان کاری که اکنون وجود دارد، قابل مقایسه با آن سالها نیست.
 گویی هر چه تعداد ان جی او های تخصصی کودکان خیابانی زیادتر شد، کودک کار و خیابان هم زیادتر شد و  بلعکس.
حال به درون این چهل و اندی ان جی او تخصصی کودکان کار مراجعه کنیم، بغیر از انگشت شماری از این ان جی او ها، قالب جمعیت هدف این ان جی او ها، کودکان کار و خیابان نیستند و دیگر جمعیت های هدف، اکثریت مددجویان آنها را تشکیل میدهد. در واقع  احتمالا بیشتر کودکان کار و خیابان که در سطح شهر حضور دارند، اصلا در فضایی نیستند که چنین اورگان هایی را هضم کنند.
من سالهاست که با دوچرخه از جنوبی ترین قسمت تهران، شمالی ترین قسمت تهران را شبانه طی میکنم و با بسیاری از این کودکان هم صحبت و گاها دوست شده ام. گاهی چایی، بستنی، اگر سرد باشد لباس گرمی ( زمستان‌ها معمولا یک لباس گرم اضاف در خورجینم به نیت این بچه ها دارم)، میل نموده ام. فضای ذهنی  بعضی از این کودکان آن چیزی نیست که ما تصور می‌کنیم. احتمالاً بخاطر زبان و گویش متفاوت و طبقه متفاوتی که ما داریم، محل پرورش و...
بعضی از نظریه های جامعه شناسی هم موید این موضوع هست که دو فرد از دو خواستگاه متفاوت طبقه ای اصولا امکان ارتباط با هم را نمیتوانند بگیرند به دلایلی که مهمترین آن، عدم فهم مشترک از کلمه و زبان است( دوستانی که تمایل دارند میتوانند به کتابهای جامعه شناسی نوین مراجعه کنند)

 چند سال پیش فیلمی از کودکی آشغال جمع کن ( زباله گرد) در شبکه مجازی پخش شد، که وقتی فیلمبردار از او پرسید آرزوت چیه؟
پاسخ داد آرزو چیه؟

این فیلم نماد کلی عدم فهم دو طبقه از یک کلمه می‌باشد

معتقدم ان جی او ها، هنوز فهمی رمانتیسمی و ایده آلی متناسب با جهان بینی خود که ناشی از طبقه متوسط و مرفهی  که در آن رشد و نمو داشته اند دارند و تناسبی با وضعیت حال حاضر و عینی و واقعی جامعه با خواستگاه‌های قومی ، طبقه ای و زبانی و... کشور ندارند. 

اما سئوال آخر
 اگر روزی قرار باشد پویشی جهت اعتراض به کنکور و مشق شب برقرار شود، آیا می‌توان انتظار داشت، گاج و قلم چی و کتاب طلایی و... وارد این پویش شوند؟
ان جی او ها چنین پاسخی دارند:
ما مخالف کار کودک در خیابان هستیم، اما...
 و امان از این اماها... 

در پایان عکس یک گزارش که هفته های قبل داشتم را میگذارم و میپرسم، واضح و صریح
اگر شما مسئولی بودی چه می‌کردی؟
بدون اما و اگر .

@parrchenan

حواشی

چند نفر از خوانندگان پرچنان، پیگیر این مادر و فرزندانش بودند. 
همکارانم، همان فردا صبحش، به آدرس مراجعه کرده و مادر را بستری و کودکان را به بهزیستی سپرده اند.

حواشی:
وقتی یک مصاحبه را بد آغاز کنی و آن را دست کم بگیری، وسط های ماجرا کار بر تو سخت میشود، چرا که نمیتوانی به راحتی اعتماد آن فرد را به خودت جلب کنی. مقدمه خوبی نچیده ای، گویی که وسط امتحان کنکور رسیده ای و مراقب با منت اجازه داده ات که بروی سر جلسه کنکور. 
وقت از دست داده ای. او را از مکالمه خسته کرده ای و تازه میخواهی بروی ابتدای داستان.
انگاری که وسط سال تحصیلی، والدینت تازه یادشان آمده باشند که تو را ثبت نام نکرده اند. تو در کلاسی حاضری که بچه هایش، نیمی از کتابها را خوانده اند و تو تازه ابتدای راهی
 و تو می مانی و باری که بر دوشت مانده است.
برای همین خاطر و اشتباهی که مرتکب شده بودم به دو دلیل تشویش و اضطرابم افزون شد:
۱. اینکه با بی دقتی ابتدایی، مهارت ناکافی از خود نشان دادم و این برای خودم که دوست دارم مددکاری حرفه ای باشم، خیلی زبون بود.
۲. امکان داشت جان سه نفر، بخصوص دو کودک، بخاطر بی دقتی ام، در خطری جدی افتد.

جمعه که کوه رفتم، بارها و بارها غزلی که بعد از آن تلفن، به قول معروف گیرم انداخت را با صدای خانم اختر یار شنیدم و بعد از آن دلم رفت با سعدی باشم و آوازهایی که شجریان از غزلیات سعدی داشته است.
آری
در میان آن همه تشویش در «تو» می‌نگرم.
با سر عشق شجریان پای بر روی قله گذاردم.

این تو کیست؟
فکر کنم این تو چیزی، مایه ای در عمق وجود فرد باشد. گوهری که به سادگی خود، نشان نمی‌دهد.
وقتی فراموشی را می اغازی به ناگاه، جرقه ای مانع از آن می‌شود که فراموش کردن را به انتها برسانی و دوباره روز از نو.
روزی که با آفتاب طلایی اش آغاز میشود.

@parrchenan

دلمه از آن غذاهای مادرانه است که امضای خاص مادرانه را دارد. برای من هر چه غذا معطر تر، خوراک خوشمزه تر. و دلمه پر، از آن غذاهایی است که عطر در عطر است و یک پله از دلمه برگ بالاتر. چرا که برگ دلمه برگ، معطر نیست و اما فلفل دلمه ای هست.

@parrchenan

طرح ساماندهی کودکان خیابانی قسمت چهارم

پیرامون طرح ساماندهی کودکان کار ( قسمت چهارم)

درباره دوچرخه سواری در سطح تهران برام نوشته بود و  اینکه مسافری در تاکسی را بی موقع باز کرده و  تصادف کرد و... نقش زمین شده و ...

این که چرا نسبت به حضور کودک در خیابان آن قدر حساسم و از طرح ساماندهی دفاع میکنم و نسبت به حضور کودک در خیابان با هر نام؛ کودک کار، فال فروش، کودک خیابان، گدا،... مقاومت میکنم، برایم روشن شد.
 چون خودم هم در ساعاتی از روز، هنگام رکابیدن در مواجه خطر هستم. بی‌ دفاع بودن در مقابل ماشین های چهار چرخ و موتوری های سرعتی و بی ملاحظه را هر روز تجربه میکنم.
 خودم را با دستکش و کلاه  در سن بزرگسالی و هیکلی متناسب سن، ایمن میکنم و باز خطر را احساس میکنم.
به همین خاطر حضور کودک در خیابان را خط قرمز خودم میدانم. کودک در وسط خیابان را به این خاطر درک میکنم.
باید در وسط خیابان حضور داشته باشی تا ببینی، خیلی از سواری ها از ماشین گذشته اند و تبدیل به تانک شده اند،  گویی شاسی بلند ها، امکان دید دقیق دور و بر نزدیک ماشین را ندارند. و کودکی وسط خیابان بین این ماشین ها، که  با توجه به جثه ریزش پراید هم برایش تانک‌ گونه دیده می‌شود، یعنی حسین فهمیده.
به حضور کودک در خیابان خیلی حساس باشیم

دو
سفر اولم به بلوچستان برای صعود قله خاش بود. دقیقا سال 85. بم را که رد کردیم ، دیدم از کوهی کلی آدم سرازیر جاده شده اند و سپس یک پژو کنار جاده توقف کرد و آنها همین جور دراز کش و کتابی در صندوق و اتاق ماشین سوار شدند. بالای دوازده سیزده نفر بودند.
 در رکاب زنی چهل روزه به منطقه، از سرعت دو نوع از ماشین ها ترس داشتیم. سوخت کش ها و افغانی کش ها. در آنجا بود که فهمیدم ، هر پژو هفده نفر سوار میکند.
در خبرهای سال پیش دنبال کنید، کلی خبر سوختن و تصادف ماشین های افغانی کش را شیراز و یزد و بم و کرمان خواهید یافت.
وقتی کودکی خیابانی، روزی صد تا دویست هزار تومان روزی داشته باشد و کلی هم آدم های مهربان و انسان دوست مدافع این حضور باشند، این میتواند چشم انداز روشنی به خانواده افغان باشد که کودکش را به این سرزمین بفرستد و برای رسیدن باید قاچاق شود. شاید ما، با دفاع از حضور کودک در خیابان، سهمی در خاکسترها و جنازه های مانده از در راه ماندگان و سوختگان افغانی کش داشته باشیم.
مسیولیت آری یا خیر گفتن ما میتواند تا خیلی دور برود. خیلی دور

سه

انتهای شب بود که خانمی زنگ زد :
 یک موتوری هفتا بچه را سوار کرده و سر هر چهار راه یکی را پیاده میکند، جلوش رو گرفتم میگه پیکم...

مردی از میدان صنعت زنگ می‌زند:
 یک مینی بوس هر شب سر چهار راه های اینجا میاد بیستا بیستا بچه خالی میکند...

با حسن قلب و مهربانی مان، به ناگاه نبینیم مدافع چنین باندها و گروه هایی شده ایم.
 
@parrchenan

من تابستان را دوست دارم قسمت شش

من تابستان را دوست دارم ( قسمت ششم)

این روزها گرم ترین روزهای سال است.
تابستان تهران یک حسن دارد که صبح های زودش نسبت به ساعتهای دیگر در طول شبانه روز، خنک تر است. نیمه ابری. همین که ابر بر خورشید می ایستد، تا دو سه درجه را کمتر می‌کند.
و ابرها معمولاً تا ساعت ۸.۰۰ صبح در برابر تشعشع افتاب، مقاومت میکنند.
اگر میخواهی تابستان را درک کنی مجبوری سحر خیز تر شوی.

صبح ها که در پارک میدوم، ابتدا میروم برِ کهن ترین درخت پارک که یک توت بلند و رعنا و قدیمی است، سلامش میکنم و استارت کارم را میزنم. حدس قوی میزنم، این درخت قبل از تاسیس پارک بوده و مهندس پارک هم دلش نیامده او را از بازی حذف کند‌.
 اگر درختی قرار باشد نماد سرزمین ایران باشد
 فکر کنم درخت توت باشد. زیبا، مقاوم و سخت جان، شیرین در تابستان، معطر به شهد توت در زیر پای عابران، رازآلود، سایه دار، خزان دار، و تقریباً در گستره همه فلات ایران.
  روزهایی که صبح زودتر پارک باشم، راحتر و با حداقل توان بدنی ام میدوم.
اتفاقا تابستان را از این جهت دوست دارم که میتوانم هنگام سربالایی ها بدون دلنگرانی از عواقب کار، با دهن نفس بکشم. تا سرعت ۸ کیلومتر بر ساعت، بدنم اجازه می‌دهد که با بینی نفس بکشم، اکسیژنش را فراهم میکند. اما از آن سرعت بیشتر ، بدن حجم اکسیژن زیادتر با سرعت عمل بیشتری میخواهد و در نتیجه مجبوری با دهن نفس بکشی.
تابستان فصل آماده سازی بدن و ریه هاست. هوا کثیف نیست. سرد نیست و تو می‌توانی با خیال آسوده تری با دهان نفس بکشی و در نتیجه حجم اکسیژن بیشتری را بر بدن برسانی و در نهایت، آمادگی جسمانی خود را تقویت کنی و سریعتر بدوی. اما زمستان. هوای سرد و گاها کثیف، به تو اجازه نفس کشیدن دهانی را نمیدهد. باید از بینی نفس بکشی که هوای سرد در مجرای بینی گرم شده و سپس وارد ریه ها شود. یا هوای کثیف از فیلتر مخاطهای بینی عبور کند تا قسمتی از کثیفی اش گرفته شود.  در زمستان بدنت میخواهد که بتازد، اما سیستم اکسیژن دهی از طریق بینی، طناب او را می‌کشد. رامش میکند
 تابستان اجازه می‌دهد بدن، وحشی شود، بتازد، تا هر کجا، تا هر جا که توان داشت.
 در زمستان اگر زود عرقت را نپوشانی، عضله ات سرد شده و در اصطلاح خشک شده و دردناک میشود، بعضا من در زمستان بعد از ورزش و هنگام سوار شدن بر دوچرخه، سه تا چهار لایه دستمال به گردنم می‌بندم تا به خشک شدگی کمتری دُچار شوم.
اما تابستان، همان عرق در باد دوچرخه میشود منبع مهمی برای خنکی. 
تابستان را دوست دارم از برای آمادگی جسمانی اش.
 تابستان را دوست دارم از برای قدرت بخشیدن به ریه های در حال ورزیدنش.

یکی از دلایلی که بسیاری از مردم تابستان را دوست ندارند از برای پوششان است.
 هر چی پوشش سبک تر و خارج از عرف تر، خنک تر.
فقط کافیست نقاب پرستیژ و ما جنتلمنیم رو از چهره بردارید و لباسهای رها و نخی و خارج از عرف بر تن کنید.

تابستان گرم، با آب و آب بازی دلچسب و دوست داشتنی میشود
 کافیست هر جا آبی دیدید، از سرویس های بهداشتی تا آبخوری های عمومی، خود را خیس کنید. 
 به همین راحتی.
 خیسی، تابستان را لذیذ میکند.

###
شب که به منزل رسیدم مادرم آلبالو پلو درست کرده بود، معمولا در قابله کوچکی، برای تنها من، غذا درست میکند با گازماخی( ته دیگ) از نان تافتون.

وسط های خوردن، یک عذاب وجدان به سراغم آمده بود که بین شش هفت میلیارد انسان چرا فقط من باید این غذای فوق العاده را بخورم؟ بچشم؟ لَذَتش برم؟

تابستان را دوست دارم از برای غذاهای تابستانی اش. از برای آلبالو پلوهای مادرانه اش.

@parrchenan

میان این همه تشویش در تو می‌نگرم

ساعت یک و سی دقیقه بامداد بود که زنی زنگ زد. دقایقی از دیالوگ که گذشت سرسری جواب میدادم، گفت صبح مشاور بوده و گفته باید برود و دارو مصرف کند، اما از داررویی شدن بدم می آید. 
گفتم که خوب حرف آخر رو مشاور زده دیگه، داشت خداحافظی میکرد که از تُن صداش نگران شدم. از اون خداحافظ هایی بود که 
دیگه برا همیشه خدافظ.
 خدافظ
 خدافظ ما رفتیم برا همیشه.

الو الو الو
 کردم
 شنید و دیالوگ را این بار جدی تر پی گرفتم. دقیقه ای نگذشته بود که گفت میخوام دو تا بچه و خودم را بکشم.
تشکیل قطرات عرق را در پشت گوشم ذره ذره حس کردم
دخترک، در دوازده سالگی به زور، شوهر داده شده بود و شوهرش سالها زندان بوده و بعد از آزاد شدن، متواری و کارتون خواب شده است. با 22 سال سن، صدای زنان میان سال را داشت. از سختی های بزرگ کردن دو کودک خردسال گفت و اینک به فقر مطلق رسیده بود، فقر مالی، فکری، حمایتی، وجودی.

گفتم همکارانم را می‌فرستم، تا مشکلاتش را کم کنیم.
 از ریس شورای شهر گفت که با فیلمبردار و خبرنگار، آمدند زندگی اش را در دایره ریختند و اما هیچ.
از همه، ارگانهای حمایتی، اشخاص، خدا، بی خدا، ناخدا از همه نا امید بود.
او ساکن یکی از شهرهای اقماری بود.
با کلی مکافات توانستم ازش وقت بگیرم تا فردا صبح که همکارانم را بفرستم و آنها حتما کمکش خواهند کرد. ازش تقاضا کردم، هر موقع شب باز افکاری این چنین به سراغش آمد زنگ بزند.
پایان تماس شد و کمبود اکسیژن داشتم، اضطرابی در چشمانم موج میزد که همکارم گفت نترس، برو استراحت کن، تا فردا اتفاقی نمی افته.
قطعا این زن نیاز به بستری شدن در بیمارستان اعصاب و روان داشت و بچه ها باید تا مدتی از او گرفته میشد و چون میگفت هیچ کس را ندارد، در بهزیستی ماندگار میشدند.
گزارشم را نوشتم.
من معمولا در پایان گزاراشاتم تک بیتی تک مصرعی، قسمتی از غزلی، شعر نویی مینویسم.
آمدم  شعری بنویسم، با این مصرع از سعدی مواجه شدم و تا ساعتها همچون ذکر ورد زبانم بود:

 میان این همه تشویش در تو می‌نگرم.
 
رفتم سراغ بقیه شعر:

قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان این همه تشویش در تو می نگرم.

معنای کلی بیت اینگونه است که قیامت که حسابرسی اعمال همه انسانهاست و پدر، پسر را، پسر، پدر را، نمیشناسد و همه در تشویش و اضطراب مطلق و نگرانی هستند، من در میان آن همه تو را می شناسم و  و پیدایت میکنم و نگاهت میکنم
و چون عشق یعنی آرامش، با یافتم تو آرامش میگیرم ( این قسمت، تفسیر من از« تو »، در مصرع دوم در معنای عشق بود)

از شما میخواهم خودتان را جای من بگذارید، تلفنی که ابتدای آن را سرسری آغاز کرده اید و بعد متوجه شده اید که موضوع چقدر جدیست و احتمال مرگ دو کودک چهار و هفت ساله و مادرشان وجود دارد و( از دست خودت خشمگینی که چرا سرسری حرف زده ای) امکان دسترسی به او  در آن زمان شب نیست و ...
و در نهایت با این بیت روبرو شوی.
کاربردی ترین حالت شعر برایت رغم میخورد و تو چون ذکر، آن را زیر لب زمزمه می‌کنی:
 میان این همه تشویش در تو می نگرم.

و حیرانی از سعدی و زبان فارسی که از پس ۸۰۰ سال گویی همین امروز، همین لحظه از برای حال تو سراییده است.

میان این همه« تشویش » در « تو » می‌نگرم.

@parrchenan

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم

من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم

بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست
که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم

قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم

به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم

نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد
که در تأمل او خیره می‌شود بصرم

تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم

به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم

مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم


سعدی


@parrchenan

قله خشچال و دریاچه اوان

بر فراز خشچالم و به صدای بادی که بر جان پرچم برافراشته بر قله افتاده، گوش سپرده ام‌.
قرار است از قله به سمت شمال سرزمین حرکت کنیم.
تا دور دستها چشم می اندازم، حداقل دو روز راه است. کمبود زمان داریم و از این کار صرف نظر میکنیم. میگذاریم برای باقی عمر اگر پیمانه سر، کَشیده نشد.
مسیر بکر و جدیدی را امتحان کرده بودیم. داخل دره الموت از کنار رود کشیده بودیم بالا. راه قدیم آوانی ها به شمال بوده، اینک سالهاست متروک شده است و پاکوب و راه مالرو در حال محو شدن.
درست مَثَلَ دنیا. حتی اگر پایی نکوبتت، فردی، کسی، انسانی، درونت راه نرود، کم کم شروع میکنی به محو شدن، گم شدن، ناپیدا شدن، عدم شدن.
راه در مواجه با رونده برقرار می ماند و انسان در حضور دیگری و اگر این دو نباشند، آن دو هم نیست خواهند شد.
باری
از مسیری جدید رفتیم و چند بار رودخانه پر آب امسال را مجبور به عبور از عرض آن شدیم.
کم عرض ترین یا گدار ترین قسمت رود، محل عبور ما بود.
 دو نفر دیگر پریده بودند، کوله ام را  به طرف آن دیگری در سمت دیگر رود پرت کردم تا سبک تر باشم.
سبک تر بودن، یعنی جهیدن بیشتر.
رود پر آب و خروشان  بود. عدم اعتماد به جهش خود، ترس را در وجودم انداخت، باید انتخاب کنم، یا به آب بزنم و ساعتها با کفش خیس راه بروم. یا یک جهش. از سنگی تقریباً لیز، به سنگی کاملا صیقلی. از این ور به آن ور. دوبار هین دادم خود را، لحظه جهیدن، توقف کردم، ترس. ترسِ از سر خوردن و آسیب. 
آن دو دیگری پس چرا جهیدن؟
سئوالی از درونم بود که فقط من شنیدم، در خروشان رود صدایش، پُر بود
قیاس، ای لعنت بر این قیاس که تو را وادار به انتخاب  میکند. انتخاب های سخت.
یادم می آید چند هفته قبل تر که تهنا( تنهایی) کوه رفته بود، مسیرم را دورتر کردم تا از لیز خوردگی روی سنگ های خیس کنار رود نباشم.
قیاس خود با دیگری و فریاد آن دیگری که بیاااا.
 ای لعنت.
تصمیم گرفتم به آب بزنم. همین که چشمم به آب افتاد ناگه جهیدم. 
سمت دیگر رود بودم.
 اینک شوقی از جدایی از ترس وجودم را  فرا گرفته بود.
انتخابم این بود و اینک از آن رضایت خاطر داشتم.
خوشا سبک بودن
 خوشا جهیدن
 خوشا سبک بال جهیدن

مسیر را به اشتباه رفته و با صخره ها و سنگ های ریزشی درگیر بودیم.برای یافتن راهی بر روی صخره بودم، راه نمیداد و نیاز به ابزار بود و کوله سنگین سه روزهِ چادر و اجاق و گاز داخلش، از پشت می‌کشیدم. گویی کسی بود، ناپیدا، کَسِ هیچ کَس  که در آن ارتفاع می‌کشیدم.
به ناچار تهنایی از مسیر رفته بر صخره بازگشتم.
گاهی تهنایی. و خود باید مسیرت را بیابی.
 برای این لحظات تهنایی باید به پاهایت اعتماد داشته باشی، برای این اعتماد لازم است، سالها پاهایت را ورزیده باشی. از خواب سحرگاهی، از تعطیلی آخر هفته.
کنار چشمه نشسته بودیم و در لحظه حضور بودیم.
 حضور یعنی چَشیدن. چَشیدن همان لحظه. حتی اکنون که من آن لحظه را می‌نویسم و روایت میکنم، چشیدن آن، نیست، پس بهتر است بگذریم.

به روستای آوان بازگشته و منتظر ماشینی هستیم که ما را ببرد.
تنی به آب میزنیم.
 حس محو شدن، جهیدن، تهنایی، چشیدن، قله، همه را در غوطه وری و شنا کردن تا وسط دریاچه در عمقی از ذهنت،  با هر دست بر آب فرو بردن، سِیو میکنی.
چند نفری کنار دریاچه آب بازی میکنند اما جسارت زدن به عمق را ندارند.
در ماشین و لحظات غروب آفتابی.
 ماشین گردنه پر پیچ معلم کلایه را بالا میرود و خشچال رخ نشان میدهد و سبکی و لبخند رضایت را زیر نور آفتاب لمس میکنی.


@parrchenan

طرح ساماندهی کودکان خیابانی قسمت سوم

پیرامون طرح ساماندهی کودکان کار
(قسمت سوم)

به عنوان مددکاری که این طرح را قابل دفاع میدانم و همچنان باز خوردها را خوانده و دیده و در عین حال در اقلیت قرار دارم، همچنان نیاز می بینم پیرامون آن، بنویسم.
این که این طرح توسط دولت در حال اجراست و این در تحلیل بسیاری، یعنی حتماً ماجرا منفیست. وبسیاری از ngo ها نیز مخالف این طرح هستند، و تو با توجه به دلایل خود، از آن دفاع کنی، نیاز به یک شهامت دارد.
تقریباً همه مواردی که در پست پیشین، آن را مطرح کردم، در گفتگو هایم با مخالفین این طرح، پاسخی برایش نیافتم.
بسیاری از مخالفین، به حق، جای کم و مرکز محدودی که برای این طرح در نظر گرفته شده بود را نشانه گرفتند و خوب گویا شهرداری جاها و مرکز بیشتری به این طرح اختصاص یافته است و این مشکل، احتمالاً کم خواهد شد.
به نظرم دولت با زیرکی خاصی مخالفین این طرح را در تله انداخت. همه از جای کم بچه ها و زندان گونه بودن مرکز یاسر شاکی بودند و دولت هم مراکز بیشتری را اختصاص داد.
 حال آنکه اگر مشکلی بود، بهتر بود، مشکل ماهیتی و ذاتی این طرح از جانب ngo ها مطرح میشد.
*کودکی چهار پنج ساله که بعضی شان به اندازه تایر ماشین های شاسی بلند هم نیستند. ساعتها در خیابان و در شب در بین ماشین ها حضور دارند را در نظر آورید، همچنین،
ما در دوران  کودکی برای عبور در خیابان، آموزشِ جز به جز دیده ایم. یعنی آنکه برای حضور چند دقیقه ای در خیابان آموزش میبینیم تا احتمال تصادف را کم کنیم.
آن وقت، موافق ساعتها حضور کودک، در خیابان هستیم و با طرح هایی این چنین نیز مخالفت میکنیم!!
بسیاری از این کودکان در همین کودکی توسط ماشین ها آسیب می‌بینند( به یک دلیل ساده: ساعتها حضور در خیابان احتمال تصادف را بشدت افزایش می‌دهد)مثلا موردی  که در چهار سالگی تایر ماشین از پایش رد شده بود و تا بزرگسالی شل بود.
وقتی تایر از پای کودک عبور کند، خانواده رسیدگی برای درمانش نمیکند. در خانواده فرهنگ مصرف مواد نیز هست. کم کم برای کم کردن درد، کودک در سن نوجوانی رو به مصرف میآورد و در جوانی، یک معتادی شده است که نه آموزش دیده و نه مهارتی دارد و احتمالأ نیز، یکی دو بچه از دختری که همچون خودش هست نیز دارد. 
تعجب می‌کنم از افرادی که برای حضور چند دقیقه ای خود در خیابان، کلی موارد را لحاظ میکنند و اما موافق ساعتها حضور کودک در خیابان هستند.
شما اگر از کودکی که در چهار راه ها، فروشنده هستند، این سوال کنید که:
تا به حال ماشینی بهت خورده است؟
تقریباً همه بچه ها، یک یا چند مورد که برایشان اتفاق افتاده را روایت خواهند کرد.
مخالفین این طرح نمیدانم چه پاسخی برای این موضوع دارند؟
*بسیاری، فقر حاکم در کشور را دلیل حضور کودک در خیابان میدانند.
با توجه به همین فقر و ادباری که هست چه راهکار عملیاتی برای عدم حضور کودک در خیابان دارند؟
*اکثریت کودکان کار، مهاجرین هستند و ما با کشورهای فقیر و جنگ زده، و شبه قاره هند، هم مرز هستیم، چیزی نزدیک به دو میلیارد انسان.
کشور ما، برای فقرای این کشور ها،کشوری جذاب است. آیا ngo ها معتقدند باید دور مرزها را دیوار کشید، تا عبور از مرز به حداقل خود برسد؟
نظر این ngo ها نسبت به دیوار مرزی که ترامپ در کشور خود میکشد چیست؟
گویی تناقضی در گفتار  و اندیشه ما وجود دارد.
 توانایی ما برای فقر زدایی کشور خودمان، زیر سئوال است. دیگر توقع فقر زدایی از کشورهای همسایه را از خود نداشته باشیم.
وقتی به حضور کودک در خیابان، بی تفاوت شویم، در واقع بازاری را برای خانواده های فقیر کشورهای همسایه، گرم کرده ایم. تشویقی برای استثمار کودک توسط خانواده اش بوده ایم.
اما چه باید کرد؟
اگر این طرح در طول سال اجرا شود.
خانواده این کودکان، از حضور کودک در خیابان منتفع نخواهند شد.
اینجاست که ngo ها می‌توانند به سمت توانمند سازی این کودکان اقدام کنند و تا حدودی با کمک های خود، خانواده های ضغیفشان را نیز یاری کنند
به وزارت کار، فشار آورد که بازرسی و سخت گیری نسبت به کودکان جذب شده در کارگاه ها را افزایش دهد این که بتوانی بصورت قانونی، آن هم توسط ضابط قوه قضاییه، پیگیر حقوق کودک شوی، به مراتب، بهتر است تا آنکه، هیچ ارگان و سازمانی بصورت قانونی، پیگیر نباشد.
اما ngo ها چرا مخالف این طرح اند؟
بسیاری بخاطر دلسوزی و...
اما بیایید یک احتمال هم دهیم:
اگر کودک کار، کودک خیابانی، در خیابان حضور نداشته باشد، آیا به این همه ngo مرتبط با کودک نیاز هست؟
آیا اینها می توانند رزومه برای اسپانسرهای خود تهیه کنند؟
آیا حضور کودک در خیابان و بُلد بودن حضورش در چشمها، کار را برای مطرح کردن و برجسته کردن ngoها راحت تر نمی‌کند؟
این روزها تماس هایی از شهروندانی عادی، داشته ام که از این طرح تشکر میکنند.

 
@parrchenan

کانون

صبح ها اگر قبل از پُر شدن آسمان از آفتاب بدوم ،مسیر روتینم را تغییر میدهم، هنوز او نیامده که آسمان را پر نور خود کند و هوا را گرم.
 زمان بندی میکنم، معمولا ۶:۳۲ دقیقه سر و کله اش پیدا میشود.
 فرصت دارم در فضای کم درختی بدوم که با نبود او، فضایش خنک است، به راست گرد یا چپ گرد دویدن آن میدانگاهی برایم مهم است، نیمی از آن را راست گرد میگردم و نیمی دیگر را همین که سر و کله اشعه آفتاب تازه، پیدا شد، چپ گرد، به این دلیل که آفتاب، مستقیم به چشمانم نزند. همین که چپ گرد میشوم، درخت خوشگلی که این روزها با هم رفیق شده ایم رخ نشان میدهد، با این که در راست گرد، دویدن هایم حداقل ده بار از کنار او گذر کرده بودم، اما رخ نشان نداده بود، چرا که در هنگام  راست گرد دویدن، در کانونم چَشمانم قرار نمی‌گرفت. اما در چپ گرد دویدن، حداقل یك سوم مسیر سیصد متری در کانون چَشمم است و اینگونه شد که رفیق هم شدیم.

نکته جالبی بود برایم،
اینکه اگر بخواهم چیزی، کسی، موضوعی، همراهم شود و به آن بی اندیشم و برایش داستان و هدف و انگیزه پیدا کنم، آن است که لحظاتی در کانون چشمان ذهنی و عینی ام قرار گیرد. درنگی از زمان برای چشیدن آن لازم است.
در کانون قرار گرفتن مهم تر از در کنار بودن است.
در کنار بودن، ندیده میشود.
در کانون بودن، دیده ترین است.


این چند صباح که صبح ها دویدن را از سر گرفته ام، نمونه های چشمی و( نه آماری ) جالبی یافته ام.
ورزشکاران مرد، اکثریت هستند و زنان اقلیت.
ورزشکاران جوان و میان سال زن، اقلیتی بسیار کم در اقلیت زنان هستند!
اما چرا؟؟؟؟
میتوان دلایل بسیار بر شمرد، جامعه، خانواده و...
اما
 همین جامعه و خانواده، دخترش را دوازده سال صبح ها راهی مدرسه کرد!!

 به نظرم دختران امروز، میل به تنبلی بیشتری  نسبت به پسران هم دورشان دارند.
میدانم پوشش و گرما و ... را
 اتفاقا صبح گاهان خنک ترین لحظات شبانه روز است.
و کمترین گیرهای انتظامی و پلیسی
آزادی و رهایی برای زنان سرزمین اتفاق نمی افتد مگر به تلاش خودشان.
دختر امروز اگر میخواهد نافرمانی و اعتراض خود را نشان دهد، اکثریت انتخاب بین سیگار و دوچرخه، (هر دو نماد اعتراض زنان هستند)

بیشتر اولی را انتخاب می‌کند،  احتمالا به این دلیل که تلاش و کوشش کمتری لازم دارد.

متأسفانه ورزش و ورزیدن همگانی در سرزمین ما تقریباً امری مردانه شده است.

آزادی و رهایی زن ایرانی از ورزش کردن خواهد بود.
 به دلایل بسیاری چون:
تقویت قوه جسمانی، روانی، و رشد و بروز صفتها و فضیلت های مثبتی چون اعتماد به نفس و شجاعت و غرور و...
 
ای زن و دختر ساکن سرزمین
این امر تقریباً مردانه را بشکن


@parrchenan

طرح ساماندهی کودکان خیابانی

دلایلی برای طرح ساماندهی کودکان کار .

در یکی از پستهای پیشین دلایلی را بر شمردم و اینک ادامه آن:
۱. الگو تصویری ما از جامعه کدام است؟
 ۱. کشورهای چون هندوستان و پاکستان و بنگلادش؟
 یا ۲. کشورها اروپایی و ژاپن و اسکاندیناوی؟

 حضور کودک کار، بخصوص کودک آشغال جمع کن، تصویری ذهنی جامعه را به سمت الگوی  کشورهای شماره یک میبرد و وقتی ذهنی، آماده پذیرش این موضوع شد، باور و ریشه هایی به آن دوانده میشود.
میشود احتمال داد، باور هندی که در شبه قاره با نزدیک به دو میلیارد انسان، ریشه دوانده است و تناسخ و کارما و طبقه نجس و طبقه مهاراجه را در چیزی به نام باور و پندار در این حجم عظیمی از انسانها شکل داده است،  این باشد که شاید به روزگاری برگردد که آدم ها سعی کردند عادت کنند به آنچه میبینند.

حضور کودک در خیابان، این خطر را دارد که کم کم پس از سالها، در ریشه های فکری، اعتقادی، ذهنی ما نیز نفوذ کند. اما الگو کشور های شماره دو، چیزی خطا، چون حضور کودک کار در خیابان را تحمل نمیکند و درنتیجه بدنبال راه حلی میگردد.

 آیا  مدیران ngoهای مربوط با کودکان کار میپذیرند، کودکی را در سفر های اروپایی خود ببیند!! که کیسه ای بر دوش انداخته و آشغال جمع میکند؟
۲. کودک فال فروش، گدا و... روزانه پول خوبی از کار خود بدست میآورد.
آیا این امر، خانواده های رو به فقر جامعه ایرانی را وسوسه نمیکند، فرزندش را در این راه قرار دهد. ان جی او ها  هم هستند که بچه هایشان را هم آموزش بدهند، مهربانی‌ کنند. چی از این بهتر؟؟
در جامعه امروز ایران، اگر جلو باند های کار کودک، از آن پیاده شطرنجش، که کودکان هستند تا سواران و وزیران و شاهانش، گرفته نشود، یک الگو بسیار مثبت برای خانواده های ضعیف است که فرزندانشان را در این راه بگمارند.
 مثال عینی آن، دست فروشان مترو هستند که در سالهای اول تک و توک بودند و روز به روز بر تعداد آنها افزوده شد و عملا مترو و ایستگاه هایش  ساعاتی دچار بی کارکردی میشد.
به این مهم که کار کودک مشوقی برای همسایه و هم محلی و هم ولایتی هاست بسیار باید توجه شود.
۳. بعضی بیان میکنند، کودکان با این کار، به کارگاه های زیرزمینی خواهند رفت.
به چند دلیل این گزاره زیر سوال است.
یک. حقوق دریافتی در کارگاه ها با پولی که از فال فروشی و غیره، در می‌آورند، قابل مقایسه نیست.
وضعیت کارگاه ها، پا در هواست و بنگاه های اقتصادی در حالت رکود و سختی قرار دارد. با همان کارگر حداقلی ماهر خود روزگار سر خواهد کرد.
و در نهایت، کارگاه ها تحت نظر وزارت کار هستند. Ngo دلسوز کارگاه های متخلف را شناسایی کنند، به وزارت کار معرفی کنند و یا وزارت کار را تحت فشار قرار دهند که بازرسین این سازمان، فعالیتی قوی تر داشته و این کارگاه ها را شناسایی کنند و با متخلفین، برخورد قانونی کنند.
 حتی حضور کودک در کارگاه بهتر از خیابان است. ۴. بازرسین وزارت کار، ضابطین قوه قضاییه هم هستند و از این طریق راحت تر میشود اعمال قانون کرد تا وقتی کودک رها هست و هیچ کس، به جرئت می‌گویم هیچ کس عهده دار آن نیست.
 نه پلیس
 نه بهزیستی
 نه شهرداری
کافیست یکبار به شماره های مربوطه زنگ بزنید تا ببینید چگونه پاسکاری میشوید.
 و وقتی اینگونه باشد آیا، جان کودکان در خطر نیست؟ آدم ها و باند های خلاف با توجه به این بی مسئولیتی، راحتر نمی‌توانند باندهای قاچاق انسان و اعضا را بچرخانند؟
اینگونه بستر راحتر تری برای ایجاد و توسعه باندهای کثیف فراهم نمیشود؟
۵. وقتی کسی مسیول نیست، مردمی که با این کودکان اصطکاک دارند، مثل مغازه داران، ماشین های سواری، بعضاً خود اعمال قانون خواهند کرد.
و این را بارها در تلفن شاهد شنیدنش بوده ام. وقتی از پاسکاری سازمانها خسته شده، پرسیده یعنی خودمان با آنها برخورد کنیم، و من پاسخ نمیدانم داده ام.
وقتی به این نقطه برسی، در واقع به مردم آموزش داده ای که قانون، جاهایی اعتبار ندارد و می‌توانی خود عده دار قانون شوی و اعمال قانون کنی. و این برای جامعه قانون گریز ما خطرناک و بسیار خطرناک است.
۶. حضور کودک به  نماد معصومیت در سطح شهر و خیابان  این پیام را به شهروندان میدهد که قانون یعنی کشک. وقتی از کودکی اینگونه بی قانون، سو استفاده میشود، پس دیگر چه جای اعتبار قانون های دیگر؟
یک بامداد زنگ زده بود و مدعی بود کودکی در خیابان است، از حال و احوال پسرک پرسیدم و  خواستم گوشی را به او بدهد. با او صحبت کردم و احتمال دادم با توجه به منطقه ای که حضور دارد کودک کار باشد که به منزل میرود.
اما واقعا آیا اینگونه بود؟، احتمالی هم بود که کودک گم شده است.
معلوم نشد. 
 در واقع حضور پر شمار کودکان کار در خیابان، امکان خدمت رسانی سازمان های مربوطه که از مالیات عمومی برای اینکار طراحی شده است، گرفته میشود.
@parrchenan

آبخوری

سوار دوچرخه بودم و از جنوب تا شمال تهران را در حال رکابیدن.
قمقمه نیاورده بود و با خودم تنها یک لیوان داشتم. از خرید آب معدنی و تولید زباله پلاستیکی، خصوصاً در شهر، خوشم نمی آید و تلاش دارم کمتر خرید کنم، مثلا در رستوران یا اغذیه فروشی فقط. البته اگر آن هم، همچون قدیم ها، پارچ آب می‌گذاشتند را بطری آب را نمیخریدم.
در پیاده رو ولیعصر و گرما عصر گاهی تهران رکابان بودم و بشدت تشنه. قمقمه ای نیاورده بودم و تشنگی غالب وجودم بود. چند تا آبخوری شهرداری که در ادامه راهم بود را نشانه کرده بودم، اما، آنها دیگر، سر جایشان نبودند.
آش را با جایش کنده بودند. زمان شهرداری احمدی نژاد، صدها مورد آبخوری درست شد و نمیدونم چگونه، بغیر از چند عدد، هپلی هپو شده است. 

با خودم وعده کردم اگر تا دقایقی دیگر آبخوری نیابم، بطری آبمعدنی تهیه کنم.

یک احتمال میدهم که دست شرکت‌ها آب معدنی در این بی آبخوری شهرها،  پنهان باشد.
باری
 دقایقی از این فکر نگذشته بودم که رسیدم به یک کلمن آب که یک مغازه دار جلو مغازه اش گذاشته بود و با لیوان همراهم، تا توانستم نوشیدم.

بچه که بودیم بابا در تابستان، کلمن آبی را جلو دکان می‌گذاشت و همه ، بخصوص باربر های بازار می‌آمدند از آن می نوشیدند.
گویی چشمه گاهی که تبدیل به میدان گاهی شده باشد. 
 چشم ها و چاه های دشتی بیابانی را نمیدانم دیده اید یا نه؟ حتی در  فیلم های مستند.
دور و بر آن پر از پرنده و چرنده هست و گویی مرکز پرگار حیات آن منطقه.
اگر در توانم باشد میخواهم این سنت پدر را احیا کنم.
بخاطر زباله کمتر
پلاستیک کمتر
و حس نوشیدن آب سرد در وجود یک آدم تشنه.
نمیدانم تا به حال به نوشیدن یک انسان دقیق شده اید؟
سر رو به آسمان، گردن صاف و نوشیدن جرعه جرعه در تکان سیبک گلو
این لحظه و این پوزیشن یکی از ناب ترین هاست.


پس از هفت هشت لیوان، سیراب سیراب شدم
 از دوچرخه خم شدم نزدیک در مغازه
 با شعف و حسی از سپاسگزاری گفتم:
آقا خدا خیرت بده، خدا خیرت بده، چراغ دکانت روشن.

@parrchenan

داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

چند صباح پیش فیلمی از کتک خوردن احتمالا دانش آموزی به دست احتمالاً معلمی در فضا نت، نشر پیدا کرد.
 من در گروه هایی که عضو بودم، نشر دادم و با این دو باز خورد روبرو شدم:
۱. اکثریت:
با این جمله« بمیرم الهی » تعریف می‌شود

 نگاه صد در صد همدلانه و دلسوزانه با کودک کتک خورده و خشم و عصبانیت نسبت به فرد ضارب

۲. اقلیت:
نگاه همدلانه با معلم با این جمله که « این نسل هیولا، گودزیلا» هستند و احتمالاً معلمی که هر روز در کلاسش با دانش آموزان روبرو میشود، این به تنگ آمدن را گویی درک میکند، هر چند رفتار ضارب را تایید نمیکند، اما میفهمد.

۳. نگاه سومی هم اما هست، نگاه خاص.
 در این نگاه به ضارب و مضروب معطوف نمیشود. در آن نمی ماند.
در واقع به بازیگران این فیلم،  همه حواس را نمیدهد. آن  صفت ترس که در چشمان پسران صف کشیده و رنجِ دردی که تحمیل میشود را اولویت خود قرار نمی دهد
 نگاه خاص
 به فیلمبردار این صحنه که گویی کارگردانی هم میکند، حواس میدهد و از دل این همه ترس و رنج و خشم که بازیگران فیلم دارند، صفت شجاعت را که  فیلمبردار صحنه دارد، برایش برجسته میشود.
 او ، یا همان فیلمبردار، بسیار شجاع است. بسیار در بسیار.
علی رغم غیر قانونی بودن آوردن موبایل به مدرسه  از رفتار منزجر کننده ای فیلم میگیرد و آن را جهانی میکند.
او شجاع است و همین فیلم احتمالاً باعث کم شدن چنین رفتارهایی  خشونت آمیزی میشود. چرا؟ به دلیل ترسی  که در دل خشونت کنندگان آینده می اندازد.
مبادا من و رفتار خشونت‌بار من هم توسط یکی از این گودزیلاها فیلمبرداری شود و همه نقاب هایی که میزدم را نقش بر مَلا کند.
در واقع رفتار شجاعانه و خلاف قانون احتمالا این دانش آموز، راهی که دهها بخشنامه و قانون و قانون گذار توانایی آن را نداشته‌اند، را قیچی کرده و از بروز این نوع رفتارها جلوگیری خواهد کرد.


به خاطر تنها همین فیلم، و شجاعتی که در کنه رفتار فیلمبردار بوده، معتقدم ورود موبایل به مدارس آزاد باشد، سودش بیش از زیانش است.

و دوم اینکه این صفتی که به نسل های کودک و نوجوان این سرزمین میدهند، نشانه چیست؟
 مثبت است یا منفی؟ و تعریفی که از آن ارایه میشود چیست؟
 هیولا یا گودزیلا.


@parrchenan

اگر بخواهی ته  ته ته ته
تهنایی( تنهایی) 
 را لمس کنی
 نمایشنامه داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد
 خواندنی است.

 نکته جالب توجه، سانسور یا ممیزی 
 کلمه دوست دختر  است


@parrchenan

تابستان را دوست دارم ۵

تابستان را دوست دارم(قسمت پنجم)

 

تابستان را دوست دارم، از برای عرق ریختن هایش. همین که پا رکاب میشوی، می دَوی، پیاده رُو میشوی، عرق از بدنت بیرون می‌تراود، از جبینت، از پیشانی ات، و خیس میشوی، از عرق خویش خیس میشوی.

عرقِ «خویش».

در عصری که بشر روز به روز از بدن خود به خاطر تکنولوژی، سبک زندگی، وسایل سرمایشی،... فاصله گرفته است، چه چیز ناب تر و اصیل تر از خیس شدن از عرقِ خویش. اینگونه است که میفهمی هنوز، موجودی هستی، عضوی از این طبیعت، از این جهان، از گونه پستانداران که نامش انسان است. از هست ها و نه نیست ها. هنگامی که خیس از عرق هستی و حتی لباسی که تو را از دیگر پستانداران تمیز داده بوده تسلیم شده است و تر و حتی خیس شده است، به اصیل ترین خود رسیده ای. به طبیعی ترین حالت خود. تو جزئی از کل هستی.
و این ابتدای فروتنی است نسبت به هست_ها.

 فهمِ من هم جزئی از کل هستی هستم، شادی آور است. پس، گربه ،جوجه، پرستو، نهنگ، اورانگوتان، ملخ، پروانه...، هم، همچون تو هستند. جزئی از کل بزرگتر. و این شادی آور است که تنهایی وجود ی حقیقی در ساحت جز از کل بودن، اعتبار ندارد.

تابستان را دوست دارم،
 از بخاطر نوشیدن هایش. هر چقدر بنوشی، باز، کم نوشیده ای، آب، شربت، چای، نوشابه، آب، آب، آب...

نوشیدن، تو را به هستی نزدیک میکند، به آخرین تارهای موجود زنده بودن. از ادیان گرفته که کل را از آب میدانند، تا علم و دانشمندان که در دور ترین نقطه حضور دست ساز بشر و دید رس بشر به دنبال نشانه هایی از آب بابت نشانه ای از حیات هستند.
تو در لحظه نوشیدن آب، به تارهای اصلی حیات گره میخوری.
زمستان، تا شاید، هفته ای یکبار هم آب ننوشی، استکانی چای، تو را بس، اما بنازم به تابستان که تو را با تار هستی، ساعت به ساعت، دقیقه به دقیقه پیوند میدهد.

تابستان را دوست دارم
 از برای دوش های دو سه دقیقه ایش،همین که داخل رفته بیرون آمده ای. سلول های پوستی ات نفس تازه می‌کشند و بدن، یله میشود.

تابستان را دوست دارم
 از برای مرخصی گرفتن حوله های حمامش.
لازم نیست با حوله ای  حتما، خشک شوی.
خیس بیرون می آیی و لباس و بدن خیست، تو را تا ساعتها خنک نگه میدارد. نسیمی، باد پنکه ای، راه رفتن کسی از کنارت، تو را خنک میکند
@parrchenan

کتاب چگونه به ورزش فکر کنیم

اگر از کتابی خیلی خوشم بیایید و جذبم کند، معمولا  چند جلد دیگر  از آن برای هدیه دادن، تهیه میکنم. مثلا  آینه جان، نوشته آرش نراقی را تا ده جلد خریدم و به هر کسی هم که هدیه دادم، رضایت داشت.

کتاب چگونه به ورزش فکر کنیم، از مجموعه کتابهای مدرسه زندگی به قلم دیمن یانگ( دانشجو فلسفه) و ترجمه خوب سما قرایی، نشر هنوز، به واقع یکی از این موارد است.‌ همین که  کتاب را تمام کردم، رفته و چند جلد دیگر برای هدیه دادن، خریدم.
کتاب، پیرامون فلسفیدن در حین ورزش کردن است. تلفیق فلسفه و ورزش.
نمیدانم چه مقدار آنچه که میخواهم بگویم به واقعیت نزدیک است و فقط من شنونده آن بوده ام و علمی یا غیر علمی بودن آن را نمیدانم.
می‌گویند نزدیک ترین ورزش به بوکس، شطرنج است و در بعضی ممالک ورزشی ابداع کرده اند که یک راند بوکس و یک راند شطرنج سرعتی در آن برگزار میشود

این کتاب هم در واقع اینکونه است، این که فلسفه و ورزش را با هم درآمیزی.
بسیاری ورزش را از برای سلامتی، چاق نشدن، کالری سوزی و از این قبیل، تعریف میکنند، حال آنکه، این کتاب نشان میدهد بُنجُل ترین تعریفی که از ورزش  می‌توان، ارائه کرد، این نوع نگرش است. نگرشی دوگانه انگاری شده که از ۲۵۰۰ سال پیش وارد قاموس فرهنگ بشری شده است.
 در واقع همه ی همّ و غمِّ این کتاب آن است که ورزش و « خود» یا « منِ» انسانی را به عنوان یک کلیت واحد لحاظ کند که انسان را به فضیلت میرساند.
این کتاب مدعی است، ورزش، انسان را به سمت فرزانگی رهنمون میسازد. فرزانگی از جنس اندیشه یونان باستان که لائیک محور بود، نه از جنس اندیشه مذهبی مسیحیت و ادیان مشابه.
این که کتاب، غرور را با ادله خود، یکی از انواع فضیلت معرفی میکند، برایم باشکوه بود،  و انصافاً  دلایلی قوی، آن هم به واسطه ورزش ارائه میکند.
در عین حال فروتنی را هم رفتاری از جنس فرزانگی می داند که از جنبه ورزش کوهنوردی به آن پرداخته است.

نویسنده کوشیده است، ورزش را به عنوان کلیت یک انسان خردمند معرفی کند.

خوانش این کتاب را به ویژه به دانشجویان  این سرزمین  و البته دوستداران فلسفه پیشنهاد میکنم.

 

در تعطیلات عید فطر، برای صعود قله وروشت به ترافیک سختی خوردیم. بعد از آن، فکر کردم، چگونه این هیولای ترافیک را به فرشته تبدیل کنم؟
برای صعود به قله علم کوه، باز جاده پیش رویم بود،اینبار، با کفش ورزشی و لباس ورزشی در ماشین نشستم، همین که ترافیک شروع شد، با کودکی از همراهانم، تا باز شدن ترافیک کنار جاده ای که ماشین ها متوقف شده اند ، نیم ساعتی، آرام،( به قول همقدم کودکم، مورچه ای) دو آهسته کردیم.
آثار بسیار مثبت تربیتی برای آن کودک و هم سرخوشی برای هر دوِ مان و هم احتمالاً وسوسه اینکار، برای سرنشینان کلافه ماشین های متوقف داشت.

پس از خوانش این کتاب و مرور دویدن کنار جاده ای، فکر میکنم، ورزیدن به نوعی، کلیتِ«من» گشته است.
 کلیتی که بابا از هفت سالگی با بردن به کوه و تا ده سالگی به دویدن در پیست امجدیه، آغازگر آن بود.
پس از خوانش این کتاب، یوگا و شنا در سرم، در حال طنازی و خودنمایی هستند.
 تا کی عملیاتی کنمشان.


@parrchenan

شلاق

تلفنم زنگ خورد.
به سختی متوجه حرفهایش میشدم با لهجه خاصی صحبت می‌کرد.
 کلامش را قطع کردم.
خانم،
 آرام، شمرده و بلند صحبت کنید.
زنی بود افغانستانی، که کودکی دو ساله داشت و بیان می‌کرد، هر روز شوهرش او را با شلنگ یا کمربند میزند. سنش را پرسیدم:
۱۸ سال بیشتر نداشت.
برای اولین بار پرونده همسر آزاری پر کردم( معمولاً پر نمیکنم، چرا که نقص قانونی بسیار دارد و عملا همکارانم را در معرض مواجهه قانونی قرار میدهم).

در این پرونده، با توجه به مهاجر بودن، بی کس و یاور بودن، بچه بودن مددجو، فکر کردم حضور ما مثبت خواهد بود و احتمالاً همسرش از ورود ما بترسد،چرا که کارت اقامت نداشتند و تغییر رویه دهد. گویا این نوع مواجهه با همسر، سبکی از زندگی بود که آموخته بود و نه روان پریشان. 
پرسیدم بچه را هم میزند.
گفت: مطلقا خیر. فقط مرا.

@parrchenan

مخبر

این روزها تماس های متفاوتی داریم.
برای من، همه تماس گیرنده‌ها، خانم بودند و این برایم معنا دار بود!!


:سلام
مورد بد حجابی را به شما باید گزارش کنیم؟

وقتی که با پاسخ منفی من روبرو میشوند، شروع میکنند به سیم جین ما، کارتون چیه؟ پس چیکاره اید؟ فوریتهای اجتماعی پس چیکار میکنه؟
و در نهایت یک پیام تهدید آمیز و خداحافظ:
 پیگیری میکنم حتماً.

آن زمانی که مربی بچه ها در خوابگاه بودم، وقتی یکی از بچه ها مخبری میکرد، معمولا حرفش را گوش نمیدادم.  آموزش و پرورش ما، مخبر پرور شده و اولین آسیب آن، نابودی و یا کم رنگی صفت و فضیلت شجاعت  در بسیاری از ماهاست.

به این فکر میکنم که چه شد آنها با ما تماس گرفته اند؟
احتمالاً کلمه اجتماعی ذهن را به این سمت سوق داده است. وقتی ده ها سال است که اعتیاد و فقر و دزدی و...  را آسیب اجتماعی و پوشش متفاوت را هم با این نام می‌خوانیم، این میشود که گیجی به سراغمان می آید و فساد را نمی‌بینم و پوشش متفاوت را اما چرا.

 

تا الو گفتم و صدایش را شنیدم خودم را آماده یک دیالوگ سنگین کردم. جوانی بود که قصد خودکشی داشت، مثل عوامل محیطی فرودگاه که باند را برای فرود هواپیما آماده می‌کنند ، شرایط سخن را به سمت آن بردم که شنونده باشم.
حُسن شنونده شدن آن است که میتوانی در میان کلماتی که از فرد می‌شنوی، درزی بیابی و از آن به داخل حصار فرد، ورودکنی.
وقتی که گفت من بی باکم و چند بار پدر و مادرم را زدم و دلیلش را پرسیدم، گفت: عوامل و عقده های بیرون را در خانه خالی میکنم.
و وقتی پرسیدم چرا با فردی که تخریب ات کرده، وارد ماجرا نمی‌شوی؟
پاسخ داد:
 نمیخواهم پرستیژم خراب شود.
چرا؟

مکث کرد و یواش یواش با دو سئوال دیگه به باندی که میخواستم کشاندم.
چرا؟
چون می ترسم. در واقع بی باک نبود( و آیا خودکشی نه معنای هم ترس و هم بی باکی میدهد)
و در نهایت ترس را با تنهایی که از آن می‌ترسید پیوند دادم و معنای زندگی موضوعی را جایگزین معنا زندگی زمانی کردم.
تلفن قطع شد. اجازه دادم به آنچه شنیده و گفته بود بی اندیشد. بیست دقیقه بعد تماس گرفتم، برقرار بود و تصمیم گرفته بود، پزشک معالجش را برود و روند درمان را دنبال کند.


خلاصه فرزندانمان را شجاع بار بیاوریم و مخبر بار نیاوریم.

@parrchenan

تواریش یولداش ریفیق

به مرزن اباد دعوت شده ام و هویجوری( همین جوری) کوله پشتی ام را هم محض احتیاط با خود برده ام که اگر پا داد یکی از قله های تخت سلیمان را صعود کنم.

روز جمعه، وقت مناسبی بود برای صعود به قله علم کوه.
شب قبلش که وسایلم را فراهم میکردم، یکی از همسفران جمله ای گفت که برایم بسیار پر شکوه آمد:
«خوش به حالتون چقدر ذوق دارید»

از بس در این سالها، به کوه و سفر عادت کرده ام که خودم ذوق خودم را دیگر تشخیص نمیدهم. یکی از بیرون که به احوالاتم می‌نگرد متوجه این ذوق و اشتیاق میشود.
عادت حتی در ذوق کردن و در اشتیاق هم، تو را از خود، غافل میکند.

 در طول مسیر صعود به این جمله  همسفرم فکر میکردم.
این روزها، هر روز به سئوال « که چی؟» فکر میکنم و پاسخ هایم روز به روز کمترمیشود، گویی دستم خالی تر میشود.
 گویی معنای زندگی این روزها، برایم در همان شوق و ذوقِ برای دیگری آشکار و برای من پنهانی،نُمود یافته است و در افکارم، کردارم و گفتارم بروز پیدا میکند و من اما به آن،« عادت» کرده ام.
خوشحال بودم که همچون کودکی ام، چکاد قله ای و برنامه ای سر شوقم می آورد. شوقی که دیگران آن را فهم میکنند.

شاید ده سالی میشد از حصار چال قله علم کوه رو صعود نکرده بودم. اولین صعودم به علم از این مسیر به همراه بابا بود.  نزدیک مرجیکش، به «ریفیقم» نقطه ای از دشت را نشان میدهم و میگویم:
با بابا آنجا چادر زده بودیم.

امسال برف و یخ عظیمی منطقه را در برگرفته است. تقریباً دشت زیر انبوهی از برف است و در تعجب ما، هیچ گروه و فردی در منطقه نبود و ما دو نفر به همراه یک فرد بومی، تنها صعود کنندگان قله بودیم.
نزدیکی های قله، وقتی پر از هورمون های صعود شده ای و هیجان و عاطفه ۴۸۰۰ به سراغت آمده است،  تابلو قله را میبینم و ای جان گفتم، گویی عزیزی، دُردانه ای را ببینم. یاد بابا هم، همچون ابرهای سفید زود گذر بالای قله به سراغم می آمد و میرفت.
 بابا برای من « یولادش» بود و اکنون با « تواریش» دیگری بر چکاد دومین قله ایران زمین بودم.
روزها میروند و می آیند و این تنها «رفاقت، یولادش، تواریش» است که برای آدم زنده می مانند.
حال میخواهد نامش، بابا، پسر خاله، دوست، بقال محل،  هم خدمتی، همکار، هم شیفت، هم پا، همرکاب ... و به هر زبانی، فارسی، ترکی، روسی... باشد.
همین که «ریفیق» تو شد، قسمتی از سلسله و دنباله رفاقت های از کودکی تا اکنون ات میشود، زمانی در روزگاری، برای تو نامش پدر بوده و آن لحظه نامش همنورد میشود و وقتی بر روی چکاد کوه، در آغوش هم می آیید، گویی با همه ریفقانت از کودکی تا حال، با هر نامی که می شناختی، هم آغوش شده ای.
آنها که دیگر عدم شده اند، برایت جسم مند میشوند و در آوغش جسم مندشان می مانی.
همه خاطرات شیرینت، همه «آن»هایت، همه لحظه هایت در زمان رسیدن  به قله و هم آغوشی، جسممند میشوند و تو آنها را آنها را که اینک یک شده اند، یک جسم، که نامش «ریفیق» است در آغوش میکشی، یگانگی را اینگونه برای خود باز تعریف میکنی.
به هدف رسیده ای و قله اکنون برایت مفهومی جز رسیدن به نقطه شروع ندارد، لحظاتی بیش، بر روی قله نمی مانی، همین که به قله رسیده ای، تامام است و  اراده ی عزیمت به پایین داری.
در راه برگشت، همه گلهای نازدار، همه جوی ها، چشمه‌ها و طبیعت را به چشم «ریفیق» می بینی و از دیدن آنها در یگانگی به سر میبری.
خرگوش زرنگ را در زیر سنگی میبینی و به او هم سلام میدهی.
برای صعود به علم در امسال پر برف، بهتر است کلنگ، همراه داشته باشید.

@parrchenan

بیست سال

از پاکدشت زنگ زده بود و  به ما وصل شده بود.
شوهری داشت که بیست سال بود برایش شوهری نکرده بود و هروئینی بود.
دلش عجیب پر بود.
و خسته
می‌گفت، دوست دارم شیر گاز و باز کنم و تمام کنم ماجرایم را...
هزینه زندگی پای او بود.
 دیشب به همکارم گفته بود و
حوصله حرف زدن نداشت،
 
 مثل ماهی آزاد که بدنبال راهی به سمت بالای رودخانه است، جست و خیز میکردم، تا رخنه ای به روانش بیابم و سخن بی آغازد‌
در نهایت حرف زد و سبک شد. نام پسرش را پرسیدم که خیلی عالی پرورش یافته بود. 
 سهیل، نامش بود.
سعی کردم نقاط قوت تلاشش را ببینید.
برایش یک «دیلما»* مطرح کردم:
فکر کنم من یک فرشته هستم و دو زندگی پیش رویت میگذارم که انتخاب کنی:
اولی، 
زندگی با شوهری معمولی اما یک پسر ناسازگار بد زبان بد کاره دزد و معتاد و قاتل داشته باشی.
دومی،
زندگی با شوهری بی مسیولیت اما یک پسر صالحه و فدکار و دوست داشتنی داشته باشی.

کدام را بر میگزینی؟

بغضش تَرَکیده بود.
گفتم مادر چیزی بهت بگم؟
 تو از خودت گفتی و من اما نه،
نام من هم سهیل است.
و بابت این همه فداکاری برای زندگی، بابت پرورش دادن سهیلی که قدردان تو است، پر چادرت را میبوسم.

قرار شد هرگاه سنگین بود، با ما در تماس باشد.
فامیلی عجیب و با شکوهی داشت که اجازه میداد ادبی صحبت کنم و فضای عاطفی گفتگو را غنا بخشم.


*در کتاب‌های منطق این تعریف ذیل مفهــــوم دیلما یا قیاس ذوحدین آمده است:  قیاس دو حدی یا - ذوحدین - برگردان واژه یونانیDillemma=di + lemma  به معنی واژگانی -دو میان قضیه، دو قضیه فرعی، دو مقدمه است و در زبان رایج به معنی -بر سر دوراهی، معمای دوراهی- به کار می‌رود.
@parrchenan

استاد سولنس معمار

از زندان زنگ زده بود، هر چند دقیقه وسط گرمای صحبت، یک صدای ضبط شده، تاکید می‌کرد این فردی که با تو صحبت میکند، از زندان تماس گرفته است.
نگران سه بچه شش تا چهارده ساله اش بود.
کارگری با حقوق حداقلی بود که زنش بخاطره مهریه او را به زندان انداخته بود و اکنون این سه بچه، چهل روز بود که تنها بودند.
 به این قانون متناقض نُما نباید شک کرد؟
مهریه
 زندانی شدن سرپرست خانواده
 بی سرپرست شدن بچه ها
 رها شدن بچه ها
از مدرسه ماندن بچه ها
 گرسنه ماندن آنها
 احتمالا ناباب شدن بچه ها.

کجای راه رو اشتباه رفتیم که گیر این ماز افتاده ایم؟

یعنی تک تک آجرهای این ویرانه سرای قضایی را باید دوباره چیدمان کرد.
###

عصرگاه در محوطه شیرخوارگاه هستم و بچه ها به تشخیص مربی خودشان، به محوطه آمده اند و با وسایل بازی، مشغول هستند.
 یکی از بچه ها چشمش به من میخورد؛
« آقا سیبیلوَ رو»
یکی دیگر از بچه ها:
سلام آقا سیبیلو...


 اگر غولی از چراغ جادو بیرون خزد و بهم گوید یک آرزو کن، آرزویم این است که در سن بزرگسالی چون کودکی، بتوانم بی اندیشم.

فرزند یکی از همکارانم تلفنی صحبت میکنم،
میپرسد تو میتوانی یک کشور!! را بلند کنی؟؟
 با تعجب  یک آدم بزرگ، میپرسم: کشور؟؟
آره
  ثانیه ای  مکث میکنم، کودکانه ام را رو می آورم میگویم:
 چون هیچ کشوری جای دست نداره که من دستم را بندازم زیرش  که بلند کنم، نمیتوانم.
دلیلم حسابی قانعش کرد.
@parrchenan

نمایشنامه 
استاد سولنس معمار

به انتهای نمایشنامه که رسیدم، با خودم فکر کردم، ایبسن به من چه میخواست بگوید؟
تا شب پاسخی نیافتم.
شب که خبر انتخابات استانبول و شکست اردوغان آمد پاسخش را یافتم.
نسل جدید، نسل قدیم را از میدان به در خواهد کرد.
نویسنده این نمایشنامه نروژی ایست و بیش از صد سال از نوشتن آن می‌گذرد. پیشنهادش این است که نسل جدید را بپذیر و میدان را برای او خالی کن.
نروژ و کشورهای اسکاندیناوی، اینگونه میشوند الگو.
و کشور ما که نسل قدیم تا خرتناق آخرش باید باشه و جا را برای ایده ها و افکار نسل جدید تنگ کنه میشود این وضعیت فساد و سیاست و اقتصاد ش.
@parrchenan

کفرناحوم

این روزها طرح ساماندهی( شما بخوان جمع آوری)، کودکان کار در حال اجراست. قبل ترها تماسهای ما اینگونه بود:
چرا اینها را جمع نمیکنید؟
چندبار تیغه برف پاکنم را بشکنن شما راضی شی...
این توله سگا..
کی متولی این بچه هاست؟
مزاحم کاسبی ما هستند...
آویزون مشتری های ما میشوند...
و پاسخ ما هیچ بود و نگاه( یا همان صدا)
 در نهایت می‌خواستیم با فرمانداری تماس بگیرند و از آنها پیگیر امر شوند که چرا کسی متولی این موضوع نیست؟

اما این روزها تماس ها اینگونه است:
 بچه ام را گرفتن سر چهار راه...
بچه ام کجاست؟
کجا بردن؟
چی شده؟
 و پاسخ ما همچنان داسرا و سرپرستی و قاضی است.
یعنی مرغ عزا و عروسی، ما  هستیم.

با همه این احوال من  به عنوان یک مددکار که هم در سازمان و هم در ان جی او بوده و هستم و حضور دارم طرح ساماندهی یا جمع آوری را بر نبود آن ترجیح میدهم و این صدای مخالفت ان جی او ها را با دیدی منفی می بینم. بعضی از ان جی او ها ، همین موضوع حضور کودک در مقام کار در سطح شهر احتمالاً نان دانیست برای بعصی از ان جی او ها و خوب طرح ساماندهی شاید برای بعضی از ان جی او ها، نون بُری باشد.
 در مجموع عملکرد ان جی او ها را در طول این ده سال که حضور فعال تری داشتم، در سطح کلان مثبت ارزیابی نمیکنم،چرا که اقتصاد حرف اول ماجرا ست و اقتصاد در ایران نفتی و در نتیجه دولتی است و...
 

دلایل برای دفاع از طرح جمع آوری دارم اما فعلا به این یک گزارش اکتفا میکنم و اگر این موضوع خواهان داشت در روزهای بعد به آن می‌پردازم.

شهروندی زنگ زد در اوایل بامداد.
 گزارشی دقیق از آنچه میدید و، لحظه به لحظه میداد.
پرایدی سفید به شماره فلان آمده، همه بچه ها سرچهار راه را جمع کرد،  اِ آقا، ! بقیه بچه ها را در صندوق عقب چپاند و...

من یک شعار برای سلامتی  دارم.
 هنگامی که دردی به سراغ خودم یا کسی دیگر می آید، دنبال چرایی آن و برطرف کردن کامل آن میروم و یا پیشنهاد میکنم برود.
 چرا که معتقدم  
« به درد عادت نکنیم».
 و دیدن هر روزه کودکان سر چهار راه یعنی،  به درد عادت کردن.

کفر ناحوم

نام فیلمی است لبنانی پیرامون کودک کار ،  کودک همسری، مهاجرین و فقر. بن مایه فیلم به نظرم بر میگردد به سخنی از  شاعر عرب
ابو علا معری شاعر که در شامات و حلب زندگی میکرد.
 هنگامی که هنوز ابتدای فیلم است و ببیننده  گیج از حوادث داستان، کودکی نحیف را در حالیکه دستبد به دست در  دادگاه و جلوی قاضی میبنید و میشنود این سخنش را:
 «من از والدینم که چرا مرا به دنیا آورده اند شکایت دارم».
اولین ضربه به مخاطب با این پرسش وارد میشود
 و یاد تک جمله ای از ابوعلا می افتی:
من جنایت پدرم هستم.


در طول فیلم این ادبار و بدبختی که کودک و کودکانی که کار میکنند را کارگردان جرعه جرعه به خورد مخاطبش میدهد‌. کارگردان، زنی شرقی و عرب است و این یعنی جرعه جرعه ها همراه با  قطره قطره اشک است. حوادث روح و احساس دارند، روایتی زنانه هستند.
 در واقع کارگردان با چاقوی چون تیغ جراحی، شروع به تشریح جنایتی میکند که ابوعلا هزار سال پیش، از آن دم زده است.

فیلم، به نکته ای دگر نیز اشاره دارد 
 فرزند آوری نیاز به تمکن مالی دارد،
 و این نکته، بار سنگینی را بر دوش فیلم میکشد. گویی این نگاه از خواستگاهی بورژوایی برخواسته باشد. 
 تو اگر فقیری حق نداری فرزند داشته باشی. 

این طبیعی ترین حق یک انسان را از او بخاطر فقرش دریغ میکنی.
 دوست دارم بیشتر بر این نکته فیلم بی اندیشم و به سادگی دلایل کارگردان را ( با تاکید بر فقر)قبول نکنم.
هرچند دلایلی  بسیار قوی ارائه میکند.

در این تگناهای اندیشه ای، جای خالی اندیشه های چپ و عدالت محور را خیلی احساس میکنم.

دلم نیست به این راحتی در اندیشه راست سرمایه داری حل شوم.


همه بار فیلم بر دوش کودکی دوازده ساله است. و شما صحنه های بسیار بدیعی از او در طول ۱۲۰ دقیقه فیلم خواهید دید.


نام استعاره ای فیلم جای گفتکو، بسیار دارد

 

 

@parrchenan

طلاق توافقی

گریه میکرد و نمی‌توانستم به درستی کلماتی که ادا میکرد را متوجه شوم.
 صدایش پر از غم بود.
این روزها، دیگر وزن و رنگ و جنس و نوع صدا را میتوانم تشخیص دقیق تری داشته باشم‌
بغضِ گریانِ خفه داشت. گفت ، نامزد کرده و آخر هفته بله برون اش است و اما پدر و مادرش دعوای سختی گرفته اند و در فکر طلاقی آنی هستند. با توجه به تاریخچه ای که از کودکی از آن دو سراغ داشت، اطمینان داشت که این کار را خواهند کرد.
مستأصل بود. می‌گفت میخواهند همین فردا توافقی از هم جدا شوند، و حتی به بله برون هم نمیرسند.
پرسیدم اگر فرایند طلاق طول بکشد، این مراسم، با توجه به این شرایط جدید برگزار خواهد شد؟
پاسخش آری بود.
گفتمش، با توجه به بخشنامه های جدید، دو فرد متقاضی طلاق، حتی توافقی، باید چندین ده ساعت، مشاوره مؤتمد قوه قضاییه را در پرونده خود داشته باشند و این یعنی در زودترین حالت، بیش از یک ماه طول خواهد کشید.

سال پیش که این قانون مشاوره اجباری یا به نوعی وقت کُشی، پیرامون طلاق توافقی آمد. آن را نامطلوب و منافی آزادی انسان قلمداد میکردم، اما بعد از این تلفن، به آن نرم شدم. به نظرم برای ایرانی احساسی که کمتر منطقی _ عقلانی و بیشتر، هیجانی _ عاطفی تصمیم می‌گیرد مناسب تر است.

ای کاش شبکه، کانال یا فضایی بود که چرایی تغییر و  قوانین و حقوق و مقررات را اجازه گفتمان میداد و آن را تفسیر و نقد میکرد، اینگونه ارتباط بیشتری با این تغییر به وجود می آمد و از آن، بیگانه نبودیم.

میپرسم الان حالت چطوره؟
 بهترم‌.
آرام شده بود.


@parrchenan

تابستان را دوست دارم ۴

 


 از برای بی خانمانهایی که شب را گوشه دنجی، با خنکای سبزی شبانه ای تا صبح می‌توانند بخوابند.
تابستان، از همچون زمستان، بخیل نیست و شب اش برای هر بی خوابی، آغوش باز میکند. تنها جسمی خسته میخواهد و نیمکتی چوبی‌.
تابستان را دوست دارم
 برای خوابِ  سنگینِ دم صبح ِ رفتگر و کارگری خسته از کار شبانه. گوشه چمنی، تا بوق و ترافیک و گرمای خورشید، لختی،چشم گرم میکند.

@parrchenan

آهار به توچال

دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را...

پیمان، از بعد از رمضان، دوچرخه سوار شد. پست های قبلی از او و چرخش نوشته ام.
آخرین پستی که نوشت، پیرامون کلاه دوچرخه سواری و کشول درویشی بود. خیلی مقایسه بجایی بود و راستش حسودی کردمش چرا این به ذهن من نرسید. معمولا وقتی کلاه را از سر در می‌آوری و میروی به سراغ چیزی یا کسی، معمولا کلاه را در دست میگیری، و چون دستکش و قمقمه را هم در آورده ای، درون آن میگذاری و دقیقا چیزی شبیه کشول درویشی میشود.
و پیمان از همین قیاس، حسن استفاده را کرده و تغییری که این کشول مدرن درویشی بر باور و پارادیم شخص دوچرخه سوار می‌گذارد را به زیبایی بیان کرده است.
پارادیم جدید واقعا شگفت آور است و تا خود نیازمایی، از درک آن، عاجز خواهی بود.
 چیزی که برای دوچرخه سواری قدیمی عادی و عادت شده اما برای دوچرخه سوار جدید، نه و شگفت آور
تغییر باور به پارادایمی جدید
 از سبک  خوردن، تا زمان مند شدن، تا برنامه ریزی روزانه، تا ارتباطتت با آسمان به دلیل مهم بودن پیش‌بینی آب و هوا ، از لذت بردن از نوشیدن، از بی‌دریغ بودن، از زودی «ریفیق» پیدا کردن، از ادا در آوردن برای کودکی در کالسکه، از، کمرنگ شدن ویترین های خود پنداشته و...

 تابستان است و فصل وسوسه شدن برای دوچرخه سواری.

@parrchenan

این هفته برنامه آهار به توچال را اجرا کردیم.
این طبیعت زیبا همین، دقیقا همین پشت کوهی که هر روز میبینیمش است. گویی، ورِ دیگر سکه. یعنی همین پشت.

لذت و شگفتی بی حدی وجودم را گرفت، وقتی دریاچه چمن مخمل توچال را بغد از شش سال، پر آبترین حالت دیدمش.
 هر وقت افرادی جدید را در این مسیر راهنما بودم، به گردنه که میرسیدم، می‌گفتم اکنون یک شگفتی خواهید دید و در نهایت با یک دریاچه خشک طرف میشدم و افسوس من و اعتراض بقیه را در بر داشت.
 اما امسال، نه تنها دیگران که خود، نیز از این همه آب و برف اطرافش شگفت زده شدم.
اگر توانایی کوهپیمایی ندارید، با کمی هزینه و تله کابین توچال و نیم‌ساعت پیاده روی میتوانید در حضور این منظره، حیران شوید.
کسی خواست، بگوید آدرس دقیق آن را برایش تشریح کنم.

@parrchenan